eitaa logo
"دوستان ایران زمین و ایرانیان" 🇮🇷
335 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
16.6هزار ویدیو
97 فایل
ما دوستان ایران زمین و ایرانیان با حمایت از منافع کشور بسوی اهداف راهبردی سوق داده شده و ایرانی آباد و مستقل حمایت میکنیم. الگوی ما منافع ملی کشورمان است و نه شخص پرستی، برای همین در پروفیل عکس شخص نگذشتیم. 🇮🇷 @iran_doostan
مشاهده در ایتا
دانلود
- رمان امنیتی - - قسمت اول - - فصل اول - «خانه تیمی - اطراف خیابان مجاهدین اسلام» تکه‌ای از نان سنگکی که از شام دیشب روی دست مانده را به وسط تابه می‌کشم و بخشی از تخم مرغ را از میان روغن داغ جدا می‌کنم و درون دهان می‌گذارم. سامان که اصالتا کرجی است در کنجی از اتاق زانوهایش را بغل گرفته و مات و مبهوت غذا خوردن من شده است. با حرکت چشم تعارفش می‌کنم تا لقمه‌ای بردارد؛ اما اعتنایی نمی‌کند. از شدت ترس صورتش رنگ پریده و لب‌هایش خشک شده‌اند. همانطور که لقمه‌ی بزرگی که برداشته‌ام را درون دهانم جا به جا می‌کنم، می‌گویم: -بیا یه چیزی بخور، اینطوری وسط عملیات پس میوفتی. کلمه عملیات را که می‌شنود ناخودآگاه خودش را به عقب می‌کشد. شانه‌ای بالا می‌اندازم: -نگران چی هستی؟ ما که هنوز کاری نکردیم که تو اینجوری ترسیدی! لب‌هایش را تکان می‌دهد: -کاری نکردیم؟ به دور و اطرافت نگاه کردی؟ چشم می‌چرخانم. جز یک اتاق اجاره‌ای زیر پله که با موکت کف پوش شده و همین سفره‌ی یک بار مصرف چیزی در اتاق نمی‌بینم. گوشه چشمی برایش نازک می‌کند و در حالی که سعی دارم تا نگرانی‌هایش را بی‌اهمیت جلوه دهم، لقمه‌ی دیگری بردارم. سامان طوری که بخواهد من را متوجه کاری که قرار است انجام دهیم کند، می‌گوید: -سر خودت دیگه کلاه نزار... اگه الان مامورهای رژیم بریزن اینجا... لقمه‌ام را با عصبانیت به وسط تابه می‌کوبم و می‌گویم: -بس کن دیگه سامان، دیوونه شدم به ولله. اگه قرار بود مامورهای حکومت بیان تا الان اومده بودن... با این حرف‌ها فقط داری غذا رو کوفتمون می‌کنی. سامان بدون آنکه از سر جایش بلند شود، خودش را به سمت من می‌کشد و با لحنی هشدار گونه، می‌گوید: -تو اینا رو نمی‌شناسی... اینا خطر رو از صد کیلومتری هم بو می‌کشن. اگه قرار بود هر کی با دیدن چندتا کلیپ و دوره و هزار کوفت و زهر مار بتونه توی تهران عملیات راه بیاندازه که سنگ روی سنگ بند نمی‌شد. با پشت دست روغن ماسیده شده به لبم را پاک می‌کنم و می‌گویم: -نگران چیزی نباش، مسیر ما تنها مسیریه که سفیده. اگه قرار به نگرانی و دلهره هم باشه، باید بزاریمش واسه بعد از عملیات... الان هم جای فکر کردن به این مزخرفات، به فردای انجام عملیات فکر کن... به اسکانس... به دنیای جدیدی که اون‌طرف مرز منتظرمونه. سامان خودش را عقب می‌کشد و به فکر فرو می‌رود. من هم سعی می‌کنم از این فرصت استفاده کنم و غذایم را تمام کنم، تکه‌ی دیگری از نان را در دست می‌گیرم تا شاید بتوانم بی‌تفاوت به چهره‌ی رنگ پریده‌ی سامان شکمم را سیر کنم؛ اما به محض اینکه لقمه را نزدیک دهانم می‌کنم، صدای زنگ گوشی ماهواره‌ای که درون ساکم است در فضای اتاق می‌شود. با حرص لقمه را رها می‌کنم و همانطور که نگاهی کج به سامان می‌اندازم، تلفنم را جواب می‌دهم: -بله. فردی که هنوز چهره‌اش را ندید‌ه‌ام، صدایش را به گوشم می‌رساند: -سوغاتی‌ها به دستتون رسید؟ آه کوتاهی می‌کشم و به گوشه‌ی اتاق نگاه می‌کنم که اسلحه‌ام را روی خوابانده‌ام، سپس می‌گویم: -بله، مسافرمون کی قراره برسه؟ ما چشم انتظاریم. صدای ناشناس جواب می‌دهد: -برید به استقبالش... مسافرتون داره میاد. سپس تلفن را قطع می‌کند. شبیه فنر از جایم بلند می‌شوم و رو به سامان می‌گویم: -پاشو بریم، دستور شروع عملیات رو دادن. سامان به کندی بلند می‌شود و رو به رویم می‌ایستد، سپس با صدایی لرزان می‌پرسد: -تو مطمئنی بشیر؟ همانطور که اسلحه‌ام را در زیر لباسم جا می‌زنم، می‌پرسم: -از چی باید مطمئن باشم؟ جون جدت واسه نیم ساعت تو مخ نرو تا زودتر کار رو تموم کنیم بره! سامان همانطور که در چشم‌هایم زل می‌زند، ادامه می‌دهد: -مطمئنی می‌تونیم بعد از زدن یه مامور سپاه اون هم توی تهران در بریم؟ نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت اول- ❌کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت دوم - انگشتان دستم را روی گلوی سامان می‌گذارم و فشار می‌دهم، سپس چند قدمی به جلو برمی‌دارم تا کمرش به دیوار بچسبد. در چشم بهم زدنی اسلحه‌ام را از بند کمرم بیرون می‌کشم و روی شقیقه‌اش می‌گذارم و همان‌طور که صاف در چشم‌هایش نگاه می‌کنم، با لحنی لبریز از خشم و تهدید می‌گویم: -اگه تو با این افکار پوچ و ترس کودکانه نقشه‌های ما رو خراب نکنی، دست هیچ بنی بشری بهمون نمی‌رسه... حالا هم کافیه یه بار دیگه این چرت و پرت‌های توی ذهنت رو به زبون بیاری، اونوقت اول تو رو می‌کشم بعد اون سرهنگ رو... فهمیدی چی گفتم؟ سامان وحشت زده آب دهانش را قورت می‌دهد و سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد. اسلحه‌ام را از روی سرش برمی‌دارم و سر جایش می‌گذارم. سپس پیراهنم را مرتب می‌کنم تا توی چشم نیاید. سامان کلاه کاسکتش را در دست می‌گیرد و بدون آن که بخواهد حرف دیگری بزند از خانه بیرون می‌زند تا موتور را روشن کند. من نیز بدون معطلی نگاهی به دور و اطراف این اتاق دوازده متری می‌اندازم تا مبادا ردی از ما به جا مانده باشد که بعدتر دردسرساز شود. بعد از پاک کردن همه چیز نفس کوتاهی می‌کشم و از خانه خارج می‌شوم و درب آهنی این اتاق زیر پله‌ی لعنتی را بدون آن که بخواهم قفل بزنم، می‌بندم. سامان با دیدن من موتور را روشن می‌کند و من نیز قبل از آن که بخواهم در تیررس دوربین‌های شهری قرار بگیرم، کلاه کاسکتم را روی سرم می‌گذارم و شیشه‌ی رفلکس‌ش را پایین می‌کشم و روی موتور می‌نشینم. سامان چندصد متری که حرکت می‌کند، صدایم می‌کند و با تردید سوال می‌پرسد: -ساعت چند می‌رسه؟ نگاهی به ساعت مچی‌ام می‌اندازم که عقربه هایش چهار و ده دقیقه ظهر را نشان می‌دهد و می‌گویم: -اگه اتفاق خاصی نیوفته و طبق برنامه‌ی هر روزه‌ش عمل کنه، بیست دقیقه می‌رسه جلوی خونه. سامان کمی سکوت می‌کند و سپس می‌گوید: -خب چرا پشت چراغ قرمز همین چهارراه نزنیمش؟ جلوی خونه‌ش زمین بازیه اونه... معلوم نیست ممکنه یهو چه اتفاقایی بیافته! با لحنی تمسخر آمیز حرفش را تکرار می‌کند: -چه اتفاقایی باید بیافته؟ پونزده روزه یارو رو زیر نظر گرفتیم که اتفاقایی نیافته دیگه... بعدش هم... اون یارو بالا دستیه اصرار داره طرف رو جلوی خونه‌ش بزنیم، میگه می‌خوام ترس بیفته تو جون خانواده‌هاشون و حساب کار دستشون بیاد. سامان چیزی نمی‌گوید. من هم ادامه نمی‌دهم تا بیشتر حواسم به کارم باشد. آموزش‌هایی که از طریق کلیپ‌های واتس آپی برایم فرستاده بودند هم روی همین حفظ آرامش و تمرکز تاکید فراوان داشتند و مدام اصرار می‌کردند که نباید قبل از عملیات اجازه دهیم فکرمان به کار دیگری باشد. سامان پشت چراغ قرمز می‌ایستد، قرار هم همین است. عملیات باید بدون ثبت هیچ تخلف راهنمایی و رانندگی انجام شود. هر چند ما به محل قرارگیری دوربین‌های شهری این دور و اطراف آشنا هستیم و می‌دانیم اولین کاری که بعد از انجام عملیات نیروهای اطلاعاتی انجام می‌دهند چک کردن دوربین‌هاست؛ اما این‌ها دلیلی بر انجام تخلف و ایجاد حساسیت برای پلیس نیست. بعد از عملیات کافی است مطابق برنامه عمل کنیم تا بدون هیچ سر و صدایی از کشور خارج شویم. سامان رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند: -می‌خوای دو سه دقیقه زودتر بریم جلوی خونه‌ش؟ اگه یه وقت امروز زودتر از سرکار برگشت چی؟ با دست به شانه‌اش می‌زنم و می‌گویم: -زودتر برنمی‌گرده، این بنده‌ی خدا خیلی مقرراتیه و احتمال دیرتر اومدنش خیلی بیشتره... بعدش هم ما نمی تونیم تو کوچه‌شون چرخ بزنیم و منتظر آقا بمونیم که... سامان معترضانه می‌گوید: -یعنی چی نمی‌تونیم؟ تو هم فقط بلدی کار رو سخت کنی! نگاهی به دور و اطراف می‌اندازم تا صدایم به گوش کسی نرسد: -کار رو سخت کنم؟ پسر خوب کار وقتی سخت میشه که دقیقه نود بفهمیم یه تیم حفاظت پنهون ازش توی کوچه مستقره و ما راست راست داریم قدم می‌زنیم تا طرف برسه خونه... بعدش هم که خودت می‌دونی چی میشه؟! سامان کلاج موتور را با دست لرزانش نگه می‌دارد و پایش را فشار می‌دهد تا بلافاصله بعد از سبز شدن چراغ از چهار راه بگذرد و به سمت کوچه‌ای برود که قرار است تا چند دقیقه‌ی دیگر عملیات را در آن انجام دهیم. نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت دوم- ❌کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت سوم - سامان به سمت یکی از فرعی‌هایی در خیابان مجاهدین اسلام می‌رود که نزدیک‌ترین مسیر به منزل سوژه است. ما در طول دو هفته‌ی اخیر با کمک ابزارهایی که داشتیم و همینطور جمع آوری اطلاعات میدانی و آشکار موفق شدیم شش مسیر برای رسیدن به محل سکونت سوژه پیدا کنیم و با سنجیدن موانع مختلف و مشکلات احتمالی که می‌تواند سد راهی برای فرار ما از مهلکه باشد، از بین این شش راه یکی را انتخاب کردیم. مسیری که ما را درست همگام با سوژه تا درب منزلش همراهی می‌کند و بعد از انجام کار نیازی به دور زدن و یا پیچیدن در اولین فرعی ندارد و همین موضوع شتاب ما را برای گریختن بیشتر می‌کند. آموزش‌هایی که در این مدت دیده‌ام را در ذهنم مرور می‌کنم، تصویر آن مرد با لهجه‌ی عربی را هنوز توی ذهن دارم که با سری تراشیده و ریش‌هایی متراکم توضیح می‌داد: -همیشه برای فرار کردن نیاز به سرعت نداری، سریع بودن آخرین آیتمی هست که نیازت میشه. برای فرار باید خوب فکر کنی، به مسیرهای اصلی و فرعی آشنا باشی. محل قرار گیری دوربین‌ها رو بدونی و با ایستگاه‌ها و ساعت‌های گشت زنی مامورهای کلانتری آشنا باشی تا غافلگیر نشی. تمام حرف‌هایش را مو به مو انجام داده ایم، مسیر اصلی فرار و راه‌های فرعی در صورت بروز مشکلات احتمالی را بارها و بارها مرور کردیم و حالا می‌توانیم مدعی باشیم که به تمام پیچ و خم محل زندگی سوژه مسلط هستیم. سامان انگشتان دست چپش را روی فرمان موتور حرکت می‌دهد، صورتش را نمی‌بینم؛ اما طبق صحبت‌های قبلی قرار ما این بود که اگر او سوژه را از آیینه‌ی موتور دید با حرکت دست به من اشاره کند. صورتم را نزدیکش می‌کنم: -اومد؟ سامان جواب می‌دهد: -یه پراید سفید پشتمونه، سرعتم رو کم می‌کنم که از کنارمون رد بشه. نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم، هنوز آفتاب خرداد ماه بر فضای زمین حکم فرمایی می‌کند و آسفالت‌های خیابان هرم گرما را در شهر پخش می‌کنند. پراید سفید از کنار ما رد می‌شود، فورا به داخل ماشین نگاه می‌کنم... مطمئن نیستم ماشین سوژه همین است یا خیر. سعی می‌کنم شماره‌ی پلاکش را بخاطر بیارم؛ اما به جز ایران ۶۶ آخرش هیچ چیز دیگری بخاطرم نمی‌آید. راننده کلاه نقاب داری به روی سر گذاشته است و صورتش برای من به طور کامل قابل تشخیص نیست. هیجان زده سامان را صدا می‌زنم و می‌گویم: -من نتونستم صورتش رو ببینم. تو چی؟! می‌تونی هویتش رو تایید می‌کنی؟ سامان شانه‌ای بالا می‌اندازد و با گوشزد کردن شرح وظایف ما در عملیات، می گوید: -کار من تایید کردن هویتش نیست آقا بشیر! اصلا دوست ندارم بخاطر گذاشتن یک کلاه نقاب دار نقشه‌های چند روزه‌ی ما بهم بریزد. نفر بالا دستی من همانطور که تا به امروز پرداخت‌های منظم داشته و جیب ما را حسابی شارژ کرده، همانطور هم به وقتش بد دهن و عصبانی است. دوست ندارم زیر بار کلماتش تحقیر شوم. با زانو به پای سامان می‌زنم: -خیلی خب بابا... به جای این حرفا تندتر برو ببینم خودشه یا نه. سامان سرعتش را بیشتر می‌کند. دستم را روی کمرم نگه می‌دارم تا اگر خودش بود کارش را بسازم. سامان به راست می‌پیچد و با بیشتر کردن سرعتش ما را به کنار پنجره‌ی ماشین می‌رساند. نمی‌توانم مکث کنم، باید ارزش تک به تک ثانیه‌هایی که در حال گذر هستند را بدانم. همانطور که دستم را آماده به روی اسلحه‌ام نگاه داشتم، کمی خم می‌شوم تا صورتش را از زیر نقاب کلاه کرم رنگی که روی سر گذاشته تشخیص دهم. باید مطمئن شوم مردی که پشت فرمان است، خود سرهنگ حسن صیاد خدایی است، نه هیچ کس دیگر... . نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت سوم - ❌کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت چهارم - با شنیدن صدای موتور سرش را بلند می‌کند و به من نگاه می‌کند. لعنتی! او نیست. با این که استرس زیادی دارم و خیلی خوب می‌دانم که این میزان اضطراب ممکن است باعث تصمیم گیری اشتباهی شود؛ اما مطمئنم که خودش نیست. سامان را خطاب قرار می‌دهم: -سرعتت رو کم کن، بزار بره. سامان بلافاصله پایش را روی ترمز فشار می‌دهد تا پراید سفیدی که شباهت زیادی با ماشین سوژه‌ی ما داشت، از ما فاصله بگیرد. نگاهی به ساعتم می‌اندازم که عقربه‌هایش روی اعداد چهار و بیست و پنج دقیقه قفل شده‌اند. با حرص می‌پرسم: -به نظرت تا حالا رفته خونه؟ سامان نگاهی به ساعتش می‌اندازد و‌ می‌گوید: -خیلی دیر شده، حتما رفته. و طوری که ناگهان به یاد دل نگرانی‌های گذشته‌اش افتاده باشد، می‌گوید: -ما هم دیگه نباید اینجا وایستیم... ممکنه موقعیتمون لو بره... اصلا از کجا معلوم تا حالا آمارمون رو... حرفش را قطع می‌کنم: -تو نمی‌تونی دو دقیقه خفه خون بگیری؟ هوای داخل کلاه خفه و غیر قابل تحمل است و همین موضوع هم حسابی کلافه‌ام می‌کند. چشم‌هایم را می‌بندم و به ساعاتی که در طول این مدت سوژه به خانه برگشته فکر می‌کنم. او همیشه بین ساعت چهار تا چهار و نیم به خانه برمی‌گردد و با توجه به تحلیل‌هایی که به دست ما رسانده‌اند همان نیم ساعت نیز به میزان ترافیک مسیر بازگشتش بستگی مستقیم دارد. بعید است حالا به خانه رفته باشد، ما از همان مسیری به سمت خانه‌اش آمدیم که انتخاب اول است و حالا می‌توانم تا حد زیادی مطمئن باشم که اگر اتفاق خاصی رخ ندهد، او به سمت ما خواهد آمد. سامان نمی‌تواند به سکوتش ادامه دهد: -آقا بشیر تو صد متری خونه یکی کله گندهای این مملکتیم... اونم با این موتور و هیبتی که داریم، بزار زودتر بریم تا داستان نشده. نفس کوتاهی می‌کشم تا سامان را ساکت کند که ناگهان صدای ماشین‌ش را می‌شنوم. سرم را به عقب برمی‌گردانم و نگاهش می‌کنم... خودش است... با پا به سامان می‌زنم و می‌گویم: -خودشه... آتیش کن بریم. سامان انگشتش را روی دکمه‌ی استارت موتور نگه می‌دارد، سپس به سمت پراید سفید سوژه حرکت می‌کند. پیراهن مردانه‌ی آبی کم رنگی به تن و موهایش را به یک سمت خوابانده است. سامان می‌خواهد فاصله‌اش را با ماشین سوژه کم کند که تذکر می‌دهم: -آروم‌تر، گفتم درست جلوی در خونشون... فهمیدی؟ سامان چیزی نمی‌گوید، فقط سرعتش را کم می‌کند. از حرکاتش چشم برنمی‌دارم، مطمئنم که اگر به حضور ما شک کند ممکن است ما را با یک چالش جدی رو به رو کند. او یکی از رزمندگانی است که سابقه‌ی جنگ با داعشی‌ها را در کارنامه خود دارد و به قدری با تجربه هست که بتواند از پس ما برآید. هنوز کمی با خانه‌اش فاصله داریم که متوجه می‌شوم دارد از آیینه‌ی وسط به موتور نگاه می‌کند، بی‌توجه به آدم‌های اطراف به سامان می‌گویم: -حالا وقتشه... دیر بجنبی کارمون ساخته است... برو طرفش! سامان دستگیره‌ی موتور را به طرف خودش می‌چرخاند تا در کسری از ثانیه سرعتش چند برابر شود. اسلحه‌ام را از پشت کمرم خارج می‌کنم. هوای داخل کلاه کاسکت چند برابر شرجی‌تر از بیرون است و قطرات عرق روی پیشانی‌ام به داخل چشمم می‌رود و چشمم را می‌سوزاند. با این حال پلک نمی‌زنم، می‌دانم که حالا متوجه من شده و ممکن است هر اقدامی را انجام دهد. نگاهی به جلوی ماشینش می‌اندازم، یک زن و مرد در حال عبور از کوچه هستند و چند کودک هشت نه ساله مشغول بازی کردن جلوی درب خانه‌شان... نفس کوتاهی می‌کشم و سعی می‌کنم تا به چیزی جز موفقیت در کار فکر نکنم. به آرامش مردم فکر نمی‌کردم، به وحشتی که ممکن است تا مدت‌ها در جان آن بچه‌ها بماند فکر نمی‌کنم... فقط به شکارم فکر می‌کنم، به همین سه ثانیه‌ای که نقشی اساسی برای برنده‌ی این نبرد دارد. سامان حالا ما را درست به کنار درب راننده می‌رساند و من بدون آنکه بخواهم به چیزی فکر کنم، انگشتم را روی ماشه‌ی اسلحه‌ام فشار می‌دهم و قبل از آن که بخواهد عکس العملی داشته باشد پنج گلوله پی در پی را به طرفش شلیک می‌کنم... در کسری از ثانیه دماغم پر می‌شود از بوی باروت و گوش‌هایم چیزی جز صدای شلیک گلوله و شکسته شدن شیشه‌ی ماشینش را نمی‌شود... حتی فریاد هم نمی‌زند، تنها دستش را روی فرمان ماشین نگه می‌دارد تا مبادا کنترل خودرو از دستش خارج شود و آسیبی به کودکانی که کمی جلوتر هستند، برسد. سامان گاز می‌دهد تا در میان بهت و وحشت کودکانی که از ترس به دیوار چسبیده اند، از محل حادثه فرار کنیم. نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت چهارم - ❌کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت پنجم - - فصل دوم - « همسر شهید حسن صیاد خدایی » منتظرم. این تنها کاری است که از من برمی‌آید... انتظار تنها کاری است که در تمام سال‌های بعد از ازدواج به آن عادت کرده‌ام. چه وقتی که توی حسن در ماموریت‌های برون مرزی بود، چه حالا که از اولین ساعت‌های روز می‌رود و تا از چهارچوب درب داخل نشود و به خانه برنگردد من را چشم انتظار نگه می‌دارد... من خیلی سال است که با این انتظار زندگی می‌کنم. تمام روزهایی که حسن در سوریه می‌جنگید و به او دسترسی نداشتیم، من با دست‌هایی لرزان صفحات سایت‌های خبری را ورق می‌زدم. خودم هم نمی‌دانم دنبال چه می‌گشتم؛ اما می‌دانم ماندن در این برزخ بی‌خبری چقدر تلخ و سخت است. انسان زاده شده تا در زندگی با مشکلات مختلف رو در رو شود و به آن عادت کند؛ اما... من هنوز هم نتونستم به این انتظار غلبه کنم. بعضی وقت‌ها ظرف‌های شسته شده را دوباره آب می‌کشم، خانه را چند باره جارو می‌زنم و برای چندمین بار کانال‌های تلوزیون را عوض می‌کنم؛ اما خودم را به هر کاری که مشغول می‌کنم، نگاهم به ساعت است و انگشتان زمخت این انتظار را به روی گلویم احساس می‌کنم که چطور می‌خواهند خفه‌ام کنند... ساعت؟ شبیه آدم‌هایی که جایی در میان زمان گم شده‌اند، هراسان نگاهی به ساعت روی دیوار می‌اندازم، نزدیک آمدنش شده... همیشه‌ی خدا حوالی ساعت چهار و نیم که می‌شود از سر جایم بلند می‌شوم تا چایی را دم کنم. خستگی‌هایی که حسن من در طول روز تحمل می‌کند فقط با یک استکان چایی لب سوز است که شسته می‌شود و می‌رود. کتری را پر از آب می‌کنم و چراغ‌های خانه را روشن می‌کنم و منتظر می‌مانم تا شبیه هر روز با ریتم مخصوص به خودش زنگ درب را بزند؛ اما به یک باره... صدایی وحشتناک از داخل کوچه دلم را می‌لرزاند، صدای شلیک گلوله است. صدا دوباره تکرار می‌شود، یک بار دیگر و یک بار دیگر... هراسان از پنجره‌ی اتاق به داخل کوچه نگاه می‌کنم، ماشینش وسط کوچه پارک شده و راکب موتور هنوز دارد به سمت داخل ماشین شلیک می‌کند... دیگر نمی‌فهمم چطور چادرم را از کنار جا نمازم برمی‌دارم. دنیا پیش چشم‌هایم تار می‌شود، دیگر نمی‌بینم... انگار سیستم عصبی مغزم توانایی تحلیل دیده‌هایم را ندارم، فقط می‌شنوم... مردم جیغ می‌زنند، موتوری گاز می‌دهد و من پایم را به روی زمین می‌کوبم تا زودتر برسم؛ اما نمی‌رسم... نمی‌دانم راهم دور شده یا زمان دارد سر به سرم می‌گذارد، هر ثانیه‌ برایم به اندازه صد سال می‌گذرد... هر طور که هست خودم را به کوچه می‌رسانم، هنوز کسی نزدیک ماشین نشده است. سرم را نزدیک شیشه‌ای که با ضرب گلوله خرد شده می‌کنم و فریاد می‌زنم... هنوز نفس می‌کشد. صدای نفس‌هایش را می‌شنوم. خون تمام صورتش را پوشانده و سرش به روی شانه‌ی چپش تکیه زده است. معلوم است که نمی‌تواند سرش را تکان دهد. چشم‌هایش نیمه باز است و تنش می‌لرزد. ماشین پر شده از بوی خون و باروت... منتظرم تا شاید یکی به کمک من بیاید، آمبولانس خبر کند؛ اما... این انتظار بدجور راه گلویم رو می‌بندد، انقدر که دیگر حتی نمی‌‌توانم جیغ بزنم و تنها کاری که از من در کنار پیکر غرق خون عزیزترین فرد زندگی‌ام برمی‌آید، همین انتظار است. نویسنده: @RomanAmniyati ❌کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی دی کانال مجاز است❌