﷽
📸آخرین عکس از شهیدان مدافع حرم سردار محرمعلی مرادخانی و شهید مصطفی شیخ الاسلامی قبل از شهادت
🥀پ.ن: شامگاه ۱۵ آذر ۱۳۹۴ - عکس دسته جمعی و یادگاری رزمندگان لشکر۲۵ کربلا در منطقه الحاضر(جنوب حلب) قبل از عملیات سحرگاه ۱۶ آذر
#شهید_سردار_محرمعلی_مرادخانی
#شهید_مصطفی_شیخ_الاسلامی
#انتشار_برای_اولین_بار
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
13.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☑️روایت حاج قاسم سلیمانی از علت رد صلاحیتاش در گزینش سپاه...
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
وقتی از هوش مصنوعی میخوای بی غیرتی سران عرب رو به تصویر بکشه!
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
1.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☑️ لحظهی مرگ انسانیت
لحظه رای وتو امریکا به طرح آتش بس جنگ غزه
🔹طرح امارات برای آتش بس در غزه در شورای امنیت سازمان ملل متحد با ۱۳ رای مثبت، رای ممتنع انگلیس و رای منفی امریکا روبه رو شد.
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
روضه - حاج سعید حدادیان.mp3
زمان:
حجم:
19.94M
🎙عزاداری شب پنجم فاطمیه اول ۱۴۴۵
چهارشنبه ۸ آذر ۱۴۰۲
حاج سعید حدادیان - روضه
🌐 @Iran_Iran
42.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادر شهید مدافع حرم مهدی ذاکر حسینی که بعد از ۷ سال مفقودی ، در ۱۶/۹/۱۴۰۲ تشییع و تدفین شد ، کنار قبر پسرش در امامزاده صالح:
میگفتم مادر چرا تو داوطلب میشی و میری؟
گفت مادر اسلام دستور داده اگر آه مظلومی رو شنیدی در هر جای دنیا باید از او دفاع کنید
نباید بذاریم به ذهن دشمن برسه که بخواد بیاد داخل مرز با ما بجنگه و قبلش باید بریم دفاع کنیم
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
☑️#فوری |دستگیری ۴ نفر از سرشبکههای اصلی باند گروگانگیری اتباع خارجی
🔸روابط عمومی قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در بیانیهای از دستگیری چهار نفر از سرشبکه های اصلی باند گروگانگیری اتباع خارجی در شهرستان خوی خبر داد.
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
شهیدی که سعی داشت زندانیان سیاسی را همنظر با خود کند
🔹شهید ابوالفضل پاکداد در دوره راهنمایی بود که عکس شاه و تزئیناتی را که برای مراسم جشن روز چهارم آبان (روز تولد شاه) در مدرسه نصب کرده بودند به همراه دوستانش پاره کرد، به همین دلیل پدرش را به شهربانی احضار کردند و خواستار تحویل دادن ابوالفضل به شهربانی شدند که با اصرار او از دستگیری ابوالفضل صرف نظر و به گرفتن تعهد از پدرش اکتفا کردند.
🔹ابوالفضل پاكداد در زندان بر روی عقايد زندانيان سياسی كار میكرد تا بلكه پس از اصلاح بتواند آنها را به جبهه ببرد و عاقبت به خيرشان كند. او در آخرين روزهای عمر خويش از تمامی تعلقات دنيوی دوری گزيده و شهادت را با تمام وجود لمس كرده و يقين پيدا كرده بود كه شهيد میشود.
#معرفی_شهید
#شهید_دفاع_مقدس
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
2.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥مضطر جدید ترین اثر حسن روح الامین با روضه خوانی حاج محمود کریمی رونمایی شد
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز
#قسمت-پنجم
هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد ... لقبم اسب سرکش بود ... و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ... چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ... من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام ... علی یه طلبه ساده بود ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه ... هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت ... مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره ... تمام توانش همین قدره ...
علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم ... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد ... دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد ... مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی ... نباید به زن رو داد ... اگر رو بدی سوارت میشه ...
اما علی گوشش بدهکار نبود ... منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده ... با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه ... فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم ... و دائم الوضو باشم ... منم که مطیع محضش شده بودم ... باورش داشتم ...
9 ماه گذشت ... 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود ... اما با شادی تموم نشد ... وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد ...
مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده ... اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت ... لابد به خاطر دختر دخترزات ... مژدگانی هم می خوای؟ ...
و تلفن رو قطع کرد ... مادرم پای تلفن خشکش زده بود ... و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد ...
مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و خانواده اش بود ... و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم ...
هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه ... چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت ... نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ...
خنده روی لبش خشک شد ... با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد ... چقدر گذشت؟ نمی دونم ... مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین ...
- شرمنده ام علی آقا ... دختره ...
نگاهش خیلی جدی شد ... هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم ... حاج خانم، عذر
می خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید ...
مادرم با ترس ... در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون ...
اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه ... بدجور دلم سوخته بود ...
- خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟ ... دختر رحمت خداست ... برکت زندگیه ... خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده ... عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ...
و من بلند و بلند تر گریه می کردم ... با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ... با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ...
بغلش کرد ... در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد ... چند لحظه بهش خیره شد ... حتی پلک نمی زد ... در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود ... دانه های اشک از چشمش سرازیر شد .
- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ... حق خودته که اسمش رو بزاری ... اما من می خوام پیش دستی کنم ... مکث کوتاهی کرد ... زینب یعنی زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدی زینب خانم ...
و من هنوز گریه می کردم ... اما نه از غصه، ترس و نگرانی ...
👈ادامه دارد…
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran