eitaa logo
🌹ڪانال مدافعان حرم🌹
5.9هزار دنبال‌کننده
23.3هزار عکس
21.8هزار ویدیو
224 فایل
صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن پرستو شدن 📞ارتباط با خادم کانال 👇👇 @diyareasheghi
مشاهده در ایتا
دانلود
💍 🟣شهید مدافع‌حرم 🎙راوے: همسر شهید ⛱من یازده‌ساله بودم و آقا سیّد ۲۰سال داشت که سر سفره عقد نشستیم. دبستانی بودم؛ کلاس پنجم و تجدیدی ریاضی داشتم که سیّد حتی اجازه نداد امتحانم را بدهم. مادرم می‌گفت: این دختر من بچه است، نمی‌تواند یک زندگی را اداره کند اما من در همان سنّ و سال بچگی‌ام گفتم: من مشتاق ایمان و اخلاق سید هستم و «بله» را با هر زوری بود، به سید و خانواده‌اش دادم و سال۱۳۶۶ عروسی کردیم؛ با یک مهمانی ساده در حمیدیه! 💜زندگی مشترک ما ۲۸سال شد؛ سید بیشتر برای من یک دوست و یک پدر مهربان بود. بچّه‌سال بودم و اصلاً از خانه‌داری و زندگی مشترک هیچ نمی‌دانستم و همیشه و هرروز، سید جاسم به من یاد می‌داد که در زندگی چه کاری انجام بدهم و چه کاری نکنم؛ تا آنجا که وقتش را داشت کارهای منزل را انجام می‌داد. ⛱به یاد ندارم هیچوقت سید از مسائل کار و بیرون از منزل برای ما حرفی بزند؛ می‌گفت«حرف بیرون مال بیرون است و هر مردی که وارد خانه‌اش می‌شود، باید همه‌ی همّ و غمش همسر و فرزندانش باشد» و همیشه هم می‌گفت«شما خودتان را درگیر مسائل کار من در بیرون از خانه نکنید! 🇮🇷@Iran_Iran
💍 🟢شهید مدافع‌حرم 📀راوے: همسر شهید 💚اولین دیدار ما در کتابخانه‌ی دانشکده‌ی روانشناسی بود. رضا آمده بود کتابی را به امانت بگیرد و مرا می‌بیند. من دانشجوی روانشناسی و رضا دانشجوی سال دوم رشته الکترونیک بود. مدتی بعد، وی خانواده‌ی خود را به دانشگاه آورد و پس از گفت‌وگویی کوتاه با خواهر شهید در دانشگاه، برای خواستگاری به منزل‌مان آمدند و سرانجام زندگی ما با یک ازدواج دانشجویی ساده آغاز شد. 💙زمانی‌که ما ازدواج کردیم، رضا تا مدت‌ها دانشجو بود. اعتقادات همسرم و به خصوص پای‌بندی وی برای خواندن نماز اول وقت، مهم‌ترین معیار من برای ازدواج بود. ایمان رضا باعث شد با اطمینان وی را انتخاب کنم. سال۱۳۸۰ بود که ازدواج کردیم. رضا تا اسفند سال۱۳۸۲ که پاسدار شود، بیکار بود. 💚آقا رضا بسیار راست‌گو و درست‌کار بود. به نحوی‌که طی ۱۲سال زندگی مشترک هیچ‌گاه از وی دروغ نشنیدم. احترام ویژه‌ای برای پدر و مادر قائل بود و همیشه به من و بچه‌ها احترام به والدین را تاکید می‌کرد. 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
‍‍‍‍‍🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸 🌸🌼🌺🌼🌸 🌸🌼🌺 🌸 💍 🟣شهید مدافع‌حرم 📀راوے: همسر شهید 🦋تا روز خواستگاری، عبدالرضا را ندیده بودم. به واسطه خواهرشان با هم آشنا شدیم. قبل از خواستگاری حسابی به خواهرش سفارش کرده بود که در مورد روحیه شهادت‌طلبانه‌اش با من صحبت کند. 💜من هم خیلی دوست داشتم همسرم مذهبی باشد و از لحاظ اعتقادی به هم نزدیک باشیم. وقتی قرار شد با هم صحبت کنیم، پرسیدم «چقدر اهل انجام مستحبّات هستید؟» گفت «مستحبّات را باید آنقدر به جا بیاوریم که به واجبات لطمه نزند.» 🦋حین صحبت‌کردن سرش پایین بود و هر از گاهی سرش را بالا می‌آورد. همین‌طور که حرف می‌زد، احساس کردم چقدر چهره‌اش شبیه رزمنده‌هاست و حرف‌هایش شبیه شهدا. یکبار صحبت‌هایمان کمی طولانی شد و همین که صدای اذان را شنید، حرفش را تمام کرد تا به نماز جماعت برسد. این مُقیّدبودنِ عبدالرضا خیلی به دلم نشست. 💜فروردین سال۱۳۷۸، همزمان با عید غدیر به عقد هم درآمدیم و با توجه به اینکه من دانشجو بودم و مشغول به تحصیل، حدود دوسال عقد ماندیم و اواخر سال۱۳۷۹ ازدواج کردیم. عبدالرضا ساده‌بودن را خیلی دوست داشت. 🦋در عین حال، انجام کارهای فرهنگی هم برایش خیلی مهم بود؛ تا جایی که کارت عروسی ما به پیشنهاد عبدالرضا خیلی متفاوت طراحی شد؛ به این صورت که حدیثی از پیامبرﷺ و سخنی از مقام معظم رهبری در مورد ازدواج را روی کارت چاپ کردیم. خلاصه اینکه تمام تلاشش بر این بود که مراسمی ساده و به دور از گناه داشته باشیم. 💜ساده‌زیستی عبدالرضا برای من خیلی جالب بود؛ چون فکر همه‌جا را می‌کرد. قبل از عروسی به من گفت «برای جهیزیه فقط وسایلی را که خیلی نیاز داریم، تهیه کنید.» مخالف وسایل تزئینی و نمایشی بود. 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
💍 🟣شهید مدافع‌حرم 🎙راوے: همسر شهید 💙من و همسرم هردو اهل روستای سهنله از توابع شهرستان سنقر استان کرمانشاه هستیم. خانه‌ی ما و خانه‌ی پدری همسرم چند کوچه با هم فاصله داشت. ابوذر برحسب اتفاق یکبار مرا دیده بود و با خانواده‌اش مسئله را در میان گذاشته بود. 💜پس از طرح موضوع با خانواده به خواستگاری‌ا‌م آمدند که بنده نیز چون شناخت کافی از ایشان داشتم، در زمان خواستگاری خیلی سریع جواب مثبت به او دادم. اخلاق بسیار خوب، تواضع، مهربانی و شوخ‌طبعی او مرا شیفته خود کرده بود. ابوذر پاسدار بود و منم همیشه آرزو داشتم که با یک پاسدار ازدواج کنم. 💙همان روز از سختی‌های زندگی با یک نظامی برایم گفت و اینکه احتمالاً پیش بیاید که چندماهی در مأموریت باشد و منم پذیرفتم اما هرگز فکر نمی‌کردم که ابوذرم به شهادت برسد و همسر شهید شوم. در نهایت من و ابوذر با مهریه ۷۲سکه، در اول آبان سال۱۳۸۹ ازدواج کردیم. من توفیق داشتم شش‌سال در کنار بهترین همراه و همسنگرم باشم. 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
‍‍🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸 🌸🌼🌺🌼🌸 🌸🌼🌺 🌸 💍 🟣شهید مدافع‌حرم 📀راوے: همسر شهید 💚پنج‌سال بود که همسایه‌ی دیوار به دیوار بودیم ولی همدیگر را یکبار هم ندیده بودیم. مادر شوهرم برای خواستگاری به منزل ما آمدند و گفتند که مرا در راهِ رفتن به مدرسه دیده‌اند. وقتی آقا هادی را دیدم و با هم صحبت کردیم، به دلم نشست؛ بیشتر از همه‌چیز صداقت‌شان مجذوبم کرد. مرا در جریان همه فعالیت‌ها و عقایدشان قرار دادند و من با اطلاع از همه‌ی شرایط به ایشان پاسخ مثبت دادم. 💜مردادماه۱۳۹۳ نامزد شدیم. آن موقع من هفده‌ساله بودم و آقا هادی ۲۴ساله. موقع خواستگاری ایشان سرباز بودند. بعد از عقد، از شغل پاسداری و علاقه‌شان به این شغل گفتند و جبهه سوریه! یک‌ماه گذشته بود که به او گفتم:«آقا هادی! ممکنه شغل‌تان را عوض کنید؟» ایشان هم بدون تعارف گفتند:«نه! من به این شغل علاقه دارم.» 💚پنجم مهر سال۱۳۹۴ عروسی‌مان بود؛ ما فقط یک جشن ساده عروسی داشتیم و خیلی هم به هر دو نفرمان خوش گذشت و خوشبخت بودیم. من از همان موقعی که آقا هادی به خواستگاری آمدند، توقّع مالی زیادی نداشتم و اعتقادی هم ندارم که تجمّلات خوشبختی می آورد؛ حتی خرید عروسی هم نداشتم! مهم دوست‌داشتن است. ده‌روز بعد از عروسی‌مان، آقا هادی به جبهه رفتند، پنجم مهر عروسی کردیم و ایشان، پانزدهم مهرماه عازم جهاد با تکفیری‌ها شدند. ✨هدیه به روح مطهر شهید صلوات ☂اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد☂ 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
‍‍‍‍‍‍🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸 🌸🌼🌺🌼🌸 🌸🌼🌺 🌸 💍 🟣شهیدمدافع‌حرم 📀راوے: همسر شهید 💜زمینه‌ی آشنایی و ازدواج ما در هیئت محبّین آل‌طه صورت گرفت. من از سال۱۳۷۷ در انجمن اسلامی بسیج دانش‌آموزی و مهدیه آمل فعالیت می‌کردم و با هیئت محبّین آل‌طه هم همکاری داشتم. آنجا با خواهر آقا مصطفی دوست بودم. 🌟با اینکه خواستگاران زیادی از طیف‌های مختلف داشتم، چون آدم کمال‌گرایی بودم، دوست داشتم کسی همسرم شود که مرا به کمال برساند. برای داشتن چنین همسری هم خیلی دعا می‌کردم. 💜یک‌بار در ایام فاطمیّه حال بدی داشتم. چله گرفته بودم تا خدا ازدواج خوبی برایم رقم بزند. همان روزها منزل هیئت داشتیم. آقا مصطفی را دیدم و ایشان هم مرا دیده بود. آن زمان آقا مصطفی هنوز۲۳ سالش نشده بود؛ من هم ۲۱سال داشتم. 🌟وقتی قضیه‌ی خواستگاری پیش آمد، آقا مصطفی گفته بود که من پس‌اندازی ندارم، اما ملاک من و خانواده‌ام این چیزها نبود. خلاصه استخاره کردم و خوب آمد و وصلت‌مان جور شد. 💜در سال۱۳۸۴ به نام سال پیامبر اعظمﷺ عقد کردیم؛ درحالیکه نام من، «خدیجه» و نام ایشان، «مصطفی» بود و در روز مبعث پیامبر اعظمﷺ نیز مراسم عقد و ازدواج‌مان بود و فرزند اولمان را هم به نامِ زهرا علیهاالسلام دختر پیامبر، «فاطمه‌زهرا» گذاشتیم. 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
‍‍‍🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌺🍃🌸 🌸 💍 🟣شهید مدافع‌حرم مهدی موحدنیا 📀راوے: همسر شهید 💙من و آقا مهدی چهارسال با هم در یک دانشگاه درس می‌خواندیم. من متولد سال۱۳۶۸ بودم و در رشته‌ی کامپیوتر تحصیل می‌کردم و او متولد سال۱۳۶۶ و دانشجوی رشته برق بود. من یک دختر مذهبی و معتقد بودم. از آنهایی که سعی می‌کردم در روابطم با نامحرم چارچوب‌ها را رعایت کنم و تا لازم نباشد با آنها صحبت نکنم. 💜اما چند باری ناخواسته چشمم به مهدی اُفتاده بود و راستش را بخواهید از او خوشم آمد. خودم را هم سرزنش می‌کردم که چرا باید از یک مرد نامحرم خوشم آمده باشد و سعی می‌کردم به این موضوع خیلی بها ندهم و فراموشش کنم. اما مدتی که می‌گذشت باز به صورت اتفاقی او را می‌دیدم. از سال۱۳۸۸ تا ۱۳۹۲ من جاهای مختلفی او را می‌دیدم و گاهی از خدا گله می‌کردم که چرا منی که می‌خواهم او را فراموش کنم، باز سر راهم قرار می‌گیرد. 💙در عین حال، در این مدت هر خواستگاری که مطرح می‌شد، رَدش می‌کردم و علتش را هم به کسی نمی‌گفتم. از آن دخترها هم نبودم که بروم جلو و مثلاً به او بگویم که به شما علاقه دارم. در دلم با خودم درگیر بودم تا اینکه یک اتفاق عجیب افتاد؛ شوهر خواهرم که دوست آقا مهدی بود، یکبار منزل آنها مهمان می‌شود. مادر مهدی به او می‌گوید مهدی هنوز زن نگرفته و شما که دوستش هستید، یکی را معرفی کنید به او! 💜شوهر خواهرم هم بلافاصله من به ذهنشان می‌آید و همانجا معرفی می‌کند. خانواده مهدی هم تصمیم می‌گیرند به خواستگاری بیایند. وقتی در خانه‌ی ما این موضوع مطرح شد، داشتم از تعجب شاخ در می‌آوردم که خدایا چطور این ماجرا چرخید و اینگونه شد. من چهار سال بر احساس خودم غلبه کرده بودم و وقتی دیدم خدا چگونه برایم رقم زده، خوشحال شدم. در این مورد با هیچ کسی هم صحبت نکرده بودم. 💙حتی بعد از ازدواج هم کامل به مهدی نگفتم. اتفاقاً یکبار که سر بسته به او گفتم، گفت:«خُب می‌آمدی می‌گفتی، منم قبول می‌کردم و الان چند سال سر زندگی‌مان بودیم.» منم خندیدم و گفتم: «من از آن دخترها نیستم.» در خواستگاری آقا مهدی تنها یک درخواست از من داشت و اینکه گفت:«دوست دارم مثل مادرم چادر سر کنید!» 💜من دختر محجّبه‌ای بودم اما مادر ایشان خیلی کامل‌تر رویش را می‌گرفت. قبول کردم چرا که متوجه شدم این خواسته از علاقه‌اش بود نه تحکّم. اینکه دلش نمی‌خواست چشم ناپاک ناموسش را ببیند. در کل هیچ‌گاه مهدی در زندگی موضوعی را تحکّمی به من نگفت. در مورد مهریه هم به من گفت:«هر چه دلت می‌خواهد، بگو!».گفتم:«۱۴سکه و سالی یکبار سفر کربلا». قبول کرد اما هیچ‌گاه به خاطر شغلش که نظامی بود، قسمت‌مان نشد به کربلا برویم. 🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
‍🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌺🍃🌸 🌸 💍 🟣شهید مدافع‌حرم 📀راوے: همسر شهید 🧖‍♂سال۱۳۶۴ که آقا سید به خواستگاری من آمد، پاسدار بود. در جلسه‌ی خواستگاری، سید گفت:«ان‌شاءالله زندگی‌مان بر مبنای حقانيّت الهی باشد. محور خدا باشد.» 🕋هميشه هم در زندگی، سبک و شيوه‌اش طوری بود که دنبال حق بود. تلاشش بر اين بود که هميشه محور حق باشد، توکل و توسل باشد، هميشه خدايی باشد. 🥰همان جلسه‌ی اول خواستگاری، سید خودش را در دلِ همه جا کرد و جلسه‌ی دوم خواستگاری، مطمئن و با دلی قرص، جوابِ «بــــله» را دادم. 💞صداقت و خلوص در حالات، رفتار و نگاه سید موج می‌زد. وقتی «بله» را به سید دادم و با هم سر سفره عقد نشستیم، همه‌ی زندگی و وجود من، سید شد و فقط سید را می‌دیدم و هیچکس دیگر را نمی‌توانستم ببینم. 👶🏻کفه‌ی محبت من به سید نسبت به کلّ خانواده‌ام بیشتر بود. گاهی مادرشوهرم می‌گفت:«یک بچه بیاید، همه چیز عادی می‌شود»، اما با وجود بچه هم نه تنها عشق و علاقه‌ی من به سید کم نشد، بلکه بیشتر هم شد. هیچ‌کسی نتوانست جای سید را برای من پُر کند؛ نَه آن زمان که زنده بود و نَه حالا که به شهادت رسید. ☝️یک روز به سید گفتم:«اگر خداوند به من بگوید بهشت را به تو می‌دهم به شرطِ آن‌که حمید با تو نباشد، من حتی این بهشت را نمی‌پذیرم! بهشت بدون سید برایم زیبا نیست.» 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran