eitaa logo
🌹ڪانال مدافعان حرم🌹
5.7هزار دنبال‌کننده
21.7هزار عکس
20.3هزار ویدیو
215 فایل
صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن پرستو شدن 📞ارتباط با خادم کانال 👇👇 @diyareasheghi
مشاهده در ایتا
دانلود
📕 🌙دریکی از روزهای ماه رمضان ۱۳۹۶،آقا مهدی برخلاف روزهای دیگه که آثار خستگی و تشنگی رو صورتش محسوس بود. 😇آن روز با چهره‌ای بشاش به خانه آمد و گفت:«دو ساعت دیگه باید به بیت‌رهبری برم!» 🪖آن روز،من تازه متوجه‌شدم که آقامهدی مربی محافظان رهبری هستند و گفتند که ازشون برای افطاری دعوت شده. 😄با ذوق خاصی از من خداحافظی کرد و رفت. وقتی برگشت انگار دنیا رو بهش داده بودند! 😍بهم گفت:«رفتم جلوی آقا نشستم،حتی موقع افطار دقیقا روبه‌روی آقا روی سفره نشسته بودم.تشنگی و گرسنگی یادم رفته بود و فقط محو تماشای جلوه‌ی زیبا آقا بودم. 💛شیرینی این افطار و این دیدار هرگز فراموش نمیشه... 🎙راوی:همسرشهید 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
📕 ⛰️با حاج مهدی ماموریت های زیادی رفتیم در یکی از این ماموریت هایی که رفته بودیم،۱۵ روز به ماه رمضان مانده بود. 🌙تا قبل ماه مبارک باید کارهایی را انجام می دادیم که فعالیت های سنگینی بود و به نهایت توان جسمی احتیاج داشتیم. 🔷دو،سه روزی بود مستقر شده بودیم حاج مهدی گفت:بچه ها من میخوام چند روزی روزه بگیرم و به پیشواز ماه رمضان برم. 😰در اون شرایط روزه گرفتن،واقعا سخت بود،ولی حاج مهدی تصمیم خودشو گرفته بود. 🖐️به حاجی گفتم:من هم هستم و با هم روزه می گیریم.خوشحال شد و گفت:چند نفر باشیم،خیلی بهتره. 🔶در یکی از روزها که بسیار فشار کار زیاد بود ،تشنگی و گرسنگی بر ما غالب شد. ساعت افطار نزدیک شده بود. 🌇من رفتم بالا تا آماده بشم برای نماز و افطار.اذان گفت.منتظر حاج مهدی بودیم. بنده احساس کردم حاجی در حال شستشودست و وضو گرفتن هستن. 🪟بعد که رفتم از پنجره نگاه کردم.وای! حاجی هنوز مشغول کار بود.دراون شرایط! 👈🏻رفتم صدا کردم،گفتم:حاج مهدی بیا افطار. گفت:چند دقیقه دیگه میام. ❤️بهم گفت:خدا می‌دونه،وقتی مشغول کار میشم،روزه،تشنگی،گرسنگی...همه رو فراموش می‌کنم. 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷
📕 1️⃣اولین بارسال ۹۴ مهدی برای دفاع از حرم حضرت زینب(س)عازم سوریه شد🇸🇾 ⏳زمانی که گفت: می خواهد به سوریه برود برایم عجیب نبود چون می دانستم همیشه در حال جنگ و مبارزه است و چون پایه زندگی ما بر مبنای شهادت بود🖐🏻❤️ 📞سال ۹۴ یکبار تماس گرفت و گفت: تا ۳ روز نمی توانم تماس بگیرم📆 ☝🏻هر وقت این حرف را می زد می فهمیدیم قرار است عملیات شود💣 🙂با شوخی خندیدم گفتم: زخمی برنگردی ها، بیمارستان ها جا ندارد باید بری گوشه خیابان ها روی برانکارد بمانی🤭 💢دوره ای بود که خیلی مجروح می آوردند. خندید و گفت: نه برای من اتفاقی نمی افتد🖐🏻 🗓️دقیقا سه روز بعدساعت 10 صبح تماس گرفت،سلام،گفتم اومدی بقیة الله که با موبایل تماس گرفتی خندید و گفت اره فقط یه خراش کوچیک🔺 ⏪نفهمیدم چطور به بیمارستان رسیدم🏨 ⚠️اونجا بود که متوجه شدم ترکش خمپاره تمام استخوانهای انگشتش رو از بین برده و منظور از خراش کوچیک رو فهمیدم😔 👈🏻گفتم: برای یک خراش کوچک برگشتی رفتی اتاق عمل💉 ⬜رفتم ملاقات خیلی درد داشت😔 😊خندیدم گفتم: ای بابا این که چیزی نیست. تازه ده درصد جانباز شدی تا ۱۰۰ درصد خیلی مانده🤭 😔با ناراحتی گفت: باز هم جا ماندم. خمپاره کنارم خورد اما نمی دانم چرا شهید نشدم🥀 💙گفتم: برای پرکشیدن زود است. با او شوخی می کردم روحیه بگیرد🕊️ ☝🏻انگشت اشاره دست راستش آسیب دیده بود اما آسیبش جدی بود و باید عمل می شد.انگشت تیراندازی اش بود و به همین دلیل روحیه اش را باخته بود و می ترسید دیگر نتواند تیراندازی کند🎯 💛اما با درمان و نذر امام رضا(ع) انگشتی که قرار بود قطع شود خوب شد. می گفت: تمام شد، دیگر نمی توانم تیراندازی کنم. دیگر شهادت قسمتم نمی شود.تکه طلایی داشتم نذر امام رضا(ع) کردم تا شفا بگیرد. روزی که آمد گفت دستم خوب شده قرار گذاشتیم رفتیم مشهد نذر امام رضا را ادا کردیم🕌 🎙راوی: همسر شهید 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran