🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_بیستم
فکرم عجیب درگیر بود آقای محمدی خیلی وقت بود..
میشناختم شاید،از دوران دبیرستان
پسر خوبی بود
چرا بدون فکرگفتم نه !!
من چمه خدایا !
خوابم نمی برد از پس غلط زده بودم روانی شدم..
رفتم تو حیاط وضو گرفتم
خونه ما آپارتمانی نبود ..
برای همین راحت بودیم
همیشه یه فرش تو حیاط پهن بود
قامت نماز شب بستم ...
۱۱رکعت نماز عاشقی بود
بعدش زیارت عاشورا خوندم
نمی دونم چرا دلم خواست همون جا تو حیاط بخوابم !!!
رفتم اتاقم گوشی و بالش و پتو رو برداشتم ...
أأأ خیلی وقت بود تلگرامو چک نکرده بودم !!!!
شاید ده روز ...!!!
خخخخ ده روز خیلیه ...
خوب اول بذار پروفایلم عوض کنم ..
اووووم ..
آهان این عکس شهید زین الدین خیلی قشنگه ..
من شهید زین الدین رو دوست دارم ..
فردا صبح باید معراج الشهدارو سیاه پوش کنیم ..
تا محرم فقط ۲روز مونده ..
أأأ فرحناز ۱۰روز پیش پیام داده که عقدشه
برم ؟!!!
منم ک چقدر رفتم
الان منو دار میزنه ...
ساعت گوشی رو نگاه کردم
خاک عالم ۳صبحه ....
حالا اشکال نداره بذار پیام بدم ...
-سلام عروس خانم
فرحناز جونم
این ده روز داداشم تازه سوریه اومده بود من نبودم...
ارسالش کردم
وییی هر دو تیک خورد ...
فرحناز : می کشمت
اصلا قهرم ...
اصلا بی خود چک نکردی ..
اصلا دیگه دوست ندارم ..
وایستا اگه به محمد هادی نگفتم عشقشو اذیت کردی ...!!!
-وییییی
کدوم محمد هادی ؟
فرحناز :خاک تو .....
محمد هادی مهدوی
آقاهمون ..
-بچه پرو
درکل آقا مبارک باشه ..
ما هم عروس دار شدیم ..
فرحناز :ویییییی منو نمیدیدی بگیری
حالا کی عروستونه؟
-حسناکریمی
فرحناز :ویییی عزیزم
فردا معراج الشهدا هردوتون رو میکشم ....
خخخخخ
مزاحم نشو شب بخیر ...
بخوابم عایا ساعت ۳:۱۸دقیقه است ..
اذان ۵:۳۰ صبحه
یکی عایا بیدارم میکنه ؟؟؟
خوابم برد..
برای اذان حسین داداش منو بیدار کرد .
نماز که خوندم بازم خوابیدم .
ساعت. ۹بعد از صبحانه منو حسین و حسنا رفتیم معراج الشهدا ...
برای سیاه پوش کردن
📎ادامه دارد . . .
نویسنده:بانو...ش
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_بیستم
#حق_الناس
راوی سوم شخص جمع
۱۵-۱۶روزی از رفتن محمد به سوریه میگذشت
یسنا امیدش به بچه بود
اونروز دلش شدید بهانه محمد رو میگرفت
از خانه مادرش خارج شد
به سمت خانه مادر محمد حرکت کرد
زنگ در زد مادر محمد در باز کرد،
سلام دخترم خوبی ؟
یسنا:ممنونم مادر ببخشید مزاحمت شدم اما دیگه دلم بهانه محمد میگرفت
مادر:بخدا شرمندتم یسناجان
من نمیدونم این پسره چشه بخدا شرمنده
یسنا:مامان دلم براش یه ذره شده
مادر:الهی بمیرم برات
بیا داخل یسنا جان
مادر به سمت آشپزخانه رفت تا برای یسنا شربت بیاورد
که صدای زنگ تلفن بلند شد
مادر:یسنا دخترم میشه تلفن جواب بدی
یسنا به سمت تلفن رفت
آن سوی خبر مجروحیت محمد در سوریه به یسنا داد
یسنا از حال رفت و درهمین هین سرش به گوشه میز تلفن خورد
📎ادامه دارد ....
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز
#قسمت_بیستم
نه دلی برای برگشتن داشتم ... نه قدرتی ... همون جا توی منطقه موندم ... ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن ...
- سریع برگردید ... موقعیت خاصی پیش اومده ...
رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران ... دل توی دلم نبود ... نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه... با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن ... انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود ...
سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود ... دست های اسماعیل می لرزید ... لب ها و چشم های نغمه ... هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی گفت ...
- به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟
- نه زن داداش ... صداش لرزید ... امانته ...
با شنیدن "زن داداش" نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت... بغضم رو به زحمت کنترل کردم ...
- چی شده؟ ... این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ ...
صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن ... زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد ... چشم هاش پر از التماس بود ... فهمیدم هر خبری شده ... اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره ... دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد ...
- حال زینب اصلا خوب نیست ... بغض نغمه شکست ... خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد ... به خدا نمی خواستیم بهش بگیم ... گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم ... باور کن نمی دونیم چطوری فهمید ...
جملات آخرش توی سرم می پیچید ... نفسم آتیش گرفته بود ... و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد ... چشم دوختم به اسماعیل ... گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد...
- یعنی چقدر حالش بده؟ ...
بغض اسماعیل هم شکست ...
- تبش از 40 پایین تر نمیاد ... سه روزه بیمارستانه ... صداش بریده بریده شد ... ازش قطع امید کردن ... گفتن با این وضع...
دنیا روی سرم خراب شد ... اول علی ... حالا هم زینبم ...
تا بیمارستان، هزار بار مردم و زنده شدم ... چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم ...
از در اتاق که رفتم تو ... مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند ... مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد ... چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد ... بی امان، گریه می کردن ...
مثل مرده ها شده بودم ... بی توجه بهشون رفتم سمت زینب ... صورتش گر گرفته بود ... چشم هاش کاسه خون بود ... از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد ... حتی زبانش درست کار نمی کرد ... اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت ... دست کشیدم روی سرش ...
- زینبم ... دخترم ...
هیچ واکنشی نداشت ...
- تو رو قرآن نگام کن ... ببین مامان اومده پیشت ... زینب مامان ... تو رو قرآن ...
دکترش، من رو کشید کنار ... توی وجودم قیامت بود ... با زبان بی زبانی بهم فهموند ... کار زینبم به امروز و فرداست ...
دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود ... من با همون لباس منطقه ... بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم ... پرستار زینبم شدم ... اون تشنج می کرد ... من باهاش جون می دادم ...
دیگه طاقت نداشتم ... زنگ زدم به نغمه بیاد جای من ... اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون ...
رفتم خونه ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... دو رکعت نماز خوندم ... سلام که دادم ... همون طور نشسته ... اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت ...
- علی جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم ... هیچ وقت ازت چیزی نخواستم ... هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم ... اما دیگه طاقت ندارم ... زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم ... یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری ... یا کامل شفاش میدی ... و الا به ولای علی ... شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می کنم ... زینب، از اول هم فقط بچه تو بود ... روز و شبش تو بودی ... نفس و شاهرگش تو بودی ... چه ببریش، چه بزاریش ... دیگه مسئولیتش با من نیست ...
اشکم دیگه اشک نبود ... ناله و درد از چشم هام پایین می اومد ... تمام سجاده و لباسم خیس شده بود ...
👈ادامه دارد…
#نوشته همسر و دخترشان
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین
#قسمت_بیستم
#ازدواج_صوری
برادرا دیگ و اجاق گاز و.... بار وانت کردن بردن تحویل بدن
منم با چندتا از دخترا رفتیم تمام حسینه رو جارو برقی کشیدیم مرتب کردیم
شلنگ کشیدیم حیاط حسینه شستیم
که برای دهه سوم تمیز باشه
مرتب کردن وتحویل دادن وسایل چندساعتی طول کشید
بعدش دوباره برگشتیم خونه
رسیدم خونه شماره ساجده گرفتم
- الو سلام ساجده عروس خانم
ساجده:إه پریا اذیتم نکن دیگه
-تسلیم
ساجده اونروز خواب بودم
خب بگو ببینم چی میخوای
ساجده:یه نقاشی سیاه قلم از حضرت آقا
عباشون هم مشخص باشه
فقط هزینه دستمزد بهم بگو
-برو بابا مگه من از تو دستمزد میگرم
هدیه عروسیت
ساجده: نه پریا محمدآقا گفته این کار براش فرق داره
پس قیمتش بگو
-باشه لجباز
برم بوم بگیرم چندتا کار به جز نقاشی شما دارم
یا علی
ساجده :یاعلی
مانتو و روسری سیاه پوشیدم عاشقانه چادر سر کردم به سمت مغازه وسایل نقاشی حرکت کردم
نویسنده :بانو.....ش
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_بیستم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
آقای میرزایی: اما شهدا خواستنت و انتخابت کردن که دست از بنده نفس بودن بکشی و بنده خدا و شهدا بشی
در مقابل حرفهای آقای میرزایی فقط سکوت جايز بود
دوسه روز بعد ما ۱۵نفر با آقای میرزایی ،محمدی ، حسینی ،زهرا سادات و زینب رفتیم جنوب
این جنوب اومدن کجا، جنوب اومدن نه ماه پیش کجا
نزدیکای اهواز زهراسادات نزدیکم شد
سرم ب شیشه بود که زهرا سادات صدام کرد
زهراسادات : حنانه
اشکامو پاک کردم و گفتم : جانم
زهراسادات : یادته بهت گفتم معنی اسمتو بفهمی دیگه ازش بدت نمیاد
-آره 😔😔😔
زهرا سادات :خب میخام معنی اسمتو بهت بگم
-ممنون میشم اگه بگی
زهرا سادات : حنانه اسم چهارده معصوم که بلدی ؟
-آره در حد همین اسم
سادات : خوب حالا من بعدا از زندگی همشون بهت میگم
-باشه
سادات :ببین بعداز شهادت امام حسین(ع) تو روز عاشورا و شروع اسارت بی بی حضرت زینب(س)
توراه کربلا به کوفه یه مسجدی هست که الان به مسجد حنانه معروفه
ماجراش اینه یک شب سر شهدای کربلا و خود اسرای کربلا در این مسجد موند
ستون های مسجد به حال حضرت رقیه(س) طفل سه ساله امام حسین(ع) و سر بریده سیدالشهدا گریه میکنن
حنانه یعنی گریه کن حسین
زهرا سادات رفت و من موندم یه عالمه غفلت و سرزنش 😭😔
حنانه ای که معنی اسمش گریه کن حسین هست مست و غرق گناه بوده
رسیدیم اهواز و وارد مدرسه شدیم
این بار نق و نوق نکردم فقط بی تاب و بیقرار شلمچه بودم
بالاخره صبح شد و به سمت .......
#ادامه_دارد..
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار
💟 #مثل_هیچکس
#قسمت_بیستم
بعد از اینکه اتوبوس شان حرکت کرد سوار ماشینم شدم و به سمت بهشت زهرا رفتم. یک دسته گل خریدم. برای تشکر سر خاک آن شهید گمنامی بردم که از او خواسته بودم کمکم کند تا گمشده ام را پیدا کنم. آنقدر خوشحال بودم که انگار در آسمان پرواز می کردم. دسته گل را جلوی صورتم گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. همانطور که شاخه شاخه گل ها را روی قبر می چیدم به خاطراتم برگشتم. از روز دعوا با آرمین... آشنایی ام با محمد... سوال هایی که در ذهنم نقش بست و باعث شد برای جوابشان بیشتر به مزار شهدا بیایم... ملاقاتم با فاطمه... نذرهایی که بعد از گم شدنش کردم... اتفاق دیشب که باعث شد مهمانی را ترک کنم... و پیدا کردن فاطمه بعد از این همه دلتنگی... میدانستم هیچ کدامش اتفاقی نبوده.
یک ساعتی گذشت. نزدیک ظهر بود. فکرم پیش پدر و مادرم رفت. حتما نگران شده بودند. مطمئن بودم اگر برگردم دعوای مفصلی در پیش است. اما بلاخره باید به خانه می رفتم. دیدن فاطمه ناراحتی و نگرانی ماجرای دیشب را از خاطرم برده بود.
وارد خانه شدم. تلویزیون با صدای کم روشن بود و صدای جلز و ولز روغن از آشپزخانه می آمد. با صدای بلند سلام کردم. مادرم در حالیکه سرش را با روسری بسته بود و کفگیر برنج در دستش بود از آشپزخانه بیرون آمد. قیافه اش خسته بود. معلوم بود که از دیشب سردرد گرفته. با صدای گرفته سلامی کرد و به آشپزخانه برگشت. پشت سرش حرکت کردم. کنار گاز ایستاده بود وماهی درون ماهیتابه را زیر و رو می کرد. شانه اش را بوسیدم و گفتم :
_ منو می بخشی؟
چند قطره اشک از کنار چشمانش جاری شد. صورتش را پاک کرد، برگشت و نگاهم کرد و با همان صدای گرفته گفت :
_ چرا سر و صورتت انقدر ژولیده ست؟ کجا بودی؟
بدون اینکه جواب سوالش را بدهم دوباره گفتم :
_ منو می بخشی؟
آهی کشید و به سمت اجاق گاز برگشت. همین لحظه پدرم با حوله لباسی حمام وارد آشپزخانه شد. نگاه خشمناکی به من کرد و بدون اینکه حرفی بزند رو به مادرم گفت :
_ تا من لباس بپوشم سفره رو آماده کن. به داداش مهرداد گفتم ساعت چهار میریم. دیر میشه.
بدست آوردن دل مادرم خیلی راحت تر از پدرم بود. پدرم با اینکه کمتر از مادر مرا مورد بازخواست قرار می داد اما اگر از چیزی ناراحت می شد به آسانی فراموش نمی کرد. علاوه بر اینها همیشه برای عمو مهرداد احترام خاصی قائل بود. طوری که حتی در خانه ی ما کسی اجازه نداشت از او انتقاد کند.
متوجه شدم قرار شده برای عذرخواهی به خانه ی عمو مهرداد بروند. جرات نکردم چیزی بپرسم. پدر از آشپزخانه بیرون رفت. مادر همانطور که مشغول کشیدن غذا بود گفت :
_ دیشب که تو اون کارو کردی پدرت دیگه نتونست اونجا بمونه. ما هم شام نخورده برگشتیم خونه. عصر میخواد بره از دل عموت در بیاره.
چیزی نگفتم و به اتاقم رفتم. نمیدانستم باید همراهشان بروم یا نه. فکر کردم بهتر است مدتی از عمو مهرداد فاصله بگیرم تا خشمش فروکش کند. البته هنوز سر حرف هایم بودم و احساس پشیمانی نمی کردم. فقط ناراحتی پدر و مادرم آزارم می داد. بعد از نهار راهی خانه ی عمو مهرداد شدند و من تنها ماندم.
روی تختم دراز کشیدم و به سقف اتاقم خیره شدم. تصویر فاطمه مدام جلوی چشم هایم بود. نمیدانستم درباره ی من چه فکری می کند. حتما از احساس من بو برده بود که صبح آنقدر معذب توی ماشینم نشست. چطور باید درباره ی این اتفاق با محمد حرف بزنم؟ چطور بگویم دختری که باعث حال خراب آن روزهایم شده بود، خواهر خودش بود؟ اگر دوستی مان از بین برود چه کنم؟ همه ی اینها به کنار، چطور با پدر و مادرم درباره ی فاطمه حرف بزنم؟ آنها که مرا از دوستی با محمد هم منع می کنند قطعا رضایت به بودن فاطمه نمیدهند...
ذهنم پر از سوالات مبهم بود اما پیدا کردن فاطمه آنقدر آرامم کرده بود که از هیچ چیز نمی ترسیدم. یاد چهره ی متعجبش افتادم، وقتی که در را باز کرد و با من مواجه شد. اولین باری بود که برای چند ثانیه پیوسته نگاهم کرد. یادآوری چهره اش لبخند ملایمی روی لبم نشاند...
🖊 نویسنده: فائزه ریاضی
تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج #صلوات
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran