eitaa logo
🌹ڪانال مدافعان حرم🌹
5.9هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
22هزار ویدیو
224 فایل
صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن پرستو شدن 📞ارتباط با خادم کانال 👇👇 @diyareasheghi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 ؟ راوی سید مجتبی حسینی وقتی وارد هئیت شدم دیدم خواهر رضا (محمدی) داره با خانم جمالی حرف میزنه.. یاامام حسین خودت کمکم کن .. بعد نیم ساعت رضا با چهره که توش ناراحتی موج میزد وارد حسینه شد . شنیدم عباس یکی از دوستامون بهش میگه :حتما قسمت نبود .. آقا مخلصتم خخخخ یعنی خانم جمالی گفته نه ..؟!!!! شب که رفتم خونه, بعد از شام رفتم مزار شهدا قصد مزار شهید خودم هاشم صمدی بود اما قلبم و پاهام منو به سوی مزار شهید خانم جمالی برد .. ابوالفضل ململی گوشیم رو از جیبم درآوردم و روی مداحی سپر حامد زمانی پلی کردم آقا ابوالفضل به خدا عشقم پاکه واقعا واسه ازدواج میخامش تو مرام ما بچه هئیتی ها نیست بی دلیل با نامحرم هم صحبت بشیم کمک کن ... بعد از یه ربع به سمت مزار پدر خانم جمالی راه افتادم شهید محمد جمالی 🌷 سلام حاج آقا فردا مادرم زنگ میزنه منزلتون برای امرخیر اما قبلش می خواستم دخترخانمتون رو از شما خواستگاری کنم .. تا ساعت ۱۲شب مزارشهدا بودم .. وارد خونه شدم فهمیدم همه خوابن.. دیروز صبح بعد از ماجرای سلام و علیک محمدی با خانم جمالی به هزار و یک مصیبت تونستم به خواهرم بگم که برای ازدواج به خواهر حسین فکر می کنم .. زنگ بزنن خونشون.. زمانی که داشتم با خواهرم حرف میزدم فکر کنم از خجالت ده بار مردم و زنده شدم !!!! آخر سرم خواهرم گفت حتما به مامان میگه .. امروز سر شام مامان یهو گفت مجتبی جان فردا زنگ میزنم خونه خانم جمالی اینا غذا پرید گلوم از خجالت پیش پدرم آب شدم بعد از شام واقعا روم نمیشد تو خونه بمونم .. هم اینکه دلم آرامش می خواست برای همین راهی مزار شهدا شدم الانم که ساعت یک نصف شبه واقعا خوابم نمیبره .. پاشدم وضو گرفتم زیارت عاشورا خوندم .. بعدش حدود ساعت ۱/۳۰بود قامت برای نماز شب بستم ساعت ۲:۴۵دقیقه است بخوابم که صبح باید بریم معراج الشهدارو سیاه پوش کنیم .. باید حتما باخانم جمالی هم صحبت کنم .. 📎ادامه دارد . . . نویسنده :بانو.....ش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
💌 داستان عاشقانه و دنباله دار 💟 چند روزی گذشت. از محمد خبری نبود. نزدیک تحویل یکی از پروژه های گروهی دانشگاه بود. زحمت زیادی هم برایش کشیده بودیم و فقط تا پایان هفته فرصت داشتیم. بخشی از نتایج کار دست محمد بود و بچه ها نگران زحماتشان بودند. هیچ راهی برای دسترسی به محمد وجود نداشت، تا اینکه دو روز مانده به تحویل پروژه خودش به خانه ی ما زنگ زد : _ الو؟ + رضا جان سلام. محمدم. خوبی؟ _ سلام! کجایی؟؟؟ خوبی؟ + الحمدلله. من نرسیدم برگردم تهران کارای پروژه رو انجام بدم. فکرم پیش بچه هاست. شرمندت میشم ولی اگه ممکنه برو کلید خونه ی ما رو از همسایه ی سمت چپی مون بگیر. یه در قهوه ای بزرگه. من باهاشون هماهنگ میکنم که میری. وارد خونه که شدی کلید در ایوون زیر گلدون بزرگه ی کنار جاکفشیه. از در رفتی تو سمت چپت یه اتاقه که میز مطالعه مون اونجاست. کشوی میزو باز کنی همون رو ورقه های پروژه رو سنجاق کردم گذاشتم. فقط زحمت مرتب کردن نهاییش هم میفته گردنت. شرمندم. ایشالا برات جبران کنم. _ این چه حرفیه؟ باشه حتما میرم. اتفاقا بچه ها هم نگران پروژه بودن. راستی تسلیت میگم. غم آخرت باشه. + ممنون. خدا سایه ی پدرتو روی سرت حفظ کنه. راستی خواهرم میگفت اومده بودی دم در خونه. اگه کار واجبی داری بگو؟ _ کار واجب... نه... حالا بعدا درباره‌ش حرف میزنیم. + باشه داداش. پس من دیگه وقتتو نمیگیرم. بازم ممنونم ازت. خداحافظ. _ خداحافظ. باران نم نم می بارید. آماده شدم و به سمت خانه‌شان حرکت کردم. کلید را از همسایه گرفتم و در را باز کردم. بوی خاک باران خورده در حیاط پیچیده بود. وارد خانه شدم. همه چیز مرتب بود و سرجایش قرار داشت. دور تا دور سالن پشتی های قرمزی چیده شده بود که رویشان پارچه ی سفید سه گوش پهن بود. از جا لباسی کنار در یک چادر سفید گلدار آویزان بود. نگاهی به عکس پدر محمد انداختم. وارد اتاقی شدم که محمد گفته بود. کیف چرمی قهوه ای محمد که همیشه همراه خودش به دانشگاه می آورد کنار میز قرار داشت. یک کیف چرمی بنفش هم کنار کیف محمد بود. حدس زدم باید کیف فاطمه باشد. کشوی میز را باز کردم. برگه های محمد درست همان رو بود. آنها را برداشتم. چند ورق از سنجاق جدا شده بود. دانه دانه از کشو بیرونشان آوردم. حدود ده دوازده تایی می شد. مشغول مرتب کردن کاغذها بودم که ناگهان لابلای آنها چشمم به کاغذی افتاد که دستخط محمد نبود. برگه را بیرون آوردم و خواندم. معلوم بود که انتهای یک متن است. " ... و ما چون غباری در هوا معلق، دریغ از فهم حقیقت بادهایی که ما را به این سو و آن سو می برد. و نمیدانیم که هیچ چیز اتفاقی نیست. پس اگر چنان است که درد ها را تو می پسندی و زخم ها را تو میزنی، بی شک خود التیام دهنده و مرهمی. الَّذِینَ آمَنُواْ وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکْرِ اللّهِ أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ... آنان که ایمان آورده اند و دلهایشان به یاد خدا آرامش می یابد، آگاه باشید که دلها به یاد خدا آرامش می یابد. " برگه را پایین آوردم. احساس می کردم دستخط فاطمه است. خواستم بقیه ی متن را لابلای کاغذهای داخل کشو پیدا کنم. دستم را به سمت کشو دراز کردم، چند ثانیه مکث کردم و بدون اینکه چیزی بردارم در کشو را بستم. عذاب وجدان مانعم شده بود. محمد به من اعتماد کرده بود و من نباید از این اعتماد سوءاستفاده می کردم. اگر میدانست احساس من نسبت به خواهرش چگونه است هرگز از من درخواست نمی کرد به خانه‌شان بروم. آن برگه را همراه بقیه ی کاغذها با خودم با خانه آوردم و چندین و چند بار جملاتش را خواندم. "... و نمیدانیم که هیچ چیز اتفاقی نیست..." این جمله انگار حرف دل من بود که در قلم فاطمه جاری شده بود. آنقدر جملاتش را با خودم مرور کردم که از بر شدم... 🖊 نویسنده: فائزه ریاضی تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran