🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی_هشتم
#حق_الناس
باز با آقا مرتضی راهی بیمارستان شدم
طبق دستور دکتر اعلامیه محمد باخودمونـ بردیم
با پرستار که حرف زدیم میگفت خیلی خوبه
میگفت یسنا چندین کلمه حرف زده
خیلی خوشحال شدم
قبل از دیدنش رفتیم پیش دکترش گفتن آروم آروم بهش نگید
وارد اتاق شدیم
یسنا آروم لباش باز کرد گفت سلام
رفتم نزدیکش یسناجان ببین این کاغذ رو
باز کردن کاغذ همانا جیغ های پی در پی یسنا همانا
با آرام بخش به دنیایی بی خبری رفت
دکتر:فاطمه جان فردا ساعت ۱۱بیاید اینجا با یه تیم یسنا ببریم سر مزار محمد
تمام طول مسیر آقا مرتضی تو خودش بود
رسیدیم به خونه
آقامرتضی مستقیم رفت تو اتاقش
مادر:فاطمه امروز بیمارستان چی شد؟
یسنا با دیدن اعلامیه فقط جیغ زد دکتر گفت فردا بریم اونجا تا باهش بریم سرمزار محمد
اونشب به ما چه گذشت بماند ۹از خونه خارج شدیم ۹:۳۰ رسیدیم بیمارستان
چادر یسنا سرش کردم
زیر بازوش گرفتم
وقتی مزارمحمد دید خودش انداخت رو مزارش
محمدم پاشو
پاشو ببین چه داغونم
پاشو نامرد چرا تنهام گذاشتی
پاشوووو
محمد پاشو
بچه ام گرفتی
خودتم تنهام گذاشتی
پاشو
یسنا بعداز یک ساعت سرمزار از حال رفت
الان میزان دوهفته از اون ماجرا میگذره
و یسنا امروز مرخص است ...
📎ادامهــ دارد ...
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_سی_هشتم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
خخخخخ برامون کلاس گذاشتن مارو فرستادن پادگان شهید مسعودیان
وسط پادگان مسعودیان یه هفت سین بزرگ چیده بودن
هفت سین که مزین به نام هفت شهید بود
اولین جایی ک رفتیم همون فکه بود
آی شهدا دلم شکسته
دلم خادمی شما را میخاد 😔
اونروز بخاطر تحویل سال تا ساعت ۶-۷ غروب فکه بودیم
نگاهم ک به بچه های خادم میفتاد
دلم میگرفت
دوست داشتم خادمشون باشم
روز دوم سفر شلمچه و طلائیه بودیم
سه ساله شدم شهدا
سه ساله فرماندمون حاج ابراهیم همت دستم گرفت و از گناه بلندم کرد
من عاشق شلمچه ام
شلمچه عطر بوی مادر حضرت زهرا(س) را میده
روز سوم راهی هویزه شدیم
شهر شهادت سیدجوان سید حسین علم الهدی
سرمو گذاشتم رو مزارش گفتم سیدجان دوست دارم خادمتون بشم
رفتم تو طاقی ها نشستم گریه کردم
که یهو یه دختر خانمی زد رو شونه ام گفت اهل کار هستی ؟
هنگ کرده بودم با تعجب و ذوق بهش نگاه کردم
دختره : چیه نگفتی اهل کاری یانه ؟
-آره آرزومه
دختره: پس پاشو با من بیا
اسمت چیه ؟
من محدثه ام
-منم حنانه
محدثه : دوساعت پشت این در باش هیچکس راه نده
-باشه باشه حتما
محدثه : فعلا یاعلی
دو ساعتی پشت در مراقب بودم تا اینکه بعد از دوساعت
محدثه زد به در گفت: حنانه جان در باز کن
خانما برن داخل
-باشه عزیزم
در که باز کردم محدثه گفت : میخای خادم بشی ؟
-وای از خدامه
محدثه : خب پس برو کفشداری به بچه ها کمک کن
شب باهم میریم وسایلتو میاریم
-وای خدایا باورم نمیشه
شب باهم رفتیم اردوگاه اما.....
#ادامه_دارد
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran