🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_سی_و_ششم
تو راه برگشتم یهو به مجتبی گفتم ،
-مجتبی
سید:جانم خانم
-میگم یادته چند ماه پیش گفتی دوست داری برای سن کودک یه کاری کنی؟
سید:بله عزیزم یادمه
اما منظورت
-اون موقعه همه به هم نامحرم بودیم..
اما الان من و محدثه
سید: نگو اسم کوچک دوستاتو .
-چشم چشم
خانم زارعی، خانم سلیمانی ،خانم رادفر
پسرعموت ،آقای مهدوی
سید:فکرت عالیه
رقیه بانو فردا باید وصیت نامه شهید بابایی هم کامل کنیم..
این جلسه هم میذاریم ..
بعد از یک دوساعت رسیدیم شهر خودمون
سید:رقیه بانو یه چیزی بخوام ازت
-جانم
سید:میای خونه ما ؟
-بله بریم
سید:راستی خانم زارعی و سیدمحمد هم عقد کردن ..
صبح به همه توضیح دادیم
بعد از اینکه طرح رو کامل گفتم ...
سید محمد:خانم جمالی بخش طلابش با من خانم زارعی هم بخش طلاب خانم ها ..
سید:خانم جمالی بخش مجوز هم با من ...
مطهره :طراحی و تزئین با من
مهدوی و فرحناز:بخش حفظ قرآن جوجه ها با ما ..
-ممنونم از همتون بزرگوارها
قرارمون این بود یه کانون مذهبی بزنیم ...
📎ادامه دارد . . .
نویسنده : بانو...ـش
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
💌 داستان عاشقانه ودنباله دار
💟 #مثل_هیچڪس
#قسمت_سی_و_ششم
چند وقت بعد سرماے شدیدے خوردم وحدود یک هفته از شدت بیمارے نتوانستم به دانشگاه بروم. یک شب روے تختم لم داده بودم و مشغول عوض ڪردن شبڪه هاے تلویزیون بودم ڪه زنگ خانه به صدا در آمد. در را باز ڪردم، امیلے پشت در بود! گفت :
_ سلام. اومدم حالتو بپرسم. چند روزیه پیدات نیست.
+ سلام. ممنون. سرما خوردم، نمیتونستم بیام دانشگاه.
_ الان بهتری؟
+ بله. خوبم.
به داخل خانه ام نگاه ڪرد و گفت :
_ اگه دوست داشته باشے میتونم بیام و یک فنجون قهوه بخورم.
اصلا هم دوست نداشتم! با چهره اے مردد گفتم :
+ اما خونه ے من یڪم بهم ریخته ست. آمادگے مهمون رو ندارم.
_ اشڪالے نداره. من ڪه مهمون نیستم. من دوستتم.
نمیدانستم باید چه رفتارے نشان بدهم. بدون اینڪه تعارف ڪنم خودش وارد خانه شد و روے ڪاناپه نشست. فورا مشغول درست ڪردن قهوه شدم تا زودتر بنوشد و برود. همانطور ڪه در آشپزخانه مشغول بودم پرسید :
_ تو اینجا تنهایی؟
+ بله.
_ خانواده داری؟
+ بله.
_ ولے من خانواده ندارم. پدرمو هیچوقت ندیدم. مادرمم بعد از هجده سالگیم ازم خواست خونهشو ترک ڪنم. الان چند سالے میشه ازش خبرے ندارم.
قهوه را روے ڪاناپه گذاشتم و ڪنار آشپزخانه ایستادم. تشڪر ڪرد و ادامه داد :
_ راستش من برخلاف تو اصلا آدم مذهبے اے نیستم. نمیتونم مثل همسایهم فڪر ڪنم ڪه عیسے مسیح پسر خداست. یا مثل تو فڪر ڪنم ڪه ڪتاب مقدس وجود داره و باید بخونمش. فڪر مے ڪنم توے این دنیا هیچ چیزے ارزش پرستیدن نداره.
تلاشی براے متقاعد ڪردنش نڪردم، گفتم :
+ اعتقادات و باورهاے آدم ها متقاوته.
_ آره. این درسته.
فنجان قهوه اش را برداشت و ڪمے نوشید، گفت :
_ مزاحمت شدم؟
+ اشڪالے نداره.
_ فڪر ڪردم اینجا تنهایے، شاید حوصلت سر بره و دلت بخواد با یه دوست حرف بزنی.
ےڪ پلاستیک ڪیک از ڪیفش بیرون آورد و گفت :
_ این ڪاپ ڪیک ها رو امروز خریدم. آوردم اینجا تا با هم بخوریم.
نمیدانستم در این حد صمیمیت جزو آداب و فرهنگ آنهاست یا امیلے از این حرف ها منظور خاصے دارد. همینقدر میدانستم ڪه در فرهنگ آنها مرز مشخصے براے روابطشان تعریف نشده. گفتم :
+ ممنون ولے من امروز خرید ڪردم. ڪیک هم خریدم.
پلاستےڪ را روے ڪاناپه گذاشت و گفت :
_ باشه. پس خودم تنهایے میخورم. راستے اگه مزاحمم میتونم اینجارو ترک ڪنم...!؟
+ مزاحم نیستے، ولے میشه بدونم چرا اومدی؟
_ راستش اومدم تا حالتو بپرسم. البته فڪر میڪردم شاید بتونم برات دوست خوبے باشم. شخصیت جدے و محڪمے دارے، دنیات برام جذابه. هرچند خیلے با دنیاے من متفاوته.
از طرز حرف زدنش ڪمے نگران شدم. براے اینڪه خیال خودم را راحت ڪنم فوراً گفتم :
+ ممنون از لطفت. نامزدمم بخاطر همین جدیت و محڪم بودنم دوستم داره.
_ نامزد داری؟
+ بله، اون ایرانه. تا چند ماه دیگه برمیگرم پیشش.
با لبخند گفت :
_ نمیدونستم! چطور رهاش ڪردے وتنهایے اومدے اینجا؟
+ مجبور شدم.
_ حتما دختر خوشبختیه!
ڪمی درباره ے دانشگاه حرف زد و بعد از نوشیدن قهوه خداحافظے ڪرد و رفت. وقتے در را بست نفس راحتے ڪشیدم.
بالاخره پس از هشت ماه دورے زمان برگشتن رسیده بود. وقتے رسیدم پدر و مادرم به استقبالم آمدند. به محض اینڪه به خانه رفتم به محمد زنگ زدم و خبر برگشتنم را دادم. حالا باید براے سومین بار درباره ے فاطمه با پدر و مادرم حرف مے زدم...
✍🏻 نویسنده: فائزه ریاضی
تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج #صلوات
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran