🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
#مجنون_من_کجایی ؟
#قسمت_سی_و_پنجم
سه روز از آغاز سفر میگذشت که
بیسیم صداش در اومد ..
صدای سید بود
خانم جمالی تشریف بیارید جایگاه اصلی خادمین ..
-چشم
به سمت جایگاه اصلی رفتم تا سید رو دیدم
گفتم سلام چه خبره؟
سید:سلام خانمم بیا بریم داخل
تا وارد شدم هنگ کردم فرماندهان سپاه قزوین -اهواز هر دو داخل اتاقک بودن ..
بعد از ۴۵ دقیقه خارج شدیم
دلم می خواست فقط گریه کنم ..
سید خوب حالمو فهمید ..
رقیه جان خانمم این خبر که خیلی خوبه ..
امام خامنه ای داره میاد هویزه ..
-مجتبی بریم یه جا که تنها باشیم تورو خدا
مجتبی دستمو گرفت ..
به سمت اتاقی برد ..
مجتبی فدات بشه بیا اینم تنهایی
بغضتو بشکن عزیزم
سرمو به سینش گرفت هق هق گریه ام فضای اتاقو برداشت ..
بریده بریده گفتم باورم.....نمیشه ....آقا ....دارن میان
من
من
میبنمشون
بالاخره بعد از یه ربع با حرفهای سید آروم شدم
هویزه شدیدا" امنیتی شده بود ..
بعد از ۳۲ساعت انتظار قلب تپنده مردم ایران وارد هویزه شد ...
سر مزار شهدای هویزه فاتحه ای قرائت کردن
و بعد پروانه ها دور پیر عشق جمع شد
من که فقط اشک می ریختم ..
سید:آقاجان دعاکنید اعزام ما هم به سوریه درست بشه ..
حضرت آقا یه لبخند زیبا زدن و گفتن ان شاءلله ..
من انقدر حواسم به حضرت آقا بود که حرف سیدمجتبی رو متوجه نشدم ..
حضور چند ساعته امام خامنه ای تو هویزه نعمتی بود ..
۱۰ روز خادمی ما تموم شد ..
و الان تو راه برگشت به شهر خودمون هستیم
تو این ۱۰ روز خجالتم از سید ریخت الان همه کسم سیدمجتبی حسینی هست ..
📎ادامه دارد . . .
نویسنده : بانو...ـش
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
💌 داستان عاشقانه ودنباله دار
💟 #مثل_هیچڪس
#قسمت_سی_و_پنجم
تا صداے فاطمه را نمے شنیدم دست بردار نبودم. تصمیم گرفتم دو روز بعد دوباره زنگ بزنم. میدانستم پنج شنبه ها محمد به بهشت زهرا مے رود.
عصر پنجشنبه خودم را به تلفن رساندم و شماره را گرفتم. در این فڪر بودم ڪه اگر دوباره محمد جواب تلفن را بدهد چه بهانه اے بتراشم ڪه فاطمه گوشے را برداشت و گفت :
_ بفرمایید؟
+ سلام. رضا هستم. حالتون خوبه؟
_ سلام.... ممنونم.
+ چند روز پیش ڪه زنگ زدم دلم میخواست باهاتون حرف بزنم ولے محمد اجازه نداد. میدونم همه چیز رو براش تعریف مے ڪنین، ولے خواهشا نگید ڪه من زنگ زدم.
_ من نمیتونم چیزے رو از محمد پنهان ڪنم!
+ آخه من فقط زنگ زدم ڪه بگم به یادتونم. یه وقت فڪر نڪنین رفتم و پشت سرمم نگاه نڪردم...
_ اما من چنین فڪرے نڪردم!
فاطمه باهوش بود. فهمیده بود دلم تنگ شده و همه ے این حرف ها بهانه است، اما چون محمد راضے به حرف زدنش با من نبود سعے مے ڪرد ڪلمه اے اضافه تر نگوید. مڪثے ڪردم و گفتم :
+ من نوشته هاتونو خوندم، بارها و بارها. قرآنتونم همه جا همراهمه.
سڪوت ڪرد و چیزے نگفت. ادامه دادم:
+ مواظب خودتون باشین و برام دعا ڪنین. روزاے سختے رو میگذرونم...
همےن لحظه تلفن قطع شد و دیگر تماس برقرار نشد. چترم را بستم و زیر باران قدم زنان به خانه برگشتم...
هوای انگلیس اغلب اوقات گرفته و بارانے بود. همیشه یک چتر ڪوچک همراهم داشتم تا بارش باران غافلگیرم نڪند. یک روز بعد از ڪلاس باران شدیدے مے بارید. فاصله ے دانشگاه تا خانه ام حدود بیست دقیقه بود. هرچقدر تلاش ڪردم چترم را باز ڪنم نشد. خراب شده بود. همینطور ڪه در حال ڪلنجار رفتن با دڪمه ے چترم بودم امیلے ڪنارم آمد و گفت :
_ چترت خراب شده؟
+ بله. ظاهرا خراب شده. باز نمیشه.
_ ڪجا میری؟
+ میرم خونه.
_ مسیرت ڪجاست؟
+ چند تا خیابون اونطرف تره. دور نیست.
_ من ماشین دارم. میرسونمت.
+ ممنون. خودم یه جورے میرم.
_ مگه نمیگے چندتا خیابون اونطرف تره؟
+ چرا
_ پس بریم میرسونمت.
مرا تا در خانه رساند و رفت...
✍🏻 نویسنده: فائزه ریاضی
تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج #صلوات
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran