eitaa logo
🌹ڪانال مدافعان حرم🌹
5.9هزار دنبال‌کننده
23.2هزار عکس
21.8هزار ویدیو
224 فایل
صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن پرستو شدن 📞ارتباط با خادم کانال 👇👇 @diyareasheghi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 ؟ چشمامو باز می کنم .. با اتاقی سفید روبرو میشم این اتاق حکایت از ضعف و سستی من داره .. نمیدونم شاید تقصیر من نیست که انقدر وابسته برادرمم !! شاید اگه پدر بود من انقدر ضعیف نمیشدم !!! دلم برای آغوش برادرانش تنگ شده .. خیلی بده بترسی از اینکه حتی اخبار گوش کنی .. هر زمان حسین راهی سوریه میشه تا مدافع اهل بیت امام حسین باشه تو اون ۴۵روز من حتی از چک کردن گوشی هم میترسم ... خدا لعنت کنه این گرگ تشنه به خون اسلام از کجا اومد ..!!؟ در اتاق باز شد دکتر به همراه زینب وارد شدند .. دکتر: بهتری رقیه جان؟ -آره بهترم خواهرمن چند بار بهت گفتم تو ضعیفی این اضطراب ها برات سمه..!! _حسنا توقع نداری ک وقتی حسین سوریست من خیلی آروم باشم؟!! من مطمئنم برادرتم راضی نیست ! حالا چند روزه حسین آقا رفتن سوریه ؟ -۳۹روز دیگه کم مونده برگردن دیگه ! آره الحمدالله تورو خدا دعاکن همه امیدم برگرده ان شالله میان .. زینب جان این دختر لوس مرخصه فقط این استرسها واقعا براش سمه فعلا یاعلی(ع) .. 📎ادامه دارد . . . نویسنده : بانو...ش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🌷بسم رب العشاق 🌷 من عاشق شده بودم عاشق مردی که تمام فکر و ذهنش سوریه بود عاشق مردی که یه بار نگفت منم مثل بقیه مدافعین حرم قبل از اینکه مدافع حرم بی بی باشم مدافع زن و بچه ام باشم الان که شما دارید این داستان که دوستم مینویسه میخونید شاید بگید همه جا تو اون یک سال زندگی من خطا کردم اما من فقط عاشق بودم خلاصه بگذریم بریم سر اصل داستان به خاطر شدت گریه فشارم افتاده بود وارد خونه که شدم رنگ و روخم مادرم رو ترسوند با استرس گفت یسنا تا الان کجا بودی ؟ چیکار میکردی؟ ومن در برابر تمامی سوالات مادر فقط سکوت کرده بودم هنوز وارد اتاق نشده بودم که از حال رفتم وقتی چشمام باز کردم دیدم شبه فاطمه پیشمه تو بیمارستان فاطمه:یسنا جان خواهری چیکارکردی باخودت ؟ میدونی فشارت چند بود خدا رحم کرد منو علی همون موقعه اومدیم خونتون صدای دراومد فاطمه گفت بفرمایید علی و محمد باهم واردشدن علی :یسناخانم خوبی ؟ با چشمهای اشک بار و صدای که از ته چاه درمیومد گفتم بله محمد:آجی کوچولو با خودت چیکار کردی؟ دلم میخواست داد بزنم لعنتی نگو آجی کوچولو خلاصه بگم اون شب دکتر منو مرخص نکرد چون فشارم ۵/۵بود فردا صبحش مادر و فاطمه و محمد اومدن دنبالم ما با خانواده علی ،محمد،فاطمه خیلی صمیمی بودیم حالا این دل لعنتی عاشق محمد شده بود 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ناشنیده‌ها #⃣ آنها بی‌ شمارند؟!!! 🔻هیچ چیز اتفاقی نیست! ♻️ ادامه دارد... @nashenideha1401
بعد از این که از سوریه بر گشتیم . من قم ماندم و او رفت اهواز . ماه آخر بارداریم بود . خانه ی پدر و مادر منتظر به دنیا آمدن بچه ام بودم . ولی پدر و مادر که جای شوهر آدم را نمی گیرند . او لابد خیالش راحت بود که من کنار پدر و مادر هستم و آن ها هوایم را دارند . درست است که نبودنش همیشه برای من طبیعی بود ، ولی انگار وقتی آدم بچه دارد نیازش به مهر و محبت بیش تر می شود . خدا رحمت کند شهید صادقی را . از دوستان نزدیک آقا مهدی بود . حرف هایی را که به هیچ کس نمی زد به او می گفت . آدم نکته سنجی بود . آن روزها مجروح شده بود و باید در قم می ماند و استراحت می کرد . اطرافیان از حال من بی خبر بودند . سه چهار روز قبل از زایمانم شهید صادقی یک پاکت پول آورد دم خانه ی ما . گفت " آقا مهدی پیغام داده اند و گفته اند من نمی توانم با شما تماس بگیرم ، این پول را هم فرستاده اند که بدهم به شما . " خیلی تعجب کردم . هیچ موقع در زندگی مشترکمان حرفی از پول و خرج زندگی نمی شد .حالا این که آقا مهدی از جای دور برایم پول بفرستد باور نکردنی بود . بعدها فهمیدم که قضیه ی پیغام و پول را شهید صادقی از خودش درآورده . بچه مان روز تاسوعا به دنیا آمد . قبلاً با هم صحبت کرده بودیم که اگر دختر بود اسمش را زهرا بگذاریم . اما به خاطر پدربزرگش اسمش را لیلا گذاشتیم . لیلا دختر شیرینی بود ، من اما آن قدر که باید خوش حال نبودم . در حقیقت خیلی هم ناراحت بودم . همه اش گریه می کردم . مادرم می گفت " آخر چرا گریه می کنی ؟ این طوری به بچه ات شیر نده . " ولی نمی توانستم . دست خودم نبود . درست است که همه ی خانواده ام بالای سرم بودند ، خواهرهایم قرار گذاشته بودند که به نوبت کنارم باشند ، ولی خُب من هم جوان بودم . دوست داشتم موقع مهم ترین واقعه ی زندگیمان شوهرم یا حداقل خانواده اش پیشم باشند . 🌸پايان قسمت پنجم داستان زندگي 🌸 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین اس ام اس های بچه ها شروع شد رسیدیم دانشگاه به سمت دفتر خواهرا رفتم -سلامممممم 😂😂😂 مریم (مسئول آموزش):سلام خاله جیغ جیغو -جیغ جیغو خودتی چرا سالن و بقیه جاها سیاه پوش نشده 😡😡😡😡 مریم:والا ما از پس این آقایون برنمیایم منتظر بودیم تو بیای جیغ بزنی بعد -ههه ماندانا:والا مریم راست میگه سعید همش تو خونه میگه حتی صادق از تو میترسه ؟ -صادق 😳😳😳😳 ماندانا:عظیمی -مرگ حالا برم جیغ بزنم ؟ مریم 👍لایک به سمت دفتر آقایون راه افتادم برادر عظیمی برادر عظیمی:بله بفرمایید خواهر احمدی -باید سالن و بقیه جاهارو سیاه پوش کنیم برادر عظیمی:چشم بچه ها بیاید کمک خواهراحمدی قسمت پایین با شما خواهران و قسمت بالا با ما یاعلی نویسنده بانو....ش ادامه دارد🚶 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بــســم الــلــه الــرحــمــن الــرحــیــم بــعــد از نــمــاز مــصــاحــبــه را ادامــه مــیــدهیــمــ. خــانمــســلــیــمــانــے چــنــدثــانــیــه مــڪــث مــیــڪــنــد و ســپــس ادامــه مــیــدهد: منــاصــلــا دخــتــر آرامــے نــبــودمــ در ذهن هیــچ احــدالــنــاســے نــمــیــگــنــجــیــد آذر شــیــطــون همــســر یــڪ پــاســدار و در پــے آن همــســرش شــهیــد بــشــود. یــادمــمــے آیــد دبــیــرســتــانــے بــودم یــڪــبــار دوچــرخــه مــســتــخــدم مــدرســه را بــرداشــتــم و در حــیــاط مــدرســه دوچــرخــه ســوارے ڪــردم آن روز هم از ســمــت مــدیــر دبــیــرســتــان هم از ســمــت خــانــواده تــوبــیــخ ســخــتــے شــدم. بــے صــدا مــیــخــنــدمــ. همــانــســال رشــتــه نــرم افــزار قــبــول شــدمــ حــجــاب ڪــامــلــے داشــتــم امــا چــادرے نــبــودمــ.همــانــشــب ڪــه دانــشــگــاه قــبــول شــدم مــادرم بــرایــم چــادر گــرفــتــ روے تــخــت دراز ڪــشــیــده بــودمــ،مــادرمــوارد اتــاق شــد و پــارچــه مــشــڪــے رنــگ را بــیــن مــن و خــودش پــهن ڪــرد... مــیــتــوانــسمــحــدس بــزنــم پــارچــه مــشــڪــے رنــگ حــتــمــا چــادر اســتــ! مــنــتــظرمــانــدم تــا مــادرم حــرف را شــروع ڪــنــد مــادر هم خــیــلــے مــنــتــظــرم نــگــذاشــتــ:آذرجــان پــدرت دوســت داره حــالــا ڪــه دانــشــگــاه قــبــول شــدے تــو دانــشــگــاه چــادر ســرڪــنــیــ عــجــولــانــه بــیــن ڪــلــام مــادر مــیــپــرم و مــیــگــویــم :فــقطــدانــشــگــاه دیــگــه؟! "آرهفــقــط دانــشــگــاه" غــافــل از ایــنــڪــه ڪــمــتــر از یــڪ ســال عــشــق مــحــمــد ڪــارے مــیــڪــنــد ڪــه خــود چــادر را انــتــخــاب ڪــنــم. _مــحــیــا بــا ســرعــت بــه ســمــت مــا مــے آیــد و بــا لــحــن دلــنــشــیــن ڪــودڪــانــه اش مــیــگــویــد:مــامــانــبــریــم خــونــه؟ خــانمــســلــیــمــانــے دســتــش را روے ســر مــحــیــا مــیــڪــشــد:عــزیــزم تــا ۵دقــیــقــه دیــگــه مــیــریــمــ... دســتــش را بــه ســمــت مــن مــے آورد و مــیــگــویــد:زهراجــان ان شــاءالــلــه ادامــش بــراے فــردا قــبــل از نــمــاز مــغــرب وعــشــا بــاشــه . مــحــےاخــســتــه شــده نــگــاهے بــه مــحــیــا ڪــه چــهره اش داد مــیــزنــد خــســتــه اســت مــے انــدازمــ:بــلــه،بــبــخــشــےدمــن غــرق داســتــان شــده بــودمــ،حــواسمــبــه مــحــیــا جــان نــبــود. خــانمــســلــیــمــانــے دســت مــحــیــا را مــیــگــیــرد:نهعــزیــزم ایــرادے نــداره. چــادرمــرا چــنــدبــار روے ســرم حــرڪــت مــیــدهم و مــرتــب مــیــڪــنــمــ:مــمــنــونمــاز لــطــف شــمــا. بــوسهاے بــر گــونــه مــحــیــا مــیــزنــم و مــیــگــویــمــ:مــحــےاجــان خــدافــظ عــزیــزمــ. مــوبــاےلــرا از داخــل ڪــیــف بــرمــیــدارم.نــام مــهدیــه را پــیــدا مــیــڪــنــم و ســریــع تــایــپ مــیــڪــنــمــ:ســلــامــ،خــســتهنــبــاشــے ڪــلــاســت ڪــے تــمــوم مــیــشــه؟ چــنددقــیــقــه ڪــه مــیــگــذرد صــداے زنــگ مــوبــایــلــم بــلــنــد مــیــشــود. "ســلــامــ،ســلــامتــبــاشــے نــیــم ســاعــت دیــگــه حــرمــمــ" مــوبــایــل را داخــل ڪــیــف مــیــگــذارم و زیــپــش را مــیــڪــشــمــ. باقــدم هاے آهســتــه بــه ســمــت حــرم مــیــروم.بــوے عــطــر حــرم بــه مــشــامــم مــیــرســد. نــام نــویــســنــده:بــانــویــمــیــنــودرے 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
سر لجبازی هام مدرسه نرفتم و ترک تحصیل کردم یه سالی از درس و مدرسه عقب موندم بعد از اون یه سال پدرم منو تو مدرسه بزرگسالان ثبت نام کرد سن های دانش آموزای کلاس ما زیاد باهم فاصله نداشت تقریبا ۱۷-۲۵بودیم همه جور تیپ تو بچه ها بود روز اول ک رفتم مدرسه دیدم تو کلاسمون یه دختر خیلی محجبه هست پیش خودم گفتم ترلان این دختره جون میده برای اذیت کردن 😁😁😁 دبیر زیست وارد کلاس شد اسمها ک خوند فهمیدم اسمش فاطمه سادات است فامیلیشم حسینی اسم منو ک خوند تا گفت حنانه محکم کوبیدم رو میز گفتم اسم من ترلانه فهمیدید فاطمه سادات از پشت بازومو کشید گفت زشته حنانه خانم چه خبرته دختر معلم عزت و احترام داره برگشتم سمتش و گفتم تو چی میگی دختریه امل فاطمه سادات :😳😳🙄🙄🙄 من :😡😡😡😡 هیچوقت فکرشم نمیکردم این دختر بزرگترین تغییر در زندگیم انجام بده بعد چندروز از بچه ها شنیدم فاطمه سادات ۲۱سالشه متاهله و یه دختر یک ساله داره همسرشم طلبه اس بخاطر دخترش یکی دوسالی ترک تحصیل کرده سر کلاس بودیم دبیر جبر و احتمالات فاطمه سادات را صدا کرد پای تخته منم از قصد براش زیر پای انداختم 😁😁 نزدیک بود سرش بشکنه ک سریع خودشو جمع کرد چقدر اذیتش میکردم طفلک را اما اون شدیدا صبور بود یه بار تو حیاط مدرسه نشسته بودم که اومد پیشم نشست .. 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
💟 با آستین پاره و خونے ڪه از گوشه ے لبم جارے بود یک گوشه روے جدول حیاط دانشگاه نشستم و مشغول پاک ڪردن لبم شدم. ڪاوه ڪه از شدت ناراحتے شوڪه شده بود به خانه رفت. محمد هم سعے مے ڪرد مرا آرام ڪند. میدانستم هرچه بین من و آرمین بوده آن روز تمام شده و باید فاتحه ے این دوستے را بخوانم. ڪمے ناراحت بودم. اما به نظرم ادامه ے دوستے با فردے ڪه خودش را آنقدر ویژه مے دید ڪه به همه ے اطرافیانش از بالا نگاه مے ڪرد فایده اے نداشت. در همین افڪار بودم ڪه محمد سڪوت را شڪست و گفت : _ داداش راضے نبودم بخاطر من با رفیقت این ڪارو ڪنے. باور ڪن منم نمیخواستم باهاش بحث ڪنم اصلا من ذاتاً اهل بحث ڪردن نیستم. من فقط... اجازه ندادم جمله اش تمام شود، گفتم : + اصلا موضوع تو نبودے. دیگه تحمل این اخلاقش برام ممڪن نبود. بلاخره از یه جایے این دوستے خراب میشد. الانم دیگه برام مهم نیست... فقط نمیدونم با این سر و ریخت چطورے برم خونه ڪه مادرم چیزے نفهمه و دوباره میگرنش عود نڪنه. مادرم روے تربیت من حساس بود. اگرچه هیچوقت نتوانسته بود حریف شیطنت هایم شود ولے هربار ڪه میفهمید من دعوا ڪرده ام انگار از تربیت من نا امید مے شد و غصه مے خورد. بعد هم میگرنش شدت میگرفت و تا چند ساعت گرفتار سردرد مے شد. دلم نمیخواست حالا ڪه به قول خودشان آقاے مهندس شده ام و دیگر بچه نیستم باز هم احساس نا امیدے ڪنند. محمد گفت: _ بیا بریم خونه ے ما یه نفسے تازه ڪن، لباستم عوض ڪن ڪه مادرت چیزے نفهمه. آروم تر ڪه شدے برگرد خونه. میدانستم این بهترین راه ممڪن است اما من تا آن روز با محمد یک سلام و علیک گذرا هم نداشتم. حالا چطور میتوانستم این پیشنهاد را بپذیرم. گفتم : + نه داداش ممنون. همینقدر ڪه تا الان موندے اینجا ڪافیه. منم میرم یه هوایے به ڪله م بخوره تا ببینم چے میشه. _ چرا تعارف مے ڪنے؟ من اصلا اهل تعارف ڪردن نیستم، اگه برام سخت بود ڪه بهت نمیگفتم! پاشو، پاشو جمع ڪن بریم یه ساعتے خونه ے ما بمون یڪم روبراه شے بعد برو خونه. + آخه... _ دیگه آخه نداره ڪه. اے بابا.. بلند شو دیگه. بلاخره قبول ڪردم و با محمد راهے شدم. تاڪسے دربست گرفتیم و هر دو عقب نشستیم. خیره به پنجره بودم و اتفاقات آن روز را مرور مے ڪردم. از اینڪه این اتفاق باعث شده بود چند ساعتے با محمد وقت بگذرانم احساس خوبے داشتم. همینطور ڪه با خودم فڪر میڪردم ناگهان زیر لب گفتم : _عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد + چی؟ _ منظورم این بود ڪه از آشناییت خوشبختم محمد خنده ے بلند دلنشینے ڪرد و گفت : +منم از آشناییت خوشبختم. هردو ترجیح میدادیم درباره ے مسائلے ڪه پیش آمده بود حرفے نزنیم. ڪمے از مسیر گذشت. به سمت محله هاے قدیمے شهر نزدیک مے شدیم. حدس زدم باید خانه شان قدیمے و حیاط دار باشد. بالاخره رسیدیم و سر یک ڪوچه ے باریک پیاده شدیم. وارد ڪوچه شدیم، عطر گل یخ تمام فضاے ڪوچه رو پر ڪرده بود... 🖊 نویسنده: فائزه ریاضی تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran