eitaa logo
🌹ڪانال مدافعان حرم🌹
6.5هزار دنبال‌کننده
31.1هزار عکس
30هزار ویدیو
305 فایل
صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن پرستو شدن 📞ارتباط با خادم کانال 👇👇 @diyareasheghi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 ؟ مجتبی آقای محسنی رو تا دم در بدرقه کرد. پاشدم برم سمت مجتبی که سرم گیج رفت .. لبه میز روگرفتم که نیوفتم چند روز بود سرگیجه و ... داشتم .. مجتبی دوید سمتم رقیه چی شد ؟ خوبی؟ -آره خوبم فقط یه سرگیجه عادیه چندروزه حالم همینه سید: خسته نباشی الان به من میگی!!!!!! زود حاضرشو بریم دکتر .. -چشم بعداز هفت-هشت نفر نوبت من شد خانم دکتر:خوب خانمی بگو چی شده ؟ -خانم دکتر چند روزه سرگیجه و ... دارم .. خانم دکتر:اینا علایم بارداریه اما بذار نبضت رو بگیرم.. نبضم حاکی از بارداریه این آزمایشو انجام بده جوابو فردا بیار ... چشام داشت از حدقه میزد بیرون.. باردار!!! قراره مادر شم .. -چشم حتما فردا رفتیم جواب آزمایشگاه بارداریمو بگیریم.. جواب مثبت عین قند بود تو دلم که اب شد حال مجتبی که اصلا دیدن داشت خیلی شاد بود و هی خداروشکر می کرد ... خیلی خوشحال بودیم هم من هم سید.. -مجتبی جان لطفا برو پیش بابا ... سید:چشم اما به شرطی اینکه زیاد بی تابی نکنی .. به مزار بابا نزدیک شدیم .. -بابا جونم .. بابا ببین دخترت مادر شده .. بازم نیستی بهش تبریک بگی !!! نیستی ذوق کنی مثل بقیه پدربزرگا.. آی خدا من دلم بابامو میخاد...! بی تابیم داشت زیاد میشد .. که سید دستمو گرفت پاشو بریم برات خوب نیست .. میریم خونه حاج خانم 📎ادامه دارد . . . نویسنده : بانو...ـش 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
💌داستان دنباله دار 💟 مادرم بمناسبت بدنیا آمدن یوسف براے جشن بزرگے برنامه ریزے ڪرده بود و قصد داشت تمام فامیل را دعوت ڪند. با وضعیتے ڪه از جمع فامیلمان سراغ داشتم دلم نمیخواست این اتفاق بیفتد و نگران فاطمه بودم. هرچقدر سعے ڪردم جشن را بهم بزنم نشد. فاطمه ڪه متوجه شده بود به بهانه هاے مختلف دنبال بهم زدن مراسم هستم دلیلش را از من پرسید. من هم همه چیز را برایش توضیح دادم و گفتم ڪه دلیل نگرانے هایم چیست. او فقط چند نفر از بزرگترهاے فامیل را روز عقد دیده بود و هیچ شناختے از بقیه ے آنها نداشت. نمیدانست وضع زننده ے پوشش زن هاے فامیل و بگو و بخندهاے مختلطشان چقدر مشمئز ڪننده است. چند روز مانده به جشن در سالن مشغول بازے با یوسف بودم و مادر هم مشغول نوشتن لیست خرید بود ڪه ناگهان فاطمه ڪنارش نشست و گفت : _ اینارو براے جشن میخواین؟ مادرم همانطور ڪه به نوشتنش ادامه مے داد گفت : + آره. براے جشن نوه ے گلمه. فاطمه لبخند زد و به لیست نگاه ڪرد. مادرم خودڪار را زمین گذاشت و گفت : + ببین راستے بنظرت چه جورے صندلیارو بچینیم ڪه همه ے مهمونا جا بشن؟ حدود هشتاد نفر میشیم. مبل ها و صندلے هاے میزنهارخورے ڪه هست. شصت تا صندلے پلاستیڪے هم سفارش دادم بیارن. مبلارو بڪشیم اون ته سالن بهتره؟ یا بیاریم اینجا ڪنار میزنهارخوری؟ فاطمه ڪمے این طرف و آن طرف را نگاه ڪرد و گفت : _ راستش فڪر مے ڪنم هشتاد نفر براے داخل خونه خیلے زیاد باشه. یعنے خیلے شلوغ میشه. + واے آره. منم همش نگرانم جا ڪم بیاریم. حالا ڪلے هم بچه مچه میاد شلوغ ترم میشه. نمیدونم چیڪار ڪنم. فاطمه ڪمے فڪر ڪرد و گفت : _ اگه با بقیه ے همسایه ها حرف بزنید و رضایتشونو بگیرید نمیشه یه بخشے از مهمونارو بفرستیم تو پارڪینگ؟ مثلا چهل تا صندلے رو تو پارڪینگ بچینیم؟ مادرم چانه اش را مالید و ڪمے فڪر ڪرد، بعد از چند دقیقه گفت : + نمیدونم. بذار شب با پدر رضا هم حرف بزنم، شاید بشه. همسایه ها ڪه راضین، مشڪلے نیست. فقط مهمونا ناراحت نشن... از فرصت استفاده ڪردم و گفتم : *برای چے باید ناراحت بشن؟ اتفاقا اینجورے خیلے بهتره. میدونین ڪه چقدر سیگارے توے فامیل داریم. آقایونو بفرستیم تو پارڪینگ و فضاے باز ڪه حداقل دود سیگارشون این بچه و بقیه بچه هارو اذیت نڪنه. مادرم گفت : + آره. اینم فڪر خوبیه. پس همینڪارو میڪنیم. دیگه از مهمونا عذرخواهے میڪنم، میگم چون تعداد زیاد بوده همه باهم جا نمے شدیم. شب مادرم با پدرم حرف زد و بالاخره موفق شدیم با سیاست و برنامه ریزے آن جشن را ختم به خیر ڪنیم. خلاصه یک ماه مرخصے تمام شد و به انگلیس برگشتیم. فاطمه با دقت و تمرڪز زیادے براے بچه دارے وقت میگذاشت و یوسف را با جان و دل بزرگ مے ڪرد. در تمام وعده هاے شیرش وضو مے گرفت و بجاے لالایے برایش قرآن مے خواند. وقتے یوسف مریض مے شد با صبورے بهانه گیرے هایش را تحمل مے ڪرد. ماه ها مے گذشت و هر روز از فاطمه درس هاے بیشترے مے گرفتم. هرچند ڪه زندگے در غربت و میان آدم هایے ڪه سنخیتے با اعتقاداتمان نداشتند براے ما دشوار بود، اما شنا ڪردن بر خلاف جریان آب مرا قوے تر و محڪم تر بار آورد. سالے یک بار به ایران برمے گشتیم. ڪم ڪم در طے این سال ها عمق علاقه ے پدر و مادرم به یوسف و فاطمه آنقدر زیاد شد ڪه براے آمدنمان لحظه شمارے مے ڪردند. فاطمه از صمیم قلبش به دنیاے اطرافش عشق مے ورزید و همان عشق را هم دریافت مے ڪرد. پس از تولد پسر دوممان "یاسین" پدر و مادرم خودشان تمام شرایط را براے برگشتمان فراهم ڪردند. امیلی در طول این سال ها آنقدر به فاطمه عادت ڪرده بود ڪه چند روز قبل از اینڪه انگلیس را ترک ڪنیم از شدت ناراحتے مریض شد. روز آخرے ڪه براے خداحافظے به خانه اش رفتیم زیر سرم بود و اشک میریخت. موقع خداحافظے گفت : _ با رفتنت دوباره تنها میشم. تو جاے خانواده ے نداشته مو برام پر ڪرده بودی... فاطمه او را در آغوش گرفت و دلدارے داد. امیلے یک روسرے از ڪشوے ڪنار تختش بیرون آورد و گفت : _ از این دوتا خریدم. یڪے براے خودم، یڪے براے تو. میخوام هروقت سرت ڪردے یادم بیفتی. فاطمه او را بوسید و گفت : + احتیاجے نیست اینوسرم ڪنم تا یادت بیفتم. تو همیشه توے فڪر و قلب من هستی. به سختے از امیلے خداحافظے ڪردیم و راهے فرودگاه شدیم... ✍🏻نویسنده: فائزه ریاضی تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran