بسم رب الصابرین
#قسمت_شصت و پنجم
#ازدواج_صوری
همین جوری داشتم گریه میکردم
که صدای تلفن بلندشد
باصدای تلفن بلند شدم
رفتم سمت تلفن
-بله
سلام خانمی
پریا صادق فدات بشه
گریه کردی؟
-خوب چیکار کنم از خواب بیدار شدم دیدم نیستی
دلم گرفت
الان کجایی عزیزم؟
صادق:فرودگاهم
داریم میریم
رسیدم بهت زنگ میزنم مراقب خودت باش
صادق:چشم
یاعلی
صادق تا رسید زنگ زد
مادر و مادرجون هردوشون حواسشون به من بود
صادقم سعی میکرد هرروز زنگ بزنه
یه هفته از رفتنش گذشته بود
ومن شبیه مرده قبرستون بودم
داشتم حاضر میشدم برم دعای کمیل که تلفن زنگ خورد
یعنی میشه صادق باشه
-الو
&&الوسلام خانمم
خوبی؟
-😍😍😍صادق تویی ؟؟حالت خوبه؟
پریا بانو زنگ زدم خداحافظی کنم
-😳یعنی چی؟
&&چندساعت دیگه قرار بزنیم به دل حرمله
بدی دیدی حلال کن
اشکام مثل بارون از چشمام میومد
صدام میلرزدتمام تنم یخ شد 😭
صادق چنددفعه صدام زد
با صدایی که میلرزیدگفتم
-حلالی اقایی😭
دوست دارم
&&من دوست دارم
خداحافظ
وقتی قطع شد گوشی رو محکم چسبوندم به قفسه سینم باصدای بلند گریه میکردم و بی بی زینب رو صدامیزدم😭😭😭
#یا_زینب😓
نام نویسنده:بانو....ش
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran