#رمان #مدافع_عشق
#قسمت_48
هوالعشـــق
چند دقیقه ای راه بیشتر به حرم نمانده که یڪ لحظه لبت را گاز میگیری و می ایستی.مضطرب نگاهت میکنم...
_ چی شد؟؟؟
_ هیچی خوبم. یکم بدنم دردگرفت...
_ مطمئنی خوبی؟...میخوای برگردیم هتل؟
_ نه خانوم! امروز قراره حاجت بگیریما!
لبخند میزنم اما ته دلم هنوز میلرزد...
نرسیده به حرم از یک مغازه آبمیوه فروشی یک لیوان بزرگ آب پرتغال طبیعی میگیری با دو نی و با خوشحالی کنارم می آیـے.
_ بیا بخور ببین اگر دوست داشتی یکی دیگه بخرم.آخه بعضی اب میوه ها تلخ میشه...
به دو نی اشاره میکنم
_ ولی فکر کنم کلن هدفت این بوده که تو یه لیوان بخوریما...
میخندی و از خجالت نگاهت را ازمن میدزدی. تا حرم دست در دستت و در آرامش مطلق بودم.زیارت تنها بات و حال و هوایی دیگر داشت. تا نزدیک اذان مغرب در حیاط نشسته ایم و فقط به گنبد نگاه میکنیم. از وقتی که رسیدیم مدام نفس میزنی و درد میکشی. اما من تمام تلاشم را میکنم تا حواست را پی چیز دیگر جمع کنم. نگاهت میکنم و سرم را روی شانه ات میگذارم این اولین بار است که این حرکت را میکنم.صدای نفس نفس را حالا بوضوح میشنوم. دیگر تاب ندارم ،دستت را میگیرم
_ میخوای برگردیم؟
_ نه من حاجتمو میخوام
_ خب بخدا آقا میده ....توالان باید بیشتر استراحت کنی...
مثل بچه ها بغض و سرت را کج میکنی
_ نه یا حاجت یا هیچی...
خدایا چقدر! از وقتی هم من فهمیده ام شکننده تر شده...
همان لحظه آقایی با فرم نظامی ازمقابلمان رد میشود و درست در چند قدمی ما سمت چپمان مینشیند...
نگاه پر از دردت را به مرد میدوزی و آه میکشی
مرد می ایستد و برای نماز اقامه میبندد.
تو هم دستت را در جیب شلوارت فرو میبری و تسبیح تربتت را بیرون می آوری.سرت را چندباری به چپ و راست تکان میدهی و زمزمه میکنی:
_ هوای این روزای من هوای سنگره...
یه حسی روحمو تا زینبیه میبره
تاکی باید بشینمو خدا خدا کنم....
به عکس صورت شهیدامون نگا کنم...
.
.
باز لرزش شانه هایت و صدای بلند هق هقت...آنقدر که نفسهایت به شماره می افتد و من نگران دستت را فشار میدهم..
نفـس نزن جانا
ڪه جانم میرود
ادامہ دارد...
نویسنده این متن:
#میم_سادات_هاشمے
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran