#رمان_مدافع_عشق
#قسمت_61
هوالعشــــــق
میخواهم تا آخرین لحظه تو را ببینم. به خانه میدوم بدون آنڪه در را ببندم.میخواهم به پشت بام بروم تا تو را ببینم...
هر لحظه که دور میشوی... نفس نفس زنان خود را به پشت بام میرسانم و میدوم سمت لبه ای که رو به خیابان اصلی است. باد میوزد و چادر سفیدم را به بازی میگیرد. یڪ تاڪسی زرد رنگ مقابلت می ایستد. قبل از سوار شدن به پشت سرت نگاه میکنی... به کوچه...
" او هنوز فڪ میکنه جلوی درم"
وقتی میبینی نیستم سوار میشوی و ماشین حرکت میکند...ڪاش این بالا نمی آمدم...یڪ دفعه یڪ چیز یادم می افتد.
زانوهایم سست میشود و روی زمین مینشینم...
" نڪنہ اتفاقی برایت بیفته..."
من "پشت سرت آب نریختم!!!"
من خود بہ چشم خویشتن
دیدم ڪہ جانـــم میرود
ادامہ دارد...
نویسنده این متن:
#میم_سادات_هاشمے
🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran