eitaa logo
🌹ڪانال مدافعان حرم🌹
5.9هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
22هزار ویدیو
224 فایل
صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن پرستو شدن 📞ارتباط با خادم کانال 👇👇 @diyareasheghi
مشاهده در ایتا
دانلود
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت نیم ساعت از تماسش با کمیل می گذشت ولی هنوز عصبی به گوشی که در دستش بود خیره بود،و با پایش بر زمین ضربه می زدو آرام زیر لب غر میزد: ــ نرنم بیرون از خونه،نتونسته چند نفرو بگیره من باید تو خونه زندونی بشم،من احمق نباید زنگ میزدم با صدای آیفون خودش را برای بحث مجددی اینبار با پدرش آماده کرد،اما در باز شد و صغری با جیغ و داد وارد اتاق شد و سمانه را محکم در آغوش گرفت. ــ سلام عشقم ــ تو اینجا چیکار میکنی؟ ــ اومدم بدزدمت بریم دور دور سمانه مشتی به بازویش زد و از او جدا شد. ــ خاله هم اومده؟ ــ نه ــ چرا؟ ــ دارم بهت میگم میخوایم بریم دور دور مامانم کجا بیاد ــ چی میگی تو ــ بابا کمیل زنگ زد گفت سریع آماده بشم بیایم دنبالت بریم دور دور روی تخت نشست و ادامه داد: ــ آخه میدونی داداشم فک کرده تو وزارت کلی آدم وحشتناک هست که کلی با کمربند و شلاق شکنجت دادن و بلند زد زیر خنده،سمانه هم با مقایسه واقعیت آنجا با چیزهایی مه کمیل برای استتار گفته بود خنده اش گرفت. ــ بی مزه ــ تو که اماده ای،چادرتو فقط سرت کن ــ وایسا ببینم شوخی نمی کردی تو؟؟ ــ نه بخدا،کمیل الان بیرون منتظره سمانه در جایش خشک شده بود ،باورش نمی شد که کمیل به دنبال او آمده،او فکر می کرد که کمیل بیخیال او شده و پیگیر کار و حالش نیست ولی اینطور نبود... می خواست کمی ناز کند و بگوید که نمی آید اما می ترسید کمیل و صغری بیخیال شوند و برودند،سریع به طرف چادرش رفت،اما یا یادآوری مادرش با حالت زاری نگاهی صغری انداخت: ــ وای صغری مامان نمیزاره برم بیرون صغری شروع کرد به خندیدن: ــ وای سمانه اینهو دخترا پونزده ساله گفتی،نگران نباش بسپارش به داداشم. صغری بلند شد و به طرف در رفت: ــ من به جا داداشم بودم و تو به درخواست خووستگاریم جواب منفی می دادی دیگه بهت سلام هم نمی کردم،بدبخت داداشم،من بیرونم تا آماده بشی صغری از اتاق خارج شد،سمانه احساس کرد دیگرنایی برای ایستادن ندارد سریع روی صندلی نشست و چشمانش را روی هم گذاشت. قضیه خواستگاری را فراموش کرده بود،حرف های آن شب کمیل در سرش می پیچید وسمانه چشمانش غرق اشک شدند، قلبش با یادآوری درخواست کمیل فشرده شد،احساس بدی نسبت به کمیل بر قلبش رخنه انداخت. دوست داشت بیخیال این بیرون رفتن شود اما با صدای مادرش که به او می گفت سریع اماده شود،متوجه شد برای پشیمانی دیر شده... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🌐 @Iran_Iran 🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran