ایران همدل
📣 #روایت_همدلی | جهادی برای همه
🔸#روایت_ارسالی_مخاطبان: یه روز صبح خانومی به من پیام دادن و گفتن من میخوام یه تیکه طلا اهدا کنم چیکار باید بکنم
من بهشون گفتم تشریف بیارید دفتر هستم درخدمتتون
ایشون گفتن باشه من فردا میام
طرفای غروب بود
دیدم پیام گذاشتن برام
که میشه آدرس خونتون رو بدید که من همین امشب طلا رو براتون بیارم ؟
گفتم بله چرا نمیشه
ایشون حدودا یکساعتِ بعد رسیدن و گفتن که اگه میشه بیاید پایین
من رفتم پایین جایی که گفته بودم باشن تا برم
یه خانمی با حجاب خیلی معمولی ایستاده بود
یک خانم تقریبا ۴۵- ۵۰ ساله ی مانتویی با یه تیکه مویِ بلوندِ از شال بیرون زده
ایشون چون پیام میداد به من تو ایتا
و آیدیش برای من مشخص میشد نمیتونستم تماس هم بگیرم باهاش و بهشون بگم شمایید که اینجا ایستادید ؟!
نگاشون کردم
ایشون هم نگام کردن
گفتن شما دنبال کسی هستید ؟
گفتم بله با خانومی قرار داشتم میخواستم چیزی ازشون تحویل بگیرم
ایشون گفتن من هستم که میخواستم طلامو تقدیم کنم
یه لحظه جا خوردم
تصور من یه خانم چادری و ... بود
گفتم آخی ببخشید
خیلی ممنونم، تو زحمت افتادید این وقتِ شب
گفتن نه من یکسره از شرکت اومدم
تمام ثروت من همین یک ربع سکه هستش همین رو خواستم تقدیم این راه کنم
خواستم زودتر هم به دستتون برسونم که الان اومدم
من مجددا ازشون تشکر کردم و رسید رو براشون نوشتم و طلا رو ازشون تحویل گرفتم و ایشون رفتن
🔹اینارو گفتم که بگم همیشه اون چیزی که تصور ما هستش اتفاق نمیفته
و آدم ها خیلی متفاوت تر از اونی هستن که ما بخوایم از روی ظاهر قضاوتشون کنیم
📲 #ایران_همدل | مشارکت در پویش
📢راوی همدلی باش:👇
@iranehamdel_contact
📣 #روایت_همدلی | گذشتن از همه چیز
🔸#روایت_ارسالی_مخاطبان: یه روز عصر یه خانومی پیام دادم و گفت میخوام طلا هدیه بدم به جبهه ی مقاومت کجا شما رو ببینم؟
گفتم یا شما بیاید دفتر یا من میام خدمتتون
گفت اگه میشه شما بیاید
همین امروز تا امشب هم بیاید
یکم تعجب کردم که تو همین اولین روزی که پیام داده چقد عجله داره
گفتم چشم
تا قبل از ساعت۸مزاحمتون میشم
اونشب هوا بارونی وسرد هم بود اما قول داده بودم و باید میرفتم
به همراه دختر کوچیکم رفتیم
الحمدلله خونشون زیاد ازما دور نبود
رفتم تا پایین ساختمون تماس گرفتم که بیان بیرون
یه خانم محجبه از ورودی بلوکی که جلوش ایستاده بودم اومد بیرون
با یه ساک دستی طلایی
معرفی شدیم به هم ودیدم دوتا جعبه ی طلا از ساک دستی آورد بیرون
و گفت این یه سکه ی پارسیان هستش
این هم یه انگشتر
دیدم باز هم دستشون رفت تو ساک دستی و یه انگشتر نقره با یه نگین خیلی خوشگل آورد بیرون
گفتم اینو هم میخواید بدید؟
گفت بله
من تماااام طلام رو دادم
و اینکه عجله داشتم همین امشب بیاید و ازم تحویل بگیرید این بود که من تازه همین امروز پوستر شما رو دیدم
وخواستم هر چه زودتر این بار سنگین از رو دوش من برداشته بشه
حتی این انگشتر نقره هم دیگه نمیخوام تو دستم باشه
وقتی میبینم تو لبنان وفلسطین چه خبره
این ها دیگه برای من هیچ اهمیتی ندارن
ببرید
حتی با ساک دستی وجعبه ها ببرید
نمیخوام حتی اینا هم برام بمونه
این کمترین کاری هستش که میتونم تو این زمان انجام بدم
📲 #ایران_همدل | مشارکت در پویش
📢 اخبار همدلی از گوشهکنار محل زندگی خود را برای ما بفرستید: 👇
@iranehamdel_contact
📣 #روایت_همدلی | روایت دلدادگی
🔸#روایت_ارسالی_مخاطبان: در جعبه رو که باز کردم دو تا انگشتر دیدم یه انگشتر کوچک دخترونه و یه انگشتر بزرگتر.
سریع به خانم اهدا کننده پیام دادم؛یکی از انگشترها دخترونه ست،
_مال کیه اون انگشتر؟
_انگشتر دخترمه
_چرا نگفتید عصر بیایم تحویل بگیریم که دخترتونم باشند؟
_این هفته هر روز عصرکلاس داشت گفتیم دیر میشه!!!
تو همین مکالمات بود که نکته ای دستگیرم شد!
خیلی وقتها به حکمت این جمله ی حضرت آقا فکر می کردم؛این دهه هشتادی ها این انقلاب رو به ثمر می رسونند!
و چه بسا زمانهایی که این شوخی رو با دهه هشتادی های اطرافم می کردم؛موندم با این کاراتون چه جوری حضرت آقا فرمودند شما قراره انقلاب رو به ثمر برسونید؟!🤔
این روزها بیشتر به فلسفه ی اینجمله ی حضرت آقا پی می برم
_حقیقتش به دخترم گفتم انگشترت رو بفروشم برات گوشی بخرم که نیاز داری؟
_نه مامان من با انگشترم کار واجب تر دارم!
_میخوام اونو برای کمک به جبههی مقاومت هدیه بدم.
و اینجا مادر احساس کرد دارد از دختر دهه هشتادیش عقب میفتد...
این بود که انگشتر مادر هم کنار انگشتر دختر جا خوش کرد داخل جعبه ای که به ما دادند...
🔹جهت کمک نقدی به مردم مظلوم فلسطین و لبنان از طریق زیر می توانید اقدام کنید؛
شماره کارت:
6037998200000007شماره شبا:
Ir320210000001000160000526کد دستوری: #14* پرداخت مستقیم در KHAMENEI.IR 📢 راوی همدلی باش 👇 @iranehamdel_contact
📣 #روایت_همدلی | روایت دلدادگی
🔸#روایت_ارسالی_مخاطبان: از روزی که فرمان آقا صادر شد همه با امکانات خود کنار لبنان بایستند در تلاطم بودم که چه کنم
از من بی دست و پا و حقیر چه کمکی برمیاد؟؟
و این حرف مرتب در ذهنم بود
با همه امکانات
شنیدم خانمی تمام سرمایه اش یک جفت گوشواره بود با تمام وجود و عشق تقدیم کرد
منم طلا داشتم خیلی زیاد نبود ولی بود
گوشواره هام رو بیرون آوردم که اهدا کنم ولی دستم به کار نمی رفت
این تمام امکانات من نبود
دنبال یه چیز،خاص بودم که ازش دل بکنم و بدم
با همسرم داشتم حرف می زدم که ایشون پیشنهاد حلقه های ازدواج مون رو دادن
خودش بود
همه امکانات من نبود ولی خاص بود
بهش علاقه داشتم فقط تو مراسمات خاص می پوشیدم......
از خدا خواستم از منم این جهاد رو قبول کنه و حلقه های ازدواج مون رو تقدیم زمینه سازی ظهور آقا صاحب الزمان عج کردم.
🔹جهت کمک نقدی به مردم مظلوم فلسطین و لبنان از طریق زیر می توانید اقدام کنید؛
شماره کارت: 6037998200000007
شماره شبا: Ir320210000001000160000526
کد دستوری: #14*
پرداخت مستقیم در KHAMENEI.IR
📢 راوی همدلی باش 👇
@iranehamdel_contact
ایران همدل
📣 #روایت_همدلی | پروانهی طلایی نجات بخش
🔸#روایت_ارسالی_مخاطبان: یک بعد از ظهر گرم تابستانی بود که پدر، من و خواهر و مادرم را برد طلافروشی و گفت: به سلیقه خودتان یک انگشتر انتخاب کنید. مادرم انگشتر سادهای انتخاب کرد، خواهرم انگشتری پاکستانی، من اما نگاهم به پروانه روی انگشتری خیره ماند. آقای طلافروش گفت: " ماشاالله دختر کوچیکتون سلیقه سنگینی داره، انگشترش از همه گرونتر شد." نگاه من با این حرف نگران شد اما پدر لبخند زد و گفت: " اشکال نداره همونو که دوست داره براش بذارید"
پدر هر وقت که پول دستش میآمد برایمان طلا میخرید بیشتر از همه برای مادر. مادر هم همیشه طلاهایش را میگذاشت برای روز مبادا.
یکی از روزهای گرم شهریوری بود. آفتاب تا مغز آسمان آمده بود اما من هنوز پتو را محکم روی سرم گرفته بودم. مادرم هر چه تلاش کرد نتوانست پتو را کنار بزند. گفت: " قربونت بشم بلند شو دیرت میشهها. مگر امروز ثبت نام دانشگاه نداری؟"
- با کدوم پول، بابا که گفت پول دانشگاه آزاد را نداره
مادر آرام سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: " نگران نباش. اگه بابات پول نداد، طلاهامو میفروشم"
طلای مادرها در خانواده مثل گل دقیقه نود میماند. همیشه به موقع مشکل گشایی میکند.
"تُف به مال دنیا، پول چرک کفه دسته، کی با خودش برده اون دنیا. همه دار و ندارشونو میذارن این دنیا واسه ارثخور و خودشون با یه کفن میرن" این جملات را آقاجون خدابیامرز همیشه میگفت.
و من همیشه با خودم فکر میکنم مال و اموالی که ما این همه برای بدست اورنشان تلاش میکنیم و دوستشان داریم آیا بعد ما وراث هم قدرشان را میدانند.
در همین فکرها هستم و خیابان اصلی شهر را گز میکنم به دنبال یک چهره مطمئن تا نشانی دفتر امام جمعه را بگیرم. دیر جنبیدهام. همهی شهرها چند روز پیش همایش سراسری نذر طلا برای لبنان برگزار کردهاند. و مردمی که دسته دسته به این همایش پیوستند و شدند صف اولی. و من جاماندهام. سر کوچهای بنر بزرگ نذر طلا برای لبنان از طرف دفتر امام جمعه را میبینم. گر چه تاریخش گذشته اما بسماللهی میگویم و وارد میشوم.
- ببخشید حاج آقا هنوز نذر طلا برای لبنان تحویل میگیرید؟
- بله خواهر، اگر کسی تمایل داشته باشه
انگشتر را از کیفم در میاورم و به حاج آقا میدهم. میگوید:" خدا خیرتان دهد" جملهاش به دلم مینشیند. دلم میخواهد بروم سر مزار آقاجون و بگم: آقاجون نیستی ببینی مردم چرکهای کف دستشان را کیمیا کردند و به بهشت فرستادند. " و با خود میاندیشم شاید روز محشر که همه حیران و سرگردانند، پروانهای از دور دست بیاید و راه را نشانم دهد.
🔹جهت کمک نقدی به مردم مظلوم فلسطین و لبنان از طریق زیر می توانید اقدام کنید؛
شماره کارت:
6037998200000007شماره شبا:
Ir320210000001000160000526کد دستوری: #14* پرداخت مستقیم در KHAMENEI.IR 📢 راوی همدلی باش 👇 @iranehamdel_contact
📣 #روایت_همدلی | روایت دلدادگی
🔸#روایت_ارسالی_مخاطبان: حلقه ازدواجم را به فرمان رهبر عزیزم (جانم به فدایشان) به نیابت از امام زمانم (عجلالله تعالی فرجه) به مردم مظلوم فلسطین و لبنان هدیه میدهم.
قربه الیالله
📆جمعه ۱۴۰۳/۸/۱۸
📍حرم مطهر رضوی
🔹جهت کمک نقدی به مردم مظلوم فلسطین و لبنان از طریق زیر می توانید اقدام کنید؛
شماره کارت:
6037998200000007شماره شبا:
Ir320210000001000160000526کد دستوری: #14* پرداخت مستقیم در KHAMENEI.IR 📢 راوی همدلی باش 👇 @iranehamdel_contact
ایران همدل
📣 #روایت_همدلی | برای عروس
🔸#روایت_ارسالی_مخاطبان: مادرم انگشتری داشت که زمانهای خاصی حلقه میشد دور انگشت دومش.
بچه که بودیم هربار لمسش میکردیم و میخواستیم چند دقیقهای برای ما باشد، میگفت: «این انگشتر خیلی برام عزیزه! اگه گم بشه چی؟»
آنوقتها فکر میکردم چون درشت است و شبیه گل، عزیز است. اما بعدها فهمیدم هدیه باباست، موقع عقد. بماند که انگشتر الماس نشان را باید بیشتر مواظبت کرد و قاعدتا نباید دست بچه داد.
وقتی این را فهمیدیم دیگر بزرگ شده بودیم و سودای داشتنش از سرمان افتاده بود. برعکس، بودنش توی دست مامان، یک حلقه قلبقلبی دور سرمان میساخت.
مخصوصا وقتی میدیدیم مادر هنوز هم گاهی روی نگینهای انگشتر متوقف میشود و لبخندی نامحسوس گوشه لبش مینشیند.
وقتی بازهم بزرگتر شدم، یعنی آنقدری که بتوانم تنها بروم کربلا، اتفاق غیر منتظرهای افتاد! مامان و بابا، هردو، انگشتر الماس را کادوپیچ کردند و هدیه کربلایی شدنم را دادند. نمیدانم چرا!
توی همه این سالها تا الان که سیپنج ساله شدم، حسابی ازش مواظبت کردم. جدای ارزش مادیاش که همه روی آن حساسند، هدیهای که خودش هدیه بوده ارزشی دو چندان دارد. برایم مهم بود سرنوشتش را جوری رقم بزنم که خاطرهاش حالاحالاها بماند. این حس، در این یک سال بعد از فوت بابا خیلی پررنگتر شد. دوست داشتم هرگز گم نشود. کاری کنم که روح بابا را هم نوازش بدهد.
خودش قسمت خودش را پیدا کرد. یک روز، نشان عروسِ خانه پدرم بود و حالا اندک تحفهای برای عروسِ خاورمیانه...
🔹جهت کمک نقدی به مردم مظلوم فلسطین و لبنان از طریق زیر می توانید اقدام کنید؛
شماره کارت:
6037998200000007شماره شبا:
Ir320210000001000160000526کد دستوری: #14* پرداخت مستقیم در KHAMENEI.IR 📢 راوی همدلی باش 👇 @iranehamdel_contact
ایران همدل
📣 #روایت_همدلی | ناقابلترین امکان
🔸#روایت_ارسالی_مخاطبان: انگشت کشیدم روی قاب عکس گوشه میز. چند وقت است که گردگیری نکردهام؟ توی تهران روزی دهبار هم گردگیری کنی بس نیست.
نگاهم خیره ماند روی عکس، روی انگشتر. برای خریدش کل مغازههای سبزه میدان را زیرورو کردیم. آخر سر هم رفتیم همان مغازه اول. فروشنده آدم خوش مشربی بود و کلی با ما راه آمد، حتی مبلغی هم بابت شیرینی عروسی کم کرد.
"بله" را که گفتم توی انگشتم نشست. از بس جمع و جور بودم حسابی در انگشتم لق میزد. دو سال بعد از عروسی برای اینکه از مستاجری راحت بشویم، همه پساندازها به علاوه طلاها را روی هم گذاشتیم و با هر زور و زحمتی بود یک خانه نقلی خریدیم.
چندسال بعد، با آمدن بچهها دوباره کلی وام گرفتیم و طلا فروختیم و خانه را بزرگتر کردیم. کارد از بیپولی و قسطهای بانکی به استخوان خورد ولی یک لحظه هم فکر فروش حلقه به ذهنم نرسید.
اصلا یادم نمیآید در این چند سال، شبی آن را درآورده باشم.
چرا؟ فقط یک شب.
رفته بودیم روستای پدری، یک جای خوش آبوهوا در بلندیهای طالقان. غروب با همسر و بچهها از خانه زدیم بیرون. از باریکه کنار چشمه گذشتیم. وارد باغ سیبی شدیم. هوا حسابی سرد شده بود و باد خنکی از لابهلای علفها میآمد. کنار سنگی نشستیم و آتش روشن کردیم. بعدِ ساعتی، نوک بینی بچهها قرمز شد و دستهای من هم از سرما یخ و بیحس. راه افتادیم سمت خانه.
در خانه که باز شد گرما و بوی قرمه سبزی مادر خورد توی صورتمان. از بیرون نیامده پای سفره شام نشستیم. بعد از خوردن غذا احساس کردم دستم چقدر سبک شده. انگار جای چیزی در دستم خالی بود. چشم چرخاندم و دیدم انگشترم نیست. با هر فکر و خیالی بود، شب را به صبح رساندم و صبح علیالطلوع که هنوز آفتاب تیغ نکشیده بود با همسر زدیم بیرون. کل مسیر را چندبار بالا و پایین کردیم. علفها تا زانوهای ما میرسید با چوبدستی مدام، اینور و آنورشان کردیم ولی نبود که نبود. یاد شهید نوید افتادم نذر زیارت عاشورا کردم و نشستم روی سنگی که دیشب آتش روشن کرده بودیم، دست کشیدم لابهلای علفها، چیزی انگار آنجا برق میزد. نگینهای ریز انگشتر بود. باورم نمیشد.
با دستمال گردوخاک دور قاب را گرفتم. مات گنبد طلایی حرم ماندم، میشود مشهد بروی و یک عکس خانوادگی نگیری؟! قرارهای من و همسرم از همان ابتدا ازدواج تا همین الان :بعد از نماز و زیارت ، بست خانوادگی ،صحن اسماعیل طلا .
آنجا که بنشینی مسافرانی به چشمت می خورد که برای زیارت مقبره هم وطنشان ، شیخ حرعاملی، آمدهاند . از بین همه زائران امام رضاجان ، لبنانیها جور دیگراند، از چهره های سفید و گل انداختهشان بگیر تا سرو وضع شیک و مرتبشان، داد میزند اهل کجا هستند.
اما حالا که حال و هوای عروس مدیترانه آتش و دود و خاکستر است و شیربچههای شهیدسید حسن نصرالله تا پای جان برای فلسیطین و کمربندمقاومت امت اسلامی ایستادهاند، دادن حلقه ازدواج کمترین و ناقابلترین امکان من برای خواهران و برادران لبنانی ام است.
🔹برای مشارکت در پویش کمک به مردم مظلوم فلسطین و لبنان از اینجا وارد شوید.
📢 ارسال روایت همدلی 👇
@iranehamdel_contact
📣 #روایت_همدلی | کمک به مردم مقاوم فلسطین و لبنان با عمل به توصیه رهبر انقلاب
🔸#روایت_ارسالی_مخاطبان: به عشق رهبر عزیزمون و پیروزی جبهه مقاومت چهارمین دست بافت شال و کلاه همراه با خواندن سوره فتح
🔹برای مشارکت در پویش کمک به مردم مظلوم فلسطین و لبنان از اینجا وارد شوید.
📢 ارسال روایت همدلی
@iranehamdel_contact
📣 #روایت_همدلی| خدایا این کم را از من حقیر بپذیر...
🔸#روایت_ارسالی_مخاطبان: در این ایام که کودکان فلسطینی و لبنانی شب های سرد و وحشتناکی را به سر میبرند تا امنیت از دست رفته را به دست بیاورند چه فرقی میکند که حلقهٔ من طلا باشد یا نقره!
اصلا مگر همیشه نمیگوییم مهم دل است!❤️
من از خدا می خواهم جنس قلبم را از طلا کند، طلای عبودیت، طلای تقوای الهی
غیر از این دیگر هیچ شیرینی در این دنیا طعم لذت بخش ندارد...
[رفیق تو هم در این تاریخ اسم خودت را ثبت کن، جزو کسانی که سخت برای آمدن امام زمان (عج) تلاش کردند و از مال و جان خود گذشتن تا آرامش حقیقی در این دنیا نمایان شود]
✍️ از طرف مادر چهار انسان از عالم ذر...
۱۴۰۳/۸/۸؛ روزی که همه داراییم را بخشیدم❤️
🔹برای مشارکت در پویش کمک به مردم مظلوم فلسطین و لبنان از اینجا وارد شوید.
📢 ارسال روایت همدلی
@iranehamdel_contact
📣 #روایت_همدلی | هدیهای دخترانه به محور مقاومت
❤️ #روایت_ارسالی_مخاطبان: دختردار که میشوی، نگاهت به زندگی صورتی میشود
از آن صورتی های که بعد از دیدنش تا چنددقیقهای، شادی، در تک تک سلول های بدنت رقص بندری می رود.
هربار که به النگوها مینگریستم، بزرگ شدن دستانت را متصور میشدم و با خود میگفتم این را هدیهی جشن تکلیفت می دهم
دیگری را جشن ورود به دانشگاه
آن یکی را روز عقدت...
انگار همه را برای دادن به تو نگه داشته بودم
و امروز که آنها را از دستانم جدا کردم و به محور مقاومت هدیه دادم هم، همگی برای تو بود.
برای تو و همه دخترکان جهان که دوست دارم زندگی بیوجود اسرائیل را تجزیه کنند
به امید آن روز.
🔹برای مشارکت در پویش کمک به مردم مظلوم فلسطین و لبنان از اینجا وارد شوید.
📢 ارسال روایت همدلی
@iranehamdel_contact
📣 #روایت_همدلی | «وَإِذَا الْعِشَارُ عُطِّلَتْ»
ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻧﻔﻴﺲ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺭﻫﺎ ﻭ ﺑﻲ ﺻﺎﺣﺐ ﺷﻮﺩ آیه ٤ سوره مبارکه تکویر
🔹#روایت_ارسالی_مخاطبان: چندبار آیه را خواندم...دلم تکان خورد...ذهنممشغول شد
..در این برهه این آیه چقدر مشمول دارد... چه قدر انسانها هستند که این آیه شامل حال اکنونشان میشود.... هر مالی هرچقدر هم ارزشمند، در قیامت رها و بی صاحب میشود حتی طلا!! اما میشود کاری کرد که مال در روز قیامت بی صاحب و رها نشود.... و چه مسیری ارزشمند تر از مسیری که امام جامعه امر کرده اند... کمک به جبهه مقاومت و مردم فلسطین و لبنان، مال نفیسی که در قیامت بی صاحب و رها میشد را صاحب دار میکند(ان شاء الله)
🔸بگویید... از بذل طلاهایتان بگوید... از اهدای حلقه طلای همسر شهید (که تنها یادگاری از عشقش بود) بگویید... از گذشتن کودک هشت ساله از گوشواره هایش بگویید... از دادن یادگاری مادر، از بخشیدن طلای جمع شده برای سفر اربعین و... گفتن ها اثر دارد... مگر نه اینکه امام علی علیه السلام فرموده اند«با اندرزهاست که پرده غفلت کنار میرود» پس گفتن ها اثر دارد...و من تجربه عینی این اثر را در خودم دیدم... من هم با این گفتن ها پرده غفلت را کنار زدم...هر چند چیز زیادی نبود اما بر گردنم سنگینی میکرد... مبادای ما امروز است... همین امروز...
آری طلاهایم عاقبت به خیر شدند
(ان شاءالله)...
خدایا این کم را از حقیر بپذیر
بانویی از گیلان
🔹برای مشارکت در پویش کمک به مردم مظلوم فلسطین و لبنان از اینجا وارد شوید.
📢 ارسال روایت همدلی
@iranehamdel_contact
📣 #روایت_همدلی | طلاهایی که عاقبت به خیر شدند...
🔴 #روایت_ارسالی_مخاطبان: این قطعه انگشتر طلا به ارزش تقریبی ۳ میلیون تومان، تقدیم به مادرم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها که گردنبند خود را به فقیر دادند....
🔹برای مشارکت در پویش کمک به مردم مقاوم فلسطین و لبنان از اینجا وارد شوید.
📢 ارسال روایت همدلی
@iranehamdel_contact
📣 #روایت_همدلی | ماجرای تکاندهنده مادری که طلای خود برای عروسی پسرش را به #ایران_همدل اهدا کرد
❤️ #روایت_ارسالی_مخاطبان: طبق فرمایش ولی امر مسلمین حضرت امام خامنهای (حفظهمالله) که فرمودند: بر هر مسلمانی فرض است که به جبهه مقاومت و مردم غزه و لبنان به هر صورت که میتواند کمک کند، بر خود فرض دانستم ذخیره طلای خود را که برای عروسی پسرم نگه داشته بودم بر این امر تقدیم کنم، ضمنا آمادگی دارم فرزندانم را برای دفاع از فلسطین و لبنان اعزام نمایم؛ به امید پیروزی نهایی جبهه مقاومت و شکست آمریکا و اسرائیل غاصب کودککش
✍️ خواهر شهید و همسر جانباز ۵۰ درصد دفاع مقدس
📆 ۲۹ آبان ۱۴۰۳
🔹برای مشارکت در پویش کمک به مردم مظلوم فلسطین و لبنان از اینجا وارد شوید.
📢 ارسال روایت همدلی 👇
@iranehamdel_contact