eitaa logo
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
414 دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
7.3هزار ویدیو
16 فایل
من عاشق شهادت هستم و پیرو ولایت امام خامنه ای شهید حاج قاسم سلیمانی خادم الشهدا همه ثوابی که از مطالب این کانال قسمت بنده حقیر شود را تقدیم روح مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی میکنم انشاالله دست ما را هم بگیرد. @ya_hussein_s_adrekni
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹|شهید سید محمد علوی ✍️ غبطه ▫️پدر سید محمــد بیمارستان بستری شده بود. اونم وقتی میومد توی بیمارستان، نسخه بیماران رو می‌گرفت و می‌رفت داروخونه. وقتی بر می‌گشت توی دستش چند تا پلاستیک دارو بود. اونها رو می‌بـرد و می‌گذاشـت کنار تخـت مریـض‌ها. هرچـه هـم صداش می‌زدند کـه بیاد پـول داروهـا رو ازشون بگیره، قبول نمی‌کـرد....از نگاه مریض‌ها می‌شد فهمید که چه غبطه‌ای مــی‌خورن بــه پدر و مادر سید محمــد، به خاطر داشتن چنین پسری... 📚 ستارگان حرم کریمه ۲۹، کتاب شهید سید محمد علوی http://eitaa.com/iranjan60 https://rubika.ir/rozesork
🌹|شهید سید مهدی اسلامی ✍️ مجبور شدم ▫️سیدمهدی هیچگاه پاهاش رو جلوم دراز نکرد. جلوی پام تمام قدی ایستاد و تا من نمی‌نشستم، او هم نمی‌نشست. فقط یه جا پاهاش رو جلوم دراز کرد اونم وقتی که شهید شد. بهش گفتم: سید تو هیچوقت پاهات رو جلو من دراز نمی‌کردی، حالا چی شده مادر؟! یهو دیدم چشمای پسرم به اذن خدا برا چند لحظه باز شد و یک قطره اشک از چشماش اومد... شاید می‌خواسته بگه: مادر! اگه مجبور نبودم جلو پاهات تمام قد می‌ایستادم... 📚 کتاب رموز موفقیت شهیدان، ج ۱، ص ۲۵ http://eitaa.com/iranjan60 https://rubika.ir/rozesor
🌹|شهید سید مهدی اسلامی ✍️ مجبور شدم ▫️سیدمهدی هیچگاه پاهاش رو جلوم دراز نکرد. جلوی پام تمام قدی ایستاد و تا من نمی‌نشستم، او هم نمی‌نشست. فقط یه جا پاهاش رو جلوم دراز کرد اونم وقتی که شهید شد. بهش گفتم: سید تو هیچوقت پاهات رو جلو من دراز نمی‌کردی، حالا چی شده مادر؟! یهو دیدم چشمای پسرم به اذن خدا برا چند لحظه باز شد و یک قطره اشک از چشماش اومد... شاید می‌خواسته بگه: مادر! اگه مجبور نبودم جلو پاهات تمام قد می‌ایستادم... 📚 کتاب رموز موفقیت شهیدان، ج ۱، ص ۲۵ http://eitaa.com/iranjan60 https://rubika.ir/rozesor
🌹|شهید سید مهدی اسلامی ✍️ مجبور شدم ▫️سیدمهدی هیچگاه پاهاش رو جلوم دراز نکرد. جلوی پام تمام قدی ایستاد و تا من نمی‌نشستم، او هم نمی‌نشست. فقط یه جا پاهاش رو جلوم دراز کرد اونم وقتی که شهید شد. بهش گفتم: سید تو هیچوقت پاهات رو جلو من دراز نمی‌کردی، حالا چی شده مادر؟! یهو دیدم چشمای پسرم به اذن خدا برا چند لحظه باز شد و یک قطره اشک از چشماش اومد... شاید می‌خواسته بگه: مادر! اگه مجبور نبودم جلو پاهات تمام قد می‌ایستادم... 📚 کتاب رموز موفقیت شهیدان، ج ۱، ص ۲۵ http://eitaa.com/iranjan60 https://rubika.ir/rozesor
🌹|سردار شهید مهدی زین‌الدین ✍️ ظرف شستن ▫️پدر و مادری مهدی، خواهر و برادرش؛ همه دور تا دورِ سفره نشسته بودیم؛ رفتم از آشپزخانه چیزی بیاورم. وقتی آمدم، دیدم همه نصف غذاشون رو خورده‌اند، اما مهدی دست به غذاش نزده تا من بیایم. توی خونه هم بهم کمک می‌کرد. ظرف‌های شام دو تا بشقاب و لیوان بود و یه قابلمه. رفتم سرِ ظرفشویی. مهدی گفت: انتخاب کن، یا تو بشور، من آب بکشم؛ یا من می‌شورم، تو آب بکش. گفتم: مگه چقدر ظرف هست؟ گفت: هرچی که هست، انتخاب کن. 📚 یادگاران ۱۰، صفحات ۱۹ و ۵۰ http://eitaa.com/iranjan60 https://rubika.ir/rozesor
🌹|شهیده فاطمه نیک ✍️ احترام ▫️احترام زیادی برای شوهرش قائل بود. حتی برای رفتن به مسجد هم از او اجازه می‌گرفت. اگر کارش طول می‌کشید و وقت برگشتن شوهرش می‌شد سریع بلند می‌شد و می‌گفت باید بروم و غذای حاجی را آماده کنم. این را که می‌گفت، دیگر کسی اصرار نمی‌کرد، می‌دانستند که از حرفش بر نمی‌گردد. 📚 برشی از زندگی شهیده فاطمه نیک/ کتاب تعبیر یک خواب صفحه ۳۰ http://eitaa.com/iranjan60 https://rubika.ir/rozesor
🌹|شهید اسماعیل دقایقی ✍️ دوری از اختلافات خانوادگی ▫️معمولاً صورت بشاشی داشت. یک‌بار سر مسئله‌ای با هم به توافق نرسیدیم. هر کدام روی حرف خودمان ایستاده بودیم که او عصبانی شد، اخم روی صورتش افتاده بود و لحن مختصر تندی به خود گرفت، بعد از خانه زد بیرون... وقتی برگشت دوباره همان‌طور با روحیه باز و لبخند آمد. بهم گفت: بابت امروز ظهر معذرت می‌خواهم. می‌گفت نباید گذاشت اختلافات خانوادگی بیش از یک روز ادامه پیدا کند... https://rubika.ir/rozesor http://eitaa.com/iranjan60
🌹|شهید عباس کریمی ✍️ سردار خانه‌دار! ▫️زنگ زده بود که نمی‌تواند بیاید دنبالم. باید منطقه می‌ماند. خیلی دلم تنگ شده بود. آن قدر اصرار کردم تا قبول کرد خودم بروم. من هم بلیت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام‌آباد. کف آشپزخانه تمیز شده بود. همه میوه‌های فصل توی یخچال بود. توی ظرف‌های ملامین چیده بودشان. کباب هم آماده بود روی اجاق، بالای یخچال یک عکس از خودش گذاشته بود با یک نامه. وقتی می‌آمد خانه، خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم. بچه را عوض می‌کرد. شیر براش درست می‌کرد. سفره را می‌انداخت و جمع می‌کرد. پا به پای من می‌نشست لباس‌ها را می‌شست، پهن می‌کرد، خشک می‌کرد و جمع می‌کرد. http://eitaa.com/iranjan60 https://rubika.ir/rozesor
🌹|شهید امین کریمی ✍️ همسر من کلفت نیست ▫️امین روزها وقتی از اداره به من زنگ می‌زد و می‌پرسید چه می‌کنی؟ اگر می‌گفتم کاری را دارم انجام می‌دهم می‌گفت: نمی‌خواهد! بگذار کنار، وقتی آمدم با هم انجام می‌دهیم. می‌گفتم: چیزی نیست، مثلاً فقط چند تکه ظرف کوچک است. می‌گفت: خب همان را بگذار وقتی آمدم با هم می‌شوریم، مادرم همیشه بهش می‌گفت: با این بساطی که شما پیش می‌روید همسر شما حسابی تنبل می‌شود! امین جواب می‌داد: نه حاج خانم! مگر زهرا کلفت من است؟ زهرا رئیس من است. به خانه که می‌آمد دست‌هایش را به علامت احترام نظامی کنار سرش می‌گرفت و می‌گفت: سلام رئیس 📚 به روایت همسر شهید امین کریمی http://eitaa.com/iranjan60 https://rubika.ir/rozesor
🌹|شهید علی نیلچیان ✍️ ازدواج آسان ▫️موقع خرید جهیزیه مادرم می‌خواست سنگ تمام بگذارد. فهرست عریض و طویلی تهیه کرده بود و هر روز چند قلمی به آن اضافه می‌کرد. امروز تخت و سرویس خواب، فردا مبل و میز ناهارخوری و... هر چه کردم نتونستم منصرفش کنم. دست به دامان علی شدم. آمد و خطبه‌ای خواند غرا! به زمین اشاره کرد و گفت: مادرجان مگه قرار نیست یک روزی بریم اون زیر؟ مادرم لبش را گزید: خدا مرگم بده! اول زندگی به اون زیر چی کار داری علی آقا؟ علی خندید: اول و آخر نداره مادرجان! آخرش سر از اون زیر در می‌آریم. بذارید روی خاک باشیم. بذارید باهاش انس بگیریم، بذارید همین یکی دو وجب فاصله را هم کم کنیم. مادرم خلع سلاح شد. خیلی چیزها را از لیست خرید حذف کردیم. نه مبل و نه تخت و نه ... 📚 راوی: همسر شهید مهندس علی نیلچیان http://eitaa.com/iranjan60 https://rubika.ir/rozesorkh
🌹|شهید محمد علی جهان‌آرا ✍️ مهریه یک جلد قرآن ▫️مهریه ما یک جلد کلام الله مجید بود و یک سکه طلا، سکه را که بعد از عقد بخشیدم، اما آن یک جلد قرآن را محمد بعد از ازدواج خرید و در صفحه اولش این طور نوشت: امیدم به این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد، نه چیز دیگر، که همه چیز فناپذیر است جز این کتاب. حالا هر چند وقت یک بار که خستگی بر من غلبه می‌کند، این نوشته‌ها را می‌خوانم و آرام می‌گیرم... 📚 کتاب بانوی ماه ۵، صفحه ۱۴ http://eitaa.com/iranjan60 https://rubika.ir/Qassem1399 https://rubika.ir/rozesork