eitaa logo
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
413 دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
7.4هزار ویدیو
17 فایل
من عاشق شهادت هستم و پیرو ولایت امام خامنه ای شهید حاج قاسم سلیمانی خادم الشهدا همه ثوابی که از مطالب این کانال قسمت بنده حقیر شود را تقدیم روح مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی میکنم انشاالله دست ما را هم بگیرد. @ya_hussein_s_adrekni
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌊 🔷 آخرين جلسه‌ای كه سردار گذاشت، جلسه‌ ی فرهنگی بود؛ يك روز قبل از شهادتش. جلسه از ظهر شروع شد. من كنار سردار نشسته بودم. موضوع جلسه، نحوه‌ ی پشتيبانی كاروان‌های راهيان نور بود. قبل از اين كه جلسه شروع بشود، يك كليپ چند دقيقه‌ای از شهيد خرازی گذاشتم. سردار، همين كه چشمش به چهره‌ ی نورانی و زيبای شهيد خرازی افتاد، آهی از ته دل كشيد. توی آن جلسه، سردار طرح‌هايی می‌داد و حرف‌هايی می‌زد كه تا آن موقع برای حمايت از كاروان‌های راهيان نور، سابقه نداشت. ☺️ همين نشان می‌داد كه چه ديدگاه بالايی نسبت به كارهای فرهنگی دارد. جلسه تا غروب طول كشيد. غروب سردار آستين‌هايش را زد بالا كه برود وضو بگيرد. ❤️ يادم افتاد فيلمی از اوايل جنگ برای او آورده‌ام. فيلم مربوط می‌شد به جبهه‌ ی فياضيه كه حاج احمد به همراه چند نفر ديگر در آن بودند. بيشترشان شهيد شده بودند. سردار وقتی موضوع را فهميد، مشتاق شد فيلم را ببيند. ديد هم. باز وقتی چشمش به چهره‌ ی افتاد، از ته دل آه كشيد. 😔 فردا وقتي خبر شهادت سردار را شنيدم، تازه فهميدم آن آه، آه تمنا بوده است؛ تمنای . @iranjan60 🔻 قسمت سی و سوم 🔺 🍃🌸 🌹 : ۱۳۳۷، نجف آباد - اصفهان : ۱۳۸۴، ارومیه آه.... 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌊 🤔 دقيق يادم نيست چند روز از شروع عمليات بيت المقدس گذشته بود، ولی خاطرم هست خبر شهادتش به نجف‌آباد رسيد. چند ساعت بعد، فهميدم شهيد نشده، شديد مجروح شده بود. 🌹 حاجی را بی‌هوش و خونين رسانده بودند بيمارستان. آنهايی كه همراهش بودند، ديده بودند كه او را با سر پانسمان شده، از اتاق عمل آوردنش بيرون. می‌گفتند : 🔷 خيلی نگذشته بود كه ديديم حاجی به هوش اومد! مات و مبهوت شديم. همين كه روی تخت نشست، سرنگ سرم رو از دستش درآورد. با اصرار و با امضای خودش، سر حال و سرزنده از بيمارستان مرخص شد. 👥 نيروها را جمع كرده بود. بهشان گفته بود : من تا حالا شكی نداشتم كه توی اين جنگ‌، ما بر حق هستيم، ولی امروز روی تخت بيمارستان، اين موضوع رو با تمام وجودم درك كردم.  هميشه دوست داشتم بدانم آن روز، روی تخت بيمارستان چه ديده است. با اين كه برادر بزرگ‌ترش بودم، ولی هيچ وقت چيزی بهم نگفت. بعد از شهادتش، از بعضی از دوستان دوران جنگ شنيدم كه احمد آن روز، در عالم مكاشفه مشرف شده بود محضر حضرت صديقه (سلام ا... عليها). ❤️ در واقع حضرت بودند كه او را شفا داده بودند، بعد هم بهش فرموده بودند : برگرد جبهه و كارت را ادامه بده. @iranjan60 🔻 قسمت سی و چهارم 🔺 🍃🌸 🌹 : ۱۳۳۷، نجف آباد - اصفهان : ۱۳۸۴، ارومیه 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
1.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌊 #دریا_دل_عاشق #شهید_احمد_کاظمی : راهی به جز اینکه یک #شهید_زنده در این عصر باشیم نداریم. @iranjan60 🔻 قسمت سی و پنجم 🔺 🌹 #شهید_سانحه_ی_هوایی #تاریخ_ولادت : ۱۳۳۷، نجف آباد - اصفهان #تاریخ_شهادت : ۱۳۸۴، ارومیه 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
370.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌊 #دریا_دل_عاشق سفارش #شهید_احمد_کاظمی به آقا محمدمهدی و آقا محمدسعید (۱۳ فروردین ۸۰) 🔹 با خدا باشید 🔸با تدین باشید 🚫 به هیچ وجه آخرت رو با دنیا عوض نکنید. @iranjan60 🔻 قسمت سی و ششم 🔺 🌹 #شهید_سانحه_ی_هوایی #تاریخ_ولادت : ۱۳۳۷، نجف آباد - اصفهان #تاریخ_شهادت : ۱۳۸۴، ارومیه 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
19.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌊 #دریا_دل_عاشق حضور مقام معظم رهبری در جبهه و خاطره ی دیدار رهبری با حاج احمد دو هفته قبل از شهادت حاجی #شهید_احمد_کاظمی : ما اهل اینجا نیستیم ما اهل جای دیگه هستیم... باید برای اونجا خیلی تلاش بکنیم ما یه صف بزرگی جلومون وایسادن، ماها رو تحویل می گیرند. اون صف رو ما کاری نکنیم رو برگردونه از ما... @iranjan60 🔻 قسمت سی و هفتم 🔺 🌹 #شهید_سانحه_ی_هوایی #تاریخ_ولادت : ۱۳۳۷، نجف آباد - اصفهان #تاریخ_شهادت : ۱۳۸۴، ارومیه 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
15.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌊 #دریا_دل_عاشق ❤️ توصیف #شهید_احمد_کاظمی از زبان #حاج_قاسم_سلیمانی سردار عزیز ما با احمد خیلی رفیق بودیم من نمی دونم احمد منو بیشتر دوست داشت، یا من احمد و بیشتر دوست داشتم... وقتی تو جمع ما بود تداعی تمام زندگیمون رو می کرد... @iranjan60 🔻 قسمت سی و هشتم 🔺 🌹 #شهید_سانحه_ی_هوایی #تاریخ_ولادت : ۱۳۳۷، نجف آباد - اصفهان #تاریخ_شهادت : ۱۳۸۴، ارومیه 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌊 💠 از کجا و توسط چه کسی تماس گرفته بودند نمی‌دانم، اما حاج احمد خیلی ناراحت آمد و گفت که مردم از سرما داخل شهر دارند میلرزند، سریع بروید از هر جا می‌تونید چادر تهیه کنید. 🛩 بالگردهای ما به دلیل کوهستانی بودن منطقه و عدم امکان ارتفاع بالای پرواز قادر به پرواز شبانه نبودند، شهید کاظمی‌با توکل بر خدا اجازه پرواز رو دادند. بالگردها شبانه به کرمان رفتند تا چادر بیاورند که برای اولین بار این پرواز در شب رقم خورد تا بتوان عملیات امداد رسانی رو تکمیل کرد. ✅ در مجموع ۶۰۰ سورتی پرواز انجام شد که در طول این مدت خلبان‌ها در محل عملیات امداد و نجات استراحت میکردند و خلبانی تعویض نشد. تمام هم و غمش این بود که فشار از روی مردم با سرعت هرچه بیشتر برداشته شود. 🔷 یک روز شهید کاظمی‌آمد و گفت بچه ها این کنسروها و کمک‌های مردمی‌رو که مردم داده اند، برای این‌هایی است که داخل شهر هستند … امکان نداشت از این کمک‌های مردمی‌ استفاده بکند حتی آب خوردن. یک ماشین وانت رسید برای تخلیه کنسروها، سه یا چهارتا بچه ۴ یا ۵ ساله عقب وانت بودند با صورت‌های خاک آلود. 👤 به راننده وانت گفتم : میشه این بچه‌ها رو بگذارید جلو بخوابند که بتونیم تعداد بیشتری کنسرو رو بار بزنیم. 😔 راننده که پدر یا از بستگان آنها بود با اشاره دست و صورت به ما  گفت : همه شان مرده اند… حاج احمد همین جور که پای بالگرد ایستاده بود صورتش رو گرفت و از اونجا دور شد… لحظات سختی بر او گذشت. روزی که می‌خواستیم از بم خارج بشویم گفت : 🌺 آقا رضا بگردید داخل هواپیما کنسرو یا نان نمانده باشد که متعلق به مردم باشد و امروز که داریم بم را ترک می‌کنیم اینها داخل هواپیما مانده باشد. 🔷 این قدر حساس بود که کمک‌های مردمی‌را فقط مردم زلزله زده استفاده کنند. @iranjan60 🔻 قسمت سی و نهم 🔺 🍃🌸 🌹 📋 خاطره بم : ۱۳۳۷، نجف آباد - اصفهان : ۱۳۸۴، ارومیه 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌊 🚙 سه تا ماشین در صحنه دیدم گفتند چی شده و گفتم همه زیر آوارند… 😔 تمام ساختمان‌ها پایین ریخته بودند من تمام وضعیتم خاکی بود آقای کاظمی‌را نمیشناختم بعد از شهادت ایشون رو شناختم.. 🌹ایشون اومد داخل ساختمان که تل خاکی بود جوان‌ها که دیدند آقای کاظمی‌مشغول کار است کمک کردند و تمام اجساد و پدر و مادر من را از زیر آوار بیرون آوردند. @iranjan60 🔻 قسمت چهلم 🔺 : از اهالی بم 🍃🌸 🌹 : ۱۳۳۷، نجف آباد - اصفهان : ۱۳۸۴، ارومیه 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌊 #دریا_دل_عاشق از شب قبل مدام نگران بودم. پرسیدم : 😨 «هوای ارومیه خرابه، چه جوری می‌خواهید بروید. احتمالاً پرواز انجام نمی‌شه». گفت : «هرچی خدا بخواهد». 🔷 از او خواستم شماره تلفنی به من بدهد تا از حالش باخبرشوم. صبح دلشوره‌ام بیشتر شد. رفتم چند اسکناس برداشتم و دور عکس احمد چرخاندم و در صندوق صدقات انداختم و ولی آرام نشدم. دلم طاقت نمی‌آورد. 💰 به خاطر همین سکه‌ای را که روز نیمه شعبان به عنوان فرمانده‌ ی نمونه به او هدیه داده بودند، را نذر کردم تا روز عیدغدیر برایش گوسفند بخریم و قربانی کنیم. پیش از این نیز یک بار النگوهایم را نذر مسجد لرزاده کردم و او به سلامت به خانه بازگشت. با خودم فکر کردم اِن شاء الله اگر هم قرار باشد اتفاقی بیافتد، این نذر جلوی آن را می‌گیرد. ساعت ۱۱ بود که چند تن از دوستانم به دیدنم آمدند. حزن و اندوه در چهره‌هایشان نمایان بود. 🍒 رفتم داخل آشپزخانه که وسایل پذیرایی را بیاورم که یکی از دوستانم به فریده [دخترم] گفت : «تلویزیون را خاموش کن» دستانم لرزید با ناراحتی پرسیدم : «برایم خبر آوردی؟» 😔 دخترانم شروع به جیغ زدن کردن و من مات و مبهوت فقط نگاه می‌کردم. همسر برادرم نیز دقایقی بعد آمد. مدام می‌گفت : «گریه کن» گفتم : «گریه‌ام نمی‌آید».  با رفتن احمد کوهی از غم و غصّه بر شانه‌ام نشست. @iranjan60 🔻 قسمت چهل و یکم 🔺 🕊 #همسران_شهدا 🍃🌸 #شهید_احمد_کاظمی 🌹 #شهید_سانحه_ی_هوایی #تاریخ_ولادت : ۱۳۳۷، نجف آباد - اصفهان #تاریخ_شهادت : ۱۳۸۴، ارومیه 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌊 #دریا_دل_عاشق از شب قبل مدام نگران بودم. پرسیدم : 😨 «هوای ارومیه خرابه، چه جوری می‌خواهید بروید. احتمالاً پرواز انجام نمی‌شه». گفت : «هرچی خدا بخواهد». 🔷 از او خواستم شماره تلفنی به من بدهد تا از حالش باخبرشوم. صبح دلشوره‌ام بیشتر شد. رفتم چند اسکناس برداشتم و دور عکس احمد چرخاندم و در صندوق صدقات انداختم و ولی آرام نشدم. دلم طاقت نمی‌آورد. 💰 به خاطر همین سکه‌ای را که روز نیمه شعبان به عنوان فرمانده‌ ی نمونه به او هدیه داده بودند، را نذر کردم تا روز عیدغدیر برایش گوسفند بخریم و قربانی کنیم. پیش از این نیز یک بار النگوهایم را نذر مسجد لرزاده کردم و او به سلامت به خانه بازگشت. با خودم فکر کردم اِن شاء الله اگر هم قرار باشد اتفاقی بیافتد، این نذر جلوی آن را می‌گیرد. ساعت ۱۱ بود که چند تن از دوستانم به دیدنم آمدند. حزن و اندوه در چهره‌هایشان نمایان بود. 🍒 رفتم داخل آشپزخانه که وسایل پذیرایی را بیاورم که یکی از دوستانم به فریده [دخترم] گفت : «تلویزیون را خاموش کن» دستانم لرزید با ناراحتی پرسیدم : «برایم خبر آوردی؟» 😔 دخترانم شروع به جیغ زدن کردن و من مات و مبهوت فقط نگاه می‌کردم. همسر برادرم نیز دقایقی بعد آمد. مدام می‌گفت : «گریه کن» گفتم : «گریه‌ام نمی‌آید».  با رفتن احمد کوهی از غم و غصّه بر شانه‌ام نشست. 🌐 @iranjan60 🔻 قسمت چهل و یکم 🔺 🕊 #همسران_شهدا 🍃🌸 #شهید_احمد_کاظمی 🌹 #شهید_سانحه_ی_هوایی #تاریخ_ولادت : ۱۳۳۷، نجف آباد - اصفهان #تاریخ_شهادت : ۱۳۸۴، ارومیه 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌊 🌹 احمد آقا داشت در حالی که به خط دشمن نگاه میکرد، با بیسیم حرف میزد. من رفتم زیر شانه های حمید را گرفتم و اصغر دیزجی هم پاهای حمید آقا رو گرفت. در این حین خمپاره ۸۱، افتاد درست کنار تویوتا. تویوتا روشن بود. 🔵 چرخ و رادیاتور و و دیفر ماشین را زد لت و پار کرد. در همان لحظه ای که خمپاره افتاد و منفجر شد، صدای احمد کاظمی را هم شنیدم که گفت : آخ؟ برگشتم طرف احمد. خودم نیز سوزشی در پایم حس کردم. بی توجه به این اتفاقات به بچه هایی که آنجا بودند، گفتم : بیایین کمک کنین جنازه حمید را ببریم عقب. منتهی اینها از شدت خستگی حال بلند شدن نداشتند به قدری خسته بودند که قدرت پر کردن خشابهایشان هم نبود. گفتم : ✅ پس من جنازه رو میکشم تا کنار تویوتا، شما فقط کمک کنین بذاریم داخل ماشین. گفتند : باشه. در این گیر و دار اصغر دیزجی گفت : غلامحسین! هم ماشینات زخمی شد هم خودت! نگاه کردم از جایی که در پایم سوزش احساس میکردم ترکش خورده بود. از رادیاتور ماشین آب قرمز میریخت.[رنگ آب رادیاتور تویوتا به رنگ قرمز است.] «آخ» احمد آقا هنوز توی گوشم بود، برگشتم طرفش. گفت : 🤕 ببین اون بند انگشتم کجا اوفتاده، شاید پیدا کردی. یک بند از انگشت وسطش را ترکش قطع کرده بود. بند را پیدا کردم و گذاشتیم سر جایش و با گاز و باند بستیم. احمد آقا باز هم نمیرفت عقب. با اصرار راضی کردیم تا برود عقب. آمدم سراغ تویوتا، ولی دیگر تویوتا به درد نمی‌خورد. می‌خواست برود که پرسیدم : احمد آقا جنازه حمید را چیکار کنیم؟ گفت : بذار بمونه، بریم ماشین بفرستیم بیارن عقب. گفتم : شما برین من میمونم اینجا. از دستم گرفت و کشید که بیا برویم. پای من زخمی بود و میلنگیدم. 🚶 پیاده راه افتادیم. بیسیم زد لشکر نجف، یک جیپ داشتند که رویش موشک تاو سوار بود. همین جیپ موشک تاو آمد، سوارش شدیم و برگشتیم قرارگاه. خودش از جیپ پیاده شد به راننده سفارش کرد این را ببر اورژانس و خودش رفت سنگر آقا مهدی، خواستم من هم پیاده شوم که به آقا مهدی گفت : زخمی شده، بذار بره اورژانس. آقا مهدی هم گفت : برو بده زخمت را پانسمان کنن بعد برگرد. 👤 من رفتم پانسمان شدم و برگشتم دوباره پیش آقا مهدی و احمد آقا. 🍃 بعد از این احمد آقا را راضی کردیم که برود عقب. در این فاصله وضعیت خط و موقعیت دشمن را برای آقا مهدی شرح داد و رفت و فرماندهی لشکرش را سپرد دست آقا مهدی. منتهی از جزیره نرفته بود پس از یکی دو ساعت برگشت به همان سنگر کوچک آقا مهدی. بند انگشت را توی اورژانس انداخته بودند دور. گفته بودند دیگر به دردت نمیخورد. @iranjan60 🔻 قسمت چهل و دوم 🔺 🍃🌸 🌹 : ۱۳۳۷، نجف آباد - اصفهان : ۱۳۸۴، ارومیه 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
15.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🍃❤️توصیف از زبان سردار عزیز ما با احمد خیلی رفیق بودیم من نمی دونم احمد منو بیشتر دوست داشت، یا من احمد و بیشتر دوست داشتم... وقتی تو جمع ما بود تداعی تمام زندگیمون رو می کرد... @iranjan60 🌷🍃 شهادت حاج احمد : ۸۴.۱۰.۱۹ شهادت حاج قاسم : ۹۸.۱۰.۱۳ 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃