eitaa logo
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
419 دنبال‌کننده
15هزار عکس
6.7هزار ویدیو
16 فایل
من عاشق شهادت هستم و پیرو ولایت امام خامنه ای شهید حاج قاسم سلیمانی خادم الشهدا همه ثوابی که از مطالب این کانال قسمت بنده حقیر شود را تقدیم روح مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی میکنم انشاالله دست ما را هم بگیرد. @ya_hussein_s_adrekni
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 ✋ دستان اسیر را بستم. با هم شروع به دویدن کردیم. در راه هرچه اسلحه جامانده بود روی دوش اسیر می ریختم! در راه یک نارنجک انداز پیدا کردم. داخل آن یک گلوله بود. برداشتم و سریع حرکت کردیم. هنوز به نیروهای خودی نرسیده بودیم. لحظه ای از فکر شاهرخ جدا نمی شدم. یکدفعه سر وکله یک هلی کوپتر عراقی پیدا شد! همین را کم داشتیم. در داخل چاله ای سنگر گرفتیم. 🚁 هلی کوپتر بالای سر ما آمد و به سمت خاکریز نیروهای ما شلیک می کرد. نمی توانستم حرکتی انجام دهم. ارتفاع هلی کوپتر خیلی پائین بود و درب آن باز بود. حتی پوکه های آن روی سر ما می ریخت فکری به ذهنم رسید. نارنجک انداز را برداشتم. با دقت هدفگیری کردم و گلوله را شلیک کردم باور کردنی نبود. 😉 گلوله دقیقاً به داخل هلی کوپتر رفت. بعد هم تکان شدیدی خورد و به سمت پائین آمد. دو خلبان دشمن بیرون پریدند. آنها را به رگبار بستم. هر دو خلبان را به هلاکت رساندم. دست اسیر را گرفتم و با قدرت تمام به سمت خاکریز دویدیم. ⏱ دقایقی بعد به خاکریز نیروهای خودی رسیدیم... @iranjan60 🔻 قسمت سی و نهم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 از بچه ها سراغ آقاسید (مجتبی هاشمی) را گرفتم. گفتند : 🤕 مجروح شده گلوله تیربار دشمن به دستش خورده و استخوان دستش را خُرد کرده. 🚶 اسیر را تحویل یکی از فرمانده ها دادم. به هیچیک از بچه ها از شاهرخ حرفی نزدم. بغض گلویم را گرفته بود. عصر بود که به مقر برگشتیم. نیروی کمکی نیامد، توپخانه هم حمایت نکرد. همه نیروها به عقب آمدند. 🌙 شب بود که به هتل رسیدیم. آقاسید را دیدم. درد شدیدی داشت. اما تا مرا دید با لبخندی بر لب گفت : خسته نباشی دلاور، بعد مکثی کرد و با تعجب گفت : 😧 شاهرخ کو!؟ بچه ها هم در کنار ما جمع شده بودند. نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم. قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد. سید منتظر جواب بود. این را از چهره نگرانش می فهمیدم، کسی باور نمی کرد که شاهرخ دیگر در بین ما نباشد. خیلی از بچه ها بلند بلند گریه می کردند. سید را هم برای مداوا فرستادیم بیمارستان. روز بعد یکی از دوستانم که رادیو تلویزیون عراق را زیر نظر داشت سراغ من آمد. نگران و با تعجب گفت : شاهرخ شهید شده؟ گفتم : چطور مگه؟! گفت : الان عراقی ها تصویر جنازه یک شهید رو پخش کردند. 😔 بدنش پر از تیر و ترکش و غرق در خون بود. سربازای عراقی هم در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله می کردند. گوینده عراقی هم می گفت : 🔹 ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم! اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم. اوشهید شده بود. شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک کند. همه گذشته اش را. می خواست چیزی از او نماند. نه اسم. نه شهرت نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر ، اما یاد او زنده است. 🕊 یاد او نه فقط در دل دوستان بلکه در قلوب تمامی ایرانیان زنده است. او مزار دارد. مزار او به وسعت همه خاک های سرزمین ایران است. او مرد میدان عمل بود او سرباز اسلام بود. او مرید امام بود. شاهرخ مطیع بی چون و چرای ولایت بود و اینان تا ابد زنده اند. @iranjan60 🔻 قسمت چهلم، آخر 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 😊 شب و روز می گفت : 👌 فقط امام، فقط خمینی رحمت الله علیه 📺 وقتی در تلویزیون صحبت های حضرت امام پخش می شد، با احترام می نشست. اشک می ریخت و با دل و جان گوش می کرد. یک بار که سخنرانی حضرت امام از تلوزیون در حال پخش بود، داشتم از کنارش رد می‌شدم که یکدفعه دیدم اشک تمام صورتش را پر کرده. باتعجب گفتم : 😦 شاهرخ، داری گریه می‌کنی!؟ با دست اشک‌هایش را پاک کرد و گفت : 🌷 امام، بزرگ‌ترین لطف خدا در حق ماست. ما حالا حالا‌ها مونده که بفهمیم رهبر خوب چه نعمت بزرگیه، من که حاضرم جُونم رو برای این آقا فدا کنم. عظمت را اگر خدا بدهد، می شود خمینی، با یک عبا و عمامه آمد. اما عظمت پوشالی شاه را از بین بُرد. ✅ همیشه می گفت : هرچه امام بگوید همان است. حرف امام برای او فصل الخطاب بود. برای همین روی سینه اش خالکوبی کرده بود که : ❣ فدایت شوم خمینی. @iranjan60 🔻 قسمت شانزدهم 🔺 🍃🌺 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🌹 شاهرخ به سراغ تمامی رفقای قدیم و جدید رفت. صبح روز یازدهم مهر با دو دستگاه اتوبوس و حدود هفتاد نفر نیرو راهی جنوب شدیم. 🚶 وقتی وارد اهواز شدیم همه چیز به هم ریخته بود. آوارگان زیادی به داخل شهر آمده بودند. رزمندگان هم از شهرهای مختلف می‌آمدند و… همه به سراغ استانداری و محل استقرار دکتر چمران می‌رفتند. ✅ سه روز در اهواز ماندیم. دکتر چمران برای نیرو‌ها صحبت کرد. به همراه ایشان برای انجام عملیات راهی منطقه سوسنگرد شدیم. مرتب می‌گفت : 🔴 من نمی‌دونم، باید هر طور شده کله پاچه پیداکنی! گفتم: آخه آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذا هم درست پیدا نمی‌شه چه برسه به کله پاچه!؟ 🔰 بالاخره با کمک یکی از آشپز‌ها کله پاچه فراهم شد. گذاشتم داخل یک قابلمه، بعد هم بردم مقرّ شاهرخ و نیروهاش. فکر کردم قصد خوشگذرانی وخوردن کله پاچه دارند. اما... @iranjan60 🔻 قسمت نوزدهم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🌙 آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا کرد و گفت : امشب برای شناسایی می‌ریم جاده ابوشانک. 🔰 در میان نیروهای دشمن به یکی از روستا‌ها رسیدیم. دو افسر عراقی داخل سنگر نشسته بودند. یکدفعه دیدم سر نیزه‌اش را برداشت و رفت سمت آن‌ها، با تعجب گفتم : شاهرخ چیکار می‌کنی! گفت : هیچی، فقط نگاه کن! 🔎 مطمئن شد کسی آن اطراف نیست. خوب به آن‌ها نزدیک شد. هر دوی آن‌ها را به اسارت درآورد. کمی از روستا دور شدیم. 🌹 شاهرخ گفت : اسیر گرفتن بی‌فایده است. باید این‌ها رو بترسونیم. 🙈 بعد چاقویی برداشت. لاله گوش آن‌ها را برید و گذاشت کف دستشان و گفت : برید خونتون! 😶 مات و مبهوت به شاهرخ نگاه می‌کردم. برگشت به سمت من و گفت : 😐 این‌ها افسرای بعثی بودند. کار دیگه‌ای به ذهنم نرسید! شبهای بعد هم این کار را تکرار کرد. اگر می‌دید اسیر، فرمانده یا افسر بعثی است قسمت نرم گوشش را می‌برید و ر‌هایشان می‌کرد. این کار او دشمن را عجیب به وحشت انداخته بود تا اینکه از فرماندهی اعلام شد : 👏 نیروهای دشمن از یکی از روستا‌ها عقب نشینی کردند. @iranjan60 🔻 قسمت بیست و یکم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🔷 قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسایی به آنجا برویم. معمولاً هم شاهرخ بدون سلاح به شناسایی می‌رفت و با سلاح برمی گشت! ⏰ ساعت شش صبح و هوا روشن بود. کسی هم درآنجا ندیدیم. در حین شناسایی و در میان خانه‌های مخروبه روستا یک دستشویی بود که نیروهای محلی قبلاً با چوب و حلبی ساخته بودند. شاهرخ گفت : من نمی‌تونم تحمل کنم. می‌رم دستشویی! گفتم : اینجا خیلی خطرناکه مواظب باش. 🔰 من هم رفتم پشت یک دیوار و سنگر گرفتم. داشتم به اطراف نگاه می‌کردم. یکدفعه دیدم یک سرباز عراقی، اسلحه به دست به سمت ما می‌آید. از بی‌خیالی او فهمیدم که متوجه ما نشده. او مستقیم به محل دستشویی نزدیک می‌شد. می‌خواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نمی‌شد. 👤 کسی همراهش نبود. از نگاه‌های متعجب او فهمیدم راه را گم کرده. ضربان قلبم به شدت زیاد شده بود. اگر شاهرخ بیرون بیاید؟ 🍃 سرباز عراقی به مقابل دستشویی رسید. با تعجب به اطراف نگاه کرد. یکدفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فریادکشید : وایسا! 🏃 سرباز عراقی از ترس اسلحه‌اش را انداخت و فرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش می‌دوید. از صدای او من هم ترسیده بودم. رفتم و اسلحه‌اش را برداشتم. بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت. سرباز عراقی همینطور که ناله و التماس می‌کرد می‌گفت : تو رو خدا منو نخور! ✅ کمی عربی بلد بودم. تعجب کردم و گفتم : چی داری می‌گی؟! سرباز عراقی آرام که شد به شاهرخ اشاره کرد و گفت : فرماندهان ما قبلاً مشخصات این آقا را داده‌اند. به همه ما هم گفته‌اند : 👌 اگر اسیر او شوید شما را می‌خورد! برای همین نیروهای ما از این منطقه و این آقا می‌ترسند. خیلی خندیدیم. شاهرخ گفت : 😂 من اینهمه دنبالت دویدم و خسته شدم. اگه می‌خوای نخورمت باید منو تا سنگر نیروهامون کول کنی! سرباز عراقی هم شاهرخ را کول کرد و حرکت کردیم. چند قدم که رفتیم گفتم : 🌷 شاهرخ، گناه داره تو صد و سی کیلو هستی این بیچاره الان می‌میره. شاهرخ هم پایین آمد و بعد از چند دقیقه به سنگر نیروهای خودی رسیدیم و اسیر را تحویل دادیم. @iranjan60 🔻 قسمت بیست و دوم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🌙 شب بعد، سید مجتبی همه فرماندهان گروه‌های زیر مجموعه فداییان اسلام را جمع کرد و گفت : 📋 برای گروههای خودتان، اسم انتخاب کنید و به نیرو‌هایتان کارت شناسایی بدهید. 🦁 شیران درنده، عقابان آتشین، این‌ها نام گروه‌های چریکی بود. شاهرخ هم نام گروهش را گذاشت : 😄 آدمخوار‌ها! سید پرسید : این چه اسمیه؟! 🌷 شاهرخ هم ماجرای کله پاچه و اسیر عراقی را با خنده برای بچه‌ها تعریف کرد. @iranjan60 🔻 قسمت بیست و سوم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🌷 سید مجتبی هاشمی فرماندهی بسیار خوش برخورد بود. بسیاری از کسانی که از مراکز دیگر رانده شده بودند، جذب سید می‌شدند. سید هم از میان آن‌ها رزمندگانی شجاع تربیت می‌کرد. ☺️ سید با‌شناختی که از شاهرخ داشت بیشتر این افراد را به گروه او یعنی «آدم خوار‌ها» می‌فرستاد و از هرکس به میزان تواناییش استفاده می‌کرد. در آبادان شخصی بود که به مجید گاوی مشهور بود. می‌گفتند گنده لات اینجا بوده. تمام بدنش جای چاقو و شکستگی بود. هرجا می‌رفت، یک کیف سامسونت پر از انواع کارد و چاقو همراهش بود. ⚔ می‌خواست با عراقی‌ها بجنگد اما هیچکدام از واحدهای نظامی او را نپذیرفتند تا اینکه سید او را تحویل شاهرخ داد. 💐 شاهرخ هم در مقابل این افراد مثل خودشان رفتار می‌کرد. 👀 کمی به چهره مجید نگاه کرد. با‌‌ همان زبان عامیانه گفت : 😌 ببینم، می‌گن یه روزی گنده لات آبادان بودی. می‌گن خیلی هم جیگر داری، درسته!؟ بعد مکثی کرد و گفت : اما امشب معلوم می‌شه، با هم می‌ریم جلو ببینم چیکاره‌ای! 🌙 شب از مواضع نیروهای خودی عبور کردیم. به سنگرهای عراقی‌ها نزدیک شدیم. شاهرخ مجید را صدا کرد و گفت : 🚶 می‌ری تو سنگراشون، یه افسر عراقی رو می‌کشی و اسلحه‌اش رو می‌یاری. اگه دیدم دل و جرات داری می‌یارمت تو گروه خودم. @iranjan60 🔻 قسمت بیست و چهارم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🌙 شب از مواضع نیروهای خودی عبور کردیم. به سنگرهای عراقی‌ها نزدیک شدیم. شاهرخ مجید را صدا کرد و گفت : 👌 می‌ری تو سنگراشون، یه افسر عراقی رو می‌کشی و اسلحه‌اش رو میاری. اگه دیدم دل و جرات داری میارمت تو گروه خودم. 🔪 مجید یه چاقو از تو کیفش برداشت و حرکت کرد. دو ساعت گذشت و خبری از مجید نشد. به شاهرخ گفتم : 😐 این پسر دفعه اولش بود. نباید می‌فرستادیش جلو، هنوز حرفم تمام نشده بود که در تاریکی شب احساس کردم کسی به سمت ما می‌آید. اسلحه‌ام را برداشتم. یکدفعه مجید داد زد : ⛔️ نزن منم مجید! پرید داخل سنگر و گفت : بفرمایید این هم اسلحه، شاهرخ نگاهش کرد و با حالت تمسخرگفت : 😏 بچه، اینو از کجا دزدیدی!؟ مجید یکدفعه دستش رو داخل کوله پشتی و چیزی شبیه توپ را آورد جلو، در تاریکی شب سرم را جلو آوردم. یکدفعه داد زدم : وای! با دست جلوی دهانم را گرفتم، سر بریده یک عراقی در دستان مجید بود!! 😐 شاهرخ که خیلی عادی به مجید نگاه می‌کرد گفت : سر کدوم سرباز بدبخت رو بریدی؟ مجید که عصبانی شده بود گفت : به خدا سرباز نبود، بیا این هم درجه هاش، از رو دوشش کَندم. بعد هم تکه پارچه‌ای که نشانه درجه بود را به ما داد. 🌺 شاهرخ سری به علامت تایید تکان داد و گفت: حالا شد، تو دیگه نیروی ما هستی. @iranjan60 🔻 قسمت بیست و پنجم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 💠 در گروه پنجاه نفره ما همه تیپ آدمی حضور داشتند، از بچه‌های لات تهران و آبادان و…تا افراد تحصیل کرد‌ه ای مثل اصغر شعل هور که فارغ التحصیل از آمریکا بود. 📿 از افراد بی‌نمازی که در‌‌ همان گروه نمازخوان شدند تا افراد نمازشب خوان. اکثر نیروهایی هم که جذب گروه فداییان اسلام می‌شدند علاقمند پیوستن به گروه شاهرخ بودند. ✅ وقتی شاهرخ در مقر بود و برای نمازجماعت می‌رفت همه بچه‌ها به دنبالش بودند. آن ایام سید مجتبی امام جماعت ما بود. دعای توسل و دعای کمیل را از حفظ برای ما می‌خواند و حال معنوی خوبی داشت. 🍃 در شرایطی که کسی به معنویت نیرو‌ها اهمیت نمی‌داد، سید به دنبال این فعالیت‌ها بود و خوب نتیجه می‌گرفت. @iranjan60 🔻 قسمت بیست و هفتم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایت کوتاهی از زندگی شهید شاهرخ ضرغام ؛ کسی که محافظ کاباره میامی بود ولی تغییرش داد... 🥀۱۷ آذرماه ، حُر انقلاب گرامی باد . @iranjan60
آیت الله مجتهدی در ڪربلا داش مشتی ها امام حسین را یاری ڪردند . علیہ السلام ها استخاره زدند ، بد آمد . 💐سالروز شهادت حرّ انقلاب اسلامی 🌺14صلوات هدیه به روح این شهید بزرگوا🌺 @iranjan60🌹🍃