eitaa logo
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
412 دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
7.5هزار ویدیو
17 فایل
من عاشق شهادت هستم و پیرو ولایت امام خامنه ای شهید حاج قاسم سلیمانی خادم الشهدا همه ثوابی که از مطالب این کانال قسمت بنده حقیر شود را تقدیم روح مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی میکنم انشاالله دست ما را هم بگیرد. @ya_hussein_s_adrekni
مشاهده در ایتا
دانلود
💝🍃💝 🍃💝 💝 📜 😐 باز هم مثل شب های قبل نیمه شب که از خواب بیدار شدم، دوباره دیدم که ابراهیم روی زمین خوابیده! با اینکه رختخواب برایش پهن کرده بودیم؛ اما آخر شب وقتی از مسجد آمد، دوباره روی فرش خوابید. صدایش کردم و گفتم : 😥 داداش جون، هوا سرده یخ میکنی. چرا توی رختخواب نمی خوابی؟ 🔷 گفت : خوبه، احتیاجی نیست. وقتی دوباره اصرار کردم گفت : 😔 رفقای من الان تو جبهه ی گیلان غرب، توی سرما و سختی هستند. من هم باید کمی حال اونها را درک کنم. @iranjan60 🍃🌹 📚 سلام بر ابراهیم، ج۲ 💝 🍃💝 💝🍃💝
💝🍃💝 🍃💝 💝 📜 قبل انقلاب ما توی خیابان انقلاب می نشستیم. خب تقریبا تمام اهالی این محله ابراهیم را می شناختند. ☺️ ابراهیم یه اخلاق خیلی خوبی که داشت، به همه کمک می کرد. اصلا دنیا براش ارزش نداشت. اگه شما می گفتی : آقا ابرام، چقدر پیراهن شما قشنگه، باور کن اگر زیر پیراهن یا چیزی تنش بود، همانجا در می آورد و به شما می بخشید. ✅ یه ظهر تابستانی، از روی بیکاری آمدم سر کوچه نشستم. هوا خیلی گرم بود. دیدم فایده نداره، برم خونه و زیر باد پنکه بمونم بهتره. همین که خواستم برم، دیدم از سمت ابتدای خیابان زیبا، که الان به اسم هست ابراهیم داره میاد. ماندم تا ابراهیم را ببینم بعد بروم. 😳 همینطور که نزدیک میشد دیدم پابرهنه است.... ادامه دارد... @iranjan60 🍃🌹 📚 سلام بر ابراهیم ج ۲ 💝 🍃💝 💝🍃💝
💝🍃💝 🍃💝 💝 📜 💠 هر زمان ابراهیم در جمع رفقا در هیئت حاضر می شد شور عجیبی پربا می کرد. در سینه زنی و مداحی برای اهل بیت سنگ تمام می گذاشت. اما عادت خاصی در هیئت داشت. 🔴 توی مداحی داد نمی زد. صدای بلندگو را اجازه نمی داد زیاد کنند. وقتی هنوز هیئت شروع نشده بود، سر بلندگوها را به سمت داخل محل هیئت می چرخاند تا همسایه ها اذیت نشوند. ✅ اجازه نمی داد رفقای جوان، که شور و حال بیشتری دارند تا دیر وقت در هیئت عمومی عزاداری را ادامه دهند. مراقب بود مردم به خاطر مجلس عزای اهل بیت اذیت نشوند. به این مسائل توجه خاص داشت. 👈 همچنین زمانی که هنوز چراغ ها روشن نشده بود، هیئت را ترک می کرد! علت این کار او را بعدها فهمیدم. زمانی که شاهد بودم دوستان هیئتی، بعد از هیئت مشغول شوخی و خنده و...می شدند و به تعبیری بیشتر اندوخته ی معنوی خود را از دست می دادند. 🍃🌹 📚 سلام بر ابراهیم، ج ۲ @iranjan60 💝 🍃💝 💝🍃💝
💝🍃💝 🍃💝 💝 📜 💠 هر زمان ابراهیم در جمع رفقا در هیئت حاضر می شد شور عجیبی پربا می کرد. در سینه زنی و مداحی برای اهل بیت سنگ تمام می گذاشت. اما عادت خاصی در هیئت داشت. 🔴 توی مداحی داد نمی زد. صدای بلندگو را اجازه نمی داد زیاد کنند. وقتی هنوز هیئت شروع نشده بود، سر بلندگوها را به سمت داخل محل هیئت می چرخاند تا همسایه ها اذیت نشوند. ✅ اجازه نمی داد رفقای جوان، که شور و حال بیشتری دارند تا دیر وقت در هیئت عمومی عزاداری را ادامه دهند. مراقب بود مردم به خاطر مجلس عزای اهل بیت اذیت نشوند. به این مسائل توجه خاص داشت. 👈 همچنین زمانی که هنوز چراغ ها روشن نشده بود، هیئت را ترک می کرد! علت این کار او را بعدها فهمیدم. زمانی که شاهد بودم دوستان هیئتی، بعد از هیئت مشغول شوخی و خنده و...می شدند و به تعبیری بیشتر اندوخته ی معنوی خود را از دست می دادند. 🍃🌹 📚 سلام بر ابراهیم، ج ۲ 🔻@iranjan60🔺 💝 🍃💝 💝🍃💝
🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂 🕊🍂 🍂 📜 🍂 پاییز ۱۳۶۱ بود با موتور به سمت میدان آزادی می رفتیم، می خواستم ابراهیم را برای عزیمت به جبهه به ترمینال غرب برسانم. 🚗 یک ماشین مدل بالا از کنار ما رد شد، خانمی کنار راننده نشسته بود که حجاب درستی نداشت. نگاهی به ابراهیم انداخت و حرف زشتی زد. ابراهیم گفت : سریع برو دنبالش! من هم با سرعت به سمت ماشین رفتم. بعد اشاره کردیم بیا بغل، گفتم : این دفعه حتما دعوا می کنه. 🚗 اتومبیل کنار خیابان ایستاد. ما هم کنار آن توقف کردیم، منتظر برخورد ابراهیم بودم. ابراهیم کمی مکث کرد و همینطور که روی موتور نشسته بود با راننده سلام و احوالپرسی گرمی کرد. راننده که تیپ ظاهری ما و برخورد خانمش را دیده بود، توقع چنین سلام و علیکی را نداشت. ✅ بعد از جواب سلام، ابراهیم گفت : من خیلی معذرت میخوام، خانم شما فحش بدی به من و همه ریش دارها داد. می خواهم بدونم که...راننده حرف ابراهیم را قطع کرد و گفت : خانم بنده غلط کرد، بیجا کرد. 🌹 ابراهیم گفت : نه آقا اینطوری صحبت نکن. من فقط می خواهم بدانم آیا حقی از ایشان گردن بنده است؟ یا من کار نادرستی کردم که با من اینطور برخورد کردند؟! 😳 راننده اصلا فکر نمی کرد ما اینگونه برخورد کنیم. از ماشین پیاده شد صورت ابراهیم را بوسید و گفت : ❤️ نه دوست عزیز، شما هیچ خطائی نکردی. ما اشتباه کردیم. خیلی هم شرمنده ایم. بعد از کلی معذرت خواهی از ما جدا شد. این رفتارها و برخوردهای ابراهیم، آن هم در آن مقطع زمانی برای ما خیلی عجیب بود. اما با این کارها راه درست برخورد کردن با مردم را به ما نشان می داد. همیشه می گفت : 😉 در زندگی، آدمی موفق تر است که در برابر عصبانیت دیگران صبور باشد. کار بی منطق انجام ندهد و این رمز موفقیت او در برخوردهایش بود. 💠 نحوه برخورد او مرا به یاد این آیه می انداخت : «بندگان خاص خداوند رحمان کسانی هستند که با آرامش و بی تکبر بر زمین راه می روند و هنگامی که جاهلان آنان را مخاطب سازند (و سخنان ناشایست بگویند) به آنها سلام می گویند. (۱) 🍃🌹 📚 سلام بر ابراهیم، ج ۱ ۱) سوره فرقان، آیه ۶۳ 🔻@iranjan60🔺 🍂 🕊🍂 🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂
🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂 🕊🍂 🍂 📜 💫 یک شب در محل کمیته ی الفتح ابراهیم را دیدم. نشستیم و مشغول صحبت شدیم. نگران آینده انقلاب و نظام بود. نظرات جالبی داشت. احساس کردم در مسائل اجتماعی و سیاسی خیلی بزرگ شده. با اینکه من هم در آن زمان پاسدار بودم، اما مثل ابراهیم بر مسائل سیاسی تسلط نداشتم. او خیلی خوب مسائل و مشکلات انقلاب را تحلیل می کرد. 🔴 نگران بود که دشمنان انقلاب، روحیه ی انقلابی مردم را از بین نبرند. 🔴 نگران بود که ولی فقیه تنها بماند. از طرفی از نحوه ی برخورد برخی انقلابیون و تندوری ها ناراحت بود. 🤔 دقیقا یادم هست که می گفت : 🔥 دشمن داره کاری می کنه تا مهمترین مسائل در نگاه مردم تغییر کنه، مردم بی تفاوت بشوند و... 👈 آن زمان است که انقلاب از درون، از بین میرود. 👉 🍃🌹 📚 سلام بر ابراهیم، ج ۲ 🔻@iranjan60🔺 🍂 🕊🍂 🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂
🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂 🕊🍂 🍂 📜 🔷 از جبهه برمیگشتم، وقتی رسیدم میدان خراسان دیگر هیچ پولی همراهم نبود. به سمت خانه در حرکت بودم، اما مشغول فکر. 😔 الان برسم خونه همسرم و بچه هایم از من پول می خواهند، تازه اجاره خانه را چه کنم؟! سراغ کی بروم؟ به چه کسی رو بیندازم؟ خواستم بروم خانه برادرم، اما او هم وضع خوبی نداشت. 🚶 سر چهار راه عارف ایستاده بودم. با خودم گفتم : فقط باید خدا کمک کند. من اصلا نمیدانم چه کنم؟ در همین فکر بودم که یکدفعه دیدم ابراهیم سوار بر موتور به سمت من آمد. خیلی خوشحال شدم. تا من را دید از موتور پیاده شد، مرا در آغوش کشید. چند دقیقه ای صحبت کردیم. ✅ وقتی می خواست برود اشاره کرد : حقوق گرفتی؟! گفتم : نه، هنوز نگرفتم، ولی مهم نیست. دست کرد توی جیب و یک دسته اسکناس در آورد. گفتم : به جون آقا ابرام نمی گیرم، خودت احتیاج داری. گفت : این قرض الحسنه است. هر وقت حقوق گرفتی پس میدی. بعد هم پول را داخل جیبم گذاشت و سوار شد و رفت. 💰 آن پول خیلی برکت داشت. خیلی از مشکلاتم را حل کرد. تا مدتی مشکلی از لحاظ مالی نداشتم. خیلی دعایش کردم. آن روز خدا ابراهیم را رساند. مثل همیشه حلال مشکلات شده بود. @iranjan60 🍃🌹 📚 سلام بر ابراهیم، ج ۱ @iranjan60🔺 🍂 🕊🍂 🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂
📜 👕 لباس پلنگی رو پوشید و رفت پیش بچه ها، وقتی برگشت با لباس سربازی بود؛ پرسیدم : 😳 آقا ابرام لباست کو؟! گفت : 😉 یکی از بچه های کرد خوشش آمد، بخشیدم به او. 🍃🌹 📚 سلام بر ابراهیم، ج ۱ @iranjan60🔺
🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂 🕊🍂 🍂 📜 در یکی از روزها خبر رسید که ابراهیم و جواد و رضا گودینی پس از چند روز ماموریت، از سمت پاسگاه مرزی در حال بازگشت هستند. از اینکه آنها سالم بودند خیلی خوشحال شدیم. 💠 جلوی مقر شهید اندرزگو جمع شدیم. دقایقی بعد ماشین آنها آمد و ایستاد، ابراهیم و رضا پیاده شدند. بچه ها خوشحال دورشان جمع شدند و روبوسی کردند. 🔷 یکی از بچه ها پرسید : آقا ابرام، جواد کجاست؟! یک لحظه همه ساکت شدند. ابراهیم مکثی کرد در حالی که بغض کرده بود گفت : 😢 جواد! بعد آرام به سمت عقب ماشین نگاه کرد. یک نفر آنجا دراز کشیده بود. روی بدنش هم پتو قرار داشت! سکوتی کل بچه ها را گرفته بود. 🌸 ابراهیم جواب داد : جواد...جواد! 😭 یک دفعه اشک از چشمانش جاری شد، چند تا از بچه ها با گریه داد زدند : جواد، جواد! و به عقب ماشین رفتند! همینطور که بقیه هم گریه می کردند، یک دفعه جواد از خواب پرید و نشست و گفت : 😨 چی، چی شده؟! جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه کرد. بچه ها با چهره هایی اشک آلود و عصبانی به دنبال ابراهیم می گشتند. اما ابراهیم سریع رفته بود داخل ساختمان. 🍃🌹 📚 سلام بر ابراهیم، ج ۱ @iranjan60🔺 🍂 🕊🍂 🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂
🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂 🕊🍂 🍂 📜 💠 سالهای آخرِ قبل از انقلاب بود. ابراهيم به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت ديگری بود. تقريباً کسی از آن خبر نداشت. خودش هم چيزی نميگفت، اما كاملا رفتار و اخلاقش عوض شده بود. ابراهيم خيلی معنوی تر شده بود. صبحها يک پلاستيک مشكی دستش می گرفت و به سمت بازار ميرفت. چند جلد کتاب داخل آن بود. 📆 یك روز با موتور از سر خيابان رد ميشدم، ابراهيم را ديدم. پرسيدم : داش ابرام کجا ميری؟! گفت : ميرم بازار. 🏍 سوارش کردم، بين راه گفتم : چند وقته اين پلاستيک رو دستت ميبينم چيه!؟ گفت : هيچی کتابه! بين راه، سر کوچه نائب السلطنه پياده شد، خداحافظی کرد و رفت. 😦 تعجب کردم، محل کار ابراهيم اينجا نبود. پس کجا رفت!؟ 🚶 با كنجكاوی به دنبالش آمدم.... 🍃🌹 📚 سلام بر ابراهیم، ج ۱ @iranjan60🔺 🍂 🕊🍂 🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂
🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂 🕊🍂 🍂 📜 💠 ريز بينی و دقت عمل در مسائل مختلف، از ويژگيهای ابراهيم بود. اين مشخصه، او را از دوستانش متمايز ميکرد. 📆 فروردين ۱۳۵۸ بود. به همراه ابراهيم و بچه های کميته به مأموريت رفتيم. خبر رسيد، فردی که قبل از انقلاب فعاليت نظامی داشته و مورد تعقيب ميباشد در يکی از مجتمع های آپارتمانی ديده شده. ✅ آدرس را در اختيار داشتيم. با دو دستگاه خودرو به ساختمان اعلام شده رسيديم.وارد آپارتمان مورد نظر شديم. بدون درگيری شخص مظنون دستگير شد. 🔷 ميخواستيم از ساختمان خارج شويم. جمعيت زيادی جمع شده بودند تا فرد مورد نظر را مشاهده کنند. خيلی از آنها ساکنان همان ساختمان بودند. 🚶 ناگهان ابراهيم به داخل آپارتمان برگشت و گفت : صبر کنيد! با تعجب پرسيديم : چی شده!؟ 😕 چيزی نگفت. فقط چفيه ای که به کمرش بسته بود را باز کرد. آن را به چهره مرد بازداشت شده بست. پرسيدم : ابرام چيکار ميکنی!؟ در حالی كه صورت او را ميبست جواب داد : ما بر اساس يك تماس و خبر، اين آقا را بازداشت کرديم، اگر آنچه گفتند درست نباشد آبرويش رفته و ديگر نميتواند اينجا زندگی کند. همه مردم اينجا به چهره يک متهم به او نگاه ميکنند. اما حال، ديگر کسی او را نميشناسد. اگر فردا هم آزاد شود مشکلی پيش نمی آيد. ✅ وقتی از ساختمان خارج شديم کسی مظنون مورد نظر را نشناخت. به ريز بينی ابراهيم فکر ميکردم. چقدر شخصيت و آبروی انسانها در نظرش مهم بود. 🍃🌹 📚 سلام بر ابراهیم، ج ۱ 🔻@iranjan60🔺 🍂 🕊🍂 🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂
🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂 🕊🍂 🍂 📜 🚶 رفته بودم ديدن دوستم. او در عملياتی در منطقه غرب مجروح شد، پای او شديداً آسيب ديده بود. به محض اينكه مرا ديد خوشحال شد و خيلی از من تشكر كرد. اما علت تشكر كردن او را نمی فهميدم! دوستم گفت : سيد جون، خيلی زحمت كشیدی، اگه تو مرا عقب نمی آوردی حتماً اسير ميشدم! گفتم : معلوم هست چی ميگی!؟ من زودتر از بقيه با خودرو مهمات آمدم عقب و به مرخصی رفتم. 🌹 دوستم با تعجب گفت : نه بابا، خودت بودی، كمكم كردی و زخم پای مرا هم بستی! اما من هرچه ميگفتم : اين كار را نكرده ام بی فايده بود. ⏰ مدتی گذشت. دوباره به حرفهای دوستم فكر كردم. يكدفعه چيزی به ذهنم رسيد. رفتم سراغ ابراهيم! او هم در اين عمليات حضور داشت و به مرخصی آمد.با ابراهيم به خانه دوستم رفتيم. به او گفتم : كسی را كه بايد از او تشكر كنی، آقا ابراهيم است نه من! چون من اصلاً آدمی نبودم که بتوانم کسی را هشت کيلومتر آن هم در کوه با خودم عقب بياورم. برای همين فهميدم بايد کار چه کسی باشد!یك آدم کم حرف، كه هم هيکل من باشد و قدرت بدنی بالایی داشته باشد. من را هم بشناسد. فهميدم کار خودش است! ⚠️ اما ابراهيم چيزی نمی گفت. گفتم : 🌹 آقا ابرام به جدم اگه حرف نزنی از دستت ناراحت ميشم. اما ابراهيم از كار من خيلی عصبانی شده بود. گفت : سيد چی بگم؟! ✅ بعد مكثی كرد و با آرامش ادامه داد : من دست خالی می آمدم عقب. ايشان در گوشه ای افتاده بود، پشت سر من هم کسی نبود. من تقريباً آخرين نفر بودم. درآن تاريکی خونريزی پايش را با بند پوتين بستم و حركت كرديم. در راه به من ميگفت سيد، من هم فهميدم که بايد از رفقای شما باشد. برای همين چيزی نگفتم تا رسيديم به بچه های امدادگر. 😔 بعد از آن ابراهيم از دست من خيلی عصبانی شد. چند روزی با من حرف نميزد! علتش را ميدانستم. او هميشه ميگفت : 👈 كاری كه برای خداست، گفتن ندارد. 🍃🌹 📚 سلام بر ابراهیم، ج ۱ 🔻@iranjan60🔺 🍂 🕊🍂 🍂🕊🍂🕊🍂🕊🍂