eitaa logo
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
415 دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
7.4هزار ویدیو
17 فایل
من عاشق شهادت هستم و پیرو ولایت امام خامنه ای شهید حاج قاسم سلیمانی خادم الشهدا همه ثوابی که از مطالب این کانال قسمت بنده حقیر شود را تقدیم روح مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی میکنم انشاالله دست ما را هم بگیرد. @ya_hussein_s_adrekni
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 یک سال رفت و آمد تا راضی شدند او را اعزام کنند. ۲۴ خرداد سال ۹۵ اعزام شد. چند روز بود یک نگرانی گنگ توی وجودم افتاده بود. من عادت نداشتم وقتی ابوالفضل محل کارش بود با او تماس بگیرم مگر این که ضرورتی پیش می‌آمد ولی چند روز آخر حالم طوری شده بود که مدام تماس می‌گرفتم و چند کلمه‌ای صحبت می‌کردم تا آرام می‌شدم. اذان ظهر را تازه گفته بودند که تلفن زد. گفت: خانوم، من ساعت سه راهی‌ام. یک ساک کوچک برام آماده کن. تا برود با مادرش خداحافظی کند، ساک را برایش بستم. اشک می‌ریختم و وسایلش را توی ساک می‌چیدم. اصلا آن روز توی حال خودم نبودم. با عجله آمد خانه. فرصت نبود یک دل سیر او را ببینم. برادرم آمده بود تا ابوالفضل را تا قرارگاه ببرد. دوست داشتم من هم برای بدرقه‌اش می‌رفتم ولی راضی نشد. می‌گفت : بعضی از بچه‌هایی که از شهرستان آمده‌اند، با ما اعزام می‌شوند. آن‌ها تنها هستند. خوب نیست شما تا آن‌جا بیایید. بعد هم اگر بیایی، خداحافظی برایم سخت‌تر می‌شود. علی آن‌قدر گریه کرد که مجبور شد او را با خودش ببرد. دم رفتن، ابوالفضل خیلی سخت اشک ‌ریخت. سرم را به سینه‌اش چسباند. اشک‌هایش می‌ریخت روی سرم. دیدم چقدر دارد خداحافظی برای جفت‌مان سخت می‌شود. سرم را از سینه‌اش جدا کردم. گفت: خانوم، از این به بعد فقط خودت برای زندگیت تصمیم بگیر. سفارشش همین بود. این را گفت و رفت...😔💔 به روایت همسر مکرم 🖥جنات فکه 📸میزان آنلاین @iranjan60🌹
🌱 ابوالفضل گوشی همراهش را با خودش نبرده بود. سه چهار روز طول کشید تا با من تماس گرفت. شنیدن صدایش انگار جان گرفتن دوباره‌ام بود. گفت: نگران نباش. این‌جا هیچ خبری نیست. مکالمه‌مان خیلی کوتاه بود. اما همین مکالمه‌های کوتاه، هر شب تکرار می‌شد و هر دفعه صحبت کردن برای جفت‌مان سخت‌تر. هر دفعه اصرار داشت حتما با علی صحبت کند. ابوالفضل هر بار دلداری‌ام می‌داد و می‌گفت این‌جا خبری نیست. می‌خندیدم و می‌گفتم: خب اگه خبری نیست، پاشو بیا. یک‌بار هم گفتم: ابوالفضل! سه ماهه که رفتی. کی می‌خوای برگردی؟ چنددقیقه ای خندید و گفت: خانوم! کجا سه ماهه؟! من همه‌اش سه هفته‌اس که اومدم! نمی‌دانم، شاید حس نکرد سختی نبودنش توی همان به قول خودش سه هفته برای من به اندازه چند ماه گذشته. به روایت همسر مکرم 🖥جنات فکه @iranjan60🌹
🌱 سه‌شنبه تماس گرفت. برخلاف همیشه که حول و حوش ۹ شب تماس می‌گرفت، آن شب دیرتر تماس گرفت. گفت: خانوم، من یه مسئولیت جدید گرفتم، ممکنه نتونم چند روز باهات تماس بگیرم. یا اگه تماس بگیرم، دیروقت بشه. نگران نباش. چهارشنبه منتظر تماسش بودم ولی زنگ نزد. حالم به هم ریخته بود. یک نگرانی بی‌دلیل، آرامشم را گرفته بود. گفتم بهتر است برم بیرون شاید حالم بهتر بشود ولی برعکس بدتر شدم. یک چشمم به تلفن بود و یک چشمم به ساعت. آن شب را به‌سختی به صبح رساندم. مدام به خودم دلداری می‌دادم که اتفاقی نیفتاده. صبح پنج‌شنبه، آقاجواد برادر بزرگ‌تر ابوالفضل تماس گرفت. حال من و علی را پرسید و از من شماره پدرم را خواست. گفت: شماره دایی رو تو گوشیم ندارم. گفتم: چطور؟ گفت: هیچی، فقط می‌خوام حال‌شون رو بپرسم. آقاجواد که قطع کرد دلهره‌ام چند برابر شد. طاقت نیاوردم. چند دقیقه بعد تماس گرفتم. گفتم: با بابا تماس گرفتید؟ گفت: بله. دوباره پرسیدم: اتفاقی افتاده؟ قبل از این که جواب بدهد صدای گریه‌اش را از پشت خط شنیدم. دیگر نیاز نبود بگوید چه اتفاقی افتاده. نیاز نبود بگوید ابوالفضل به بزرگ‌ترین آرزوی زندگی‌اش رسیده. این گریه‌ فقط یک معنی داشت: من و علی تمام پشتوانه و امید زندگی‌مان را از دست داده بودیم... به روایت همسر مکرم 🖥جنات فکه @iranjan60🌹
🌱 یک آن تمام وجودم خالی شد. پاهایم سست شد و روی زمین افتادم. برای چند دقیقه زمان برایم متوقف شده بود. متوجه زمان و مکان نبودم. تمام حواسم پیش ابوالفضل بود و از ته قلبم حضرت زینب را صدا می‌کردم یاری‌ام کند تا شاید بتوانم بر این غصه بزرگ و ورای ظرفیت وجودی‌ام فایق بیایم. یاد روز رفتنش افتادم. گفت: من برای شهادت نمی‌رم. دارم می‌رم تا از تمام باورهام دفاع کنم و تمام شعارها و اعتقاداتم رو به منصه ظهور و بروز برسونم. اگر شهادت قسمتم شد که الحمدلله ولی اگر نشد، باز هم خدا را شکر می‌کنم که فرصت دفاع از حریم اهل‌بیت را نصیبم کرد. به روایت همسر مکرم 🖥جنات فکه @iranjan60🌹🍃
👥همرزمان محمد تعریف میکنند که روز چهلمی که در سوریه بودیم با محمد در صف تلفن ایستاده بودیم. ناگهان محمد گفته بود دیگه خسته شدم. یکی از همرزمانش ناراحت میشود و می گوید : 😐محمد چرا این حرف را میزنی؟ ما از زن و فرزند و خانواده گذشته ایم امده ایم اینجا برای دفاع از دینمان. آن وقت تو میگویی خسته شده ام. 🍃محمد همان موقع با لبخند همیشگی که بر لب داشته بود گفته بود از اینجا ماندن خسته نشده ام. از این خسته شده ام که ۴۰ روز است اینجایم و هنوز دینم را به اربابم ادا نکرده ام. ❤️ @iranjan60🌹🍃
🌱 دو روز بعد از شهادتش او را توی معراج ‌دیدم. صورتش آرام بود مثل همیشه. فقط گفتم: ابوالفضل، شهادت مبارکت باشه. نوش جانت. تو لیاقتش رو داشتی. چیزی نمانده که دوری‌مان یک ساله شود. فقط خدا می‌داند توی این مدت چه روزها و شب‌های سختی به من و علی گذشته. «دلتنگی و بی‌قراری» توصیف یک لحظه رنجی است که از دوری ابوالفضل می‌کشم. خوابش را دیدم. همان‌طور که همیشه بود، آمده بود خانه خودمان. آرام و مهربان علی را بغل کرد. گفتم: ابوالفضل! خیلی دلم برات تنگ شده. خیلی به من و علی سخت می‌گذره! نگاهش را از صورتم گرفت و گفت: از دل من خبر نداری! نگاهش که کردم، غم عالم نشست روی شانه‌ام. صدای مردانه‌اش توی گوشم زنگ ‌خورد. روز خواستگاری‌ام گفته بود: من دوست دارم مرگم شهادت باشد. آن‌قدر محکم از آرزویش گفت که انگار شهادت برای او یک سرنوشت و سرانجام محتوم بود. گفت: من توی سن پایین به شهادت می‌رسم. ابوالفضل راست گفت. همسر جوان ۳۲ ساله‌ام در اوج جوانی شهید شد. به روایت همسر مکرم 🖥جنات فکه @iranjan60🌹
🌱 (آخر) بسم الله الرحمن الرحیم پس از سلام و درود بر روح پاک و مطهر ائمه معصومین (علیهم‌السلام)، امام راحل و شهدای گران‌قدر ایران اسلامی و آرزوی توفیق روزافزون برای امام خامنه‌ای (مدظله العالی) می‌نگارم آنچه را که تمامی مسلمانان موظف به آنند. قال الله تبارک و تعالی: کل نفس ذائقه الموت هر نفسی طعم مرگ را می‌چشد. اکنون که این وصیت نامه را می‌نگارم نتوانستم توشه‌ای اخروی برای خود مهیا سازم و اعمالم نیز کمکی به این بنده حقیر نمی‌نماید و بهتر از هر کسی می‌دانم در حق خود ظلم کرده‌ام و چه زیبا امیرالمومنین علی (ع) آن اسوه صبر و شجاعت در دعای کمیل می‌فرماید ظلمت نفسی. حال این که این بزرگوار خود اول مظلوم عالم است و در حقش ظلم شده است. و از خدا می‌خواهم که این بنده را مورد مغفرت قرار دهد و باز از دعای کمیل امیرالمومنین کمک می‌گیرم که ایشان چه زیبا فرمودند یارب ارحم ضعف بدنی. از همه دوستان و همکارانی که در حق آن ها ظلمی روا داشته ام طلب عفو و بخشش می‌نمایم چرا که می‌دانم حق الناس زیادی بر گردنم است و توان پاسخگویی آن را ندارم. خدا را بابت همه نعمت‌هایی که به این بنده حقیر ارزانی داشت سپاسگزارم و می‌خواهم که از ناشکری ها و ناسپاسی‌هایم درگذرد. در این جا می‌بایست از پدر، برادر و داماد عزیزمان که در قید حیات نیستند یاد کنم و از زحماتی که در حق اینجانب کشیدند تشکر کنم و از خداوند منان برای آن ها طلب غفران الهی نمایم. از مادرم می‌خواهم که مرا حلال نماید و اگر نتوانستم جبران خوبی های ایشان را بکنم از من درگذرد و برایم دعای خیر نماید. از برادران، خواهرم و خانواده‌هایشان می‌خواهم از سر تقصیرات این بنده حقیر درگذرند و برایم طلب غفران نمایند. در این جا عرض می‌نمایم در تمامی اموراتم همسرم وصی من است هر طور که صلاح می‌داند عمل نماید. از همسر عزیزم به خاطر ناملایمت‌هایی که در زندگی با این بنده حقیر متحمل شد؛ عذرخواهی می‌نمایم و می‌خواهم تا کم و کاستی‌ها و اخلاق بد من را به بزرگواری خود ببخشد. از همسرم می‌خواهم تا فرزند دلبندم علی آقا را با مهر و محبت بزرگ نماید و جای خالی پدر را برایش پر نماید. اما سخنی هم به علی آقا عرض کنم، علی جان این را بدان که من تو را خیلی دوست دارم و همیشه و همه جا با تو خواهم بود. پسر عزیزم از تو می‌خواهم همیشه در مسیر درست گام‌برداری و مایه سرافرازی بنده و مادرت باشی و از این طریق اعمال خیر نامشخص به من هبه نمایی و ولایت فقیه و رهبری فرزانه انقلاب را برای خود الگو و راهبر قرار دهی. همسرعزیزم در انتهای سررسید تمامی طلب‌ها و بدهی‌ها و حساب‌هایم را ثبت نموده‌ام که زحمت آن ها به گردن شما می‌باشد. در خاتمه عرض می‌نمایم که دلم برای زیارت کربلا تنگ می‌شود حتما در زیارت کربلا مرا هم یاد کنید و این شعر را زمزمه نمایید: شب های جمعه می‌گیرم هواتو اشک غریبی می‌ریزم براتو بیچاره اون که ندیده حرم رو بیچاره‌تر اون که دید کربلاتو در مراسمات و مناسبت‌ها حتما ذکر بی‌بی دو عالم اول مظلومه عالم حضرت زهرا(س) گرفته شود و مرا با این ذکر راهی منزل آخرت نمایید. والسلام الحقیر ابوالفضل نیکزاد به روایت همسر مکرم 🖥جنات فکه @iranjan60🌹
✨محمدحسن پاسدار رسمی و کارمند دانشگاه علوم پزشکی بیمارستان «بقیه الله» تهران بود زمانی که در بیمارستان بقیه‌الله تهران پذیرفته شد قبل از گرفتن اولین شیفت کاریش، برای ثبت نام سوریه اقدام کرد به او گفته بودند لااقل بگذار یک ساعت شیفت بروی بعد سراغ سوریه را بگیر. گفته بود 《من اصلا برای این آمده‌ام اینجا که بروم سوریه》 اول رفت برای سوریه ثبت نام کرد، بعد اولین شیفت کاریش را گرفت.😊 شب قبل از شهادت محمد حسین خواب دیدم مردم اطرافم را گرفتند و به من تبریک می گویند ، صدای فریاد یا صاحب الزمان هم بلند شده بود . بیدار شدم ساعت 2 شب بود ،صدقه انداختم . تا صبح خوابم نبرد فقط گریه می کردم و می لرزیدم . فردا ظهر عکس اش را دیدم که گذاشته بودند و نوشته بودند دکتر حسن شهید شد ."💔 🌹 نخستین‌شهید ازجامعه ی‌پزشکی 💐🌸🌺 https://rubika.ir/rozesorkh http://eitaa.com/iranjan60
‍ دو روز قبل از اینکه اعزام بشه در حالی که تو فکر بود بهم نگاه انداخت گفت باید حلالم کنی؛ من برم دیگه برنمیگردم...‼️ نگاهش کردم گفتم این حرفو نزن. 😢 گفت دیشب خواب دیدم توی صحرای بزرگی هستیم من و یه عالمه آدم دیگه درحالی که هرکدوم زخمی به تن داریم یا حسین میگیم. بر سر و سینه زنان و دوان دوان از اونجا رد میشیم، شبیه اون دسته‌های عزاداری که روز اربعین از بین الحرمین میگذرند.😭 تعبیر خوابش چه زیبا بود؛ صحرای وعده‌گاه عاشقان...💔 راوی: همسر از شهدای لشکر https://rubika.ir/rozesorkh http://eitaa.com/iranjan60
🍃گاهی زیباترین آهنگ جهان، طنین الله اکبر ظهر با نغمه پرستویی‌ست که چیزی به آخرین پروازش نمانده! نغمه ای که مرغ خیال مرا به دومین ماه از حکومت بهار برد و آغاز حیات همان پرستو را نشانم داد، زمان نامگذاری در ثبت احوال را! که سیاه قلمی روی کاغذ چرخید و نوشت: جواد کاکه‌جانی... 🍃از قلمرو غیرتمندان کُرد! پسرکی که همان اول پای ورق زندگی‌اش نوشتند ، وطن، امنیت! حرمی که اطرافش جوی خون روان بود و دیوار هایش لرزان از موج انفجار باید او و امثال او برمیخاستند تا این قائله ای که به نام به پا شده بود را بخوابانند. 🍃جواد آرمان های وطنش را در خطر دید، ملی کشورش را لبه پرتگاه دید و متوجه حربه یزیدیان زمان شد که از نام پلی ساخته بودند تا از روی اسلام واقعی گذر کنند و تبری ساخته بودند برای قطع ریشه مسلمانان. پس برگشت تا اینبار ارتفاعات کردستان را از وجود نحس ضد انقلاب ها پاک سازد. 🍃و درست بعد از طنین الله اکبر اذان ظهر به وقت پسوند شهید کنار اسمش نشست و شد شهید جواد کاکه‌جانی! ✍نویسنده: 📅تاریخ تولد : 2 اردیبهشت 1368 📅تاریخ شهادت : 6 تیر 1395 http://eitaa.com/iranjan60 https://rubika.ir/rozesorkh
غيبت ممنوع! تقواي ايشون براي ما درس هاي زيادي داشت به كرات شاهد بودم با نهي از منكر خاص خودشون جلوي غيبت رو می‌گرفتند، اگر صحبت از فرد غايبي ميشد، اگر فرد غايب رو مي شناختند، به نحوي سعي مي‌كردند اورا تبرئه كنند مثلا اگر بدي او گفته ميشد حاج رضا ميگفت:((نه،حالا اينطور ها هم نيست...)) اگر ميديد بازهم جلسه به غيبت ادامه ميدهد، بلند صلوات ميفرستاد به طوري كه همه ساكت شوند،باز اگر ادامه ميدادند ايشون صلوات ميفرستاد، انقدر صلوات ميفرستاد تا گوينده خجالت ميكشيد و ادامه نميداد، نهي از منكر ايشون هم غير مستقيم بود كه كسي ناراحت نشود،هم موثر واقع ميشد. https://rubika.ir/rozesorkhhttps://rubika.ir/Qassem1399 http://eitaa.com/iranjan60
شرایط سختی بود آتش دشمن سنگین بود، موقع عقب اومدن متوجه عدم حضور محمد شدم باهاش تماس رادیویی گرفتم که پشت بیسیم میگفت من جفت پاهام تیرخورده شما برید کسی برنگرده دارن میان سمتم داشتم گریه میکردم از اینکه نمیتونستم کمکش کنم. بعد چند دقیقه ک باهاش تماس گرفتم صدایی غیر صدای محمد شنیدم. محمد هم مثل ارباب بی کفن ابی عبدالله ع بدون سر به سوی معشوق پرکشید . بیاد شهید مدافع حرم عمه سادات س محمد زهره وند جمعی گردان تکاور تیپ نمونه یکم روح الله . https://rubika.ir/Qassem1399https://rubika.ir/rozesork http://eitaa.com/iranjan60