eitaa logo
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
419 دنبال‌کننده
15هزار عکس
6.7هزار ویدیو
16 فایل
من عاشق شهادت هستم و پیرو ولایت امام خامنه ای شهید حاج قاسم سلیمانی خادم الشهدا همه ثوابی که از مطالب این کانال قسمت بنده حقیر شود را تقدیم روح مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی میکنم انشاالله دست ما را هم بگیرد. @ya_hussein_s_adrekni
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🍃🌷🍃🌷 🍃🌷 🌷 (۱) (دباغ) متولد ۱۳۱۸، از جمله زنان مبارز انقلاب اسلامی است که فعالیت ها و حرکت های سیاسی خود را از سال ۴۶ آغاز کرد. 🌹 او در طول مبارزات خود، توسط ساواک دستگیر شد و به همراه دخترش در زندان های مخوف رژیم پهلوی شکنجه های سختی را تحمل کرد.     🔷این مبارز انقلاب اسلامی پس از آزادی از زندان به خارج از ایران رفته و در پاریس نیز به عنوان محافظ، امام خمینی (ره) را همراهی می کند. ✅ مسئولیت هایی چون فرماندهی همدان، 3 دوره نمایندگی مجلس شورای اسلامی و قائم مقامی جمعیت زنان جمهوری اسلامی ایران علاوه بر مبارزات ایثارگرانه و شجاعانه در برگ های ذرین دفتر زندگی این بانوی مجاهد به چشم می خورد. خاطرات ایشون از زبان خودشان است. 📆 سال ۵۲ حدود ۲ ماه از شکسته شدن محاصره خانه می گذشت، اما من هیچ گاه از اندیشه لو رفتن و دستگیری فارغ نمی شدم. همسرم در این ایام چون در بازار مشکلاتی برایش پیش آمده بود به توصیه دیگر دوستانش در شرکت ملی ساختمان به عنوان حسابدار مشغول به کار شد و بیشتر ایام دور از خانه و در شهرستان به سر می برد. 👤 او شبی پس از سه ماه دوری برای دیدن خانواده اش آمده بود، من نیز تازه از سفر همدان برگشته بودم. چند روزی بود که به خاطر تولد بچه یکی از اقوام که خود در زندان بود به آنجا رفته بودم.     🌙 شبی که افراد خانواده دور هم جمع شده از احوال هم سخن می گفتیم ناگهان در خانه به صدا درآمد. دختر بزرگم رفت و در را باز کرد و آمد و گفت : «مامان! پرویزخان آمده!» ⚠️ دریافتم که برای دستگیری ام آمده اند.... مبارز انقلابی که در ۲۷ آبان ماه سال ۹۵ به ملکوت اعلی پیوست. 🔹 قسمت اول 🔸 🌷 🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷@iranjan60
🌷🍃🌷🍃🌷 🍃🌷 🌷 🔷 به نزدیکی های توپخانه (میدان امام خمینی) که رسیدیم، عینک دودی کاملاً ماتی به من دادند، گفتم : «من عینکی نیستم» گفتند «عجب دیوانه ای است این...!» ✅ خلاصه عینک را به چشمم زدم و حرف های بی ربطی می زدم، تا خودم را بی خبر نشان دهم و گفتم : «آقا هرچه زودتر سؤال های مرا بپرسید، باید زود برگردم، بچه هایم هنوز شام نخورده اند، صبح زود باید برای رفتن به مدرسه بلندشان کنم.»     🔷 به کمیته مشترک رسیدیم، در کمیته فهمیدم ساواک اطلاعات زیادی از من در دست دارد، این که من با این تعداد بچه و مشکلات زیاد زندگی و با وجود زن بودنم دارای ارتباطات و فعالیت های سیاسی گسترده بودم، حساسیت شان را بیشتر برمی انگیخت.     😔 شکنجه ها با سیلی و توهین و به تدریج با شلاق و باتوم و فحاشی جان فرسا شروع شد. چند بار دست و پایم را به صندلی بستند و مهار کردند و کلاهی آهنی یا مسی بر سرم گذاشته و بعد جریان الکتریسیته با ولتاژهای متفاوت به بدنم وارد می کردند که موجب رعشه و تکان های تند پیکرم می شد. 〽️ شلاق و باتوم، کار متداول و هر روز بود که گاهی به شکل عادی و گاهی حرفه ای صورت می گرفت. در مواقع حرفه ای آنقدر شلاق بر کف پاهایم می زدند که از هوش می رفتم. بعد با پاشیدن آب هوشیارم کرده مجبور می کردند تا راه بروم که پاهایم ورم نکند. دردی که بر وجودم در اثر این کار مستولی می شد، طاقت فرسا و جانکاه بود... @iranjan60 مبارز انقلابی که در ۲۷ آبان ماه سال ۹۵ به ملکوت اعلی پیوست. 🔹 قسمت سوم 🔸 🌷 🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷 🍃🌷 🌷 🌺 شوهرم را به پشت بام فرستادم و گفتم : «با تو کاری ندارند، به دنبال من آمده اند، شما بالای سر بچه ها بمانید!» 👥 پرویز و سایر مأموران از من خواستند که بدون سر و صدا همراهشان بروم. بچه ها دورم جمع شده بودند و گریه و زاری راه انداختند و داد می زدند : 😢 «مامان ما را کجا می برید! مامان ما را نبرید!..».     ساواکی ها می خواستند به هر نحوی که شده آنها را ساکت کنند، می گفتند : «با مادرتان کاری نداریم، پاسخ چند سؤال را که داد برمی گردانیمش، شما تا شامتان را بخورید، او برمی گردد!» ✅ به محض خروج از خانه در کوچه به فرزند یکی از اقوام داماد بزرگم برخوردم و گفتم : «برو به فلانی (که از مرتبطین گروه بود) بگو که مرا بردند. مراقب خانه ما باشد» 👤 مأموری متوجه این گفت وگوی کوتاه شد جلو آمد و سرزنشم کرد که «چرا حرف زدی؟» گفتم : «او سلام کرد و من جوابش را دادم حرفی با او نزدم» 🚕 ماشین شان را نشان داد و گفت «زیادی حرف نزن، برو سوار شو!»     مأموری جلوتر از من در صندلی عقب ماشین نشسته بود، دیدم اگر سوار ماشین شوم آن دیگری هم طرف دیگرم خواهد نشست و من میان آن دو قرار می گیرم. گفتم : «من بین دو نامحرم نمی نشینم، به جلو می روم شما سه نفر عقب صندلی بنشینید» 🔫 با اسلحه تهدیدم کردند : 😒 «برو بالا! مسخره بازی در نیاور... دو تا نامحرم!» گفتم : «بکشیدم ولی من بین دو نفر مرد نامحرم نمی نشینم» ✅ هرچه می گذشت زمان به نفعشان نبود، بالاخره همان طور که من می خواستم شد... @iranjan60 مبارز انقلابی که در ۲۷ آبان ماه سال ۹۵ به ملکوت اعلی پیوست. 🔹 قسمت دوم 🔸 🌷 🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷 🍃🌷 🌷 🔷 به نزدیکی های توپخانه (میدان امام خمینی) که رسیدیم، عینک دودی کاملاً ماتی به من دادند، گفتم : «من عینکی نیستم» گفتند «عجب دیوانه ای است این...!» ✅ خلاصه عینک را به چشمم زدم و حرف های بی ربطی می زدم، تا خودم را بی خبر نشان دهم و گفتم : «آقا هرچه زودتر سؤال های مرا بپرسید، باید زود برگردم، بچه هایم هنوز شام نخورده اند، صبح زود باید برای رفتن به مدرسه بلندشان کنم.»     🔷 به کمیته مشترک رسیدیم، در کمیته فهمیدم ساواک اطلاعات زیادی از من در دست دارد، این که من با این تعداد بچه و مشکلات زیاد زندگی و با وجود زن بودنم دارای ارتباطات و فعالیت های سیاسی گسترده بودم، حساسیت شان را بیشتر برمی انگیخت.     😔 شکنجه ها با سیلی و توهین و به تدریج با شلاق و باتوم و فحاشی جان فرسا شروع شد. چند بار دست و پایم را به صندلی بستند و مهار کردند و کلاهی آهنی یا مسی بر سرم گذاشته و بعد جریان الکتریسیته با ولتاژهای متفاوت به بدنم وارد می کردند که موجب رعشه و تکان های تند پیکرم می شد. 〽️ شلاق و باتوم، کار متداول و هر روز بود که گاهی به شکل عادی و گاهی حرفه ای صورت می گرفت. در مواقع حرفه ای آنقدر شلاق بر کف پاهایم می زدند که از هوش می رفتم. بعد با پاشیدن آب هوشیارم کرده مجبور می کردند تا راه بروم که پاهایم ورم نکند. دردی که بر وجودم در اثر این کار مستولی می شد، طاقت فرسا و جانکاه بود... @iranjan60 مبارز انقلابی که در ۲۷ آبان ماه سال ۹۵ به ملکوت اعلی پیوست. 🔹 قسمت سوم 🔸 🌷 🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷 🍃🌷 🌷 🚫 خواندن این مجموعه برای دوستان کم طاقت و کم سن و سال پیشنهاد نمی شود. 🚫 🔷 یک بار وقتی در اثر درد ضربات شلاق بیهوش شدم و دوباره چشم باز کردم، خودم را در داخل اتاقی که در آن یک میز و صندلی بود، دیدم. پشتم به شدت درد می کرد و زخم هایم می سوخت. 😔 از وحشت و ترس خود را به دیوار چسباندم تا اگر دوباره برای شکنجه آمدند، پشتم از ضربات شلاق درامان بماند؛ از شدت خستگی چشم هایم را نمی توانستم باز کنم، صدای پایی شنیدم. چشم هایم را نیمه باز نگه داشتم، دیدم مأموری وارد شد خدا عذابش را زیاد کند چشم هایم را کاملاً بستم و به خدا توکل کردم.    🚶 مدتی ایستاد و رفت، طولی نکشید که دوباره بازگشت و باتومی در دست داشت؛ جلو آمد و مرا کتک زد؛ وحشی و نامتعادل به نظر می آمد، هرچه می پرسید اظهار بی اطلاعی می کردم. اثر باتوم برقی بر روی نقاط حساس بدن از جمله گوش، لب و دهان به قدری دردناک بود که کاملاً بی حس و بی نفس می شدم.     😓 یک مرتبه، مرا بر روی تختی خواباندند و دست ها و پاهایم را از طرفین بستند، وقتی شکنجه گر وارد اتاق شد، سیگار روشنی بر لب داشت، بلافاصله آن را روی دستم خاموش کرد و همراه با ضجه و ناله من به مسخره گفت «آخ! سیگارم خامومش شد!» و دوباره سیگار دیگری روشن کرد، این بار آن را بر روی جاهای حساس بدنم خاموش کرد که از تمام سلول هایم درد برخواست.     📆 حدود ۱۶ روز از بدترین و وحشتناک ترین شکنجه ها را تحمل کردم، ولی هنوز چیزی یا مطلب درخور و با اهمیتی به ماموران نگفته بودم؛ و این امر سخت بر مأموران و بازجوها گران آمد. از این رو دست به کاری کثیف و غیرانسانی و خباثت آمیز زدند؛ دختر دومم را که به تازگی به عقد جوانی درآمده بود دستگیر و به کمیته نزد من آوردند. 👥 آنها فکر می کردند با چنین اقدامی و ایجاد فشار روحی و روانی، مقاومت مرا در هم شکسته و مرا به حرف درمی آورند زهی خیال باطل! @iranjan60 مبارز انقلابی که در ۲۷ آبان ماه سال ۹۵ به ملکوت اعلی پیوست. 🔹 قسمت چهارم 🔸 🌷 🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷 🍃🌷 🌷 🚫 خواندن این مجموعه برای دوستان کم طاقت و کم سن و سال پیشنهاد نمی شود. 🚫 🌷 رضوانه محصل مدرسه رفاه بود و به همراه سایر دانش آموزان مدرسه به کارهای هنری و جمعی می پرداخت. او سرودها و اشعاری را که از رادیو عراق پخش می شد با دوستانش جمع آوری کرده و در دفترچه اش نوشته بود. 🔷 این دفترچه پس از دستگیری من و هنگام تفتیش و بازرسی خانه، به دست مأموران افتاده بود و این بهانه ای برای دستگیریش شده بود.     شب اول، آن محیط برای رضوانه خیلی وحشتناک و خوف آور بود، دایم به خود می لرزید و دستش را به دستان من می فشرد. البته من نیز دست کمی از او نداشتم، ولی بایستی برای حفظ روحیه دخترم خودم را استوار و مسلط نشان می دادم تا او بتواند در برابر شکنجه هایی که در روزهای بعد پیش رویش بود دوام بیاورد و خود را نبازد.     👥 مأموران به بهانه جلوگیری از خودکشی و حلق آویز شدن، چادر از سرمان گرفتند. برایم خیلی روشن بود که انگیزه و هدف واقعی آنها از این کار، دریدن نماد زن مومن و مسلمان و شکستن روحیه ما بود، از این رو ما نیز از پتوهای سربازی که در اختیارمان بود برای پوشش و به جای چادر استفاده می کردیم. عمل ما در آن تابستان گرم برای ماموران خیلی تعجب آور بود، آنها به استهزا و مسخره ما را «مادر پتویی! دختر پتویی!» صدا می کردند.     😔 جلادان کمیته در ادامه کارهای کثیف شان، چند موش در سلول رها کردند که دخترم می ترسید و وحشت می کرد و خودش را به من می چسباند و می گریست. تا صبح موش ها در وسط سلول جولان می دادند و از در و دیوار بالا و پایین می رفتند.     ✅ در آن شرایط و اوضاع، بایستی به دخترم دلداری می دادم ولی به دلیل ترس از میکروفن های کار گذاشته شده و شنیدن حرف هایمان، پتو را به سر می کشیدیم و به بهانه خوابیدن، در همان وضعیت خیلی آهسته و آرام برایش صحبت می کردم تا بداند اوضاع از چه قرار است. @iranjan60 مبارز انقلابی که در ۲۷ آبان ماه سال ۹۵ به ملکوت اعلی پیوست. 🔹 قسمت پنجم 🔸 🌷 🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷 🍃🌷 🌷 🚫 خواندن این مجموعه برای دوستان کم طاقت و کم سن و سال پیشنهاد نمی شود. 🚫    🔷 آن شب دهشتناک به سختی گذشت. صبح هر دوی ما را برای بازجویی و شکنجه بردند چون پتو به سر داشتیم، خنده های تمسخرآمیز و متلک ها شروع شد، «حجاب پتویی!» «مادر پتویی!، دختر پتویی!... پتو پتویی!» و ... یکی گفت : «کجاست آن خمینی که بیاید و شما را با پتوی روی سرتان نجات دهد و...» خلاصه ما را حسابی دست انداخته و مسخره می کردند.     ✅ وقتی از کارها و وحشی بازی هایشان نتیجه نگرفتند، ما را از هم جدا کردند. لحظاتی بعد صدای جیغ و فریادهای دلخراش رضوانه همه جا را فراگرفت. به خود می لرزیدم، بغضم ترکید و گریستم، به خدا پناه بردم و از درگاهش برای رضوانه، تحمل در برابر این همه شدت و سبعیت التماس کردم. با وجود این همه شکنجه، رضوانه چیزی نداشت که بگوید. برای من هم همه چیز پایان یافته بود و از خدا شهادت را طلب می کردم.     رفته رفته زخم ها و جراحت های من عفونت کرد و بوی مشمئز کننده آن تمام سلول را فراگرفت، به طوری که ماموران تحمل ایستادن در آن سلول را نداشتند. ماموران که از مقاومت ما عصبانی بودند، شبی آمدند و با درنده خویی رضوانه را با خود بردند و فریادها و استغاثه های من راه به جایی نبرد. دیگر تاب و توانی برایم نمانده بود.     😰 نگران و مشوش ثانیه ها را سپری می کردم. برایم زمان چه سخت و سنگین در گذر بود. بی قرار و بی تاب در آن سلول یک ونیم متری این طرف و آن طرف می شدم و هرازگاهی از سوراخ کوچک [دریچه] روی در، راهرو را نگاه می کردم. کسی متوجه رفت و آمدها نبود؛ چه کسی را بردند؟! چه کسی را آوردند؟! هیچ برای ما مشخص نبود. برای هیچ کس، هیچ کس! چون مارگزیده ای به خود می پیچیدم.... @iranjan60 مبارز انقلابی که در ۲۷ آبان ماه سال ۹۵ به ملکوت اعلی پیوست. 🔹 قسمت ششم 🔸 🌷 🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷 🍃🌷 🌷 ده‌‌ ـ ‌‌دوازده روز بعد او (رضوانه) را برگرداندند. در این مدت هر دقیقه برایم به ‌هزار سال گذشت. 😔 خیال می‌کردم او را به شهادت رسانده‌اند. ✅ در هر حال ‌بدن نحیف و زجرکشیده او را انداختند داخل سلول و رفتند. مثل یک ‌مرده متحرک. رضوانه‌ام آب شده بود.‌ ‌‌نشستیم به حرف : ❤️ «کجا بودی مادر! حالت چطور است؟ و...» 🌹 رضوانه ‌گفت او را به بیمارستان ارتش برده بودند. در مدتی که آن جا بستری ‌بوده، دست‌هایش به تخت بسته بود و هر روز یک بار دستبند را از ‌دستش باز می‌کردند، تا به دستشویی برود. دست‌هایش را نشانم داد. ‌کبود بود و دستبند روی پوستش جا انداخته بود.‌ @iranjan60 مبارز انقلابی که در ۲۷ آبان ماه سال ۹۵ به ملکوت اعلی پیوست. 🔹 قسمت نهم 🔸 🌷 🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷 🍃🌷 🌷 🌹 ‌‌من و رضوانه مدتی در کنار هم بودیم. چادر او را هم گرفته بودند. ‌تابستان بود و هوا به شدت گرم. تمام مدت که داخل سلول بودیم روی ‌سرمان پتو می‌کشیدیم. 💠 از آن جا که زخم پاهای من و کمرم عفونت کرده ‌بود ناچار بیشتر اوقات سرپا می‌ایستادم یا به دیوار سرد و نمناک سلول ‌تکیه می‌زدم. این در حالی بود که موش‌ها آزادانه در سلول می‌چرخیدند. ❇️ وقتی برای بازجویی می‌رفتیم، پتو با خودمان می‌بردیم. نیمی از پتو روی ‌سر من بود و نیمی دیگر روی سر رضوانه. منوچهری و دوستانش روی ‌هر دو ما اسم گذاشته بودند : «مادر و دختر پتویی» وارد اتاق بازجویی که ‌می‌شدیم، بنا می‌کردند به مسخره کردن و ریچار گفتن.‌ @iranjan60 مبارز انقلابی که در ۲۷ آبان ماه سال ۹۵ به ملکوت اعلی پیوست. 🔹 قسمت دهم 🔸 🌷 🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷 🍃🌷 🌷 📆 ‌‌مدتی گذشت، سربازها باز هم آمدند و رضوانه را بردند. بعدها ‌خبردار شدم او را در سلول دیگری حبس کرده‌اند.‌ ‌‌وقتی که دستگیر شدم بچه کوچکم ۵ سال داشت و با برادر و بقیه ‌خواهرهایش تنها بودند. شوهرم در هفته یکی دو شب بیشتر به خانه نمی‌آمد. گرفتار کارش بود. افراد فامیل هم از ترس اینکه ارتباط با ما ‌برایشان سبب مشکل و گرفتاری شود دور و بر خانه‌مان نمی‌آمدند. 🌹 پدر ‌و مادر هم به همدان برگشته بودند. می‌ماند دختر بزرگم که ازدواج کرده ‌بود، با شوهرش و همسر رضوانه.‌ 🍃 ‌‌نوروز سال ۵۲ برای خانواده زندانیان ملاقات عمومی دادند. همه ‌افراد خانواده می‌توانستند به زندان بیایند. دو تا از بچه‌های من کوچک ‌بودند و اجازه نمی‌دادند آنها به ملاقات بیایند. اما با من و دو تا از ‌خانم‌ها کاری نداشتند. رئیس زندان گفت : «اشکالی ندارد.» محمد پسرم ‌و بچه آخرم را آوردند داخل. مرا هم با برانکارد بردند پشت میله‌ها. ملحفه‌ای روی پاهایم انداخته بودم، تا بچه‌ها زخم پاهایم را نبینند. آن دو ‌را به سختی نشاندم روی پاهایم. محمد در مدرسه یا خانه آیه‌ای را که ‌مرحوم ربانی شیرازی می‌خواند یاد گرفته بود. آیه را برایم خواند و ‌گفت : ❤️ «مامان این آیه را زیاد ‌‌بخوان» نگهبانی که در کنار ما قدم می‌زد، ‌اشک در چشمهایش جمع شد. آمدیم با بچه‌ها گرم بگیریم، دستور دادند ‌برگردیم به سلول، ملاقات تمام است. @iranjan60 مبارز انقلابی که در ۲۷ آبان ماه سال ۹۵ به ملکوت اعلی پیوست. 🔹 قسمت یازدهم 🔸 🌷 🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷 🍃🌷 🌷 ✅ قریب یک سال و اندی در زندان ‌بودم. وضعیت جسمی‌ام طوری شده بود که باقی زن‌های هم سلولی‌ام به تنگ آمده بودند. بوی تعفن کرم و پاهایم آنها را آزار می‌داد. دست به کار ‌شدند و نامه‌ای برای «فرح» همسر شاه نوشتند و تقاضا کردند اقل کم ‌جای مرا عوض کنند. ‌ 💠 ‌‌مدتی بعد دکترها آمدند و مریضی مرا تأیید کردند. با اینکه برایم ‌پانزده سال حبس بریده بودند، با این خیال که عقوبت کار مرا خواهد ساخت و دیر یا زود دخلم را می‌آورد، مرا به دادگاه خواستند و مدت ‌زندان را به یک سال و چند ماه تقلیل دادند. ‌ ‌‌یک روز آمدند و برگه‌ای را جلوی من گذاشتند. پرسیدم :«این چیه» ‌گفتند : «امضا کن! برگه آزادی شماست» گفتم : «سواد ندارم» گفتند : «به تو ‌سواد یاد می‌دهیم» 👤 کسی که مأمور سوادآموزی من بود بسیار بداخلاق و ‌بدپیله بود. مدت ۴۵ روز هر هفته شش روز می‌آمد. 📋 برگه سفیدی را با ‌مداد جلو من می‌گذاشت و بعد از آنکه سرمشق می‌داد، می‌رفت پی‌ ‌کارش. من هم شروع می‌کردم، از بالا به پایین، برگه را با خط کج و ‌معوج سیاه می‌کردم. طوری که طرف احساس می‌کرد هیچ استعدادی ‌برای یادگیری ندارم. 👤 او هر روز پس از دیدن نوشته‌ها، بنا می‌کرد به ‌فحش و ناسزا گفتن. از اینکه من نمی‌توانستم به قول خودش کلمه «آب» ‌را درست بنویسم، به شدت عصبانی می‌شد و بعضی از اوقات از ‌عصبانیت داد می‌زد : «آخر پیرزن خِرِفت! تو که نمی‌توانی یک کلمه بنویسی، چطور می‌خواهی با شاه بجنگی؟» ✅ آخر سر هم اعلان کرد : «این ‌آدم بشو نیست. ولش کنید برود پی کارش»‌ ☺️‌‌ به این ترتیب برای بار دوم از دست ساواک جان سالم به در بردم.... @iranjan60 مبارز انقلابی که در ۲۷ آبان ماه سال ۹۵ به ملکوت اعلی پیوست. 🔹 قسمت دوازدهم، آخر 🔸 🌷 🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷