#هوالعشق💞
#هوادارمـــــن
#قسمت134
✍ #زهرا_شعبانے
بعد از اینکه سارا به همراه پدر و مادرش به خونه رفت و با ماهان و رضا خداحافظی کردم؛ بابا گفت:
+سوار بشین که بریم خونه...
داشتن راه میفتادن که گفتم:
–بابا اگه اجازه بدین این سه چهار روزی که از مرخصیم مونده رو هندیجان بمونم...دلم برای کارگاه دایی کمال تنگ شده.
بابا خیلی مغرورانه به دایی نگاه کرد و با یه لحن خاص گفت:
+خیلی خب باشه...
خواستم همراه دایی کمال و صادق برم که ناهید جلو اومد و یواشکی پرسید:
*داداش مطمئنی که جواب این سارا خانم مثبته؟
خندیدم:
–اولا که تو کار بزرگترا دخالت نکن؛ ثانیا شک نداشته باش...جوابش صددرصد مثبته.
#سارا
روی تختم نشسته بودم که یهو یه شماره ی ناشناس بهم زنگ زد.فلش سبز رو کشیدم و گفتم:
–بله؟؟؟
+سلام سارا جون، ناهیدم...
–ناهید؟
+خواهر امیرحسین
–آهان، خوبی عزیزم؟
+متشکرم تو خوبی؟
–خدا رو شکر بد نیستم...
+از داداش ما چه خبر؟
جا خوردم:
–من چرا باید از داداش شما خبر داشته باشم؟
+مگه با هم در ارتباط نیستین؟
–کی همچین حرفی زده؟
+امیرحسین گفت...
–واقعا؟؟؟
+آره، تازه گفت جوابت مثبته به خواستگاریش...منم به کل فامیل گفتم که قراره امیر با همکلاسیش ازدواج کنه.
صورتم از عصبانیت عین گوجه شده بود:
–تو چیکار کردی؟ چرا به فامیلتون همچین حرفی رو زدی؟ فکر کردی اگه احترام برادرتو نگه داشتم و رفتم که مادرتو ببینم یعنی خبریه؟
تا اومد یه چیزی بگه گوشی رو قطع کردم.از حرص نزدیک بود سکته کنم...هنوز هیچی نشده کل دنیا رو پر کردن.ماشاءالله هندیجانم که قد یه نخوده و اگه یه نفر بویی ببره انگار همه فهمیدن.با فکر کردن به این چیزا به یاد دوسال پیش افتادم که یه همسایه فضول داشتیم و تا میدید یه خواستگار برای من یا نرگس اومده؛ سریع به همه میگفت.آخرشم اینقدر اهل محل از دستش شاکی شدن که مجبور شد اسباب کشی کنه.
بعد از این خودخوریا شماره ی امیرو گرفتم و گفتم بیاد پارک وسط شهر...
🌹
–به چه حقی به خونوادت گفتی که من باهات ارتباط دارم؟
+من...من همچین حرفی نزدم
صدام بلندتر شد:
–پس خواهرت چی میگفت؟
+ناهید؟؟؟ من فقط به شوخی بهش گفتم که جوابت...
–من شوخی و جدی حالیم نمیشه...هیچ چیزی هم تو این دنیا به اندازه ی آبروم برام مهم نیست.تویی هم که سر یه شوخی آبروی یه دخترو به سخره میگیری؛ به درد کسی مثل من نمیخوری.
امیر با چشمای مظلوم و پر از عشقش گفت:
+سارا باور کن من دوست دارم
از دست خرابکاریش حسابی کفری بودم.با حرص گفتم:
–ولی من ازت متنفرم.دیگه هم نمیخوام ببینمت...
با جمله من اشکی روی گونه اش سرازیر شد و رفت.چند دقیقه بعد یه پیام ازش دریافت کردم: "منو ببخش خداحافظ برای همیشه"
به خونه برگشتم ولی دلم آروم و قراری نداشت.ترسیده بودم بلایی سر خودش بیاره.با اینکه روم نمیشد ولی چاره ای نبود.همه چیزو به مامان گفتم و اونم با بابا درمیون گذاشت...درنهایت با Gps گوشیم ردیابیش کردم و سریع با بابا اینا به ساحل رفتیم.کفشا و موبایلش کنار آاب بود و خودش نه...اون لحظه فقط با خودم گفتم:
"خدایا دلی که تو اونو از عشق خودت و امیر پر کردی؛ نذر میکنم...فقط دوباره به من برگردونش"
#ادامہ_دارد....
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنیــد🌸🍃
#همسرداری_اسلامی💞
Eitaa.com/hamsardari_aslami