eitaa logo
🇮🇷 ایران نیوز 🇮🇷 اخبار خبری فوری جدید کانال
7.7هزار دنبال‌کننده
45.9هزار عکس
29.3هزار ویدیو
41 فایل
ایران نیوز
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از #همسرداری_اسلامی
12💞 سریع به آمبولانس زنگ زدم و اونا هم ظرف پنج دقیقه خودشونو رسوندن.وقتی وارد بیمارستان شدیم کپسول اکسیژن بهش وصل کردن و دکترش به پرستار گفت: +سریع از سرش یه سیتی اسکن بگیرین با هول و ولا گفتم: –نه دکتر، اول آزمایش CBC (آزمایش خون) بگیرین مو شکافانه بهم نگاه کرد و گفت: +چرا؟ جعبه قرصو بهش نشون دادم: –قرص سروتونین مصرف میکنه پس قطعا هورمون های استرس زا تو خونش زیادن...و چون قبلش یه دزد بهش حمله کرده بود احتمالا استرس زیاد‌ باعث شده که سطح هوشیاریش بیاد پایین... عینکشو بالا پایین کرد و گفت‌: +شما پزشکین‌؟؟؟ –دانشجوی پزشکی ام +احتمالا حدستون درسته رو به پرستار ادامه داد: +خانم سریع ازش یه آزمایشCBC بگیرین *بله آقای دکتر دکتر به اتاقش برگشت و پرستار هم رفت که برای خون گرفتن سرنگ بیاره. به سمتش برگشتم تا عوامل حیاتیش رو چک کنم.وقتی به صورتش نگاه کردم؛دیدم یه تیکه از موهاش که به رنگ طلایی بود از زیر مقنعه اش بیرون اومده.نگاهمو ازش گرفتم و به در اتاق چشم دوختم...چند لحظه بعد پرستار با سرنگ برگشت و خواست آستینش رو بالا بزنه که من تصمیم گرفتم از اتاق برم بیرون...ولی یهو به سمتش برگشتم و گفتم: –‌خانم اگه میشه موهاش رو بزنین تو، خوشش نمیاد بیرون باشن... اینو گفتم چون همیشه میدیدم با وجود اینکه مانتو شلواریه ولی حجابش رو حفظ میکنه.از اتاق خارج شدم و به یکی از دوستام زنگ زدم تا عاطفه خانم رو پیدا کنه و بهش خبر بده.تو سالن نشسته بودم که یهو یه دختر چادری بدو بدو به سمتم اومد و در حالیکه داشت نفس نفس میزد گفت: +سلام آقای باهنر...چه...چه اتفاقی واسه سارا افتاده؟ از روی صندلی بلند شدم و گفتم: –سلام...الآن حالش بهتره نگران نباشین فقط ای کاش به خونوادش خبر میدادین +خبر دادم تا چند دقیقه دیگه میرسن و بعد رفت تا خانم سعادت رو ببینه.باز روی صندلی نشستم و چشمام رو بستم چون خیلی خسته بودم... یهو یه دست چند ضربه به شونه ام زد.وقتی سرمو بالا آوردم یه مرد چهل و چند ساله رو دیدم که یه کت و شلوار و کراوات مشکی به همراه پیراهن سفید پوشیده بود.بهم نگاهی کرد و گفت‌: +ببخشید آقا به من گفتن شما خواهرزادم رو آوردین بیمارستان،درسته؟؟؟ –شما دایی خانم سعادت هستین؟ +بله به یه پسر که موهای قهوه ای مایل به طلایی داشت اشاره کرد و گفت: +ایشونم برادرشه و منم با دستم راهنماییشون کردم و گفتم: –تو اتاقن به همراهشون وارد اتاق شدم و یه گوشه ایستادم...حدود ربع ساعت بعد چشماش رو باز کرد و قبل از همه داییش رو دید.ماسک اکسیژنو پایین آورد و گفت: +سلام دایی اونم لبخندی به روش پاشید و گفت: *سلام دورت بگردم، حالت بهتره؟ +آره خوبم *یه سوپرایز برات دارم اون پسرو با دست به جلو هدایت کرد و ادامه داد: *ببین ماهان اومده تهران تا ببینتت با دیدن برادرش ماهان، به عینه دیدم که مردمک چشماش گشاد شد و شروع کرد به تند تند نفس کشیدن.سریع به سمتش دویدم و ماسک اکسیژن رو روی دهنش گذاشتم و رو به برادرش گفتم: –برو به دکتر بگو بیاد .... 🌸🍃 💞 Eitaa.com/hamsardari_aslami