🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (33):👇
🌿... آتیش توپخانه عراق در منطقه بی سابقه بود😇 و به حدی زیاد شده که در عقبه منطقه😖 همہ اتوبوس🚌ها سرو تہ🔁ڪردند
و داشتند بہ سرعت منطقہ رو ترڪ😎🌚 مےڪردنند ، من و فریبرز هم با یه ماشین بودیم و همین که این صحنه را دیدیم😂 دور زده و پشت سر بقیه خودروها قرارگرفتیم😄
آتیش🔥هر لحظہ سنگین تر مےشد.😖
🌿... راننده اول وقتی دژبانے😎 رسید
در حالے ڪہ جلوی او را گرفتہ بود🚫
و طناب⛓را در دست داشت گفت:🗣
« اخوی ڪجا❓
گفت : « شهید دارم😔» دژبان راه رو باز ڪرد و رو بہ دومـ2⃣ـے گفت:🗣
«شما ڪجا برادر»
او هم بلافاصلہ گفت « مجروح دارم🤕💉»
و دوباره دژبان راھ🛣رو باز ڪرد✅
و سرانجام رو بہ سومـ3⃣ـے ڪہ ما بودیم و فوق العاده هم دست پاچہ ڪرده بودیم گفت:
« شما دیگہ ڪجا😑😐»
و فریبرز ڪہ دیگہ نمےدونست تو اون موقعیت چے بگہ🎩😣 و فقط براے اینڪہ چیزے گفتہ باشہ👈 با عجلہ گفت : مفقود الاثر دارم!😄 واین جمله تاریخی فریبرز برای خودش و دیگران سالها موجب خنده و شادی دیگران شده بود😝😁😳
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
@ircom_8
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (18):👇
🌿... شام دیر شده بود و نیامده بود😇 همراه با فریبرز برای گرفتن شام به عقبه, تدارکات لشگر رفتیم و غذا را گرفتیم و آوردیم😬 موقع برگشتن، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت.به مقرمان, پایگاه موشکی که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدیم...😵چند نفری که ما را می شناختند😘 کنار سنگر خودشون نشسته بودند و کارهای ما را نظاره می کردند😋 همه با قابلمه های خودشان به خط جلوی سنگر تدارکات ایستاده بودند.😋😜دوباره دشمن شروع کرد به خمپاره زدن😬
🌿... فریبرز برای اینکه به بچه ها "روحیه" بدهد 😵رفت بالا👈 پشت تویوتای تدارکات👥 و با صدای بلند فریاد زد:👋 "اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی پا بر جا میماند،✌ و فاو حفظ👌می شود👈 پس ای خمپاره ها مرا دریابید!" 😇در همین لحظه یه خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان در کنارمان منفجر شد!😀همگی خوابیدند.😜👱فریبرز هم از پشت ماشین خودش رو به کف جاده پرت کرد😇وگرد وخاکی شد ....😄بلند شد و خودش رو تکاند و گفت: 👈 «آهای صدامِ 😈الاغِ زبون نفهم! شوخی هم سرت نمیشه؟😬 شوخی کردم بی پدر مادر!»😇😣وهمه زدند زیر خنده. 😄😛
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
@ircom_8
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (33):👇
🌿... آتیش توپخانه عراق در منطقه بی سابقه بود😇 و به حدی زیاد شده که در عقبه منطقه😖 همہ اتوبوس🚌ها سرو تہ🔁ڪردند
و داشتند بہ سرعت منطقہ رو ترڪ😎🌚 مےڪردنند ، من و فریبرز هم با یه ماشین بودیم و همین که این صحنه را دیدیم😂 دور زده و پشت سر بقیه خودروها قرارگرفتیم😄
آتیش🔥هر لحظہ سنگین تر مےشد.😖
🌿... راننده اول وقتی دژبانے😎 رسید
در حالے ڪہ جلوی او را گرفتہ بود🚫
و طناب⛓را در دست داشت گفت:🗣
« اخوی ڪجا❓
گفت : « شهید دارم😔» دژبان راه رو باز ڪرد و رو بہ دومـ2⃣ـے گفت:🗣
«شما ڪجا برادر»
او هم بلافاصلہ گفت « مجروح دارم🤕💉»
و دوباره دژبان راھ🛣رو باز ڪرد✅
و سرانجام رو بہ سومـ3⃣ـے ڪہ ما بودیم و فوق العاده هم دست پاچہ ڪرده بودیم گفت:
« شما دیگہ ڪجا😑😐»
و فریبرز ڪہ دیگہ نمےدونست تو اون موقعیت چے بگہ🎩😣 و فقط براے اینڪہ چیزے گفتہ باشہ👈 با عجلہ گفت : مفقود الاثر دارم!😄 واین جمله تاریخی فریبرز برای خودش و دیگران سالها موجب خنده و شادی دیگران شده بود😝😁😳
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
@ircom_8
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز :👇
🌿... هر جوری بود رفتیم خدمت رئیس👲 بیمارستان وبا وساطت من👳 فریبرز را از بیمارستان ترخیص کردیم و با خودمان آوردیم اردوگاه لشگر...😄 روزهای اول تمام کارهای فریبرز را با افتخار ما انجام می دادیم و🙇 آقا فریبرز نه شهردار میشد و نه لباسهایش را می شست و نه صبحگاه میرفت ونه....😊 حسابی برایش کویت شده بود... 😄هر موقع هم که به فریبرز می گفتیم خوب شدی یا نه!؟😇 لنگان لنگان راه میرفت و می گفت, می بینید خودتان
دیگه و یه حالت غمبادی به خودش می گرفت و خیلی مظلومانه می گفت شرمنده هستم که کارهایم را شما انجام می دهید... شرمنده😜
🌿... کم کم به کارهای فریبرز شک کردیم😇 یه شب که خواب بود... گفتم بیائید فریبرز را امتحان کنیم...🎩باندی که به پای چپش بسته بود باز کردیم و بستیم به پای راستش😎صبح طبق معمول صبحانه اش را خورد و پا شد با پای راستش لنگان لنگان شروع کرد به راه رفتن..... بچه ها که فهمیدند سرکار هستند😍 همه باهم پتو سربازیها را ریختند روش و به تلافی این چند هفته سرکار گذاشتن فریبرز😊 حسابی از خجالتش بیرون آمدند و خوب مشت و مالش دادند و به مدت یک هفته شد شهردار ثابت چادر💪 و مجبورش کردیم🌚 لباس تمام بچه ها را بشورد👌 و پوتین های مان را نیز واکس بزند✌
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
@ircom_8
🌿... ناگهان صدای مهیب شلیک در گوشم پیچید و لگد اسلحه فریبرز را به عقب پرتاب کرد و او به کناری افتاد. مهتابی مستطیلی بالای سرمان کنده شد و با گچ و خاک آمد پائین وخورد تو سرمان...😍 فریبرز تازه فهمید که فشنگ داخل اسلحه را بیرون نیاورده است... پیش خودمان گفتیم: به به چه کسی می خواهد به ما آموزش بدهد!؟😄
🌿... بچه ها همه ترسیده بودند و می گفتند: چه کار می کنی؟ نکشی ما را؟! فریبرز با آرامش و خونسردی گفت: ای بابا یادم رفته فشنگ را در بیاورم. طوری نشده که حالا!! بعد از مدتی صدای دو، سه تا شلیک دیگه از داخل اتاق ها شنیده شد. فرمانده با داد و بیداد و دلهره و ترس وارد آسایشگاه شدند و به بقیه نیروها گفتتند: بگیرید... جمع کنید این تفنگ ها را از این ها! زود جمع کنید اسلحه ها را.😇
🌿... فردا فرمانده همه ما تازه واردها را جمع کرد و گفت: از امروز باید آموزش ببینید. خدا رحم کرد که کسی دیروز تیر نخورد، شما که کار با اسلحه را هنوز بلد نیستید چرا میگید آموزش دیدیم!؟ یک آموزشی بدهم بهتان که حظّ کنید! حدود ۱۰ روز دمار از روزگار ما درآوردند، انواع آموزش هایی که بلد بودند روی ما امتحان کردند. در آسایشگاه با در و پنجره بسته گاز اشک آور می زدند و تا ما خودمان را بیرون می انداختیم تمام چشم ها و گلوهایمان می سوخت و جرأت اعتراض هم نداشتیم.همه مقصر را فریبرز می دانستند و شبهابرای تلافی برابش جنشن پتومیگرفتند ... تقصیر خودمان بود ناشی گری اول، کار دستمان داده بود.
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
@ircom_8
هدایت شده از مکتب شهدا_ناصرکاوه
#شوخی_ضد_هوایی!
🌷مسئول آموزش و پروش استان به منطقه آمده بود. بین دو نماز امام جماعت رفت منبر، آن هم چه منبری! از مشرق وارد شد از مغرب در آمد، فرمانده گردان که با طولانی شدن سخنرانی حاج آقا تمام برنامه هایش به هم میریخت، رفت پشت پدافند ۵۷ و شروع کرد رو به آسمان شلیک کردن و داد و فریاد: هواپیما هواپیما! همه متفرق شدیم و جلوتر از همه روحانی مقر، بعد معلوم شد شوخی کرده و دشمنی در کار نبوده است. اما برای ادامه بحث دیگر دیر شده بود....
#وصلههایی_که_به_تدارکات_نمیچسبید!
🌷افراد با يكی از بچهها كه در واحد تداركات لشكر كار میكرد و شكم آورده بود، شوخی داشتند. او را به هم نشان میدادند و آهسته میگفتند: بزنيم به تخته، تداركات به برادران ما ساخته است. او كه میشنيد جواب میداد: والله، به حضرت عباس ( ع ) از خانهی آقاجانم آوردهام. تداركات گورش كجاست كه كفن داشته باشد. اين وصلهها به تداركات لشكر نمیچسبد!!
#از_خواب_گران_خیز
🌷بچهها را برای نماز صبح بلند میکرد. این بیت را میخواند: ای لاله خوابیده چو نرگس نگران خیز، از خواب گران، خواب گران، خواب گرا خیز. میگفت: اگر آیه آخر سوره کهف رو بخونین، هر ساعتی که بخواین بیدار میشین. ....آمد بالای سرم و گفت: مگر آیه رو نخوندی؟ گفتم: چرا؟! گفت پس چرا دیر بلند شدی؟ درست موقع اذان بود. گفتم: نیت کرده بودم سر اذان بیدار بشم که شدم. خندید گفت: مرد مومن، این رو گفتم برای نماز شب بلند شین! گفتم: حاجی ما خوابمون سنگینه. اگر بخواهیم برای نماز شب بلند بشیم، باید کل سوره کهف رو بخونیم، نه آیه آخرش رو...!!!
🌹خاطره اى به ياد قهرمان لرستان، سردار سرلشکر پاسدار شهید محمّد بروجردی
📚 کتاب "مسیح کردستان"، ص۷۲
#دستهی_پیچ_و_مهرهایها !!
🌷دسته ما معروف شده بود به دسته پیچ و مهرهایها !! تنها آدم سالم و اوراقی نشده، من بودم که تازه کار بودم و بار دوم بود که به جبهه آمده بودم. دیگران یک جای سالم در بدن نداشتند. یکی دست نداشت، آن یکی پایش مصنوعی بود و سومی نصف رودههایش رفته بود و چهارمی با یک کلیه و نصف کبد به زندگانی ادامه میداد و.... یکبار به شوخی نشستیم و داشتههایمان (جز من) را روی هم گذاشتیم و دو تا آدم سالم و حسابی و کامل از میانمان بیرون آمد! دست، پا، کبد، چشم، دهان و دندان مجروح و درب و داغون کم نداشتیم. خلاصه کلام، جنسمان جور بود. یکی از بچهها که هر وقت دست و پایش را تکان میداد، انگار لولههایش زنگ زده و ریزش داشته باشد، اعضا و جوارحش صدا میکرد، با نصفه زبانی که برایش مانده بود گفت:...
🌷گفت" «غصه نخورید، ایندفعه که رفتیم عملیات از تو کشتههای دشمن یک دو جین لوازم یدکی مانند چشم و گوش و کبد و کلیه میآوریم، یا دو _ سه تا عراقی چاق و چله پیدا میکنیم و میآوریم عقب و برادرانه بین خودمان تقسیم میکنیم تا هر کس کم و کسری داشت، بردارد.... علی، تو به دو سه متر رودهات میرسی. اصغر، تو سه بند انگشت دست راستت جور میشود. ابراهیم، تو کلیهدار میشوی و احمد جان؛ واسه تو هم یک مغز صفر کیلومتر کنار میگذاریم. شاید به کارت آمد!» همه خندیدند جز من. آخر «احمد» من بودم!!
راوی: رزمنده دلاور، آزاده سرافراز احمد یوسفزاده
📚 کتاب "رفاقت به سبک تانک" صفحه ۳۲
#پیرمرد_و_حوری!
🌷شبی در تفسیر سوره واقعه بحث حورالعین بود و مشیانی توضیح داد که در آن دنیا به هر کسی حوری هم سن و سال خودش تعلق میگیرد و.... در اینجا حاجی لکزایی امدادگر دسته که حدود ۶۰ سال داشت، فریاد اعتراضش بلند شد، که ای بابا سر ما کلاه رفت من حوری ۶۰ ساله میخوام چکار؟!
🌷....و شروع کرد به سر و صدا کردن و قیل و قال که یا همین حالا حوری سهم من را ۱۷ – ۱۸ ساله کنید یا ما برگشتیم مشهد! شهادت و حوری هم پیشکش خودتان!
🌷خلاصه شوخی در اتاق بالا گرفت و خنده در اتاق پر شد. سرانجام میشانی حاجی را قانع کرد و گفت که شما بعد از شهادت در روز قیامت جوان شده و سپس بر انگیخته میشوید، که حاجی هم خوشحال و خندان سر جایش نشست...
#کتاب_گلخندهای_آسمانی، #ناصرکاوه
#طنز_شوخی_دفاع_مقدس
🌿... سال 63 نزدیکی های شهر بستان در موقعیتی مستقر بودیم که به موقعیت 👿پشه معروف بود😳 (دلیل نامگذاری موقعیت پشه هم, وجود مگس و پشه های منطقه هورالعظیم بود) پشه نگو 👈گودزیلا بگو😁 نیش این حشرات به حدی گزنده بود که جای نیش شان زخم میشد و با خارش دادن زخم آن گسترش پیدا می کرد وگریه آدم در می آمد.😍
🌿... روزها از گرمای بالا 50 درجه😁 و خستگی صبحگاه خواب نداشتیم😊 و شبها هم از آزار و اذیت 😈پشه ها ورزم شبانه 😍بی خواب بودیم😰 تا بالاخره آقا فریبرز👌 پس از مطالعات و تحقیقات آخرین راه حل خود را ارائه داد😇 فریبرز در پیت های فلزی 17 کیلویی پنیر پٍٍهن گاو🍳 را با ذغال مخلوط کرده بود و شبها آنرا آتش میزد👈 که دود می کرد 👈و ما هم زیر پتو سربازی تو اون گرما برای در امان ماندن از نیش 👿پشه هاباید می خوابیدیم😥
🌿...چند روز اول با گرما و دود بالاخره👈 دو ساعتی می خوابیدم تا اینکه پشه ها😁به دود مصونیت پیدا کردند😭 دیگه خودتان فکرش را بکنید😊 دود و بوی پٍهن و گرمای 50 درجه و پشه های قاتل و پتوی سربازی و.... امانمان را بریده بودند😁 و برای اولین بار بود که فریبرز تسلیم وضع موجود شده بود😳 نه روز خواب داشتیم و نه شب😳 کاری که 😈صدام یزید نتونسته بود انجام بده 👿پشه ها انجام می دادند و اون این بود که 😭گریه👈 رزمنده ها را درآورده بودند😥 هنوزم بعد از سالها که یادش می کنم👈مو به بدنم سیخ می شود 👈از آن همه گرما و دود و پشه و بی خوابی و....😭😁
☀️به شهید ملکی که یک روحانی بود گفتند باید به گردان حضرت زینب (س) بروی. او با این تصور که گردان حضرت زینب (س) متعلق به خواهران است. به شدت با این امر مخالفت کرد و خواستار اعزام به گردان دیگری شد. اما با اصرار فرمانده ناچار به پذیرش دستور و رفتن به گردان حضرت زینب شد. هنگامیکه میخواست به سمت گردان حرکت کند، فرمانده به او گفت این گردان غواص در حوالی رودخانه دز در دزفول مستقر است. شهید ملکی بعد از شنیدن اسم "غواص" به فرمانده التماس کرد که به خاطر خدا مرا از اعزام به این محل عفو کنید، من را به گردان دیگری بفرستید. اما دستور فرمانده لازم الاجرا بود. هوا تاریک بود که به محل استقرار گردان حضرت زینب رسید. شهید ملکی از ماشین پیاده شد چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که یکدفعه چشمانش را بست و شروع به استغفار کرد. راننده که از پشت سر شهید ملکی میآمد، با تعجب گفت: حاج آقا چرا چشماتونو بستین؟ شهید ملکی با صدایی لرزان گفت: “والله چی بگم، استغفرالله از دست این" خواهرای غواص" راننده با تعجب زد زیر خنده و گفت: کدوم خواهر حاج آقا؟ اینا برادرای غواصن که تازه از آب بیرون آمدند و دارند لباساشونو عوض میکنند. اینجا بود که شهید ملکی تازه متوجه قضیه شده و فهمید ماجرای گردان حضرت زینب چیه!!
راوی : سردار علی فضلی
#کتاب_گلخندهای_آسمانی
#ناصرکاوه
🌺 ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ
🔹ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺍﺯ ﻋﺎﻟمی ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﺍﺳﻼﻡ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺯﻥ ﺑﺎ ﻣﺮﺩ
ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ ❓
✳️ ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ : ﺁﯾﺎ ﺗﻮ می توﺍﻧﯽ ﺑﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﺍﻟﯿﺰﺍبت
ﺩﺳﺖ ﺑﺪﻫﯽ❓
🔹ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖ :
ﻟﺒﺘﻪ ﮐﻪ ﻧﻪ ؛ ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﻣﺤﺪﻭﺩ
می تواﻧﻨﺪ ﺑﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﺩﺳﺖ بدﻫﻨﺪ.
✳️ ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ : ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﻠﮑﻪﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺩﺳﺖ نمی دﻫﻨﺪ.
🔹ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺳؤﺍﻝ ﮐﺮﺩ:ﭼﺮﺍ ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ،ﻣﻮ ﻫﺎ ﻭ ﺑﺪﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ می پوﺷﺎﻧﻨﺪ ، ﯾﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ می کنند❓
✳️ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭ ﻋﺪﺩ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ، ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﻣﯽ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﺑﻌﺪﺍ ﻫﺮﺩﻭﯼ ﺁن ها را ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﺎﮎ ﺁﻟﻮﺩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖ : ا ﮔﺮ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭ ،
ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می کنی❓
🔹ﻣﺮﺩ انگلیسی ﮔﻔﺖ : ﻫﻤﺎﻥ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﭘﻮﺷﺶ ﺩﺍﺭﺩ.
✳️ ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ؛ ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ می کنند.
🟢 آن عالم امام موسی صدر بود...
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا
#ناصرکاوه
#جهاد_تبیین
👌خانمها مواظب باشید خون شهدا پایمال نشه😭
«امروز شهدا ناظر ما هستند»
✅ پیام شهدا :
ما از حلال دنیا گذشتیـم!
شما نمیتوانید ازحرامش بگذرید؟
✅سؤال شهداء از بازماندگان :
آن هنگام که زنان #لاابالی با گناه کبیره #کشف_حجاب خون ما را لگدمال کردند؛ شما چه کردید!؟ آیا با ناله های جانسوز همچون امام #سجاد ع و حضرت #زینب س آنها را منفور ساختید!؟😡
✅با بررسی وصایای ۵۳هزار شهید به ۸۶۸۱ وصیت برخوردیم که در همه آنها به #حجاب سفارش شده بود بنابراین استنباط میشود که حجاب برای شهدا آنقدر مهم بود که حتی آنرا سلاحی مهمتر از خون شهید دانسته و بر لزوم حفظ آن تاکید بسیار داشتند😭
#طنز_شوخی_دفاع_مقدس
🌿... سال 63 نزدیکی های شهر بستان در موقعیتی مستقر بودیم که به موقعیت 👿پشه معروف بود😳 (دلیل نامگذاری موقعیت پشه هم, وجود مگس و پشه های منطقه هورالعظیم بود) پشه نگو 👈گودزیلا بگو😁 نیش این حشرات به حدی گزنده بود که جای نیش شان زخم میشد و با خارش دادن زخم آن گسترش پیدا می کرد وگریه آدم در می آمد.😍
🌿... روزها از گرمای بالا 50 درجه😁 و خستگی صبحگاه خواب نداشتیم😊 و شبها هم از آزار و اذیت 😈پشه ها ورزم شبانه 😍بی خواب بودیم😰 تا بالاخره آقا فریبرز👌 پس از مطالعات و تحقیقات آخرین راه حل خود را ارائه داد😇 فریبرز در پیت های فلزی 17 کیلویی پنیر پٍٍهن گاو🍳 را با ذغال مخلوط کرده بود و شبها آنرا آتش میزد👈 که دود می کرد 👈و ما هم زیر پتو سربازی تو اون گرما برای در امان ماندن از نیش 👿پشه هاباید می خوابیدیم😥
🌿...چند روز اول با گرما و دود بالاخره👈 دو ساعتی می خوابیدم تا اینکه پشه ها😁به دود مصونیت پیدا کردند😭 دیگه خودتان فکرش را بکنید😊 دود و بوی پٍهن و گرمای 50 درجه و پشه های قاتل و پتوی سربازی و.... امانمان را بریده بودند😁 و برای اولین بار بود که فریبرز تسلیم وضع موجود شده بود😳 نه روز خواب داشتیم و نه شب😳 کاری که 😈صدام یزید نتونسته بود انجام بده 👿پشه ها انجام می دادند و اون این بود که 😭گریه👈 رزمنده ها را درآورده بودند😥 هنوزم بعد از سالها که یادش می کنم👈مو به بدنم سیخ می شود 👈از آن همه گرما و دود و پشه و بی خوابی و....😭😁
☀️به شهید ملکی که یک روحانی بود گفتند باید به گردان حضرت زینب (س) بروی. او با این تصور که گردان حضرت زینب (س) متعلق به خواهران است. به شدت با این امر مخالفت کرد و خواستار اعزام به گردان دیگری شد. اما با اصرار فرمانده ناچار به پذیرش دستور و رفتن به گردان حضرت زینب شد. هنگامیکه میخواست به سمت گردان حرکت کند، فرمانده به او گفت این گردان غواص در حوالی رودخانه دز در دزفول مستقر است. شهید ملکی بعد از شنیدن اسم "غواص" به فرمانده التماس کرد که به خاطر خدا مرا از اعزام به این محل عفو کنید، من را به گردان دیگری بفرستید. اما دستور فرمانده لازم الاجرا بود. هوا تاریک بود که به محل استقرار گردان حضرت زینب رسید. شهید ملکی از ماشین پیاده شد چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که یکدفعه چشمانش را بست و شروع به استغفار کرد. راننده که از پشت سر شهید ملکی میآمد، با تعجب گفت: حاج آقا چرا چشماتونو بستین؟ شهید ملکی با صدایی لرزان گفت: “والله چی بگم، استغفرالله از دست این" خواهرای غواص" راننده با تعجب زد زیر خنده و گفت: کدوم خواهر حاج آقا؟ اینا برادرای غواصن که تازه از آب بیرون آمدند و دارند لباساشونو عوض میکنند. اینجا بود که شهید ملکی تازه متوجه قضیه شده و فهمید ماجرای گردان حضرت زینب چیه!!
راوی : سردار علی فضلی
#کتاب_گلخندهای_آسمانی
#ناصرکاوه
🌺 ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ
🔹ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺍﺯ ﻋﺎﻟمی ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﺍﺳﻼﻡ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺯﻥ ﺑﺎ ﻣﺮﺩ
ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ ❓
✳️ ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ : ﺁﯾﺎ ﺗﻮ می توﺍﻧﯽ ﺑﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﺍﻟﯿﺰﺍبت
ﺩﺳﺖ ﺑﺪﻫﯽ❓
🔹ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖ :
ﻟﺒﺘﻪ ﮐﻪ ﻧﻪ ؛ ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﻣﺤﺪﻭﺩ
می تواﻧﻨﺪ ﺑﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﺩﺳﺖ بدﻫﻨﺪ.
✳️ ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ : ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﻠﮑﻪﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺩﺳﺖ نمی دﻫﻨﺪ.
🔹ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺳؤﺍﻝ ﮐﺮﺩ:ﭼﺮﺍ ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ،ﻣﻮ ﻫﺎ ﻭ ﺑﺪﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ می پوﺷﺎﻧﻨﺪ ، ﯾﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ می کنند❓
✳️ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭ ﻋﺪﺩ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ، ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﻣﯽ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﺑﻌﺪﺍ ﻫﺮﺩﻭﯼ ﺁن ها را ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﺎﮎ ﺁﻟﻮﺩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖ : ا ﮔﺮ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭ ،
ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می کنی❓
🔹ﻣﺮﺩ انگلیسی ﮔﻔﺖ : ﻫﻤﺎﻥ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﭘﻮﺷﺶ ﺩﺍﺭﺩ.
✳️ ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ؛ ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ می کنند.
🟢 آن عالم امام موسی صدر بود...
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا
#ناصرکاوه
#جهاد_تبیین
👌خانمها مواظب باشید خون شهدا پایمال نشه😭
«امروز شهدا ناظر ما هستند»
✅ پیام شهدا :
ما از حلال دنیا گذشتیـم!
شما نمیتوانید ازحرامش بگذرید؟
✅سؤال شهداء از بازماندگان :
آن هنگام که زنان #لاابالی با گناه کبیره #کشف_حجاب خون ما را لگدمال کردند؛ شما چه کردید!؟ آیا با ناله های جانسوز همچون امام #سجاد ع و حضرت #زینب س آنها را منفور ساختید!؟😡
✅با بررسی وصایای ۵۳هزار شهید به ۸۶۸۱ وصیت برخوردیم که در همه آنها به #حجاب سفارش شده بود بنابراین استنباط میشود که حجاب برای شهدا آنقدر مهم بود که حتی آنرا سلاحی مهمتر از خون شهید دانسته و بر لزوم حفظ آن تاکید بسیار داشتند😭
👌شهید یعقوب ابراهیم نژاد:
اگر می دانستم با هر بار که خونم ریخته می شود بی حجابی آغوش حجاب در بر می گیرد، حاضر بودم هزاران هزار بار کشته شوم
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (79):👇
🌿...به نظرم روز عید قربان😄 بود که با بچه های گردان رفتیم خط پدافندی شاخ شمیران در اطراف سد دربندی خان عراق را تحویل گرفتیم 😵 معمولا شبها برای حفظ امنیت نیروهااین جابجائی ها انجام میشد😵 وتا نماز صبح و روشن شدن روز طول میکشید 😵 ما هم با بچه ها ی گروهان خودمان نیز تا قبل از روشن شدن روز خط را تحویل گرفتیم😊 نماز صبح را خواندیم و کمی سنگرها را تمیز کردیم و نان خشک ها و کناره های نان را هم ریختیم جلوی شاهپور😇 (هر دسته یه قاطر داشت و اسم قاطر دسته ما شاهپور بود)😎
🌿... کارهای نظافت سنگر که به اتمام رسید نگبهان تعیین کردیم و به هوای ناهاری😄 خوشمزه در روز عید قربان خوابیدیم😖آنقدر خسته بودیم که تا ظهر خوابیدیم😁بلند شدیم و نماز ظهر و عصر را خواندیم🙏 منتظرشدیم تا ناهار را بیاورند😝 کمی طول نکشید که باران شروع به باریدن کرد و تمام منطقه را آب گرفت و جاده ها👈 شد گل و تردد قطع شد😵 ارتفاعات شاخ شمیران در عراق مانند کوه های دربند تهران است😖خیلی بلند و مرتفع بود😳 ودسترسی به آن هم خیلی سخت بود و باران هم که آمد👈 مشکل تر هم شد😰
🌿... تا نماز مغرب غذا نیامد😂 و با بی سیم هم اطلاع دادند شام هم نمیتوانیم بیاریم😵 هرچی دارید تو سنگرها بخورید تا فردا خدا کریمه 😥 با هر زحمتی بود نماز مغرب و عشا را با شکم خالی خواندیم 😣و همه تو سنگر از زور خستگی وگرسنگی ولو شدیم😭 نه کنسرو ونه هیچ چیز دیگه برای خوردن نداشتیم😖و تازه شب هم باید با شکم گرسنه😊 نگهبانی هم می دادیم😖
🌿... واقعا گرسنه بودیم و حال و حوصله هیچ کاری هم نداشتیم 😠تا اینکه آقا فریبرز فکری به سرش زد...😵 فریبرز رفت بیرون سنگر و سریعا😎 با خودش مقداری نان خشک خیس😝 شده برای خوردن آورد داخل سنگر😁 شلوغ کاری هم میکرد که همه تشریف بیاورید شام عید قربان برایتان آوردم😛
🌿...نانهای خیس شده را به هر طریقی بود از زور گرسنگی با چائی شیرین خوردیم😁 سفره را که جمع کردیم از فریبرز پرسیدم نانها را از کجا آورد خیلی مزه داد😲دستت درد نکنه😊 باز فریبرز یه لبخند موذیانه زد و گفت یادتان است👈 صبح نانهای خشک را ریختیم جلوی شاهپور (قاطر دسته)😠گفتم بله...😘
🌿... گفت رفتم دیدم, واقعا نان خشک ها برای شاهپور زیاد است😲 و اسراف می شود😠از جلوی قاطر(شاهپور) نانهای اضافه را با دقت جمع کردم😇 آوردم تا همه با هم بخوریم😖 وحالش راببریم😄 وخودتان هم شاهد بودید که چقدر مزه داشت😋 فقط باید همه تک تک بروید از شاهپور رضایت بطلبید😄 چون حق القاطر😵 است وباید شاهپور از شما راضی باشد😣 تادر قیامت👈 دچار مشکل نشوید😊
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه