🔻 #طنز_جبهه
🔅 نادر، هیزم، کتری سیاه
و چای اعلاء
درطول دفاع مقدس و درماموریت های مختلف دوستی به نام نادر وثوقی (مشهودی) داشتیم که از نیروهای تک تیرانداز گردان امام حسین ع تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع) بود، همه رزمندگان او را با چای دم باغبونی یا چایی نادر می شناختند، چای نادر ☕️ در بین بچه های رزمنده معروف و زبانزد بود. دربدترین شرایط و کم ترین امکانات بساط چای آتشی 🔥 را فراهم می کرد و به عبارتی همیشه هیزم و کتری سیاه و قند و چای وی آماده و با توقف لنکروز و یا اتوبوس در مسیرهای مختلف جبهه ها و درمدت زمان بسیار کم و در شرایط سخت به گونه ای که بعضی وقت ها دوستان هم متوجه نمی شدند چای اعلا زغالی را فراهم آورده و برای نوشیدن آن رزمندگان را صدا می کرد.
این رویه حتی بعد از پایان جنگ هم ادامه یافت و درگردهمایی ها، مراسمات و جمع های دورهمی برای بزرگداشت شهدا و رزمندگان گوشه ای برنامه خود را اجرا می کرد و برای تحقق این برنامه همیشه عقب صندوق ماشین خود هیزم آماده داشت تا در حداقل زمان آتش را روشن و چای زغالی نادری را دم کرده و عرضه نماید.
اولین ماموریت تیپ 15 امام حسن (ع) در اواخر اسفند سال 1364 بود که بعد از ماموریت فاو ما را به کردستان اعزام کردند، همه تجهیزات را درون کامیون جا داده و نیروهای دسته شهید چمران از گردان امام حسین (ع) سوار بر اتوبوس شدیم ، برادران علی نمدساز ، عبدالصاحب غلامی، فرشاد درویشی (بعدها به شهادت رسیدند) و دیگر دوستان از موقعیت تیپ در پادگان شهید بهروز غلامی معروف به سایت خیبر در کیلومتر 10 جاده اهواز-حمیدیه به طرف منطقه دهگلان درنزدیکی های شهرستان قروه پادگان شهید کاظمی اعزام شدیم.
هوا بسیار سرد و برف همه مسیر را فرا گرفته بود. نیمه های شب بود و خستگی راه و گرمای درون اتوبوس سبب شده بود همه برادران به خواب عمیقی فرو روند، برادر نادر از این فرصت استفاده کرده و در اندیشه درست کردن چای افتاد، به یکباره جرقه ای در ذهن او روشن شد، بدون اینکه کسی متوجه بشود، بساط چای خود را به عقب اتوبوس برده و ضمن روشن کردن چراغ والر نفتی و گذاشتن کتری سیاه خود اقدام به دم کردن چای دراتوبوس نمود. جاده مملو از برف بود و چاله چوله و تکان های زیاد اتوبوس که ممکن بود هر اتفاقی را شکل دهد ولی نادر کاری به این حواشی نداشت و اصل برای او تهیه چای اعلاء بود که سرانجام بعد از دقایقی آماده کرد.
نادر در حالی که یک شیشه مربایی که رزمندگان از آن برای نوشیدن چای استفاده می کردند را پر از چای داغ کرده بود، برای رفع خستگی راننده و خوشحال نمودن وی به طرف ابتدای اتوبوس به راه افتاد. در ذهن نادر این عمل باید از جانب راننده با دست مریزاد و آفرین گفتن روبرو می شد. لیوان چای را به دست راننده داد، رانندهی متعجب ولی خوشحالی از چای داغ در آن شرایط، در حالی که لیوان را از او گرفته و به دهان نزدیک می کرد، بعد از تشکر از نادر گفت: پسرم ، من که جایی توقف نکردم، رستورانی هم که بین راه نبود، آب جوشی هم درمسیر من ندیدم، بگو ببینم چگونه چایی درست کردی؟؟
نادر هم که منتظر همچین سوالی بود، ذوق زده، سینه را جلو داد و با خوشحالی گفت: عقب اتوبوس چراغ والر نفتی روشن کردم، آب جوش آمد و چای دم کردم. حالا نوش جانت بخور دوباره برایت لیوان را پر می کنم تا خستگی از تنت بیرون برود. برای همه اتوبوس هم چای هست نگران نباش.
راننده وحشت زده و با ترس پا روی ترمز گذاشت و لحظاتی بعد اتوبوس در جاده مملو از برف در کناری متوقف شد و هراسان و عصبانی رو به نادر کرد و گفت: با چی درست کردی؟
نادر با ترس و لرز گفت: با والر نفتی در بوفه عقب اتوبوس!!!
راننده امان نداد شروع به داد و فریاد کرد. همه بچه ها از خواب بیدار شده بودند و....،
راننده می گفت: آخه تو فکر نکردی اتوبوس ممکنه آتش بگیره، آخه جاده پر از دست انداز و برفی که هر لحظه ماشین به طرفی غلطیده و تکان های شدید داشته 😡
به هر حال با وساطت بچه ها که دیگر خواب از چشمشان پریده بود غائله ختم به خیر شد و راننده مجدداً به سمت کردستان به راه افتاد. اما حکایت چای زغالی نادر در کتری سیاه هنوز باقیست. اگر روزی روزگاری گذرتان به نادر با آن روحیه شاد و صمیمی اش افتاد اولین حرفش این است چای می خوری؟؟ ....
راوی، عبدالصاحب مرائی
🌷@isaar_razavi
🌷http://eitaa.com/isaar_razavi
😊 #طنز_جبهه
🌴 آخ کربلای پنج 😂😂
▫️پسر فوق العاده بامزه و دوست داشتنی بود.
بهش می گفتند «آدم آهنی» یک جای سالم در بدن نداشت.
یک آبکش به تمام معنا بود.
آن قدر طی این چند سال جنگ تیر و ترکش خورده بود که کلکسیون تیر و ترکش شده بود.
دست به هر کجای بدنش می گذاشتی جای زخم و جراحت کهنه و تازه بود.
اگر کسی نمی دانست و جای زخمش را محکم فشار می داد و دردش می آمد، نمی گفت مثلاً (آخ آخ آخ آخ آخ) یا ( درد آمد فشار نده) بلکه با یک ملاحت خاصی عملیاتی را به زبان می آورد که آن زخم و جراحت را آن جا داشت.
مثلاً کتف راستش را اگر کسی محکم می گرفت می گفت: « آخ بیت المقدس» و اگر کمی پایین تر را دست می زد، می گفت: «آخ والفجر مقدماتی» و همین طور «آخ فتح المبین»، «آخ کربلای پنج و...» تا آخر بچه ها هم عمداً اذیتش می کردند و صدایش را به اصطلاح در می آوردند تا شاید تقویم عملیات ها را مرور کرده باشند.
🌷@isaar_razavi
🌷http://eitaa.com/isaar_razavi
😊 طنز جبهه
مداحی با اعمال شاقه !!
🔹 بعضی از مداح هـای عزیـز خیلـی بـه صـدای خودشـان علاقه داشـتند و وقتـی شروع مـی کردنـد بـه دم گرفتـن دیگـر ول کـن نبودنـد. بچههـا هـم کـه آمـاده شـوخی و سربـه سر گذاشـن بودنـد، گاهـی چـراغ قـوه شـان را از مقابـل شـان برمـی داشـتند و آن وقـت مـی دیـدی مـداح زبـان گرفتـه، بـا مشـت بـه جـان اطرافیانـش افتاده و دنبــال چــراغ قــوه اش میگشــت. یــا اینکــه مفاتیــح را از جلویــش برداشــته و بــه جــای آن قــرآن میگذاشــتند. بنــده خــدا در پرتــو نـور ضعیف چــراغ قــوه چقــدر ایـن صفحـه آن صفحـه مـی کـرد تـا بفهمـد کـه بلـه، کتـاب روبرویـش اصـلا، مفاتیـح نیسـت. یـا اینکـه سـیم بلنـد گـو را قطـع مـی کردنـد تـا او ادب شـود و ایـن قـدر بـه حاشـیه نپـردازد...
بچههـا داشـتند دعـای کمیـل مـی خواندنـد و مـداح میگفـت: خدایـا شـب جمعه است و یک مشـت گنه کار آمده اند..
یـک دفعـه ای وسـط مجلـس فریـبرز ظاهـر شـد و خیلـی سریـع و بـا خنـده گفـت: غلـط کردیـد گنـاه کردیـد، الان اومدیـد اینجـا و گریـه مـی کنیـد. خدایـا یـک مشـت گنـه کار آمده انـد، میخواسـتید گنـاه نکنیـد. مگـه دسـت شمـا رو گرفتنـد و گفتنـد گنـاه کنیـد. حرفـش تمـام نشـده بـود کـه چنـد نفـر از بچههـا بـا دمپایـی دنبالـش کردنـد و فریبـرز هـم، فـرار..
#طنز_جبهه
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈
#نشر_مطالب_صدقه_جاریه_است
روایتگر رویدادهای جنگ
.... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
#دهه۶۰
🌷@isaar_razavi
🌷http://eitaa.com/isaar_razavi
#طنز_جبهه 😂
🌸شوخی با همسنگر
توی بیمارستان شهدای تجریش بستری بودم که خبردار شدم حسن مقدم مجروح شده.
دو سه روز بعد، آوردنش تهران در یکی از بیمارستان ها بستری شد.
نگرانش بودم ، شنیده بودم تیر دوشکا خورده توی کمرش.
هر طوری بود شماره بیمارستان رو پیدا کردم و با کلی تلاش و خواهش از اپراتور بیمارستان به اطاقشون وصل کردن.
حسن که گوشی رو گرفت و الو گفت تنم لرزید
صداش گرفته بود و به آرومی حرف میزد.
گفتم : برادر_مقدم؟؟؟؟
گفت : بفرمایید.
گفتم: حسن جون خودتی؟
گفت: آره جعفر خودمم
انگار همه ی دنیا رو به من داده اند
بدن خودم آش و لاش شده بود اما با شنیدن صدای حسن درد خودم یادم رفت.
بعد از اینکه چاق سلامتی ها تموم شد گفتم:
حسن جون!!! کجات ترکش خورده
اون هم خیلی جدی گفت تیر به
لپ چپم خورده...
من تعجب کردم آخه شنیده بودم کمر یا لگنش زخمی شده.
گفتم : حسن لپ چپت؟!
گفت: آره
من ساده هم باور کرده، گفتم: حسن جون به لب و دندونت که آسیب نرسونده...
تا اینو گفتم یه قهقهه ی بلندی زد و گفت :
داداش جعفر: شوخی کردم، ترکش به باسنم خورده . . .
دو تایی کلی خندیدیم😂🤣
ا▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
🌷شهید حسن مقدم سال ۶۵ در عملیات کربلای ۲ و در منطقه حاج عمران آسمانی شد🕊🕊
(راوی: جعفر طهماسبی)
🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی
.... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
#دهه۶۰
🌷@isaar_razavi
🌷http://eitaa.com/isaar_razavi
⚪️ #طنز_جبهه
🤔 پوتینای من کو !!
▫️رمضانعلی رفیع زاده از رزمندگان دفاع مقدس در کتاب «زبون دراز» به بیان خاطرهای طنزآمیز از ماجرای گمشدن پوتین خود در جریان عملیات خیبر پرداخته که به مناسبت ایام نوروز منتشر میشود:
دو سه روز از عملیات خیبر در جزیره مجنون گذشته بود. منطقه عملیاتی خیبر وسط آب و نیزار بود. سنگرهایمان را در حاشیه جادههای خاکی موجود، بناکرده بودیم.
هنوز آفتابنزده بود که برای انجام کاری از سنگر خودمان به سنگر اطلاعات عملیات رفتم. سنگر، وسط یک زمین مسطح نیمدایره بود.
کارم که تمام شد، وضو گرفتم و کنار سنگر نماز صبحم را خواندم. سلام نماز را که دادم، هرچه به اطراف که نگاه کردم، پوتینهایم نبود. عه! پس پوتینام کو! آیا افتاده توی آب؟ نکنه کسی باهام شوخی کرده، اونا رو برداشته.
هرچه دنبال پوتین هایم گشتم، پیدایشان نکردم. یکی دو ساعت بعد، سروکله حسن سرباز، معاون اطلاعاتی لشکر نجف اشرف سوار بر یک موتور تریل پیدا شد. پرسید: دنبال چیزی میگردی؟ آره پوتینام نیست. دنبالش گشتی؟ دوساعته دارم میگردم؛ اما انگار آبشده رفته توی زمین.
گفت: یه پیشنهاد بهت بدم؟ گفتم: آره. گفت: بیا با موتور من برو معراج شهدا؛ یه جفت پوتین از پاهای یه شهید در بیار پات کن!
گفتم: آخه این کار درست نیست. گفت: برای چی؟ شهید رو که با پوتین دفن نمی کنن. گفتم: معراج شهدا کجاست؟
گفت: برو تو جاده اصلی، دویست سیصد متر جلوتر، سمت چپ، بپیچ توی یه جاده فرعی. دو سه کیلومترم که توی اون جاده رفتی، به سنگر معراج شهدا میرسی.
با پایبرهنه سوار موتور شدم و حرکت کردم. کنار جاده فرعی، یک خاکریز هم احداث کرده بودند. پشت خاکریز تا چشم کار میکرد آب بود و نیزار.
برای خودم آواز میخواندم و میرفتم که یکدفعه هواپیماهای دشمن در آسمان منطقه ظاهر شدند. خلبان یکی از هواپیماها که فکر کرده بود من آدمحسابی هستم، به سمت پایین شیرجه زد و بمبهایش را رها کرد.
بلافاصله خودم را با موتور سینه خاکریز پرت کردم. به چند ثانیه نکشید که بمبها چند متر آنطرفتر توی هور منفجر شد. سر و لباسم خیس و پر از لجن شد. زخمی نشدم؛ اما قیافهام مثل موش آبکشیده شده بود! موتور هنوز روشن بود و چرخ عقبش میتابید! دوباره سوار شدم و حرکت کردم.
چند دقیقه بعد به سنگر معراج رسیدم. پیکر حدود بیست شهید را در انتهای گودی یک سنگر تانک گذاشته بودند. همانطور که برایشان فاتحه میخواندم، نگاه خریدارانه ای هم به پوتینهایشان میانداختم.
قد من از همه شهدا بلندتر بود. مطمئن بودم پوتین هیچکدامشان اندازه پاهای من نمیشود. در شیب سنگر، پیکری چهارشانه، قدبلند، حدود سیساله با لباسهای خونی و دستهای روی سینه، توجهم را جلب کرد. ته ریش زیبایی هم داشت.
حدس زدم پوتینهایش اندازهام باشد. پیش خودم گفتم این همینه که میخوام. پایین پایش نشستم و شروع کردم بند پوتینهایش را بازکنم. یکهو بلند شد؛ نشست و گفت: چی کار میکنی برادر؟
از ترس یک متر پریدم بالا و بهصورت نشسته، عقب عقب رفتم. زانوهایم داشت میلرزید و میخواستم فرار کنم که خندید و گفت: نترس رزمنده شجاع! چرا پوتینای منو در می آری؟
گفتم: باور کن فکر کردم تو شهید شدی. گفت: بهت حق میدم. از بس صبح تا حالا پیکر شهدا رو توی قایق گذاشتم تا ببرن عقب، خودم شدم مثل جنازه. داشتم استراحت میکردم که تو اومدی، نذاشتی!
ماجرای مفقود شدن پوتینهایم را که برایش تعریف کردم، گفت: همراه من بیا. همراهش رفتم. یک جفت پوتین از پای یکی از شهدای قدبلندی که من به آن توجه نکرده بودم درآورد. پوتینها را به من داد و گفت: بپوش و برو؛ خدا به همرات. پوتینها را پوشیدم و به مقر خودمان برگشتم.
منبع:
کاوسی، رمضانعلی، زبون دراز (مجموعه خاطرات طنز رزمندگان دفاع مقدس)، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۶۹، ۷۰، ۷۱
🕊شادی ارواح طیبه شهداء صلوات🌹
راه شهــــ🌹ــــیدان ادامه دارد...🕊🕊
#روابط_عمومی_بنیادشهیدخراسان_رضوی
┄┅═✧☫#ایثار_رضوی☫✧═┅┄
🌷@isaar_razavi
🌷@bonyad_shahid_khorasan_razavi