#هویت_من
✅ خاطره دوم
🏷 برشی از کتاب #مازنده_ایم
پاشو بيا سر مزارم
سوار ماشين که شدم با حسرت از شيشة عقب براي آخرين بار به خانه نگاه کردم. بعدها هيچ وقت نتوانستم به آن کوچه و خانه برگردم، چند بار تا سر کوچه رفتم، ولي گريه امانم نميداد که قدم از قدم بردارم.
سالگرد عروسيمان امامزاده حسين (علیه السلام)بودم، براي #رزمندگان مدافع حرم دستکش و کلاه ميبافتيم و به شدت دلتنگ حميد شده بودم. به ياد سالهاي قبل افتاده بودم که حميد در سالگردهاي ازدواجمان دسته گل رز ميخريد.
ساعت يازده شب بود که بياختيار خودم را جلوي درِ خانة مشترکمان پيدا کردم، هيچکسي داخل کوچه نبود. پنجرة خانه را نگاه کردم، اشک امانم نميداد. قدمهايم سست شده بود، نتوانستم جلوتر بروم، از همانجا با گريه تا سر کوچه آمدم و براي هميشه از خانة مشترکمان خداحافظي کردم.
خيلي زود تنهاييها شروع شد، درست مثل روزهايي که زندگي مشترکمان را شروع کرديم. خيلي زود همه چيز رفت به صفحة بعد، همه چيز برگشت به روزهاي بيحميد، با اين تفاوت که حالا خاطرههايش هر کجا يک جور به سراغم ميآيد، شبيه پروانهاي بيپناه که به دست باد افتاده باشد، سر مزارش آرام ميگيرم. پاييز، زمستان، بهار، تابستان، هر چهار فصل را با حميد داخل #گلزار شهدا تجربه کردم. اوايل مثل دورة نامزدي هوا سرد بود، اولين برفي که روي مزارش نشست وسط زمستان بود. رفتم گلزار شهدا، خلوت بود، گولة برفي درست کردم و به عکس داخل قاب بالاي سرش زدم و گفتم: «حميد ببين برف اومده، تو نيستي بيايي برف بازي کنيم. يادته اولين برف بعد از نامزديمون از #دانشگاه تا خونة پدرم پياده اومديم و کلي برفبازي کرديم؟»
گاهي مزارش که ميروم اتفاقهاي عجيبي ميافتد که زنده بودنش را حس ميکنم. يک شب نزديکيهاي اذان صبح خواب ديدم که حميد بهم گفت: «خانوم، خيلي دلم برات تنگ شده، پاشو بيا سر مزارم».
معمولاً عصرها بر سر مزارش ميرفتم، ولي آن روز صبح از خواب که بيدار شدم راهيِ گلزار شدم. از نزديکترين مغازه به مزارش چند شاخه گل نرگس و يک جعبه خرما خريدم، ميدانستم اين شکلي راضيتر است. هميشه روي رعايت حق همسايگي تأکيد داشت، سر مزار که ميروم سعي ميکنم از نزديکترين مغازه به مزارش که همساية گلزار شهداست خريد کنم. همين که نشستم و گلها را روي سنگ مزار گذاشتم، دختري آمد و با گريه من را بغل کرد. هقهق گريههايش امان نميداد حرفي بزند. کمي که آرام شد، گفت: «عکس شهيدتون را توي خيابون ديدم. به شهيد گفتم؛ من شنيدم شماها براي پول رفتيد، حق نيستيد، باهات يه قراري ميذارم. فردا صبح ميام سر مزارت، اگر همسرت را ديدم، ميفهمم من اشتباه کردم، تو اگه به حق باشي از خودت به من يه نشونه ميدي.»
#کنگره_ملی_شهدای_استان_اصفهان
#ستارگاندرخشان
#اصفهان
#هویت_من
@setareganederakhshan
📌#آیامی_دانید
بیشترین میزان #خدمات #تدارکات و #پشتیبانی از #رزمندگان در شهرهای استان #اصفهان توسط خواهران انجام شده است؟
#کنگره_ملی_شهدای_استان_اصفهان
#ستارگاندرخشان
#اصفهان
@setareganederakhshan