eitaa logo
کنگره ملی بزرگداشت ۲۴هزار شهید استان اصفهان
2.3هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
53 فایل
🇮🇷«شهیدان مظهر عزت ایران» تنها پایگاه اطلاع‌رسانی کنگره ملی بزرگداشت ۲۴هزار شهید استان اصفهان ارسال پیشنهادات و نظرات: @admin_isf24000
مشاهده در ایتا
دانلود
✅️ خاطره چهارم 🏷 برشی از کتاب مازنده ایم ناظر بر اعمال قرار بود مراسم سيد فردا برگزار شود. من آن‌موقع در لشکر بودم. يکي از کارهايي که از زمان جنگ انجام مي‌دادم کشيدن تصاوير بود. با سيد از همان دوران جنگ رفيق بودم. شهيد حسين طالبي نتاج، يکي از فرماندهان بي‌نظير لشکر، سبب آشنايي من با سيد مجتبي شده بود. من هم بعد از آن از اين سيد بزرگوار جدا نشدم. يک‌بار در ، بعد از نماز به سراغ سيد مجتبي رفتم. بعد از نماز معمولاً چند دقيقه‌ای سکوت و با خدا خلوت می‌کرد، بعد هم سر به سجده مي‌گذاشت. من مقابل سيد ايستادم، فکر و ذهن او در نماز بود، اصلاً سرش را بالا نياورد. او غرق در يار بود. بعد از چند دقيقه متوجه حضور من شد! اما حالا ديگر سيد شهيد شده بود. از طرف لشکر گفتند‌: «براي مراسم فردا يک تابلوي بزرگ از تصوير سيد آماده کن.» من هم آخر شب به منزلمان در بابل رفتم و با پارچه و چوب، بوم نقاشي را آماده کردم. قلم و رنگ‌ها را برداشتم و با نام خدا شروع کردم. همسرم آن موقع ناراحتيِ اعصاب شديدي داشت. بارها به پزشکان متخصص در شهرهاي مختلف مراجعه کرديم، اما مشکل او حل نشد. قبل از خواب، همسرم گفت: «اگه مي‌شه اين تابلو رو ببر بيرون، مي‌ترسم رنگ روي فرش بريزه.» گفتم: «خانم، هوا سرده، من زير تابلو پلاستيک پهن کردم. مواظب هستم که رنگ نريزه.» سکوت کامل برقرار شده بود. حالا من بودم و تصوير سيد مجتبي. اشک می‌ريختم و قلم را روي بوم مي‌کشيدم. تا قبل از اذان صبح تصوير زيبايي از سيد ترسيم شد. خوشحال بودم و خسته. با خودم گفتم‌: «سريع وسايل را جمع کنم و بعد از نماز کمي بخوابم.» آخرين قوطي رنگ را که برداشتم، از دستم سُر خورد و افتاد روي فرش. نمي‌دانستم چکار کنم، رنگ پاشيده بود روي فرش. بيشتر از همه به فکر همسرم بودم، نمي‌دانستم در جواب او چه بگويم. بالاخره بيدار شد و از اتاق بيرون آمد و سريع دستمال و آب و ... آورد و مشغول شد، اما بي‌فايده بود. خانمم همين‌طور که با دستمال بر روي فرش مي‌کشيد و آن را تميز مي‌کرد، گفت: «خدايا، فقط براي اينکه اين شهيد فرزند حضرت (سلام الله علیها) بوده سکوت مي‌کنم و چيزي نمي‌گم. می‌گن اهل در روز‌ ، سرها را از عظمت حضرت زهرا (سلام الله علیها) به زير مي‌گيرند.» بعد نگاهي به چهرة شهيد علمدار انداخت و ادامه داد: «فرداي قيامت به مادرت بگو که من اين کار را براي شما کردم. شما سفارش ما را بکن، شايد ما را شفاعت کنند.» صبح با همسرم از خانه بيرون آمديم. البته بعد از نماز چند ساعتي استراحت کردم. در را بستم و آمادة حرکت شديم. همان موقع، خانم همسايه بيرون آمد و خانمم را صدا کرد. خانوادة ايشان را مي‌شناختم. خانم رحمان‌پور همسر يکي از جنگي و از زنان مؤمنة محلة ما بود. ايشان جلو آمد و رو به همسرم کرد و بي‌مقدمه گفت: «شما شهيد علمدار را می‌شناسيد؟!» من و همسرم با تعجب به هم نگاه کرديم. خانمم گفت: «بله، چطور مگه؟!» خانم رحمان‌پور ادامه داد: «من يک ساعت پيش خواب بودم. يک جوان با چهره‌اي نوراني آمد و خودش را معرفي کرد و بعد گفت: از طرف ما از خانم غلامي معذرت‌خواهي کنيد و بگوييد به پيماني که بستيم عمل مي‌کنيم. شما در قيامت با مادرم حضرت زهرا(سلام الله علیها).» @setareganederakhshan