🌀#خاطره کرونایی
✔️عملیات حمام بردن پیرمرد 87 ساله
#قسمت_اول
بیمارستان امام رضا(ع) که از سایت کرونایی ها خارج شد، خدا خواست و بیکار نشدم و توفیق پیدا کردم تا در نقاهتگاه جمکران در خدمت بیماران کرونایی باشم.
این بار حاج آقا برام شیفت صبح رد کرده بود
آماده شدم و رفتم سمت نقاهتگاه. پلیس همه ورودی های جمکران رو بخاطر نیمه شعبان بسته بود، بجز یکی که اونم به لطف هماهنگی های خوبی که نشده بود اجازه ندادن با ماشین شخصی رد بشم.
بالاخره هماهنگ شد و با ماشینی که سپاه برامون فرستاد اومدیم جبهه.
لباس رزم پوشیدم و عملیات با رمز «یا مهدی» شروع شد.
قرار بود اتاق 119 رو بطور ویژه پوشش بدم.
اتاقها رو یه رسیدگی کلی کردم و نوبت رسید به اتاق 119
همه خواب بودند و یواش یواش داشت خیالم راحت میشد که یهو یکی شون صِدام زد!
رفتم بالای سرش گفتم چی شده پدر؟ کاری داری بگو برات انجام بدم
با یه لحن ناراحتی گفت میخوام برم حموم، جون هر کی دوست داری منو ببر حموم، خیلی روحم در عذابه، 25روزه حموم نرفتم و..
گفتم حاجی یه لحظه صبر کن تا بیام
رفتم و ماجرا رو به مسئول بخش گفتم تا ببینم که بیمار میتونه بره حموم یا نه.
مسئول بخش گفت این مریض خطری آ، چون هپاتیت هم داره. ولی باز بذار از دکتر بپرسم ببینم چی میگه.
زنگ زد. دکتر گفت حموم نبرید.
منم تو دلم یه جورایی گفتم: بَدم نشد آ، حموم بردنش برای خودمم خطری بود، چون جدا از کرونا، هپاتیت هم داشت که میگن از راه بزاق هم منتقل میشه
و حموم هم جون میده برای بزاق دهان و تُف و فین..
برگشتم
بهش گفتم دکترت اجازه نداد بری حموم
خلاصه یه جورایی داشتم با چرب زبونی قضیه حموم رفتنش رو ماستمالی میکردم که از یادش بره
یه مدتی گذشت..
اومدم دیدم پیرمرده داره گریه میکنه و حال روحیش خرابه..
چندتا از بچه های کادر درمانی هم این حالشو دیده بودند
با خودمون گفتیم بابا اینجوری که نمیشه، بیشتر پیگیر حموم رفتنش شدیم و بالأخره دکتر اجازه حمام رو صادر کرد و تذکرات احتیاطی رو داد
(داخل پرانتز بگم که مریض به تنهایی نمی تونست حموم کنه و دکتر بخاطر خطری که برای ما هنگام شستن و نظافت مریض وجود داشت اجازه حمام کردن به اون بنده خدا رو نمیداد و احتیاط میکرد. دمت گرم دکتر که به فکر سلامتی همه مون هستی)
تجهیزات اومد
منم که داوطلب اتاق 119 شده بودم تجهیزات رو (شیلد، دستکش لاتکس، ماسک اضافی و..) مسلح کردم و به پیرمرده که چشماشو بسته بود گفتم: حاجی پاشو بریم حموم
چشماشو از خوشحالی باز کرد.. سر از پا نمی شناخت
حوله ام اونجاست بردارش.. خودم لیف و کیسه دارم بردارش.. لباس برام بیار.. زود باش.. صابون ندارم حالا چیکار کنم.. ببین شامپو کجاست...
واقعا احساس خیلی خوبی داشتم از اینکه میتونم بهش کمک کنم و مشکلی از مشکلات دوران طول درمانش کم کنم..
میدونم احساساتی شدی و داری به حال و روز خوب من غبطه میخوری ولی..
اینایی که براتون تعریف کردم روی خوش قضیه است.. اگه خودتون با افراد مسنّ نشست و برخاست داشته باشین متوجه میشین چی دارم میگم
خلاصه اینکه بعضی هاشون فوق العاده لجباز، یک دنده و رو اعصاب حرفه ای هستن ولی ما که وِل کنشون نیستیم، تمرین صبر میکنیم و اتفاقا تمرین خیلی خوبی هم هست برای خودسازی و خوش اخلاقی..
پیرمرد حمومیِ ما هم با تمام خوبی هایی که داشت جزو همین دسته از افراد بود، لذا عملیات بسیار سخت و نفس گیری داشتیم
دستشو گرفتم و از تخت اومد پایین
دستور داد که: حوله مو بردار
حوله خیلی بزرگی بود، بیشتر پتو بود تا حوله.. برداشتم
دستور بعدی: کیسه حمومم بردار
نمیشد بردارم، باید دوباره بر میگشتم و براش میبردم چون یه دستم درگیر خودش بود که مواظب باشم نیفته و دست دیگه هم درگیر حوله (پتو حوله ای یا حوله پتویی).. ولی تا دستورات کامل اجرا نمیشد دیگه راه نمیرفت.. همش میگفت کیسه مو بردار، کیسه مو بردار، زود باش بردار، کیسه مو بردار..
به زور مهربونی و قربون صدقه رفتنش راضی شد بریم تو حموم بشینه تا برگردم وسایلاشو براش ببرم
آدم ویلچر لازمی هم نبود که براش ویلچر بیارم تا وسایلا رو خودش بغل کنه بریم.. اصلا ویلچر میاوردم چی میشد.. وای.. بگذریم
صندلی گذاشتم نشست و وسایل حمومشو آوردم.. یهو یادم افتاد که تا لخت نشده بپرم براش لباس بیارم، لباس تمیز یادم رفته بود..
همین که در حموم رو باز کردم گفت کجا؟ من تنهایی نمیتونم حموم کنم.. گفتم میرم برات لباس تمیز بیارم، زودی میام فدات شم
آقا یعنی چشمتون روز بد نبینه، شروع کرد به گفتن حرفای... و اینکه چرا همون اول نیاوردی که معطل نشیم ..واویلایی شد که نگو..
25 روز بی حمامی رو تحمل کرده بود ولی این دو دقیقه رو.. صبرش تموم شده بود.. بهش حق می دادم.. ولی خب یادم رفته بود چیکار میکردم..خودمم ناراحت شدم که چرا فراموشش کردم..
ادامه دارد..
#کرونا_را_شکست_میدهیم
╔═══💌══╗
🆔 @ishiaa
╚═══💌══╝
🌀#خاطره کرونایی
✔️ ایستگاه پرستاری
#قسمت_اول
چند روز بیشتر از شناسایی و شیوع ویروس کرونا نگذشته.. شایعه پشت شایعه.. ناهماهنگی مسئولان ارشد دولتی.. اخبار و افکار منفی..
فضای روانی عجیب و غریبی بر جامعه حاکم شده و اضطراب و ترس و تردید بیشتر مردم را فرا گرفته بود.. مردم لحظات پُر استرسی را تجربه می کردند.. و توپخانه رسانه ای دشمن بی وقفه و با تمام توان مشغول کوبیدن امنیت روانی مردم بود..
آشوبی به پا شده بود.. آشوبی در دل فرزندان ایران.. هنوز آتش آسمانی شدن «سردار شهید» در دلهایمان شعله ور بود.. که ناگهان مهمانی ناخوانده و منحوس به جان ایران افتاد..
نام هولناک مهمان به تنهایی کافی بود که با شنیدنش، میزبان پرچم تسلیم را بالا برده و جام مرگ را بی اختیار سر بکشد..
ویروس کرونا.. کوئید 19..
اما.. وارثان خونهای پاک شهدا.. مؤمنان به الله و محمّد(ص) و شیعیان علی(ع).. همان دلدادگان راه ولایت.. مثل همیشه کالجبل الراسخ، استوار همچون کوه ایستادند و صدای نعره های دلاورانه «هَل مِن مبارز» آنها در میدان جهاد و عمل، دلهای مضطرب و نگران را آرامشی بخشید.. عاشقان به صف شدند.. دستی به دعا و دستی به قبضه شمشیر.. مردانه قد عَلم کردند و..
خب دیگه سوادم تَه کشید.. دیگه بیشتر از این نمیتونم لفظ قلم حرف بزنم..😜
تو این بحرانی که گرفتارش شده بودیم، جدا از «وزارت بهداشت و سپاه و ارتش» - طلّاب، بسیجیها، مسجدیها و نیروهای مردمی هم از همون اوایل وارد گود شده بودند.. جبهه جنگی شده بود واسه خودش.. هر کس یه گوشه ای از کار رو گرفته بود و مشغول برنامه ریزی و ساماندهی نیروهای خودش بود..
با دیدن این صحنه ها، بزرگترا به یاد خوشِ عاشقانه و عارفانه های روزهای زمان جنگ افتاده بودن و ما کوچیکترا هم به یاد خاطراتی که از شهدا و فداکاری هاشون شنیده بودیم، از این همه شور و شوق و ایثار و انسانیتی که می دیدیم لذّت دنیا و آخرتو میبردیم..
برای رفع نواقص و کمبودها، فراخوانهایی در فضای مجازی و حقیقی برای کمکهای مردمی زده میشد.. و مردم هم مثل همیشه پای کار بودند و کمک میکردند..
گروههای زیادی تشکیل شد.. هر مسجد و محله و هیئت و صنفی برای خودش گروههایی تشکیل داده بود.. و هر کس بسته به توانایی خودش کمکشون میکرد..
عرصه های فعالیتشون هم متنوع بود.. بخشهای ضدعفونی.. خیاطی.. حمل و نقل.. آشپزخانه.. آبمیوه گیری.. بسته بندی.. تدارکات و..
اما هنوز یکی دو تا از بخشهای اصلی از نیروی جهادی خالی بود.. دلیلش هم این بود که هنوز بهشون اجازه ورود و فعالیت نداده بودند.. یکی بخش «تجهیز و تغسیل اموات» و یکی بخش «همراه بیمار» کرونایی ها..
ولی کار جهادی که نشد نداره.. بالأخره راه این دو بخش باقیمانده نیز با تلاشها و پیگیریهای مستمر طلاب جهادی و فتوای مهم مقام معظم رهبری باز شد..
ظرف مدت کوتاهی تعداد نیروهای داوطلب برای خدمت در بیمارستان ها و غسالخانه ها به حدی زیاد شد که کار به نوبت دهی و ثبت نام و آزمون و امتحان کشید..
و خب معلومه که مثل همیشه، توفیقِ خدمت نصیب اوّلین ها شد.. السابقون السابقون اولئک المُقرّبون..
(هنوزم که هنوزه تعداد زیادی از جهادی های داوطلب توفیق خدمت در این دو بخش رو پیدا نکردن.. به دو دلیل : به سرعت ظرفیت نیروهای جهادی بیمارستان ها و غسالخانه ها تکمیل شد.. دلیل دومم اینه که شکرخدا تختهای بیمارستانهای کرونایی خلوتتر شده و خیلیها خوب شدن و فعلا نیازی به نیروهای بیشتر پیدا نشده)
با اجازتون یه زیرنویسم میرم که عذاب وجدان نگیرم🤓
مردم عزیزم همچنان بهترین کار برای حفظ سلامتی و قطع زنجیره انتقال بیماری، ماندن در خانه و رعایت کامل نکات بهداشتی است، با تشکر.👏
خب دیگه خاطره شروع شد..😉
با اینکه جزو اولین ها نبودم ولی یه جوری خودمو بهشون چسبوندم و خادم شدم..
شیفت صبح بودم.. آماده شدم و حرکت کردم..
به بیمارستان که رسیدم یه بسم الله گفتم و لباس مخصوص رو تنم کردم.. رفتم بالا..
طبقه سوم بخش جراحی مردان.. که حالا شده بود بخش کرونایی ها
رسیدم به ایستگاه پرستاری..
سلام و احوالپرسی تموم شد و رفتم سمت اتاق بیمارا..
ادامه دارد..
#کرونا_را_شکست_میدهیم
╔═══💌══╗
🆔 @ishiaa
╚═══💌══╝
🌀#خاطره کرونایی
✔️به عشق اباالفضل (ع)
#قسمت_اول
چهارم شعبان - قم- بیمارستان امام رضا(ع)
ساعت هشت صبح.. لباس مخصوص رو پوشیدم و سر حال و بانشاط رفتم بالا.. طبقه سوم.. بخش جراحی مردان..
با پرسنل احوالپرسی گرمی کردم و کارم شروع شد..
نوبت هر اتاقی که می شد.. همون اولِ کار و با روحیه بالا.. میلاد حضرت ابوالفضل(ع) رو بهشون تبریک می گفتم..
بازخورد جالبی هم داشت.. یعنی سر صحبت که باز می شد.. اولین جمله هر بیمار، آرزوی زیارت دسته جمعی کربلا بود.. : «ایشاالله همه با هم بریم کربلا زیارتش.. قربونش برم.. یعنی میشه بازم..».. بعدش زیرلب با حضرتش درد دل و راز و نیاز میکرد..
همین راز و نیاز و توسّلات کوتاه، کلی حالِ دلشون رو خوب میکرد و میشد برقِ امید رو تو چشماشون دید..
برای اتاقِ ایزوله بیمار جدید آورده بودند.. یه پیرمرد حدوداً ۹۰ ساله..
دستهای بیمار به تخت بسته شده بود..
از پرستار درباره وضعیتش پرسیدم..
-ببخشید دستهای بیمار چرا بسته است؟
-خیلی بیقراره.. دستاشو که باز میکنیم دردسر درست میکنه..
-صبحونه خورده؟.. چیزی میتونه بخوره؟
-نه! فقط مایعات میتونه بخوره که اونم به خاطر خشکی گلو و بیقراری نمیتونه.. دلم براش میسوزه.. کاش میشد براش کاری بکنیم..
با تموم شدن حرف پرستار، مأموریت جدیدم شروع شد..
رفتم بالا سرِ مریض..
-سلام حاجی.. چه خبر.. چطوری.. بهتری؟
هیچی نگفت.. فقط نگام میکرد.. همینجوری زُل زده بود به چشمام.. احتمال دادم که گوشش سنگین باشه.. دوباره با صدای بلندتری حرفامو تکرار کردم..
با صدایی بی رمق و خیلی ضعیف یه چیزایی گفت.. پشت بندِش هم ، یه اشاراتی کرد و دستهاشو تکون داد.. منظورش این بود که پسرم دستهامو باز کن..
خواستم جوابشو بدم که دکتر از راه رسید.. پرستار هم طبق معمول برای ارائه پاره ای از توضیحات، به همراه دکتر وارد اتاق شده بود..
دکتر خطاب به پرستار: چرا دستهاشو بستید؟
پرستار: دکتر، مریضمون خیلی بیقراره.. اگه بازش کنیم سُرمش رو میکَنه و..
دکتر: فعلاً که خوبه.. دستهاشو باز کنید..
پرستار: آخه دکتر..
دکتر: بازش کنید.. مشکلی نداره..
با اشاره ی گلایه مندانه پرستار، دستهای مریض رو باز کردم.. دکترم با دقت به برگه های مربوطه نگاهی کرد و چندتا سؤال پرسید و.. از اتاق خارج شد..
پرستار قبل رفتن یواشکی بهم گفت:
-شش دونگِ حواست به این مریض باشه که کار دستمون نده.. لابد یه چیزی میدونم که میگم نباید دستش باز باشه دیگه ولی.. خیلی مواظبش باش..
-چشم.. مواظبم.. خیالت راحت..
با رفتن پرستار، منم رفتم سراغ پیرمرده.. خیلی آروم روی تخت دراز کشیده بود.. با خودم گفتم آخه این کجاش بیقراره؟ ببین چه آرومه..
شروع کردم به صحبت کردن..
-خب حاجی.. دیدی دستتم باز کردیم.. حالا دیگه میتونی با خیال راحت دراز بکشی.. راستی نگفتی صبحونه خوردی یا نه؟ چیزی میخوای برات بیارم؟
هیچ عکس العملی نشون نداد.. با خودم گفتم شاید فارسی متوجه نمیشه.. با صدای بلند و به زبان آذری گفتم:
-حاجی جان تُرک سَن؟ تُرکی دانیشاخ؟ (حاجی جون تُرکی؟ ترکی حرف بزنیم؟)
با ایما و اشاره و به سختی گفت که : بله..
-پس حاجی سَنده مَنیم تاییم تُرکَن.. حاجی، من گَلمیشم سَنه یِتیشم تِز توخدویوب، ساقولان گِدَن اِوَه.. (پس حاجی شمام مثل من تُرک هستی.. حاجی، من اومدم بهت رسیدگی کنم که زودتر خوب بشی و بری خونه..)
به زبان آذری ادامه دادم: حالا که رفیق شدیم بگو ببینم آبمیوه دلت میخواد؟ آبمیوه میخوری؟
حرف زدن براش سخت بود.. با خودم گفتم حالا که نمیتونه حرف بزنه، خب خودت بجاش حرف بزن..
جواب دادم:
-بله که آبمیوه میخورم، چرا نخورم؟
-رو چِشَم حاجی، بهت آبمیوه هم میدم.. اونم چه آبمیوه ای.. اصلِ طبیعت.. تازه ی تازه.. بچه های جهادی برات آبمیوه آوردن.. سفارشی..
-خدا خیرشون بده.. خیر از جوونی شون ببینن.. این آبمیوه دیگه خوردن داره.. بیار بخورم..
-پس چی که خوردن داره.. تازه با کلی سلام و صلوات و دعا آماده ش کردن.. که بخوری و قوّت بگیری.. خیلی زودم خوب میشی و برمیگردی خونه..
حین حرف زدن، وسایلاشم مرتب میکردم..
زیر چشمی نگاهش کردم.. همینجوری مات و مبهوت مونده بود.. شایدم تو دلش میگفت: ای بابا.. اینم که قرار بود به ما رسیدگی کنه، خُل از آب در اومد.. خدایااا کمک..
ادامه دادم:
-خب پس، دلت آبمیوه میخواد.. بذار اول تختتو بدم بالا که آبمیوه خوردنی نپره تو گلوت.. آی ماشاالله.. یه لیوانِ تمیزم که برات بیارم اونوقت دیگه همه چی حلّه..
لیوانهای یکبار مصرف روی کمدش بود.. یکی برداشتم..
مشغول ریختن آبمیوه توی لیوان بودم که یهو.. دستشو آورد بالا و با یه حرکت سریع و دقیق، شلنگ سُرمش رو کَند..
✔️ادامه خاطره در کانال:👇
╔═══💌══╗
🆔 @ishiaa
╚═══💌══╝
🔰داستان بسیار عجیب
#معرفت
🌀عاشق یا قاتل علی(ع)؟
#قسمت_اول
وقتی عثمان کشته شد و مردم با امیرمؤمنان #علی(ع) بیعت کردند، مردی به نام حبیب بن منتجب از طرف عثمان حاکم یکی از شهرهای اطراف یمن بود. حضرت علی(ع) او را در این سِمت ابقا کرد و نامه ای برای او نوشت. حضرت در بخشی از این نامه به حبیب فرمان میدهد که:
« 10 نفر از میان مردم انتخاب کن که خصوصیات زیر را دارا باشند و به سوی من بفرست:
عاقل – سخنور – مورد اعتماد مردم – اهل فهم – شجاع و نترس – خدا شناس – دین شناس – آگاه به نفع و ضرر مردم – دارای رأی و نظر نیکو – و محکمترین افراد در یاری رسانی.
و علیک و علیهم السلام».
[به راستی اوصاف کمرشکنی که در هر کسی یافت نمی شود و قطعا کسانی که دارای چنین اوصافی هستند افراد ممتازی خواهند بود.]
وقتی نامه رسید، حبیب آن را بوسید و بر چشمان و سر خود قرار داد. آنگاه نامه را برای مردم خواند و از مردم برای امیرالمؤمنین بیعت گرفت و 100 نفر از بین آنها انتخاب کرد،آنگاه از بین صد نفر 70 نفر را انتخاب کرد و در نهایت از بین این هفتاد نفر، 10 نفر از بهترین ها را برگزید و به نزد امام(ع) فرستاد.
آنها هنگامی که به شهر رسیدند، به خدمت امیرالمومنین(ع) شتافته و سلام کردند و خلافت را به حضرت تبریک و تهنیت گفتند، و حضرت نیز ضمن دادن جواب سلام، ایشان را به حضور پذیرفتند.
آنگاه جوان شجاع و سخنوری از میان جمع ( همان جوان عاشق که بعنوان نماینده جمع 10 نفره انتخاب شده بود) جلو رفته و در پیشگاه امام(ع) ایستاد و گفت:
السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْإِمَامُ الْعَادِلُ وَ الْبَدْرُ التَّمَامُ وَ اللَّیْثُ الْهُمَامُ وَ الْبَطَلُ الضِّرْغَامُ وَ الْفَارِسُ الْقَمْقَامُ وَ مَنْ فَضَّلَهُ اللَّهُ عَلَى سَائِرِ الْأَنَامِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْکَ وَ عَلَى آلِکَ الْکِرَامِ أَشْهَدُ أَنَّکَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ صِدْقاً وَ حَقّاً.
«سلام بر تو ای پیشوای عادل! و ماه شب چهارده و شیر ژیان و قهرمان دلاور و تک سوار بزرگ میدان جنگ و کسی که خدا او را بر تمام مردم (جز پیغمبر) برتری داد! درود بر شما و آل بزرگوارت باد. شهادت می دهم: به راستی و به حق و حقیقت که تو #امیرمومنان هستی».
[به راستی عجب سخنرانی هیجان انگیزی، سخنانی که کاملاً نشان از فصاحت، شجاعت و آگاهی گوینده دارد].
آنگاه ادامه داد و گفت:
« قطعا تو وصیّ رسول خدا، و خلیفه بعد از او هستی [نه آنهایی که قبل از تو خلافت را غصب کردند] و وارث علم او می باشی. از رحمت خداوند دور است کسی که حق تو و مقام و منزلت تو را #انکار کند. صبح کردی در حالی که امیرخلافت و ستونِ (نگهدارنده) آن هستی. به راستی عدالتِ تو بین مردم شهرت دارد، و بارانِ با فشار و پی در پی فضلِ تو و ابرهای لطف و مهربانی ات مرتب بر مردم فرود می آید. حاکم (یمن) ما را نزد تو فرستاده و ما از آمدن به نزد شما سخت خوشحال و مسروریم، پس مبارک و با برکت باد این طلعت پسندیده، و تهنیّت و گوارایت باد خلافت بر رعیّت».
حضرت علی علیه السلام چشمان خود را بر آن جوان و ده نفری که بر او وارد شده بودند، دوخت و آنها را در نزد خویش فرا خواند. آنها نیز نزدیک امام نشسته و نامه فرماندار یمن را به آن حضرت دادند. حضرت نامه را باز کرد و با خواندن آن مسرور شد. آنگاه به هر یک از آنها هدیه ای داده و دستور داد که از آنها دلجویی کنند و آنها را اکرام و احترام نمایند.
آن جوان با مشاهده رفتار کریمانه و احترام امام(ع) دوباره به ذوق آمده و از جا بلند شد و اشعاری در وصف حضرت سرود:
اَنتَ المُهَیمِنُ وَ المُهَذَّبُ ذُو النَّدَی/وَ اِبنَ الضَّراغِمِ فی الطراز الاَوّل/اللهُ خَصَّکَ یا وَصِیُّ مُحمَّد/وَ حَباکَ فَضلاً فِی الکِتابِ المُنَزَّل/وَ حَباکَ بِالزَّهراءِ بِنتَ مُحَمَّد/حُورِیةٍ بِنتِ النَّبیِّ المُرسَل.
«تو شخصیتی بزرگ، پاکیزه و با سخاوت و فرزند دلاوران پیش گام هستی؛ خداوند تو را به #وصایت محمد صلی الله علیه و آله اختصاص داد و فضیلتی به تو بخشید که در کتاب قرآن نازل شده است؛ و تو را به همسری #زهرا دختر محمد (ص) و حوریة انسیه دختر پیامبرِ (فرستاده خدا) افتخار داد»
و ادامه داد :
«ای امیر مؤمنان! ما را هر کجا دوست داری اعزام کن تا از ما آنچه دوست داری (و می خواهی) ببینی. به خدا قسم در ما نیست، مگر خصوصیّتِ هر قهرمان شجاع و نترس، هوشیار و زیرک، دلیر و سخت کوش، و جسور در جنگیدن. این را از پدران و اجداد خویش به ارث برده ایم و به همین صورت برای فرزندان صالحمان به ارث می گذاریم».
راوی می گوید: امیرمومنان(ع) سخنان جوان را از بین جمعیت وارد شده تحسین نموده و فرمود:...
ادامه داستان را بخوانید..👇
╔═══💌══╗
🆔 @ishiaa
╚═══💌══╝
🔰مناظره امام باقر علیه السلام با «حَروری»
✔️بسیار جذاب و خواندنی
#قسمت_اول
مخالفین امیرالمؤمنین علی علیه السلام چندین گروهند که یکی از آنها خوارج نام دارند. خوارج، خود به دستههای مختلفی تقسیم شدهاند که عدّه ای از آنها به «حروریه» معروفند : یعنی کسانی که در منطقه حروراء در نزدیکی کوفه جمع شدند و تشکیل گروه دادند. امام باقر علیه السلام با یکی از افراد این گروه در حضور تعدادی از فقهای آنها مناظره ای داشته است که قسمتهایی از آن در زیر آمده است:
حروری به امام باقر علیه السلام عرض کرد:« ابوبکر به دلیل #چهار خصوصیت، سزاوار امامت و خلافت است.»
امام فرمود:« چه خصوصیاتی؟»
حروری گفت:
«اول این که او اولین صدّیق است و وقتی میگویند «ابوبکر»، ما نمیدانیم مقصود، کدام ابوبکر است تا وقتی که گفته شود ابوبکر صدیق».
«دوم این که او در غار «ثور» همنشین و همدم رسول خدا بوده است».(شبی که پیامبر از مکه به طرف مدینه هجرت فرمود، ابوبکر را همراه خود برد. آنها در راه به غاری پناه بردند تا از شرّ کفّار در امان باشند).
«سوم این که در روزی که بیماری رسول خدا شدّت یافته بود(اواخر حیات مبارکش)، ابوبکر در مسجد به جای ایشان به نماز ایستاد».
«چهارم این که او در کنار رسول خدا دفن شده و آرمیده است».
حضرت باقر علیه السلام فرمود: «وای بر تو! این خصوصیات که به گمان تو برای ابوبکر فضیلت به شمار می آید، همه نقص و عیب است. اولاً این که گفتی ابوبکر صدّیق است، بگو چه کسی این اسم را بر او نهاده است؟»
حروری گفت:« خدا و رسولش.»
امام فرمود:« از فقها بپرس آیا ابوبکر اوّلین مؤمن به رسول خدا بوده است؟»
فقها همه گفتند:« نه، به خدا قسم. علی بن ابیطالب اوّلین ایمانآورنده به رسول خداست.»
امام باقر علیه السلام فرمود:« ای حروری! اگر ابوبکر به علّت تصدیق رسول خدا، صدیق نامگذاری شده، بنا به اعتراف جماعت مسلمین، قبل از او، امیرالمؤمنین سزاوار این نام بوده است.»
حروری سکوت کرد.
حروری گفت:« اگر این طور است که می گویید، علی بن ابیطالب هیچگاه و در هیچزمانی شرک نورزید، پس اسم صدّیق برای او سزاوارتر است.»
جماعت فقها گفتند:«بله، همینطور است. او هرگز مشرک نبوده و اسم صدّیق زیبنده اوست.»
سپس امام باقر علیه السلام فرمود: «اما اینکه گفتی ابوبکر همنشین رسول خدا در غار بوده است، این هم برای ابوبکر فضلیت نیست؛ به چند علت: اول آنکه در قرآن، مدحی برای ابوبکر بیان نشده، جز روایت همراهی اش با رسول خدا. که این همراهی و همصحبتی حتی می تواند با انسانی باشد که کافر است؛ چنانچه خداوند در قرآن (در نقل ماجرای گفتگوی شخص با ایمان با شخص کافر از لفظ مصاحبت و همراهی استفاده میکند) و می فرماید:«قال له صاحِبُه و هو یُحاوِرُه اکفَرتَ بالذی خلَقَک: شخصی که همراه او بود و با او صحبت می کرد، گفت آیا به خدایی که تو را آفریده کافر شده ای؟ (سوره کهف، آیه 37)». پس « همراه و مصاحبِ رسول خدا بودن» نیز به تنهایی فضیلت ندارد؛ زیرا ابوبکر نه ظلمی را دفع کرد، نه با دشمن پیامبر جنگید.
دوم آنکه خداوند در این باره میفرماید:« لا تَحزَن انّ الله مَعَنا : (رسول خدا به ابوبکر فرمود:) محزون مباش! خدا با ماست -سوره توبه، آیه 40». این آیه هم دلالت دارد بر عدم اطمینان، و اضطراب درونی و ترس ابوبکر. زیرا بر آنچه خداوند راجع به حفاظت و امنیت از رسول خدا وعده داده بود، اطمینان نداشت و با اینکه جان پیغمبر در خطر بود، ابوبکر حاضر به مساوات با او نشد. به همین دلیل پیامبر فرمود:«اینقدر محزون مباش!»
اکنون من سؤال میکنم : آیا حُزن ابوبکر مورد رضای خداوند بود یا خشم خداوند؟؟
ادامه مناظره👇👇
#معرفت
╔═══💌══╗
🆔 @ishiaa
╚═══💌══╝
🔰داستان بسیار عجیب
#معرفت
🌀محبت منهای اطاعت
#قسمت_اول
وقتی عثمان کشته شد و مردم با امیرمؤمنان #علی(ع) بیعت کردند، مردی به نام حبیب بن منتجب از طرف عثمان حاکم یکی از شهرهای اطراف یمن بود. حضرت علی(ع) او را در این سِمت ابقا کرد و نامه ای برای او نوشت. حضرت در بخشی از این نامه به حبیب فرمان میدهد که:
« 10 نفر از میان مردم انتخاب کن که خصوصیات زیر را دارا باشند و به سوی من بفرست:
عاقل – سخنور – مورد اعتماد مردم – اهل فهم – شجاع و نترس – خدا شناس – دین شناس – آگاه به نفع و ضرر مردم – دارای رأی و نظر نیکو – و محکمترین افراد در یاری رسانی.
و علیک و علیهم السلام».
[به راستی اوصاف کمرشکنی که در هر کسی یافت نمی شود و قطعا کسانی که دارای چنین اوصافی هستند افراد ممتازی خواهند بود.]
وقتی نامه رسید، حبیب آن را بوسید و بر چشمان و سر خود قرار داد. آنگاه نامه را برای مردم خواند و از مردم برای امیرالمؤمنین بیعت گرفت و 100 نفر از بین آنها انتخاب کرد،آنگاه از بین صد نفر 70 نفر را انتخاب کرد و در نهایت از بین این هفتاد نفر، 10 نفر از بهترین ها را برگزید و به نزد امام(ع) فرستاد.
آنها هنگامی که به شهر رسیدند، به خدمت امیرالمومنین(ع) شتافته و سلام کردند و خلافت را به حضرت تبریک و تهنیت گفتند، و حضرت نیز ضمن دادن جواب سلام، ایشان را به حضور پذیرفتند.
آنگاه جوان شجاع و سخنوری از میان جمع ( همان جوان عاشق که بعنوان نماینده جمع 10 نفره انتخاب شده بود) جلو رفته و در پیشگاه امام(ع) ایستاد و گفت:
السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْإِمَامُ الْعَادِلُ وَ الْبَدْرُ التَّمَامُ وَ اللَّیْثُ الْهُمَامُ وَ الْبَطَلُ الضِّرْغَامُ وَ الْفَارِسُ الْقَمْقَامُ وَ مَنْ فَضَّلَهُ اللَّهُ عَلَى سَائِرِ الْأَنَامِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْکَ وَ عَلَى آلِکَ الْکِرَامِ أَشْهَدُ أَنَّکَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ صِدْقاً وَ حَقّاً.
«سلام بر تو ای پیشوای عادل! و ماه شب چهارده و شیر ژیان و قهرمان دلاور و تک سوار بزرگ میدان جنگ و کسی که خدا او را بر تمام مردم (جز پیغمبر) برتری داد! درود بر شما و آل بزرگوارت باد. شهادت می دهم: به راستی و به حق و حقیقت که تو #امیرمومنان هستی».
[به راستی عجب سخنرانی هیجان انگیزی، سخنانی که کاملاً نشان از فصاحت، شجاعت و آگاهی گوینده دارد].
آنگاه ادامه داد و گفت:
« قطعا تو وصیّ رسول خدا، و خلیفه بعد از او هستی [نه آنهایی که قبل از تو خلافت را غصب کردند] و وارث علم او می باشی. از رحمت خداوند دور است کسی که حق تو و مقام و منزلت تو را #انکار کند. صبح کردی در حالی که امیرخلافت و ستونِ (نگهدارنده) آن هستی. به راستی عدالتِ تو بین مردم شهرت دارد، و بارانِ با فشار و پی در پی فضلِ تو و ابرهای لطف و مهربانی ات مرتب بر مردم فرود می آید. حاکم (یمن) ما را نزد تو فرستاده و ما از آمدن به نزد شما سخت خوشحال و مسروریم، پس مبارک و با برکت باد این طلعت پسندیده، و تهنیّت و گوارایت باد خلافت بر رعیّت».
حضرت علی علیه السلام چشمان خود را بر آن جوان و ده نفری که بر او وارد شده بودند، دوخت و آنها را در نزد خویش فرا خواند. آنها نیز نزدیک امام نشسته و نامه فرماندار یمن را به آن حضرت دادند. حضرت نامه را باز کرد و با خواندن آن مسرور شد. آنگاه به هر یک از آنها هدیه ای داده و دستور داد که از آنها دلجویی کنند و آنها را اکرام و احترام نمایند.
آن جوان با مشاهده رفتار کریمانه و احترام امام(ع) دوباره به ذوق آمده و از جا بلند شد و اشعاری در وصف حضرت سرود:
اَنتَ المُهَیمِنُ وَ المُهَذَّبُ ذُو النَّدَی/وَ اِبنَ الضَّراغِمِ فی الطراز الاَوّل/اللهُ خَصَّکَ یا وَصِیُّ مُحمَّد/وَ حَباکَ فَضلاً فِی الکِتابِ المُنَزَّل/وَ حَباکَ بِالزَّهراءِ بِنتَ مُحَمَّد/حُورِیةٍ بِنتِ النَّبیِّ المُرسَل.
«تو شخصیتی بزرگ، پاکیزه و با سخاوت و فرزند دلاوران پیش گام هستی؛ خداوند تو را به #وصایت محمد صلی الله علیه و آله اختصاص داد و فضیلتی به تو بخشید که در کتاب قرآن نازل شده است؛ و تو را به همسری #زهرا دختر محمد (ص) و حوریة انسیه دختر پیامبرِ (فرستاده خدا) افتخار داد»
و ادامه داد :
«ای امیر مؤمنان! ما را هر کجا دوست داری اعزام کن تا از ما آنچه دوست داری (و می خواهی) ببینی. به خدا قسم در ما نیست، مگر خصوصیّتِ هر قهرمان شجاع و نترس، هوشیار و زیرک، دلیر و سخت کوش، و جسور در جنگیدن. این را از پدران و اجداد خویش به ارث برده ایم و به همین صورت برای فرزندان صالحمان به ارث می گذاریم».
راوی می گوید: امیرمومنان(ع) سخنان جوان را از بین جمعیت وارد شده تحسین نموده و فرمود:...
ادامه داستان را بخوانید..👇
╔═══💌══╗
🆔 @ishiaa
╚═══💌══╝
🔰مناظره امام باقر علیه السلام با «حَروری»
✔️بسیار جذاب و خواندنی
#قسمت_اول
مخالفین امیرالمؤمنین علی علیه السلام چندین گروهند که یکی از آنها خوارج نام دارند. خوارج، خود به دستههای مختلفی تقسیم شدهاند که عدّه ای از آنها به «حروریه» معروفند : یعنی کسانی که در منطقه حروراء در نزدیکی کوفه جمع شدند و تشکیل گروه دادند. امام باقر علیه السلام با یکی از افراد این گروه در حضور تعدادی از فقهای آنها مناظره ای داشته است که قسمتهایی از آن در زیر آمده است:
حروری به امام باقر علیه السلام عرض کرد:« ابوبکر به دلیل #چهار خصوصیت، سزاوار امامت و خلافت است.»
امام فرمود:« چه خصوصیاتی؟»
حروری گفت:
«اول این که او اولین صدّیق است و وقتی میگویند «ابوبکر»، ما نمیدانیم مقصود، کدام ابوبکر است تا وقتی که گفته شود ابوبکر صدیق».
«دوم این که او در غار «ثور» همنشین و همدم رسول خدا بوده است».(شبی که پیامبر از مکه به طرف مدینه هجرت فرمود، ابوبکر را همراه خود برد. آنها در راه به غاری پناه بردند تا از شرّ کفّار در امان باشند).
«سوم این که در روزی که بیماری رسول خدا شدّت یافته بود(اواخر حیات مبارکش)، ابوبکر در مسجد به جای ایشان به نماز ایستاد».
«چهارم این که او در کنار رسول خدا دفن شده و آرمیده است».
حضرت باقر علیه السلام فرمود: «وای بر تو! این خصوصیات که به گمان تو برای ابوبکر فضیلت به شمار می آید، همه نقص و عیب است. اولاً این که گفتی ابوبکر صدّیق است، بگو چه کسی این اسم را بر او نهاده است؟»
حروری گفت:« خدا و رسولش.»
امام فرمود:« از فقها بپرس آیا ابوبکر اوّلین مؤمن به رسول خدا بوده است؟»
فقها همه گفتند:« نه، به خدا قسم. علی بن ابیطالب اوّلین ایمانآورنده به رسول خداست.»
امام باقر علیه السلام فرمود:« ای حروری! اگر ابوبکر به علّت تصدیق رسول خدا، صدیق نامگذاری شده، بنا به اعتراف جماعت مسلمین، قبل از او، امیرالمؤمنین سزاوار این نام بوده است.»
حروری سکوت کرد.
حروری گفت:« اگر این طور است که می گویید، علی بن ابیطالب هیچگاه و در هیچزمانی شرک نورزید، پس اسم صدّیق برای او سزاوارتر است.»
جماعت فقها گفتند:«بله، همینطور است. او هرگز مشرک نبوده و اسم صدّیق زیبنده اوست.»
سپس امام باقر علیه السلام فرمود: «اما اینکه گفتی ابوبکر همنشین رسول خدا در غار بوده است، این هم برای ابوبکر فضلیت نیست؛ به چند علت: اول آنکه در قرآن، مدحی برای ابوبکر بیان نشده، جز روایت همراهی اش با رسول خدا. که این همراهی و همصحبتی حتی می تواند با انسانی باشد که کافر است؛ چنانچه خداوند در قرآن (در نقل ماجرای گفتگوی شخص با ایمان با شخص کافر از لفظ مصاحبت و همراهی استفاده میکند) و می فرماید:«قال له صاحِبُه و هو یُحاوِرُه اکفَرتَ بالذی خلَقَک: شخصی که همراه او بود و با او صحبت می کرد، گفت آیا به خدایی که تو را آفریده کافر شده ای؟ (سوره کهف، آیه 37)». پس « همراه و مصاحبِ رسول خدا بودن» نیز به تنهایی فضیلت ندارد؛ زیرا ابوبکر نه ظلمی را دفع کرد، نه با دشمن پیامبر جنگید.
دوم آنکه خداوند در این باره میفرماید:« لا تَحزَن انّ الله مَعَنا : (رسول خدا به ابوبکر فرمود:) محزون مباش! خدا با ماست -سوره توبه، آیه 40». این آیه هم دلالت دارد بر عدم اطمینان، و اضطراب درونی و ترس ابوبکر. زیرا بر آنچه خداوند راجع به حفاظت و امنیت از رسول خدا وعده داده بود، اطمینان نداشت و با اینکه جان پیغمبر در خطر بود، ابوبکر حاضر به مساوات با او نشد. به همین دلیل پیامبر فرمود:«اینقدر محزون مباش!»
اکنون من سؤال میکنم : آیا حُزن ابوبکر مورد رضای خداوند بود یا خشم خداوند؟؟
ادامه مناظره👇👇
#معرفت
╔═══💌══╗
🆔 @ishiaa
╚═══💌══╝
هدایت شده از من شیعه هستم
🔰داستان بسیار عجیب
#معرفت
🌀محبت منهای اطاعت
#قسمت_اول
وقتی عثمان کشته شد و مردم با امیرمؤمنان #علی(ع) بیعت کردند، مردی به نام حبیب بن منتجب از طرف عثمان حاکم یکی از شهرهای اطراف یمن بود. حضرت علی(ع) او را در این سِمت ابقا کرد و نامه ای برای او نوشت. حضرت در بخشی از این نامه به حبیب فرمان میدهد که:
« 10 نفر از میان مردم انتخاب کن که خصوصیات زیر را دارا باشند و به سوی من بفرست:
عاقل – سخنور – مورد اعتماد مردم – اهل فهم – شجاع و نترس – خدا شناس – دین شناس – آگاه به نفع و ضرر مردم – دارای رأی و نظر نیکو – و محکمترین افراد در یاری رسانی.
و علیک و علیهم السلام».
[به راستی اوصاف کمرشکنی که در هر کسی یافت نمی شود و قطعا کسانی که دارای چنین اوصافی هستند افراد ممتازی خواهند بود.]
وقتی نامه رسید، حبیب آن را بوسید و بر چشمان و سر خود قرار داد. آنگاه نامه را برای مردم خواند و از مردم برای امیرالمؤمنین بیعت گرفت و 100 نفر از بین آنها انتخاب کرد،آنگاه از بین صد نفر 70 نفر را انتخاب کرد و در نهایت از بین این هفتاد نفر، 10 نفر از بهترین ها را برگزید و به نزد امام(ع) فرستاد.
آنها هنگامی که به شهر رسیدند، به خدمت امیرالمومنین(ع) شتافته و سلام کردند و خلافت را به حضرت تبریک و تهنیت گفتند، و حضرت نیز ضمن دادن جواب سلام، ایشان را به حضور پذیرفتند.
آنگاه جوان شجاع و سخنوری از میان جمع ( همان جوان عاشق که بعنوان نماینده جمع 10 نفره انتخاب شده بود) جلو رفته و در پیشگاه امام(ع) ایستاد و گفت:
السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْإِمَامُ الْعَادِلُ وَ الْبَدْرُ التَّمَامُ وَ اللَّیْثُ الْهُمَامُ وَ الْبَطَلُ الضِّرْغَامُ وَ الْفَارِسُ الْقَمْقَامُ وَ مَنْ فَضَّلَهُ اللَّهُ عَلَى سَائِرِ الْأَنَامِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْکَ وَ عَلَى آلِکَ الْکِرَامِ أَشْهَدُ أَنَّکَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ صِدْقاً وَ حَقّاً.
«سلام بر تو ای پیشوای عادل! و ماه شب چهارده و شیر ژیان و قهرمان دلاور و تک سوار بزرگ میدان جنگ و کسی که خدا او را بر تمام مردم (جز پیغمبر) برتری داد! درود بر شما و آل بزرگوارت باد. شهادت می دهم: به راستی و به حق و حقیقت که تو #امیرمومنان هستی».
[به راستی عجب سخنرانی هیجان انگیزی، سخنانی که کاملاً نشان از فصاحت، شجاعت و آگاهی گوینده دارد].
آنگاه ادامه داد و گفت:
« قطعا تو وصیّ رسول خدا، و خلیفه بعد از او هستی [نه آنهایی که قبل از تو خلافت را غصب کردند] و وارث علم او می باشی. از رحمت خداوند دور است کسی که حق تو و مقام و منزلت تو را #انکار کند. صبح کردی در حالی که امیرخلافت و ستونِ (نگهدارنده) آن هستی. به راستی عدالتِ تو بین مردم شهرت دارد، و بارانِ با فشار و پی در پی فضلِ تو و ابرهای لطف و مهربانی ات مرتب بر مردم فرود می آید. حاکم (یمن) ما را نزد تو فرستاده و ما از آمدن به نزد شما سخت خوشحال و مسروریم، پس مبارک و با برکت باد این طلعت پسندیده، و تهنیّت و گوارایت باد خلافت بر رعیّت».
حضرت علی علیه السلام چشمان خود را بر آن جوان و ده نفری که بر او وارد شده بودند، دوخت و آنها را در نزد خویش فرا خواند. آنها نیز نزدیک امام نشسته و نامه فرماندار یمن را به آن حضرت دادند. حضرت نامه را باز کرد و با خواندن آن مسرور شد. آنگاه به هر یک از آنها هدیه ای داده و دستور داد که از آنها دلجویی کنند و آنها را اکرام و احترام نمایند.
آن جوان با مشاهده رفتار کریمانه و احترام امام(ع) دوباره به ذوق آمده و از جا بلند شد و اشعاری در وصف حضرت سرود:
اَنتَ المُهَیمِنُ وَ المُهَذَّبُ ذُو النَّدَی/وَ اِبنَ الضَّراغِمِ فی الطراز الاَوّل/اللهُ خَصَّکَ یا وَصِیُّ مُحمَّد/وَ حَباکَ فَضلاً فِی الکِتابِ المُنَزَّل/وَ حَباکَ بِالزَّهراءِ بِنتَ مُحَمَّد/حُورِیةٍ بِنتِ النَّبیِّ المُرسَل.
«تو شخصیتی بزرگ، پاکیزه و با سخاوت و فرزند دلاوران پیش گام هستی؛ خداوند تو را به #وصایت محمد صلی الله علیه و آله اختصاص داد و فضیلتی به تو بخشید که در کتاب قرآن نازل شده است؛ و تو را به همسری #زهرا دختر محمد (ص) و حوریة انسیه دختر پیامبرِ (فرستاده خدا) افتخار داد»
و ادامه داد :
«ای امیر مؤمنان! ما را هر کجا دوست داری اعزام کن تا از ما آنچه دوست داری (و می خواهی) ببینی. به خدا قسم در ما نیست، مگر خصوصیّتِ هر قهرمان شجاع و نترس، هوشیار و زیرک، دلیر و سخت کوش، و جسور در جنگیدن. این را از پدران و اجداد خویش به ارث برده ایم و به همین صورت برای فرزندان صالحمان به ارث می گذاریم».
راوی می گوید: امیرمومنان(ع) سخنان جوان را از بین جمعیت وارد شده تحسین نموده و فرمود:...
ادامه داستان را بخوانید..👇
╔═══💌══╗
🆔 @ishiaa
╚═══💌══╝