#پندانه
می گویند سال ها پیش در جزیره ای،
آهو های زیادی زندگی می کردند.
خوراک فراوان و نبود هیچ خطری باعث شد که تحرک آهوها کم و به تدریج تنبل و بیمار شده و نسل آنها رو به نابودی گذارد.
برای حل این مساله تعدادی گرگ در جزیره رها شد. وجود گرگ ها باعث تحرک دوباره آهوان گردید و سلامتی به آنها باز گشت.
ناملایمات، مشکلات و سختی ها هم گرگهای زندگی ما هستند که ما را قوی تر می کنند و باعث می شوند پخته تر شویم.
#پندانه
کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد.
کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد.
روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در مقابل حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد .
نتیجه اینکه ؛
مشکلات مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند
و ما همواره دو انتخاب داریم:
اول اینکه:
اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند،
و دوم اینکه:
از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود!
#پندانه
روزی ثروتمندی سبدی پر از غذاهای فاسد به فقیری داد.
فقیر لبخندی زد و سبد را گرفته و از قصر بیرون رفت.
فقیر همه آنها را دور ریخت و به جایش گلهایی زیبا و قشنگ در سبد گذاشت و بازگردانید.
ثروتمند شگفت زده شد و گفت:
چرا سبدی که پر از چیزهای کثیف بود، پر از گل زیبا کرده ای و نزدم آورده ای؟
فقیر گفت: هرکس آنچه در دل دارد می بخشد ...!
#پندانه
همسر پادشاه دیوانهی عاقلی را دید؛ که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط میکشید.
پرسید: چه میکنی؟
گفت: خانه میسازم…
پرسید: این خانه را میفروشی؟
گفت: میفروشم.
پرسید: قیمت آن چقدر است؟
دیوانه مبلغی را گفت. همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند. دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد.
هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانهای رسید. خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند این خانه برای همسر توست.
روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید. همسرش قصهی آن دیوانه را تعریف کرد.
پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید که با کودکان بازی میکند و خانه میسازد.
گفت: این خانه را میفروشی؟
دیوانه گفت: میفروشم.
پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟
دیوانه مبلغی گفت که در جهان نبود!
پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروختهای!
دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده میخری.
میان این دو، فرق بسیار است…
دوست من! خوبی و نیکی که تردید ندارد!
حقیقتی را که دلت به آن گواهی میدهد بپذیر هرچند به چشم ندیده باشی!
گاهی حقایق آنقدر بزرگاند و زیبا که در محدودهی تنگ چشمان ما نمیگنجند...
#پندانه
روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی
بود ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش
فرو رفت از شدت درد فریادی زد
سوزن را چند متر دور تر پرت کرد.
مردی حکیم که از آن مسیر عبور می کرد
ماجرا را دید سوزن را آورد به کفاش
تحویل داد و شعری را زمزمه کرد
درختی که پیوسته بارش خوری
تحمل کن آنگه که خارش خوری.
این سوزن منبع در آمد توست این
همه فایده حاصل کردی یک روز که
از آن دردی برایت آمد آن را دور می اندازی!
درس اخلاقی اینکه اگر از کسی یا
وسیله ای رنجشی آمد بیاد آوریم
خوبی های که از جانب آن شخص
یا فوایدی که از آن حیوان وسیله
یا درخت در طول ایام به ما رسیده,
آن وقت تحمل ان رنجش آسان تر می شود...
#پندانه
مرﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ.
یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ...
ﺑه همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ.
ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑه خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ.
ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ.
ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑه شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ...
ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید.
ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ!
ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ:
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ.ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﻨﺪ ﺭﻭح هاﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﻗﺎﻧﻊ ﻭ ﺭاضی اند ﻭ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻭ ﮐﺎﻫﺶ ﺭﻭﺯﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎن ها ﻧﺴﺒﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ...
#پندانه
🪓ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﭼﻮﺏ ﺑُﺮﯼ، ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﺷﺪ.
🌳ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ۱۸ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺮﯾﺪ. ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﯿﺰه ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩ، ﻭﻟﯽ ۱۵ ﺩﺭﺧﺖ ﺑُﺮﯾﺪ. ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩ، ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ ۱۰ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺮﯾﺪ.
❗️رئیسش گفت: ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﮐﯽ ﺗﺒﺮﺕ ﺭو ﺗﯿﺰ ﮐﺮﺩﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻭﻗﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ، ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺪﺕ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺮﯾﺪﻥ ﺩﺭخت ها ﺑﻮﺩﻡ!
📌ﺭﺍﺯ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ، ﻫﻤﻴﻦ ﻧﻜﺘﻪ ﻫﺎﻱ ﻇﺮیفه، ﻓﻜﺮ، ﺟﺴﻢ و ﺭﻭﺡ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ بشن،
✳️با تفریح، مطالعه، وقت گذراندن با خانواده و…
هر چند وقت تبر زندگیتو تیز کن!
#پندانه
مردی گوسفندی ذبح کرده و آن را کباب نمود؛ به برادرش گفت برو و دوستان و نزدیکان را بگو که بیایند تا با هم این گوسفند را بخوریم.
برادرش رفت و در بین دهکده صدا کرد:
آی مردم کمک کنید، خانه ما آتش گرفته است.
تعدادی اندکی برای نجات دادن آن ها آمدند، وقتی به خانه رسیدند با کباب گوسفند و نوشیدنیهای رنگارنگ پذیرایی شدند.
برادرش آمد و دید که کسانی دیگری آمده و گوسفند کباب شده را خوردهاند.
از برادرش پرسید: چرا دوستان و نزدیکان را صدا نکردی؟ برادرش گفت: اینها دوستان ما و شما هستند.
کسانی که شما آنها را دوست و خویشاوند
میپنداشتید، حتی حاضر نشدند تایک سطل آب هم روی خانه شما که آتش گرفته بود بیاندازند.
خیلیها هنگام کباب و گوسفند دوستان آدم هستند، وقتی خانه آتش گرفت، یک سطل آب حتی روی خاکسترتان هم نخواهند ریخت.
قدر دوستان واقعی مان را بدانیم...
#پندانه
پسرکی از مادرش پرسید : مادر چرا گریه می کنی؟ مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت : نمی دانم عزیزم ، نمی دانم. پسرک نزد پدرش رفت و گفت : بابا ، چرا مامان همیشه گریه می کند؟ او چه می خواهد؟ پدرش تنها دلیلی که به ذهنش می رسید ، این بود : همه ی زنها گریه می کنند ، بی هیچ دلیلی. پسرک متعجب شد ولی هنوز از اینکه زنها خیلی راحت به گریه می افتند، متعجب بود یکبار در خواب دید که دارد با خدا صحبت می کند،
👶🏻از خدا پرسید: خدایا چرا زنها این همه گریه می کنند؟ خدا جواب داد : من زن را به شکل ویژه ای آفریده ام . به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند .به بدنش قدرتی داده ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند. به دستانش قدرتی داده ام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند ، او به کار ادامه دهد به او احساسی داده ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد ، حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند. به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد ، از خطاهای او بگذرد و همواره در کنار او باشد و به او اشکی داده ام تا هرهنگام که خواست ، فرو بریزد . این اشک را منحصرا برای او خلق کرده ام تا هرگاه نیاز داشت بتواند از آن استفاده کند
زیبایی یک زن در لباسش ، مو ها ، یا اندامش نیست . زیبایی زن را باید در چشمانش جست و جو کرد، زیرا تنها راه ورود به قلبش آْنجاست.
#پندانه
هنگامی که برادران یوسف می خواستند او را به چاه بیفکنند، وی خندید. برادرانش تعجب کردند و گفتند: برای چه می خندی؟
یوسف گفت:
فراموش نمی کنم روزی را که به شما برادران نیرومندم نظر افکندم و خوشحال شدم و گفتم:
کسی که این همه یار و یاور نیرومند دارد از حوادث سخت چه غمی خواهد داشت. روزی به بازوان شما دل بستم، اما اکنون در چنگال شما گرفتارم و به شما پناه می برم...
خدا شما را بر من مسلط ساخت تا بیاموزم که به غیر او حتی بر برادرانم تکیه نکنم....
#پندانه
می گویند سال ها پیش در جزیره ای،
آهو های زیادی زندگی می کردند.
خوراک فراوان و نبود هیچ خطری باعث شد که تحرک آهوها کم و به تدریج تنبل و بیمار شده و نسل آنها رو به نابودی گذارد.
برای حل این مساله تعدادی گرگ در جزیره رها شد. وجود گرگ ها باعث تحرک دوباره آهوان گردید و سلامتی به آنها باز گشت.
ناملایمات، مشکلات و سختی ها هم گرگهای زندگی ما هستند که ما را قوی تر می کنند و باعث می شوند پخته تر شویم.
#پندانه
خانه زندگیات که اجارهای باشد؛
دائم به کودکت میگویی:
میخ نکوب...
روی دیوارها نقاشی نکش..
و مراقب خانه باش...
اما این همه مراقبت برای چیست؟!
چون خانه مال تو نیست، مال
صاحبخانهست چون این خانه دست
تو امانت است و بعد باید پاسخگو باشی
خانهی دلت چطور؟!
خانهی دل هم مال خداست،
در خانهی خدا میخ ناامیدی و یاس را نکوب!
خونه دلتون پر از عشق❤️