درباره اهدای طلا، خیلی از عزیزان پرسیده بودند که اگر خانوادهمون راضی نبودند و گفتند خودت نیاز داری چطور؟
یادتون باشه خدا به هرکس به اندازه توانش تکلیف داده. پس خودتون رو سرزنش نکنید، هرقدر میتونید کمک کنید. طلا هم اگه نشد پول بدید، حتی میتونید کلاه و شال گردن ببافید و بفرستید.
مهم نیست که چقدره، مهم اینه که نیت ما برای خدا خالص باشه. اینجاست که خدا به صدقات ما(هرقدر هم کم باشه) برکت میده و زیادش میکنه.
اگه طلایی که دارید مال خودتونه و خانواده هم قبول دارن که این مال خودتونه و اختیارش هم با خودتون هست، دیگه خودتون تصمیم بگیرید. اگه فکر میکنید تنها سرمایه زندگیتونه، میتونید همهش رو اهدا نکنید، اجازه بدید یه بخشیش بمونه برای خودتون(منم همه هدایای عقد رو اهدا نکردم). انشاءالله خدا به همون قسمتی که برای خودتون نگه داشتید هم انقدر برکت بده که بازم ازش انفاق کنید.
ولی خب اگه فکر میکنید خانواده راضی نیستن یا ممکنه مشکل درست بشه، لازم نیست حتما طلا اهدا کنید، راههای دیگه هم برای کمک هست.
گاهی هم این وسوسه شیطانه که میگه: "این یه ذره پول یا طلا که تو داری به درد نمیخوره" یا "پول کمه، باید حتما طلا باشه و منم که نمیتونم طلا بدم" و اینطوری کاری میکنه که ما کلا به جبهه مقاومت کمک نکنیم.
به کم و زیادش نگاه نکنید، مهم اینه که در راه خدا باشه، مهم اینه که طرف درست تاریخ ایستاده باشیم.
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۶۷
انگار جرقهای در سرم روشن شده باشد، برخاستم و به سمت تخت قدم تند کردم. حرف زن را بریدم و گفتم: بچهت الان کجاست؟ پیش کیه؟
کمیل که دید من به سمت زن خیز برداشتهام، نگاه هشداردهندهاش را به سمتم نشانه رفت. میترسید به تلافی هانیه، بلایی سر زن بیاورم؛ ولی من انقدر احمق نبودم که راه رسیدن به آن عوضی را بر خودم ببندم. آن زن هم به هرحال میمُرد.
گریه زن حالا به هقهق تبدیل شده بود.
-نمیدونم. باهام اومد ایران، ولی وقتی رسیدیم اصفهان ازم جداش کرد.
-کی؟ کی بچهت رو جدا کرد ازت؟
-اسمش رو نمیدونم. بهش میگفتیم عمو.
در چند قدمی یک کشف بزرگ بودم و نزدیک بود از هیجان قلبم را بالا بیاورم. کمیل بدون این که پلک بزند به ما خیره بود. پرسیدم: خب چه شکلی بود؟
-پیر بود... خیلی پیر هم نه... موهاش جوگندمی بود ولی سرحال بود. درشت هم بود.
کمیل به من نگاه کرد و با حرکت ابروها، خواست بگوید: نکنه خودش باشه؟
صدای ضبط شدهی ناشناس را از روی تبلت برای زن پخش کردم.
-صداش این شکلی بود؟
زن اخم کرد و به صدا گوش سپرد. بعد از چند لحظه با تردید لب زد: فکر کنم.
بعید نبود؛ خودش بود.
هیجانزده پرسیدم: خب دقیقا بگو چه شکلی بود؟
زن لب گزید.
-نمیدونم.
-یعنی چی؟ مگه با تو نبود؟
زن با کلافگی به پیشانیاش چین داد. نفسهایش به شماره افتاده بود. نزدیک بود دوباره بغضش بترکد.
-همیشه ماسک روی صورتش بود. فقط چشماشو دیدم.
وا رفتم؛ اما کمیل پرید وسط حرف زن: پوستش چطوری بود؟ چشماش چه شکلی بود؟ اینا رو میتونی بگی؟
زن سرش را تکان داد. همین هم غنیمت بود.
زن دوباره اخم کرد تا فکر کند و بعد از چند لحظه گفت: صورتش آفتابسوخته بود، ولی... خیلی تیره نبود. چشماش هم... چشماش خیلی ریز بودن... و رنگشون... ترسناک بود... بچهم همهش ازش میترسید.
-چه رنگی بود؟
-نمیدونم... یه چیزی بین سبز و خاکستری... کدر بود.
کمیل زیر لب حرف زن را تکرار کرد. گفتم: ابروهاش چطور؟
-خیلی پرپشت نبود، خاکستری هم بود.
-چیز دیگهای ازش نمیدونی؟ این که اصلا کی بود و چرا همراه شما بود؟
زن باز هم ابروهایش را به هم نزدیک کرد. سینهاش خسخس میکرد و عرق پیشانیاش را پر کرده بود. سکوتش طولانی شد. خواستم حرفی بزنم که گفت: نه، اصلا نمیشناختمش. حتی اسمش رو هم بهم نگفت. حرفی هم درباره خودش نمیزد. فقط میگفت باید چکار کنم.
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۶۸
گفت: نه، اصلا نمیشناختمش. حتی اسمش رو هم بهم نگفت. حرفی هم درباره خودش نمیزد. فقط میگفت باید چکار کنم.
-از چه مرزی اومدین ایران؟
-اون با من وارد ایران نشد.
هم من هم کمیل ابرو در هم کشیدیم.
-چی؟
-من از مرز زمینی اومدم، ولی اون توی اصفهان دیدم.
-کدوم مرز؟
-افغانستان.
-تا اصفهان تنها اومدی؟
-آره، با اتوبوس. فقط بچهم همراهم بود.
-بچهت دختره یا پسر؟
باز هم وقتی حرف بچهاش به میان آمد، چشمانش از اشک پر شدند. چند لحظه مکث کرد و گفت: پسره. اسمش سعیده.
لبخند کمرنگ و حسرتآلودی زد؛ انگار میدانست دیگر پسرش را نمیبیند. با این که دلم میخواست همان بلایی که سر هانیه آورده را سرش بیاورم، دلم به حالش سوخت. او هم در نوع خودش بدبخت بود. کمیل پرسید: چند سالشه؟
-چهارده.
کمیل پرسید: تو که یه مادری، چرا میخواستی بچههای مردم رو بکشی؟
لبش را گاز گرفت و مژههای اشکآلودش را بر هم گذاشت.
-مجبور بودم.
-یعنی چی؟
-شوهرم عضو داعش بود، منو هم دنبال خودش کشوند. خودشم بعد یه مدت کشته شد. منم مجبورم کردن این کار رو انجام بدم. گفتن اگه این کار رو نکنم بچهم رو جلوی چشمم میکشن.
بیشتر گریه کرد و میان نالههای ریز و جیغمانندش گفت: نمیدونم الان بچهم زنده ست یا نه. تو رو خدا پیداش کنین. اون معلوله. نمیتونه کاری بکنه. هیچ گناهی نکرده.
متاسفانه دلم بیشتر سوخت. گفتم: خانم منم هیچ گناهی نکرده بود.
گریه زن متوقف شد و نگاهم کرد. ادامه دادم: اونی که با چاقو زدیش خانم من بود.
چشمان اشکآلودش از وحشت بیرون زدند. زبانش بند آمد؛ میخواست حرفی بزند و نمیتوانست. کمیل به من گفت: برو بیرون.
سرم داغ شده بود. کمی دیگر میماندم، ممکن بود واقعا بلایی سرش بیاورم. از جا برخاستم و دستانم را مشت کردم تا دور گردن زن حلقه نشوند. کمیل این بار صدایش را بالاتر برد.
-برو بیرون!
تحمل هوای اتاق ممکن نبود. با فریاد سوم کمیل، رفتم بیرون. آن لحظه کشتن زن خیلی برایم مهم نبود. مهم این بود که حالا تصویری محو از «عمو» داشتم. او موهای جوگندمیاش را کچل کرده بود؛ این را از فیلم بیمارستان فهمیدم. و نمیدانستم چشمانش هنوز همان رنگ است یا تغییرشان داده!؟
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
enc_16715702394445898599252.mp3
3.24M
🖤🥀
توسلوا بالزهرا،
و اطمئنوا،
اسم اعظم،
اسم بانو...
🎤 محمدحسین پویانفر
شهادت #حضرت_زهرا سلاماللهعلیها تسلیت باد...🥀
#فاطمیه
http://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از ربط عاشقی 🇵🇸
💢 زن جانش را فدا میکند برای اینکه حکومت به نااهل نرسد!
✨ حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) از شوهرش دفاع نمیکرد، از زمامدار به حق دفاع میکرد.
مسئلهی زن و شوهری نیست، مسئلهی دختر عمو، پسر عمویی نیست. مسئلهی دوستی و رفاقت نیست، مسئله وظیفه است، مسئله هدف است. میآید پشت در، شروع میشود تهدیدها اما اثر نمیکند.
💡 نمیگوید من حالا باردار هستم، مصلحت نیست درافتم؛ بماند چند روز دیگر آتششان فروکش کند، بماند شاید من فارغ بشوم بعد بروم به میدانشان...
💫 نه! نکتهاش در همین است که در شدیدترین موقعیتها، بزرگترین وظیفهها انجام بگیرد و شدیدترین لطمهها بر جسم و جان وارد بیاید. لذا شروع کرد به مبارزه.
🔥 آنپشت در آمدن، آن سِقط شدن محسن ششماهه، آن ورم بازو، آن #مقاومت عظیم که منجر میشود به اینکه دختر پیغمبر را بزنند.
📛 یک زن را چه کسی میزند؟ چرا میزنند؟ مگر اینکه ایستادهاست و مقاومت میکند؟ مردان و ریشسفیدان و قدرتمندان مهاجر و انصار زیر بار رفتند، بعضی فریب خوردند، بعضی کوتاهی کردند...
این زن نه فریب میخورد، نه تنبلی میکند، نه حاضر است به هیچ قیمتی رضایت دهد، این است که زدند...
🚨 اگر خطبهی زهرا (سلاماللهعلیها) را نگفتی، گریهی زهرا (سلاماللهعلیها) هم معنی پیدا نمیکند. اگر نفهمیدیم که زهرا (سلاماللهعلیها) آنجا چگونه سخن گفته است، نمیفهمیم گریهی او به چه معناست...
🎙 سخنرانی رهبر حکیم انقلاب در دهه ۵۰، مسجد امام حسن (علیهالسلام) ، مشهد مقدس
#فاطمیه #حضرت_زهرا
#بانوی_نقش_آفرین #نقش_بانوان
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
✨بسم الله الذی یکشف الحق✨
📖داستان #آخرین_نفس
✍🏻محدثه پیشه(صدرزاده)
🔻قسمت اول
آرام قدم برمیدارم. تنها یک قدم اشتباه باعث سقوطم خواهد شد. روی پلههای شکسته ساختمان دنبال بهترین جای پا میگردم. از ساختمان به آن قشنگی الان تنها تلی از خاک و اسکلتی لرزان بهجا مانده. نفسم را محکم بیرون میدهم. بالاخره به طبقه آخر رسیدهام. همه طبقهها را از پایین تا بالا زیر و رو کردهام بلکه فرد زندهای پیدا کنم. کنار ستون دیوار میایستم و آرام میگویم: کسی اینجا نیست؟
نمیدانم صدایم کم است یا واقعا کسی نیست که صدایم را بشنود. قدم بر میدارم تا تمام ویرانه را بگردم. هنوز حرکت نکردهام که صدای شبیه بوق را زیر پایم حس میکنم. پایم را عقب میکشم، خم میشوم و سنگ را به گوشهای پرت میکنم. عروسکی خاکی زیر آجرهاست. با دستی لرزان برش میدارم.
برای بار چندم آژیرهای خطر ذهنم روشن میشوند. راحله کجاست؟ از چند ساعت پیش تا به حال که به این منطقه رسیدهام و آوارهای خانهام را دیدهام دعا میکنم که راحله در خانه نبوده باشد. صبح به او گفته بودم که هرطور شده تا قبل از ظهر به خانه کسی برود تا تنها نباشد. با صدای بلند افتادن چیزی کنارم خودم را عقب میکشم. کچهای سقف روی زمین ریخته است.
نفسم را محکم بیرون میدهم و عروسک بوقی را کنار دیوار میگذارم. انگار هیچ خبری در این ساختمان نیست. البته از اولش هم امیدی نداشتم؛ موج انفجار آن قدر زیاد بود که حتی به این ساختمانها که با فاصلهای نسبتا زیاد از محل بمباران بوده هم رحم نکرده. انگار طوفانی سهمگین آمده و همه چیز را باخود برده است.
به در ورودی خانه نرسیده، مردی جلویم میایستد. شانههایم را میگیرد و تکانم میدهد. انگار نفسش برای حرف زدن بالا نمیآید دستم را روی شانهاش میگذارم و میگویم: آروم باش.
گرمای نفسش به صورت ملتهبم میخورد. صدایش میلرزد.
-کسیو پیدا کردی؟
لب میگزم. این را کجای دلم بگذارم. میخواهم جوابش را بدهم که صدای جابر را میشنوم.
-محمد، محمد!
صدا زدن غیرعادیاش باعث میشود تا سرم را به سمتش بچرخانم. ماسک سفید رنگی که حالا کرمی شده است را پایین میدهد، نفسی میگیرد و یک دفعه گوشه دیوار نیمهآوار ساختمان وا میرود. دستان مرد را از شانههایم کنار میزنم و به سمت جابر میروم. صورتش خیس از اشک است. آب دهانم را به زور پایین میفرستم. بدنم میلرزد. نمیدانم بیخبری از راحله باعث ترسو بودنم شده یا حجم بیسابقه انفجار. زبانم قفل شده، نمیدانم باید چی بپرسم.
جابر اشک میریزد و با مشت روی پایش میکوبد. مرد درمانده انگار شجاعتش بیشتر از من است که به سمت جابر میآید و کنارش روی انبوهی از خاک مینشیند.
-چی شده؟
نمیدانم تا باز شدن لبان جابر چقدر زمان میگذرد؛ اما ذهن من تنها حول محور راحله میچرخد. حتما پیکر بیجانش را پیدا کردهاند که جابر اینگونه بیتابی میکند برای خواهرش؛ یا شاید هم صحنه دلخراشی دیده، مثلا شهدای خردسال.
بریده بریده میگوید: می...گن... را...
باز هم نفسش میرود. بیتوجه به جابر به سمت ساختمان های آوار شده میدوم. هنوز هم بعد از چند ساعت از زیر آوارها دود بالا میآید. نرسیده به خرابهها صدای گریه میشنوم و پشتش صدای داد کسی که خدا را صدا میزند. با صورت روی خرابهها میافتم. قلبم تیر میکشد. بی درنگ از جا بلند میشوم. وجودم میلرزد. تمرکزی روی راه رفتن ندارم. قلبم میگوید راحله؛ اما عقلم میگوید اگر راحله را پیدا کرده بودند که لزومی نداشت این همه آدم گریه کنند. مگر راحله چه نسبتی با اینها داشته. زن بیچاره من غیر از من و برادرش کسی را نداشت.
به جمعیت رسیدهام. صورتم غرق عرق است؛ اما بدنم میلرزد از سرما. یکی از بچهها تا نگاهش به من میافتد انگار یادش میافتد که باید گریه کند.
چشم میچرخانم. عدهای همچنان مشغول کارشان هستند. با صدای عماد سرم به سمتش برمیگردد.
-الویت رو باید بگذاریم پیدا کردن سید.
سید!
تنها کلمهای که در ذهنم چرخ میخورد. عماد ادامه میدهد: یه عده که مشغول نجات زندهها هستند که کاری باهاشون نداریم؛ اما شمایی که اینجایید باید بگردید دنبال سید.
دست بیجانم را به سمت گردنم میبرم. کمی گلویم را فشار میدهم بلکه نفسم بالا بیاید اما بیفایده است. روی زانوهایم میافتم. زانوهایم میسوزند؛ اما اصلا سوزشش به وسعت قلب متلاشی شدهام نیست. کسی شانههایم را میگیرد و تکانم میدهد. عماد است با صورتی بهم ریخته؛ اما انگار سعی دارد مثل همیشه وانمود کند که محکم است. روبهرویم روی پنجههایش مینشیند. شانهام را فشار میدهد و میگوید: بلد شو محمد! نیرو کم داریم، باید هرچه زودتر ببینیم سید کجاست؟
زبانی روی زبان خشک شدهام میکشم و میگویم: زنده است دیگه؟
ادامه دارد...
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
✨بسم الله الذی یکشف الحق✨ 📖داستان #آخرین_نفس ✍🏻محدثه پیشه(صدرزاده) 🔻قسمت اول آرام قدم برمیدارم
✨بسم الله الذی یکشف الحق✨
📖داستان #آخرین_نفس
✍🏻محدثه پیشه(صدرزاده)
🔻قسمت دوم
صدایم برای خودم هم غریبه است. گرفته و کمجان. گلویم میسوزد. عماد لب میگزد و میگوید: انشاءالله. باید عجله کنیم.
حرفش را میزند و میرود. خورشید در حال غروب است و آسمان را قرمز کرده. به سختی از جا بلند میشوم. پاهایم میلرزد اما سعی میکنم محکم باشم. به سمت بچهها حرکت میکنم. روی آوار قدم زدن سخت است. کنار جمعیت میایستم. مردی با لباس نظامیان حزبالله در میان جمع ایستاده و میگوید: اولین کار اینه که باید مکان احتمالی حضور سید رو بررسی کنیم؛ اگر این مشخص بشه راحتتر میتونیم اون نقطه رو بگردیم.
نفسی میگیرد. میخواهد حرفش را ادامه دهد؛ اما صدای اذان بلند میشود. دستی به ریشهای خاکیام میکشم و زیر لب صلوات میفرستم. هنوز صلواتم را کامل نفرستاده، صدای داد بچهها بلند میشود.
- الله اکبر، الله اکبر.
فاصلهشان با ما زیاد است اما صدای فریاد خوشحالیشان مشخص است. به سمتشان میدوم. اما راه دیگری نیست. نزدیکشان که میشوم، جابر با بچهای پتوپیچ شده به سمتی که ایستادهام میدود. عدهای از مردم هم که برای کمک آمدهاند همپایش میدوند و گاهی میانه راه سرو صورت بچه را میبوسند. جابر در حین دویدن نیم نگاهی به من میاندازد و همانطور که از کنارم رد میشود بلند میگوید: محمد بچه زنده از زیر آوار بیرون اومد، من راحله رو هم زنده پیداش میکنم.
اصلا در این شرایط مگر پیدا شدن راحله مهم است؟
***
دستم را بلند میکنم و سلام نماز را میدهم. یاد چند ساعت پیش می افتم. بعد از پیدا شدن آن بچه تنها پیکرهای بیجان خانوادهها را از زیر آوار بیرون کشیدیم و هرچه گشتیم محل حضور سید را نیافتیم. دستی به چشمانم میکشم. دورتا دورم پر است از پیکرهای پتو پیچ شده مردم. آنقدر همه جا پر از آوار است که تنها با پیدا کردن تکهای زمین صاف توانستیم پیکرها را جا بدهیم و به نوبت نمازمان را هم در همان حوالی بخوانیم. نگاهم روی پیکرها میچرخد. یکی، دوتا، سه تا،....دستم را بالا میآورم و باز گلویم را فشار میدهم. از دیروز تا به حال غدهای بزرگ راه گلویم را بسته است؛ آنقدری که حتی نتوانستهام چیزی بخورم. در حال ماساژ دادن گلویم هستم که صدای جابر را از دور میشنوم. داد میزند: محمد، محمد! بدو بیا! پیدا کردیم جاشونو. بدون تعلل از جا بلند میشوم و دمپاییهای خاکی و پارهام را میپوشم. حتی بهترین کفشها هم در این آوارها به همین حال و روز میافتند. کنار جابر که میرسم، با خوشحالی میگوید: جای سید پیدا شده. بچه ها دارن اون بخش رو حفر میکنن. نفس حبس شدهام را محکم بیرون میفرستم. و بعد از چندین ساعت خفقانآور، لبخند بیجانی به او میزنم و از کنارش میگذرم. با آمدن اسم سید لرز میکنم. دستم را به بازویم میرسانم و نوازش میکنم، بلکه از سرمایی که به وجودم افتاده کم شود. آسمان روشن شده است. حالا آوارها بیشتر به چشم میآید. صدای خرد شدن سنگها و له شدنشان را زیر پایم میشنوم. دست آزادم را مشت میکنم. لکههای قرمز رنگ روی آجرها قلبم را میفشارد. نفسهای عمیق میکشم بلکه بغض رهایم کند. کسی از کنارم رد میشود. هنوز زیاد دور نشده که سرش را لحظهای برمیگرداند و باز راهش را ادامه میدهد و همانطور میگوید: حاجی دعا کن سید سالم باشه. فقط دعا کن. دعا و ذکر در این ساعات ورد زبانم بوده است. حتی یادم نیست چه خواندهام. لحظهای «فالله خیر حافظا...» خواندهام، لحظهای صلوات فرستادهام و هرآنچه که از کوکی تا به حال حفظ کرده بودم را به زبان آوردم. میخواهم راهم را ادامه بدهم که قاب عکسی توجهم را جلب میکند. روی زانوهایم مینشینم. گوشه قاب را میگیرم و از زیر آوار بیرونش میکشم. آن قدر خاک رویش نشسته که تصویر آن مشخص نیست. گوشه آستین لباسم را میگیرم و روی قاب میکشم. تصویر که مشخص میشود لب میگزم. قاب را روبه آسمان میگیرم و میگویم: فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین. *** عماد گوشه تونل حفر شده ایستاده است و پشت تلفن برای کسی چیزی را توضیح میدهد. صدایش نمیآید؛ اما مشخص است که کلافه است. خسته میشوم. الان نزدیک بیست ساعت است که نتوانستهایم کاری کنیم. حالا هم که مکان پیدا شده و تونل تقریبا حفر شده، معنای این تعلل را نمیفهمم. نفسم را بیرون میفرستم و با قدمهای بلند خود را به عماد میرسانم. بازوهایش را میگیرم. متعجب نگاهم میکند. انگار یادش رفته چه بگوید به فرد پشت خط. گوشی را از میان انگشتانش بیرون میکشم و قطعش میکنم. زیر لب میغرم: میفهمی وقت تنگه؟ منتظر چی هستی؟ نفسی میگیرم و داد میزنم: لعنتی سید اون توئه، منتظر چی هستی؟ ادامه دارد... ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ #مه_شکن http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
✨بسم الله الذی یکشف الحق✨ 📖داستان #آخرین_نفس ✍🏻محدثه پیشه(صدرزاده) 🔻قسمت دوم صدایم برای خودم هم
✨بسم الله الذی یکشف الحق✨
📖داستان #آخرین_نفس
✍🏻محدثه پیشه(صدرزاده)
🔻قسمت سوم(آخر)
گلویم میسوزد. از دیشب حالا، بغض نگذاشته بود حرف بزنم. عماد لب تر میکند و میگوید: من مطمئن نیستم اون تو باشه. نمیدونم اونجا قراره چه اتفاقی بیوفته.
چشمانم را روی هم فشار میدهم بلکه آرام شوم. این بار آرامتر میگویم: من میرم اون تو، هرچی شد هم گردن خودم. فقط بگو یکی با فاصله بیاد دنبالم که اگه سید رو پیدا کردیم کمکش کنیم.
میخواهد حرفی بزند که انگار پشیمان میشود. دستش را دوبار به بازویم میزند و به سمت جمعیت میرود. نمیدانم آنجا چه میگوید که جابر به سمتم میدود و میگوید: کجا میخوای بری دیوونه؟ پس پیدا کردن راحله چی میشه؟
نفسم در گلویم حبس میشود. اصلا فراموش کرده بودم شاید اوهم زیر آوار باشد. لبخند بیجانی میزنم و به جابر نگاه میکنم. کلافه دستی به موهای پرپشت خاکیاش میکشد و میگوید: لعنتی یه چیزی بگو.
میخواهم حرفی بزنم که عماد به همراه مرد جا افتادهای کنارم میایستد و ماسک تنفسی را به سمتم میگیرد. گوشه ماسک را میگیرم، اما عماد آن طرفش را رها نمیکند و میگوید: اول اینکه اگه از نیروهای باسابقهام تو امداد نبودی نمیذاشتم بری. دوما خودت داوطلب شدی.
سری تکان میدهم و سریع ماسک را از دستش میگیرم. قبل از اینکه ببندمش به جابر لبخندی میزنم و همانطور که مشغول بستن ماسک هستم میگویم: جابر تا وقتی با سید بیام بیرون باید راحله رو پیدا کرده باشی.
ماسک دقیق روی صورتم جا گرفته است. از جیب کناری شلوارم چراغ قوه را در میآورم و به مردی که قرار است همراهیام کند نگاه میکنم. او هم آماده است. بدون لحظهای درنگ به سمت ورودی تونل حرکت میکنم. قبل از آنکه وارد تونل شوم صدای جابر را میشنوم: سید رو زنده بیرون بیار هرطور که شده.
***
به مرد همراهم نگاه میکنم. درگیر جابهجا کردن آوار است. آن قدر ذهنم درگیر بود که حتی نامش را هم نپرسیدم. آخرین سنگ راهم با احتیاط کناری میگذارد و نگاهم میکند. از این جا به بعدش کار خودم است. نگاهش میکنم و میگویم: اگه سید رو زودتر از من پیدا کردی خبر بده.
سری تکان میدهد. کمی جلوتر که میروم قلبم میایستد. خم میشوم و با دستانی لرزان، عمامه مشکی خاکی و له شده سید را برمیدارم. لبانم از هم باز نمیشود اما در ذهنم مدام و پشت سرهم میگویم: فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین.
آب دهانم را نمیتوانم پایین بفرستم. با پایی لرزان از روی آوارهای اتاق رد میشوم. میخواهم از کنار مبلی تکهتکه شده بگذرم که تکهای پارچه مشکی توجهم را جلب میکند. مبل و آوارها را دور میزنم. پاهایم توان حرکت ندارند. بغضم یواشیواش آب میشود. با زانو کنار سید میافتم. دست و پایم را گم کردهام. نمیدانم باید چه کاری انجام دهم. دستان لرزانم را جلو میبرم. نرسیده به سید مشتشان میکنم. ضربان قلبم آن قدر بالاست که صدایش را میشنوم. نفسم را محکم بیرون میدهم و با جرئتی که نمیدانم از کجا آوردهام دستم را زیر سر سید میبرم. انگار خانوادهام را پیدا کردهام. دستی به موهای خاکیاش میکشم. کمی تکانش میدهم. لبانم نمیجنبد که صدایش کنم، انگار لال شدهام. از کنار سرش عینک شکستهاش را بر میدارم، با گوشه لباس تمیزش میکنم و کنارش میگذارم. صورتش را نوازش میکنم و گرد و غبارهایی که روی تار ریشهایش نشسته را میتکانم. دست آزادم را روی بدنش میکشم، سالم است. بدون هیچ آسیب یا خونریزی. زیر لب الحمدالله میگویم. یکباره انگار که پتکی به سرم بخورد، یاد ماسک صورتم میافتم. سر سید را روی پاهایم میگذارم و بیدرنگ ماسک روی صورتم را باز میکنم. نفسم را حبس میکنم و ماسک را روی صورت سید میبندم. سر سید را به آغوش میکشم.
- سید نفس بکش.
لبم را زیر دندان فشار میدهم. چشمانم تار میبیند. آستین لباسم را به صورتم میکشم. خیس است؛ انگار بغض مانده در گلویم آب شده است. نفسی میگیرم به سرفه میافتم. گلویم میسوزد. لبخند میزنم. دیگر نگران راحله و فرزند در شکمش نیستم؛ فدای یک تار موی سید. سرم سنگین میشود. نگاهم به سید است بلکه نفسش را حس کنم. دستم را روی سینهاش میگذارم تا ضربان قلبش را حس کنم.
چشمانم سیاهی میروند. دیگر سید را نمیبینم. زیر لب با خس خس مینالم: سید زنده بمون!
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از بسیج مرکز آموزش عالی شهید رجایی
🔸️نشست تخصصی نخبگانی دانشجویان مرکز شهید رجایی با حضور جناب آقای داریوش سجادی روزنامه نگار و تحلیلگر مقیم آمریکا، خانم نورالهدی رونقی عضو سازمان جهانی زنان برای صلح و آزادی ،خانم ادیلیا کاراواکا از رهبران سازمان جهانی زنان برای صلح و آزادی،خانم الهام والی پی پرزیدنت جهانی اسبق این سازمان و آقای آلن شرب پرفسور بازنشسته دانشگاه بالتیمور در رشته ریاضی، با موضوع برسی مسائل زنان و جایگاه زنان ایران در جهان در تاریخ ۲۷ آبان ۱۴۰۳ برگزار شد.
#معاونت_مطالعات_زنان
#گزارش_تصویری_اول
💠بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان شهید رجایی اصفهان
•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
https://zil.ink/bsrajaii
مهشکن🇵🇸
🔸️نشست تخصصی نخبگانی دانشجویان مرکز شهید رجایی با حضور جناب آقای داریوش سجادی روزنامه نگار و تحلیلگر
توی اتاق کنفرانس نشسته بودم و بجز یکی دوتا عکاس، کس دیگری آنجا نبود. وقتی به این فکر میکردم که قرار است چکار کنم و متنم را مرور میکردم، بغض گلویم را میگرفت.
جنس این بغض را میشناختم؛ همان جنس بغضِ اربعین چهارصد و یک بود؛ وقتی برای اولین بار موکب لشکر فرشتگان را برپا کردم. بغض یک سرباز شطرنج بود؛ سرباز شطرنجی که باورش نمیشود نقشش انقدرها دربازی مهم باشد؛ اما هست.
من همان سرباز شطرنج بودم که وقتی اولین بار در سیزده سالگی داستان زهره را خواندم و دلم بند بانوان شهید شد، صاحب بازی مرا یک خانه گذاشت جلو. وقتی توی مهشکن از شهدا نوشتم، یک خانه دیگر. وقتی موکب را برگزار کردم، یک خانه دیگر...
من چیزی جز یک سرباز شطرنج نیستم؛ یک زبان، یک حنجره برای شکستن سکوتی چهل و چند ساله. و نام شهدا مثل یک جریان آب است، مثل رودی ست که دارد راهش را آرامآرام باز میکند.
مهمانهای نشست، نمایندگان اتحادیه بینالمللی زنان برای صلح و آزادی بودند؛ یک سازمان بینالمللی مردمنهاد که در سازمان ملل هم نقش مشورتی دارد. در یک سال گذشته، مواضع ضدصهیونیستی داشته و هدف اصلیاش همان است که در نامش آمده: صلح و آزادی.
از پنج مهمان، دونفر غیرایرانی بودند و سه نفر ایرانیهای خارجنشین. دو مرد و سه زن؛ همه مسن و با چفیه فلسطینی و شال پرچم فلسطین.
دانشگاه فرهنگیان شهید رجایی دعوتم کرده بود؛ قرار بود درباره بانوان شهیده صحبت کنم.
بانوان شهیده!
اینجاست که بغض سرباز شطرنج سراغم میآید؛ با این فکر که شهدا خواستهاند از پرده بیرون بیایند و باز هم منِ هیچ را، منِ سرباز را یک خانه گذاشتهاند جلو.
چقدر غصه میخوردم از مظلومیت و گمنامی این شهدا. چقدر دلم میخواست صدایشان را به دنیا برسانم. چقدر دلم میخواست همه بشناسندشان... حالا فرصتی پیش آمده بود که صدایشان به دنیا برسد. هرچند نشست کوچکی بود؛ ولی همین هم غنیمت بود.
چهار شهیدهی اصفهان را انتخاب کرده بودیم: زهرا زندیزاده، بتول عسگری، زینب کمایی و زهره بنیانیان. کاش فرصتم بیشتر بود، چقدر حرف داشتم برای زدن! چقدر جای الگوی سوم زن در جهان خالی ست!
رهبری فرموده بودند باید جهاد بزرگ زن ایرانی را به جهان نشان داد و بانوان شهید معلم ثانی برای زنان آزاده جهانند؛ حالا وقتش بود. لشکر فرشتگان دارند خرامان خرامان از آسمان به زمین بازمیگردند، از پرده بیرون میآیند و آرام آرام صدای خود را به گوش دنیا میرسانند.
✍️ش. شیردشتزاده
#لشگر_فرشتگان