eitaa logo
🎋جوانان انقلابی
212 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
4.1هزار ویدیو
108 فایل
مقام‌معظم‌رهبرے: جوان‌ها‌امروز‌درفضاے‌ مجازے فعالند,فضاےمجازے مےتواندابزارےباشدبراےزدن توے دهان دشمنان✊ #بیاد_شہیدمحسن‌حججے و #شهیدجوادمحمدی «عضو شدن درڪاناݪے ڪہ دم از شہدا میزنہ سعادتـہ» [کپے با ذڪر #صلوات مجاز است✔]
مشاهده در ایتا
دانلود
😋طنز جبهه😅 حتما بخــــونیـد😂 👌 🌹اردوگاه پر شده بود از خبرنگاران خارجی بچه ها مجبور بودند در حضور افسران عراقی مصاحبه کنند میکروفون را گرفتند جلوی یکی از رزمنده ها افسر عراقی پرسید : پسرجان اسمت چیه؟ او جواب داد: ! اسم پدرت چیه: مش ! اهل کجایی: بندر ! کجا اسیر شدی : دشت !! افسر عراقی که فهمید پسره او را دست انداخته با لگد به ساق پایش کوبید و داد زد : دروغ میگی ! اسیر جوان در حالی که خنده اش گرفته بود ، گفت : نه به حضرت ... 😂😂 @istadeh_tashahadat
😂 . دو تا از بچه‌های گردان ، غولی را همراه خودشان آورده بودند و ‌های های می‌خندیدند.😂 گفتم: این کیه؟!👀 گفتند: عراقی😳 گفتم: چطوری اسیرش کردید؟🤔 می‌خندیدند.😁 گفتند: از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگی فشار آورده با لباس بسیجی ‌ها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود.🍹 پول داده بود !!‍♂ . اینطوری لو رفته بود. 😬 بچه‌ها هنوز می‌خندیدند.....
🎤رزمنده ای تعریف میکرد،میگفت: تو یکی از عملیاتها بهمون گفته بودن موقع بمبارون بخوابین زمین و هر آیه ای که بلدین بلند بخونین... منم که چیزی بلد نبودم،از ترس داد میزدم؛ النظافة من الایمان! 😂 ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
☺️ ✅ 😂 به سلامتی فرمانده🕵 دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت🚖، حق ندارد رانندگی کند! یک شب داشتم می‌آمدم كه یکی کنار جاده🛣، دست تکان داد نگه داشتم كه شد، گاز دادم و راه افتادم من با می‌راندم و با هم حرف می‌زديم! گفت: می‌گن لشکرتون دستور داده تند نرید! راست می‌گن؟! گفتم: گفته! زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی باحالمان!!! مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش می‌گيرند!! پرسيدم: کی هستی تو مگه؟! گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار...😶😰😨😱😂 http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
☺️ لبخند بزن رزمنده 😁 قبل از عملیات بود ... داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم به همرزمامون خبر بدیم ... ڪه تڪفیریا نفهمن ... یهو سید ابراهیم (شهید صدرزاده) از فرمانده های تیپ فاطمیون😍 بلند گفت : آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدر خوشبختم ... بدونید دهنم سرویس شده ..... 😂😂😐 ❤️♥️ 🌱🦋 ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
~🕊 😁 پُست نگهبانۍ رو زودتر تَرک ڪرد! فرمانده گفت : ۳۰۰تا صلوات جریمته! چند لحظه فکر ڪرد. وگفت: برادرا بلند صلوات! همه‌ صلوات فرستادن گفت: بفرما از۳۰۰ تا هم بیشتر شد ...😂📿 ♥️🕊 ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
😂•. اول که رفته بودیم گفتند: «کسے حق ورزش‌کردن نداره.»☝🏾 یه روز یکے از بچه‌ها رفت ورزش کرد🤸🏻‍♂️ مامورعراقے تا دید اومد، درحالے که خودکار و کاغذ دستش بود📝 برایِ نوشتن اسم دوستمون جلو اومد و گفت:«ما اسمک؟اسمت چیه؟»🙄 رفیقمونم که شوخ بود برگشت گفت: «گچ پژ.»😎 باور نمےکنید، تا چنددقیقه اون مامور عراقے هرکاری کرد این اسمو تلفظ کنه، نتونست ول کرد گذاشت رفت🚶🏻‍♂️ و ما هِی مےخندیدیم... 🤣 ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
💔 🌸نماز جماعت همیشه ﻣﻮﻗـﻊ ﻧﻤـﺎز ﺟﻤﺎﻋـﺖ ، ﻣـﺸﻜﻞ داﺷـﺘﻴﻢ رﻛﻌﺖ اول ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎ ﺑـﻪ ﻣﻮﻗـﻊ ﻧﻤـﻲ رﺳـﻴﺪﻧﺪ و ﺑـﺎ ﮔﻔﺘﻦ "ﻳـﺎ اﷲ "اﻣـﺎم ﺟﻤﺎﻋـﺖ را ﺗـﻮي رﻛـﻮع ﻧﮕـﻪ ﻣﻲداﺷﺘﻨﺪ ﻣﻨﺼﻮر، ﻧﻮﺟﻮان ﺳﻴﺰده ﺳﺎﻟﻪاي ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﻮﻗـﻊ ﺳﺮِ ﺻﻒ ﻧﻤﺎز ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺣﺎﺿﺮ ﻣﻲ ﺷﺪ. ﻳﻚ روز دﻳﺮ آﻣﺪ. اﻣﺎم ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺗﻮي رﻛﻮع اول ﺑﻮد ﻛـﻪ ﻣﻨـﺼﻮر ﺳﺮ رﺳﻴﺪ ،ﺗﺎ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﮕﻮﻳﺪ"ﻳﺎ ﷲ " اﻣﺎم ﺟﻤﺎﻋـﺖ از رﻛﻮع ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ و او رﻛﻌﺖ اول را از دﺳـﺖ داد. ﺗﻮي رﻛﻌﺖ دوم ﺑﻮدﻳﻢ ﻛﻪ ﺻﺪاش را ﻣـﻲ ﺷـﻨﻴﺪﻳﻢ "عجب آدﻣﻴﻪ ! ﺣﺎﻻ اﮔﻪ ﻳﻪ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﺻﺒﺮ ﻣـﻲ ﻛـﺮدي ﺗـﺎ ﺑﺮﺳﻢ، زﻣﻴﻦ ﺑﻪ اﺳـﻤﻮن ﻣـﻲ رﺳـﻴﺪ ﻳـﺎ آﺳـﻤﻮن ﺑـﻪ زﻣﻴﻦ؟ آره ﺟﻮن ﺧﻮدﺗﻮن، ﺑـﺎ اﻳـﻦ ﻧﻤـﺎزﺗﻮن ﺑـﺮﻳﻦ ﺑﻬﺸﺖ! ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺧﻴﺎل ﺑﺎﺷﻴﻦ ! " ﺗﺎ اﻣﺎم ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺳﻼم ﻧﻤـﺎز را داد، ﻫﻤـﻪ ﺷـﺮوع ﻛﺮدن ﺑﻪ ﺧﻨﺪﻳﺪن😂😂 عکس،تزیینی است ... ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
⚜️امدادگر 🔰بار اولم بود که مجروح می‌شدم و زیاد بی‌تابی می‌کردم یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت:«چیه، چه خبره؟»تو که چیزیت نشده بابا!🚑 🏥 تو الان باید به بچه‌های دیگر هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه می‌کنی؟!😭 تو فقط یک پایت قطع شده!🦶 ببین بغل دستی است سر نداره هیچی هم نمی‌گه😱😶 این را که گفت بی‌اختیار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدایی که شهید شده بود! بعد توی همان حال که درد مجال نفس‌کشیدن هم نمی‌داد کلی خندیدم و با خودم گفتم عجب عتیقه‌هایی هستند این امدادگرا.😂😂 ‌ ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
💔 براي مراسم ختم شهيد شهبازي راهي يكي از شهرهاي مرزي شديم. طبق روال و سنّت مردم آنجا مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار مي‌شد. ظهر هم براي ميهمانان آفتابه و لگن مي‌آوردن و با شستن دست هاي آنان، مراسم با صرف ناهار تمام مي‌شد.  در مجلس ختم كه وارد شدم جواد بالاي مجلس نشسته بود و ابراهيم كنار او بود، من هم آمدم و كنار ابراهيم نشستم. ابراهیم و جواد دوستاني بسيار صمیمی و مثل دو برادر براي هم بودند.❤️  در پايان مجلس دو نفر از صاحبان عزا ظرف آب و لگن را آوردند و اولين كسي كه به سراغش ‌مي‌رفتند جواد بود. ابراهيم دَرِ گوش او ،كه چيزي از اين مراسم نمي‌دانست حرفي زد و جواد با تعجب و بلند پرسيد: "جدّي مي‌گي؟" 😳 ابراهيم هم آروم گفت: "يواش بابا، هيچي نگو!"🤫 بعد به طرف من برگشت و خيلي شديد و بدون صدا مي‌خنديد گفتم: "چي شده ابرام؟ زشته، نخند!" گفت: "به جواد گفتم، آفتابه رو كه آوردن، سرت رو قشنگ بشور".🤣🤣 چند لحظه بعد همين اتفاق افتاد و جواد بعد از شستن دستش سرش رو هم زير آب گرفت و... جواد در حالي كه آب از سر ورويش مي‌چكيد با تعجب به اطراف نگاه مي‌كرد، گفتم: "چيكار كردي جواد! مگه اينجا حمومه"🤭 و بعد چفيه‌ام رو دادم كه سرش رو خشك بكنه🙄 📚سلام بر ابراهیم ص ۱۴۳ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
⊰ # ⃟🌙↯ اسیر شده بود! مأمور عراقی پرسید: اسمت چیه؟! - عباس اهل کجایی؟! - بندر عباس اسم پدرت چیه؟! - بهش میگن حاج عباس! کجا اسیر شدی؟! - دشت عباس! افسر عراقی که کم کم فهمیده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند محکم به ساق پای او زد و گفت: دروغ می گویی! او که خود را به مظلومیت زده بود گفت: - نه به حضرت عباس (ع) !!😂 ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
هدایت شده از کاروان عشق
🟣 😁😁 🌷خــــــــــواهـرای غــــــــواص🌷 وقتی شهید ملکی که یک روحانی بود ؛ خود را برای اعزام به جبهه‌های حق علیه باطل معرفی کرد، به او گفتند باید به حضرت زینب علیها سلام بروی ... شهید ملکی با این تصور که گردان حضرت زینب علیهاسلام متعلق به است😄 به شدت با این امر مخالفت کرد و خواستار اعزام به گردان دیگری شد اما با اصرار فرمانده ناچار به پذیرش دستور و رفتن به گردان حضرت زینب شد. هنگامی که می‌خواست به سمت گردان حضرت زینب علیهاسلام حرکت کند، فرمانده به او گفت این گردان غواص در حوالی رودخانه دز در اهواز مستقر است. شهید ملکی بعد از شنیدن اسم “” به فرمانده التماس کرد که به خاطر خدا مرا از اعزام به این محل عفو کنید😁، من را به گردان علی‌اصغر علیه‌السلام بفرستید، گردان علی‌اکبر علیه السلام ؛ گردان امام حسین علیه السلام این همه گردان، چرا من باید برم گردان حضرت زینب؟ اما دستور فرمانده لازم‌الاجرا بود. شهید ملکی در طول راه به این می‌اندیشید که “خدایا من چه چیزی را باید به این خواهران بگویم؟ اصلا این‌ها چرا شده‌اند؟ یا اباالفضل خودت کمکم کن.”😅 هوا تاریک بود که به محل استقرار گردان حضرت زینب رسید، شهید ملکی از ماشین پیاده شد، چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که یکدفعه را بست🙈 و شروع به کرد. راننده که از پشت سر شهید ملکی می‌آمد، با تعجب گفت: حاج آقا چرا چشماتونو بستین؟ شهید ملکی با صدایی لرزان گفت: “والله چی بگم، استغفرالله از دست این …😂😂 راننده با تعجب زد زیر خنده و گفت: کدوم خواهر حاج آقا؟ اینا برادرای غواصن که تازه از آب بیرون آمدند و دارند لباساشونو عوض می‌کنند. اینجا بود که شهید ملکی تازه متوجه قضیه شده و فهمید ماجرای گردان حضرت زینب چیه!! 🚩راوی : سردار علی فضلی ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ (عج) https://eitaa.com/karevaneshgh https://rubika.ir/karevaneshgh