وقتی یهو سرکلاسی و تو فکر میری بعد بغل دستیترو نگاه میکنی که دیگه اونی نیست که قبلا بود <<<<
دختری از جنس خاک…(:
وقتی یهو سرکلاسی و تو فکر میری بعد بغل دستیترو نگاه میکنی که دیگه اونی نیست که قبلا بود <<<<
داشتم میگفتمُ میخندیدم ، یهو ساکت شدم و غرق شدم تو افکارم .
بغلدستیم به بازوم هی میزد و میگفت افسردهی بدبخت ، افسردهی بدبخت .
ولی من تنها فکرم پیش اونا بود…
اون دوتا که باهاشون سر اینکه کی وسط بشینه دعوا میکردم ، اون دوتا که ؛ وقتی یکی میرفت کنار دیوار مینشست و سرِ وسط نشستن دعوا نمیکرد میفهمیدیم حالش خوب نبود…
اون دوتا که تا خسته میشدم سرمرو روی یکی از شونههاشون میزاشتم .
اون دوتا که دو ساله بغلدستیم بودن .
اون دوتا که نه تنها رفیقُ همکلاسیم بودن ؛ بلکه خواهرم بودن (:
آره ، من دلم تنگه ؛ اونم خیلیییی 🙂
اون دوتا به معنایِ واقعی تنها دلخوشیم بودن ، تنها ذوقم برای مدرسه رفتن بودن ، تنها انگیزهم ، خندهم .
اونا هنوز همدیگهرو دارن…
البته منمرو هم دارناا ، ولی خب دورم…(:
کاش میشد کاری کرد اینقدر دلتنگ نشیم و برای لحظاتی دوباره باهم خوش بگذرونیم..(:
#خانومِصاد
خودت نخواستی ، وگرنه من بهت نشون میدادم چهقدر میشه یه نفر رو دوست داشت .
به آدمها بهخاطر سهمشان از شادى حسادت نكنيد چرا كه سهم غم آنها ديده نمىشود.