eitaa logo
لیلایِ بی‌مجنون (:
754 دنبال‌کننده
171 عکس
118 ویدیو
0 فایل
- من ؟ دخترکی به نامِ لیلا ، دنبال آرزوهای خود ، و آرامش در پناهِ خدا (: . کپی؟! لا ، فور کن مومن🤌🏻 جانِ دل ؟!✨ https://daigo.ir/secret/8728288590
مشاهده در ایتا
دانلود
گاهی وقت‌ها این‌قدر حالم از خودم بهم می‌خورد واز خود زده می‌شوم که دلم نمی‌خواهد باشم، نه اینکه بمیرم‌ها نه! فقط نباشم؛ برای همه، خانواده‌ام، دوستام وحتی خودم، این‌قدر که احساس می‌کنم وجودم باعث آزار و‌اذیت همه است. شاید از دور دوست داشتنی باشم، اما از نزدیک فکر نمی‌کنم این‌گونه باشم؛ برام ثابت شده است که می‌گویم! نمی‌دانم چگونه خود را درست کنم وآن‌طور باشم که کسی از من دلخور نشود، نمی‌دانم. شاید اخلاقِ خودم بابِ میل نیست، شاید هم دیگران کارهایی می‌کنند که من این‌گونه واکنش نشان می‌دهم وشاید هردو… دلم تنگِ بچگی‌هایم است؛ آن زمانی که همه مرا دوست داشته‌اند وباب میلِ همه بوده‌ام. درست است که زیاد شیطنت‌ می‌کرده‌ام اما برای آن‌ها حتی همین شیطنت‌هایم‌ هم قشنگ بود(: می‌دانم که محال است باب میل همه بودن، اما حداقل این‌هایی که دور و برمان هستند از ما رنجیده نشوند. نمی‌دانم چه کنم وچگونه درستش کنم، دیگر حتی طاقتی نمانده است…
همه‌مون یه غمی داریم ، یه دردی داریم . همه‌مون زخمی‌ایم و یا شکست خوردیم . دردها متفاوته ، شکست‌ هر یکی با یکی دیگه فرق داره . و برای هر یکی کلی اذیت داره و غمناکه!(: ما همیشه گله می‌کنیم ؛ به خدا میگیم… میگیم خدا مگه من دعا نکردم؟ مگه من چیکار کردم که باید این‌همه تحمل کنم؟ تا کِی؟ خسته شدم…! و و و… ولی همیشه یادمون میره که واسه همه‌ی‌ این اتفاقات خدا برنامه‌ریزی کرده ؛ حتی قبل متولد شدنِ ما . خدا حواسش هست ، خدا داره می‌بینه و می‌دونه چی داره بهت می‌گذره (: خدا چون دوستت داره ، داره ازت سختی می‌کشه . وگرنه خدا اگه کسیُ دوست نداشته باشه به حال خودش رهاش می‌کنه . درسته کلی اشک می‌ریزی ، کلی شبا نمی‌خوابی ؛ ولی صبوری کن و خودت‌رو بسپار به اون بالا سری ، اون همه‌چی‌رو قشنگ‌تر از تصوراتِ خودمون می‌چینه((:✨
* بعضی‌ وقتا همه وجودم گریه می‌کنه ، جز چشام . بغض تو گلومه . ولی خبری از اشک نیست . اشک نریختن به معنای خوب بودن نیست . اشک ریختن هم به معنای عُمق درد نیست . گاهی وقتا اشک نمی‌ریزه رو گونه‌ات ؛ ولی کل وجوده لبریز از گریه‌اس .
من غمگین نیستم ، افسرده هم نیستم ؛ فقط کم اوردم… نمی‌دونم چرا وچجوری ، ولی انگار درونم قوی نیستُ فقط ظاهرمه که قوی‌ ِ. خیلی وقته وانمود می‌کنم که صبورم ، آرومم ، خوشحالم . ولی عمیقا خستم ، کل وجودم داره می‌سوزه . حتی دیگه نمی‌دونم چی خوش‌حالم می‌کنه ! نمی‌دونم چی بگم و چجوری توصیف کنم حالمو… شاید الآن دارم چرتُ پرت یا مزخرف می‌گم ؛ ولی‌ این‌قدر دردم زیاده که نمی‌دونم چی بگم . نخواستم گریه کنم… خواستم حتی خودمو گول بزنم و بگم خوبم ، بگم لیلا تو دیگه الآن قوی‌تری ، تو خوش‌حالی… ولی نشد… آخر نتونستم مقاومت کنم و اشکام رو گونه‌هام جاری شدن…(:
لیلایِ بی‌مجنون (:
وقتی یهو سرکلاسی و‌ تو فکر می‌ری بعد بغل دستیت‌رو نگاه می‌کنی که دیگه اونی نیست که قبلا بود <<<<
داشتم می‌گفتمُ می‌خندیدم ، یهو ساکت شدم و غرق شدم تو افکارم . بغل‌دستیم‌ به بازوم هی می‌زد و می‌گفت افسرده‌ی بدبخت ، افسرده‌ی بدبخت . ولی من تنها فکرم پیش اونا بود… اون دوتا که باهاشون سر اینکه کی وسط بشینه دعوا می‌کردم ، اون دوتا که ؛ وقتی یکی می‌رفت کنار دیوار می‌نشست و سرِ وسط نشستن دعوا نمی‌کرد می‌فهمیدیم حالش خوب نبود… اون دوتا که تا خسته می‌شدم سرم‌رو روی یکی از شونه‌هاشون می‌زاشتم . اون دوتا که دو ساله بغل‌دستیم بودن . اون دوتا که نه تنها رفیقُ هم‌کلاسیم بودن ؛ بلکه خواهرم بودن (: آره ، من دلم تنگه ؛ اونم خیلیییی 🙂 اون دوتا به معنایِ واقعی تنها دلخوشیم بودن ، تنها ذوقم برای مدرسه رفتن بودن ، تنها انگیزه‌م ، خنده‌م . اونا هنوز همدیگه‌رو دارن… البته منم‌رو هم دارناا ، ولی خب دورم…(: کاش میشد کاری کرد این‌قدر دلتنگ نشیم و برای لحظاتی دوباره باهم خوش بگذرونیم..(:
گویی من در من وجود ندارد… گویی خود را رها کرده‌ام… آیا چیزی شبیه به مرگ است؟ یا خودِ مرگ است؟ نه ؛ من هنوز نفس می‌کشم ، هنوز صدایِ ضربان قلبم را می‌شنوم…! قـلــب…؟! کدام قلـب؟ قلبِ ترک خورده؟ یا قلبِ گریانم..؟! قلبی دارم… گرچه صدایش را می‌شنوم ، اما دیگر آن قلبِ لطیفُ پاکِ قبل نیست…!(: من کجا هستم ؟ قلبم کجاست…؟!
هدایت شده از دختری از جنسِ خـاک(:
ساعت ۷:۲۳ صبح است وباد به شدت می‌وزد، آخرای فروردین است و هوا رو به بهار است. صدایِ خواندن قرآن کسی به گوش می‌آید؛ دختری که گوشه‌ی حیاط گویا دارد قرآن تمرین می‌کند، یکی دیگری درحالِ راه‌رفتن و خواندن برای امتحان اقتصاد، دانش‌آموزان یکی پشت سر دیگری هم وارد مدرسه می‌شوند. ومن، بر روی نیمکتِ حیاطِ مدرسه دست به قلم نشسته‌ام؛ نه برای امتحانِ زنگ دومم می‌خوانم ونه خودم‌را برای پرسش زبان آماده می‌کنم. به‌هر حال نمی‌دانم چه گُلی برسرم بریزم یا درواقع می‌دانم، اما نمی‌دانم چرا شروع نمی‌کنم؟! منی که سال دیگر کنکوری‌ام… شاید روزی… شاید روزی توانسته‌ام به یکی از آرزوهایم برسم، که همان نویسندگی است؛ ویک نویسنده‌ی معروف شوم، شاید عاقبتِ این‌همه نوشتن رسیدن به آرزو باشد.!(: مغزم درحال متلاشی شدن است؛ آن‌قدر دارم فکر می‌کنم که به قول یکی از دوستانم: “ اگر به خدا این‌قدر فکر می‌کرده‌ام، الآن یکی از اولیای خدا بوده‌ام”. خلاصه، نمی‌دانم این‌بار چگونه به حرف‌هایم خاتمه دهم، اما اعلام می‌کنم که همین‌جا حرف‌هایم به پایان می‌رسد..(:
من اگه بگم ۲۰ بار پیامای قدیمی‌مون رو خوندم کم گفتم ، اگه بگم فراموشت کردم دروغ گفتم ، اگه بگم ازت متنفرم دروغ گفتم ، آخه من اصلا تنفر رو بلد نیستم (: ولی آره درسته نه فراموشت کردم ، نه کم ازت خاطره دارم ، نه یادم می‌ره چشاتُ … ولی من دیگه دوستت ندارم ، دیگه عکساتو پاک کردم ، دیگه جایی تو زندگیم و قلبم نداری .. خلاصه بخوام بگم ؛ من ازت گذشتم (:
لیلایِ بی‌مجنون (:
#چالش سی روزه ●روز اول: ده تا از چیزهایی که واقعا شادت میکنن رو لیست کن ●روز دوم: حرفی که کسی بهت زد
روز بیست و سوم : بدون تو خیلی سردم ، خیلی بی‌روحم ، خیلی خسته‌م . تو بودی من دقیقه‌ای نبود که خوشحال نبودم . تو بودی خنده‌م ، پایه‌م ، خوشحالیم . سرم رو از میز برمی‌دارم و به همکلاسی‌هام نگاه می‌کنم ، یک‌یکشون رو نگاه می‌کنم ؛ ولی تو نیستی .. به صندلیِ خالی کنارم نگاه می‌کنم ، چه‌قدر جات خالیه ! چه‌قدر خوب می‌شد اگه بودی ، چه‌قدر حال دوتامون خوب بود اگه بودی ، چه‌قدر سرکلاس می‌خندیدیم اگه بودی … ولی نیستی …(: نمی‌بینمت ، رو کتابُ دفترت خط نمی‌کشمُ حرصت نمی‌دم . چه‌قدر دلم می‌خواست باشی ؛ کنارم ، پیشم ، همین بغل ، سرتو می‌ذاشتی رو شونه‌امُ می‌گفتی “ کِی تموم میشه و راحت میشیم ؟! “ . یاد اون روزا که می‌افتم دلم می‌سوزه ، می‌گیره و خیلیی تنگ میشه ! اون روزا که باهم استرس کنکور رو می‌کشیدیم ، اون روزا که برای دردهای همدیگه گریه می‌کردیم ، اون روزا که نیمکت‌هارو کنار هم می‌ذاشتیمُ می‌نشستیم کلی حرف می‌زدیم … ((:
هرچی فکر می‌کنم که دوسال شده که نیستی ، دو سال شده هیچ خبری ازت ندارم ، دو سال شده که باهات حرف نزدم ؛ باورم نمیشه که چجوری تونستم تو این دو سال دووم بیارم .. فکر می‌کردم بعدِ تو دیگه نمی‌تونم ، اما تونستم ، خوب هم تونستم ؛ یه‌جوری‌ شدم که حتی اگه ببینمت با بی‌تفاوتی از کنارت رد میشم (: ولی می‌دونی از چی دلم سوخته ؟ از اینکه دیدم رو نسبت به همه بد کردی ، از اینکه دیگه بعد تو کسی به چشمم نمیاد ، از اینکه دیگه نمی‌تونم با ذوق به یکی نگاه کنم ، از اینکه من دیگه فکر نکنم بتونم به کسی کامل اعتماد کنم (:
گاهی دلم تنگ میشه برای فکر کردن بهت .. برای مهم بودنت برام .. برای غصه خوردن به‌خاطرت .. آره .. من دیگه بهت فکر نمی‌کنم ، اگر هم بکنم ، برام مهم نیست … اما بعضی‌ وقتا دوست دارم خاطرات‌مون رو مرور کنم ، هم خوب‌هارو هم بدهارو … همه‌شون به نظرم یه حلاوتِ خاصی داشتن (: ولی می‌بینی چه‌قدر برام بی‌اهمیت شدی ؟ وقتی مرورشون می‌کنم ، فقط انگار دارم یه کتاب می‌خونم ؛ بعد از اینکه گذاشتمش کنار دیگه بهش فکر نمی‌کنم و مهم نیست برام ، اما همیشه میگم اون کتاب قشنگِ و دوستش داشتم .. تو یکی از قشنگ‌ترین کتاب‌هایی هستی که خودم زندگیش کردم (:
اگه یه روز مُردم اینارو راجبم فراموش نکنید ؛ همیشه حسرت زیارت حضرت زینب تو دلمه ، برادرزاده‌هام رو بیشتر از جونم دوست داشتم ، غم بزرگی رو دلم نشسته بود ولی همیشه‌ی همیشه می‌خندیدم ، هیئت برام مایه‌ی حیات بود ، والیبال یکی از بزرگ‌ترین آرزوهام بود ، همیشه خوب کردن حالِ رفیقام اولویتم بود ، و در آخر همیشه سعی می‌کردم آدم شادتر و مفیدتری‌ ( برای دیگران ) باشم . و اما من رو ببخشید که اگر یک‌جایی کم گذاشتم ، یا فکر کردین آدم بدی‌ام (: