وقتایی که زندگی بهش سخت میگرفت و دیگه جونی برا ادامه دادن نداشت ، وقتایی که دلش رنجیده بود ،
خودش رو میرسوند به سجاده اش،
یا بلند میشد و دورکعت نماز میخوند یاهم اینکه کلا جونی نداشت و فقط پیشونیشو میزاشت رو مُهرش و چشاشو میبست شروع میکرد به حرف زدن خودمونی با خدا:
میگفت که از چی دلش گرفته ،
میگفت کجا ها رنجیده،
میگفت کجاها دلش شکسته،
انگار که بعد از مدت ها یه رفیق اَمن پیدا کرده باشه و براش از هر دَری حرف بزنه و مُطمعن باشه نگران قضاوتش نیست مُطمعن باشه جای حرفاش اَمنه ، مُطمعن باشه میتونه کمکش کنه ...
بعدش قرآن رو برمیداشت و میزاشت رو قلبش ،چشاشو میبست و
میگفت که: خداجونم میدونم آرامش فقط پیش توئه ،
حال خوب رو فقط از خودت میخوام ،
میدونی که هیشکی رو غیر خودت ندارم
هیچ پناهگاهی اَمن تر از تو سراغ ندارم ،
انگار که آیه های قرآن مثل يه نور 💫سد پوست و گوشت رو بشکافن و برسن به سلول های قلبش و از اونجا با خون خودشون رو به همه ی بدنش برسونن آرامش رو تو جز به جز ِ اَندام هاش حس میکرد ...
بعدش یه صفحه قرآن رو باز میکرد و با معنی میخوند ...
نشونه های امید تو قلبش جوونه میزد 🌱
سَبُک شده بود ...
حالا انگار پرنده ای تو دلش شوق پرواز داشت ...🕊
#دلنوشته
#دلنوشته هایی از جنس معراج المؤمن
🆔️معراج المؤمن |به ما بپیوندید...🕌