eitaa logo
جارچی کردستان
13.5هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5.1هزار ویدیو
16 فایل
ادمین سوژه👇🏻 @poshtiban 📣 گسترده ترین شبکه خبری مردمی در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/820051968C2b85dac984 شرایط و قوانین تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/730988964C84315db2a7
مشاهده در ایتا
دانلود
📣 قسمت اول "زندگینامه" 🔸ابراهیم در اول اردیبهشت سال ۱۳۳۶ در محله شهید آیت الله سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود. 🔸او چهارمین فرزند خانواده بشمار میرفت با این حال پدرش مشهدی محمد حسین به او علاقه خاصی داشت. او نیز منزلت پدر خویش را به درستی شناخته بود پدری که با شغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت نماید. 🔸ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخ یتیمی را چشید از آنجا بود که همچون مردان ،بزرگ، زندگی را به پیش برد. دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت و دبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان و کریم خان زند سال ۱۳۵۵ توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. 🔸از همان سالهای پایانی دبیرستان مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد حضور در هیئت جوانان وحدت اسلامی و همراهی و شاگردی استادی نظیر علامه محمد تقی جعفری بسیار در رشد شخصیتی ابراهیم موثر بود 🔸در دوران پیروزی انقلاب شجاعتهای بسیاری از خود نشان داد او همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود. پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شد.ابراهیم در آن دوران همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز و بوم مشغول شد. 🔸او اهل ورزش بود با ورزش پهلوانان یعنی ورزش باستانی شروع کرد. در والیبال و کشتی بی نظیر بود هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید و مردانه می ایستاد. 🔸مردانگی او را میتوان در ارتفاعات سر به فلک کشیده بازی دراز و گیلان غرب تا دشتهای سوزان جنوب مشاهده کرد. حماسه های او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی میکند. 🔸در والفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های گردانهای کمیل و حنظله در کانالهای فکه مقاومت کردند اما تسلیم نشدند. 🔸سرانجام در ۲۲ بهمن سال ۱۳۶۱ بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به،عقب تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او را ندید او همیشه از خدا میخواست گمنام بماند چرا که گمنامی صفت یاران محبوب خداست خدا هم دعایش را مستجاب کرد ابراهیم سالهاست که گمنام و غریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور. @jaarchi_kordestan 📣 کانال بزرگ استان کردستان👆
جارچی کردستان
📣 قسمت اول "زندگینامه" 🔸ابراهیم در اول اردیبهشت سال ۱۳۳۶ در محله شهید آیت الله سعیدی حوالی میدان خ
📣 قسمت دوم "محبت پدر" 🔸در خانه ای کوچک و مسـتاجری در حوالی میدان خراسان تهران زندگی می کردیم. 🔸اولین روزهای اردیبهشت سال۱۳۳۶ بود. پدر چند روزی است که خیلی خوشحال است. خدا در اولین روز این ماه، پسـری به او عطا کرد. او دائماً از خدا تشـکر می کرد. 🔸هر چند حالا در خانه سه پسر و یک دختر هستیم، ولی پدر برای این پسر تازه متولد شده خیلی ذوق می کند.البته حق هم دارد، پسر خیلی با نمکی است. اسم بچه را هم انتخاب کرد «ابراهیم». 🔸پدرمان نام پیامبری را بر او نهاد که مظهر صبر و قهرمان توکل و توحید بود. و این اسم واقعاً برازنده او بود. 🔸بسـتگان و دوسـتان هر وقت او را می دیدند با تعجب می گفتند: حسـین آقا، تو ســه تا فرزند دیگه هم داری، چرا برای این پســر اینقدر خوشحالی می کنی!؟ 🔸پــدر با آرامش خاصی جواب می داد: این پســر حالــت عجیبی دارد! من مطمئن هســتم که ابراهیم من، بنده خوب خدا می شــود، این پسر نام من را هم زنده می کند. 🔸راست می گفت. محبت پدرمان به ابراهیم، محبت عجیبی بود ،هر چند بعد از او، خدا یک پسر و یک دختر دیگر به خانواده ما عطا کرد .اما از محبت پدرم به ابراهیم چیزی کم نشد 🔸ابراهیم دوران دبســتان را به مدرســه طالقانی در خیابان زیبا رفت. اخلاق خاصی داشت. توی همان دوران دبستان نمازش ترک نمی شد. 🔸یکبار هم در همان ســال های دبســتان به دوستش گفته بود: بابای من آدم خیلی خوبیه. تا حالا چند بار امام زمان (عج) را توی خواب دیده وقتی هم که خیلی آرزوی زیارت کربلا داشــته، حضرت عباس را در خواب دیده که به دیدنش آمده و با او حرف زده. 🔸زمانی هم که سال آخر دبســتان بود به دوستانش گفته بود: پدرم می گه آقای خمینی که شاه، چند ساله تبعیدش کرده آدم خیلی خوبیه حتــی بابام میگه: همه باید به دســتورات اون آقا عمــل کنند. چون مثل دستورات امام زمانه(عج) می مونه. 🔸دوســتانش هم گفته بودند: ابراهیم دیگه این حرف ها رو نزن. آقای ناظم بفهمه اخراجت می کنه. 🔸شــاید برای دوســتان ابراهیم شــنیدن این حرف ها عجیب بود. ولی او به حرف های پدر خیلی اعتقاد داشت. @jaarchi_kordestan 📣 کانال بزرگ استان کردستان👆
جارچی کردستان
📣 قسمت دوم "محبت پدر" 🔸در خانه ای کوچک و مسـتاجری در حوالی میدان خراسان تهران زندگی می کردیم. 🔸او
📣 قسمت سوم "روزی حلال" راوی:خواهر شهید 🔸پیامبراعظم می فرمایــد: «فرزندانتان را در خوب شدنشــان یاری کنید» زیرا هر که بخواهد می تواند نافرمانی را از فرزند خود بیرون کند. 🔸بر این اساس پدرمان در تربیت صحیح ابراهیم و دیگر بچه ها اصلاً کوتاهی نکرد. البته پدرمان بسیار انسان با تقوائی بود. اهل مسجد و هیئت بود و به رزق حلال بسیار اهمیت می داد. 🔸او خوب می دانست پیامبر می فرماید : عبادت ده جزء دارد که نه جزء آن به دست آوردن روزی حلال است ، برای همین وقتی عده ای از اراذل و اوباش در محله امیریه(شاپور) آن زمان اذیتش کردند و نمی گذاشتند کاسبی حلالی داشته باشد، مغازه ای که از ارث پدری به دست آورده بود را فروخت و به کارخانه قند رفت. 🔸آنجا مشــغول کارگری شد. صبح تا شــب مقابل کوره می ایستاد. تازه آن موقع توانست خانه ای کوچک بخرد. 🔸ابراهیــم بارها گفته بود: اگر پــدرم بچه های خوبی تربیــت کرد به خاطر سختی هائی بود که برای رزق حلال می کشید. هــر زمان هم از دوران کودکی خودش یــاد می کرد می گفت: پدرم با من حفــظ قرآن را کار می کرد. همیشــه مرا با خودش به مســجد می برد. بیشــتر وقت ها به مسجد آیت الله نوری پائین چهارراه سرچشمه می رفتیم. 🔸آنجا هیئت حضرت علی اصغر بر پا بود. پدرم افتخار خادمی آن هیئت را داشت. 🔸یادم هســت که در همان سال های پایانی دبســتان، ابراهیم کاری کرد که پدر عصبانی شد و گفت: ابراهیم برو بیرون، تا شب هم برنگرد ابراهیم تا شب به خانه نیامد. همه خانواده ناراحت بودند که برای ناهار چه کرده، اما روی حرف پدر حرفی نمی زدند. 🔸شــب بود که ابراهیم برگشــت. با ادب به همه سلام کرد. با فاصله سؤال کــردم: ناهار چیکار کردی داداش؟! 🔸پدر در حالی که هنوز ناراحت نشــان می داد اما منتظر جواب ابراهیم بود. ابراهیم خیلی آهسته گفت: تو کوچه راه می رفتم، دیدم یه پیرزن کلی وسائل خریده، نمی دونه چیکار کنه و چطوری بره خونه. من هم رفتم کمک کردم وسایلش را تا منزلش بردم. پیرزن هم کلی تشکر کرد و سکه پنج ریالی به من داد ، نمی خواستم قبول کنم ولی خیلی اصرار کرد. من هم مطمئن بودم این پول حلاله، چون براش زحمت کشیده بودم. ظهر با همان پول نان خریدم و خوردم. 🔸پدر وقتی ماجرا را شنید لبخندی از رضایت بر لبانش نقش بست. خوشحال بود که پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و به روزی حلال اهمیت می دهد. 🔸دوستی پدر با ابراهیم از رابطه پدر و پسر فراتر بود. محبتی عجیب بین آن دو برقرار بود که ثمره آن در رشــد شخصیتی این پسر مشخص بود. اما این رابطه دوستانه زیاد طولانی نشد، ابراهیم نوجوان بود که طعم خوش حمایت های پدر را از دســت داد. 🔸در یک غروب غم انگیز ســایه ســنگین یتیمی را بر سرش احساس کرد. از آن پس مانند مردان بزرگ به زندگی ادامه داد. @jaarchi_kordestan 📣 کانال بزرگ استان کردستان👆
جارچی کردستان
📣 قسمت سوم "روزی حلال" راوی:خواهر شهید 🔸پیامبراعظم می فرمایــد: «فرزندانتان را در خوب شدنشــان یار
📣 قسمت چهارم «ورزش باستانی» جمعی از دوستان شهید 🔸اوایل دوران دبیرســتان بود که ابراهیم با ورزش باستانی آشنا شد. او شب ها به زورخانه حاج حسن میرفت. حاج حســن توکل معــروف به حاج حســن نجار، عارفی وارســته بود. او زورخانه ای نزدیک دبیرستان ابوریحان داشت. ابراهیم هم یکی از ورزشکاران این محیط ورزشی و معنوی شد. 🔸حاج حسن، ورزش را با یک یا چند آیه قرآن شروع می کرد. سپس حدیثی می گفت و ترجمه می کرد. بیشتر شب ها، ابراهیم را میفرستاد وسط گود، او هم در یک دور ورزش، معمولاً یک ســوره قرآن، دعای توسل و یا اشعاری در مورد اهل بیت می خواند و به این ترتیب به مرشد هم کمک می کرد. 🔸از جملــه کارهای مهم در این مجموعه این بود که؛ هر زمان ورزش بچه ها به اذان مغرب می رســید، بچه ها ورزش را قطع می کردند و داخل همان گود زورخانه، پشت سر حاج حسن نماز جماعت می خواندند. 🔸به این ترتیب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقلاب، درس ایمان و اخلاق را در کنار ورزش به جوان ها می آموخت. 🔸فرامــوش نمی کنم، یکبــار بچه ها پس از ورزش در حال پوشــیدن لباس و مشغول خداحافظی بودند. یکباره مردی سراسیمه وارد شد! بچه خردسالی را نیز در بغل داشت بــا رنگی پریده و با صدائــی لرزان گفت: حاج حســن کمکم کن. بچه ام مریضه، دکترا جوابش کردند. داره از دستم می ره. نَفَس شما حقه، تو رو خدا دعا کنید. تو رو خدا … بعد شروع به گریه کرد. 🔸ابراهیم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض کنید و بیائید توی گود خودش هم آمد وســط گود. آن شــب ابراهیم در یک دور ورزش، دعای توســل را با بچه ها زمزمه کرد. بعد هم از سوزدل برای آن کودک دعا کرد آن مرد هم با بچه اش در گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد. 🔸دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچه ها روز جمعه ناهار دعوت شدید! با تعجب پرسیدم: کجا !؟ 🔸گفت: بنده خدائی که با بچه مریض آمده بود، همان آقا دعوت کرده. بعد ادامه داد: الحمدلله مشکل بچه اش برطرف شده. دکتر هم گفته بچه ات خوب شده. برای همین ناهار دعوت کرده ، برگشــتم و ابراهیم را نگاه کردم. مثل کسی که چیزی نشنیده، آماده رفتن می شد. اما من شک نداشتم، دعای توسلی که ابراهیم با آن شور و حال عجیب خواند کار خودش را کرده. 🔸بارها می دیدم ابراهیم، با بچه هائی که نه ظاهر مذهبی داشــتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند رفیق می شــد. آن ها را جذب ورزش می کرد و به مرور به مسجد و هیئت می کشاند. 🔸یکی از آن ها خیلی از بقیه بدتر بود. همیشــه از خوردن مشروب و کارهای خلافش می گفت! اصلاً چیزی از دین نمی دانســت. نه نماز و نه روزه، به هیچ چیــز هم اهمیت نمی داد. حتی می گفت: تا حالا هیچ جلســه مذهبی یا هیئت نرفته ام. به ابراهیم گفتم: آقا ابرام این ها کی هستند دنبال خودت می یاری!؟ با تعجب پرسید: چطور، چی شده؟ @jaarchi_kordestan 📣 کانال بزرگ استان کردستان👆
جارچی کردستان
📣 قسمت چهارم «ورزش باستانی» جمعی از دوستان شهید 🔸اوایل دوران دبیرســتان بود که ابراهیم با ورزش باس
📣 قسمت پنجم ادامه «ورزش باستانی» جمعی از دوستان شهید 🔸گفتم: دیشب این پسر دنبال شما وارد هیئت شـد. بعد هم آمد و کنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت می کرد. از مظلومیت امام حسین و کارهای یزید می گفت این پسر هم خیره خیره و با عصبانیت گوش می کرد. وقتی چراغ ها خاموش شد. به جای اینکه اشک بریزه، مرتب فحش های ناجور به یزید می داد. 🔸ابراهیم داشت با تعجب گوش می کرد. یکدفعه زد زیر خنده. بعد هم گفت: عیبی نداره، این پسر تا حالا هیئت نرفته و گریه نکرده. مطمئن باش با امام حسین که رفیق بشه تغییر می کنه، ما هم اگر این بچه ها رو مذهبی کنیم هنر کردیم. 🔸دوستی ابراهیم با این پسر به جایی رسید که همه کارهای اشتباهش را کنار گذاشت. او یکی از بچه های خوب ورزشکار شد. چند ماه بعد و در یکی از روزهای عید، همان پسر را دیدم، بعد از ورزش یک جعبه شیرینی خرید و پخش کرد 🔸بعد گفت: رفقا من مدیون همه شما هستم، من مدیون آقا ابرام هستم. از خدا خیلی ممنونم، من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و مــا هم بــا تعجب نگاهش میکردیم. 🔸بــا بچه ها آمدیم بیــرون، توی راه به کارهای ابراهیم دقت می کردم چقــدر زیبا یکی یکی بچه ها را جــذب ورزش می کرد، بعد هم آن ها را به مسجد و هیئت می کشاند و به قول خودش می انداخت تو دامن امام حسین یاد حدیث پیامبر به امیرالمؤمنین افتادم که فرمودند: «یا علی، اگر یک نفر به واسطه تو هدایت شود از آنچه آفتاب بر آن می تابد بالاتر است.» 🔸از دیگر کارهائی که در مجموعه ورزش باســتانی انجام می شــد این بود که بچه ها به صورت گروهی به زورخانه های دیگر می رفتند و آنجا ورزش میکردند ، ماه رمضان ما به زورخانه ای در کرج رفتیم ، آن شب را فراموش نمی کنم. ابراهیم شعر می خواند. دعا می خواند و ورزش می کرد. مدتی طولانی بود که ابراهیم در کنار گود مشغول شنای زورخانه ای بود. 🔸چند سری بچه های داخل گود عوض شدند، اما ابراهیم همچنان مشغول شنا بود. اصلاً به کسی توجه نمی کرد. پیرمردی در بالای سکو نشسته بود و به ورزش بچه ها نگاه می کرد. پیش من آمد. 🔸ابراهیم را نشان داد و با ناراحتی گفت: آقا، این جوان کیه؟! با تعجب گفتم: چطور مگه!؟ گفت: « من که وارد شدم، ایشان داشت شنا می رفت. من با تسـبیح، شنا رفتنش را شمردم. تا الان هفت دور تسبیح رفته یعنی هفتصدتا شنا! تو رو خدا بیارش بالا الان حالش به هم می خوره.» 🔸وقتی ورزش تمام شد ابراهیم اصلاً احساس خستگی نمی کرد. انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته. البته ابراهیم این کارها را برای قوی شــدن انجام می داد. همیشــه می گفت بــرای خدمت به خدا و بندگانش، باید بدنی قوی داشــته باشــیم. مرتب دعا می کرد که: خدایا بدنم را برای خدمت کردن به خودت قوی کن. 🔸ابراهیم در همان ایام یک جفت میل و سنگ بسیار سنگین برای خودش تهیه کرد. حسابی سرزبانها افتاده و انگشت نما شده بود. 🔸اما بعد از مدتی دیگر جلوی بچه ها چنین کارهائی را انجام نداد! می گفت: این کارها عامل غرور انسان می شه. 🔸می گفت: مردم به دنبال این هستند که چه کسی قوی تر از بقیه است، من اگر جلوی دیگران ورزش های سنگین را انجام دهم باعث ضایع شدن رفقایم می شوم ، در واقع خودم را مطرح کرده ام و این کار اشتباه است. 🔸بعد از آن وقتی میاندار ورزش بود و می دید که شخصی خسته شده و کم آورده، سریع ورزش را عوض می کرد. 🔸اما بدن قوی ابراهیم یکبار قدرتش را نشان داد و آن، زمانی بود که ســید حســین طحامی قهرمان کشــتی جهــان و یکی از ارادتمندان حاج حســن به زورخانه آمده بود و با بچه ها ورزش می کرد. @jaarchi_kordestan 📣 کانال بزرگ استان کردستان👆
جارچی کردستان
📣 قسمت پنجم ادامه «ورزش باستانی» جمعی از دوستان شهید 🔸گفتم: دیشب این پسر دنبال شما وارد هیئت شـد.
📣 قسمت ششم «پهلوان» راوی:حسین الله کرم 🔸ســید حسین طحامی(کشتی گیر قهرمان جهان) به زورخانه ما آمده بود و با بچه ها ورزش می کرد. 🔸هر چند مدتی بود که ســید به مســابقات قهرمانی نمی رفت، اما هنوز بدنی بســیار ورزیده و قوی داشــت. بعد از پایان ورزش رو کرد به حاج حســن و گفت: حاجی، کسی هست با من کشتی بگیره؟ حاج حســن نگاهی به بچه ها کرد و گفت: ابراهیم، بعد هم اشاره کرد؛ برو وسط گود. معمولاً در کشتی پهلوانی، حریفی که زمین بخورد، یا خاک شود می بازد. 🔸کشتی شــروع شد. همه ما تماشــا می کردیم. مدتی طولانی دو کشتی گیر درگیر بودند. اما هیچکدام زمین نخوردند، فشار زیادی به هر دو نفرشان آمد، اما هیچکدام نتوانست حریفش را مغلوب کند، این کشتی پیروز نداشت.بعد از کشتی سید حسین بلند بلند می گفت: بارک الله، بارک الله، چه جوان شجاعی، ماشاءالله پهلوون 🔸ورزش تمام شده بود. حاج حسن خیره خیره به صورت ابراهیم نگاه می کرد. ابراهیم آمد جلو و با تعجب گفت: چیزی شده حاجی!؟ حاج حســن هم بعد از چند لحظه سکوت گفت: تو قدیم های این تهرون دو تا پهلوون بودند به نام های حاج سید حسن رزاّز و حاج صادق بلورفروش. 🔸اون ها خیلی با هم دوست و رفیق بودند توی کشــتی هم هیچکس حریفشــان نبــود. 🔸اما مهمتر از همــه این بود که بنده های خالصی برای خدا بودند، همیشه قبل از شروع ورزش کارشان رو با چند آیه قرآن و یه روضه مختصر و با چشمان اشــک آلود برای آقا اباعبدالله شروع می کردند. 🔸نَفَس گرم حاج محمد صادق و حاج سید حسن، مریض شفا می داد، بعــد ادامه داد: ابراهیم، من تو رو یه پهلوون می دونم مثل اون ها! ابراهیم هم لبخندی زد و گفت: نه حاجی، ما کجا و اون ها کجا ، بعضــی از بچه ها از اینکه حاج حســن اینطور از ابراهیــم تعریف می کرد ناراحت شدند. 🔸فردای آن روز پنج پهلوان از یکی از زورخانه های تهران به آنجا آمدند. قرار شد بعد از ورزش با بچه های ما کشتی بگیرند. همه قبول کردند که حاج حسن داور شود. بعد از ورزش کشتی ها شروع شد چهار مسابقه برگزار شد، دو کشتی را بچه های ما بردند، دو تا هم آن ها. 🔸اما در کشتی آخر کمی شلوغ کاری شد آن ها سر حاج حسن داد می زدند. حاج حسن هم خیلی ناراحت شده بود. 🔸من دقت کردم و دیدم کشــتی بعدی بین ابراهیم و یکی از بچه های مهمان اســت. آن ها هم که ابراهیم را خوب می شناختند مطمئن بودند که می بازند ، برای همین شلوغ کاری کردند که اگر باختند تقصیر را بیندازند گردن داور. 🔸همه عصبانی بودند. چند لحظه ای نگذشــت که ابراهیم داخل گود آمد. با لبخندی که بر لب داشــت با همه بچه های مهمان دست داد. آرامش به جمع ما برگشت. @jaarchi_kordestan 📣 کانال بزرگ استان کردستان👆