#داستان_کوتاه
🔴هرچه کنی به خود کنی
✍زمانی که نجار پیری بازنشستگی خود را اعلام کرد، صاحبکارش ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند! اما نجار تصمیمش را گرفته بود.
سرانجام صاحبکار در حالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد، از او خواست تا بهعنوان آخرین کار، ساخت خانهای را به عهده بگیرد. نجار نیز چون دلش چندان به این کار راضی نبود به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و با بیدقتی به ساختن خانه مشغول شد و کار را تمام کرد.
زمان تحویل کلید، صاحبکار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیهایست از طرف من به تو، به خاطر سالهای همکاری! نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد، در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بهکار میبرد و تمام دقت خود را میکرد.این داستان زندگی ماست...
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که هر روز میسازیم نداریم و در اثر یک اتفاق میفهمیم که مجبوریم در همین ساختهها زندگی کنیم، اما فرصتها از دست میروند و گاهی شاید، بازسازی آنچه ساختهایم ممکن نباشد. شما نجار زندگی خود هستید و روزها چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشوند..
📚 کانال داستان های کوتاه
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
#داستان_کوتاه
⚠️ گناه ، اثر دارد؛ دیر یا زود ⚠️
امام_باقر عليه السلام فرمودند:
روزی جوانى در #مدينه با زنى رو در رو شد.
جوان در حالى كه زن به سوى او مى آمد به او نگاه كرد.
وقتى زن از كنار جوان گذشت جوان همان طور که راه مى رفت وارد كوچه ای شد و از پشت سر به آن زن مى نگريست.
ناگهان صورتش به استخوانی كه از ديوار بیرون زده بود، خورد و شكاف برداشت.
وقتى زن رفت، جوان متوجّه شد خون بر سينه و لباسش مى ريزد.
با خود گفت: به خدا قسم نزد #پيامبر_اکرم صلى الله عليه و آله خواهم رفت و داستان را به ايشان خواهم گفت.
سپس نزد ایشان آمد. پیامبر خدا از او پرسيدند: اين چه وضعى است؟
جوان، داستان را گفت.
آن گاه، جبرئيل عليه السلام نازل شد و اين آيه را آورد:
« قُل لِلْمُؤْمِنينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ وَ يَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذلِکَ أَزْکي لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ خَبيرٌ بِما يَصْنَعُونَ »(نور/ ۳۰)
به مردان با ايمان بگو ديده فرو نهند و پاك دامنى ورزند كه اين براى آنان پاكيزه تر است؛ زيرا خدا به آنچه مى كنند آگاه است.
📚كافی ج ۵ ص ۵۲۱.
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت عباسی ولدی از علت طلاق زودرس در برخی ازدواجها
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
#داستان_کوتاه
✅خداوند همواره ناظر اعمال ماست...
✍فقیری پسری کم سن و سال داشت. روزی به او گفت: با هم برویم از میوه های درخت فلان باغ دزدی کنیم. پسر اطاعت کرد و با پدر به طرف باغ رفتند. با این که پسر می دانست که این کار زشت و ناپسند است ولی نمی خواست با پدرش مخالفت کند.
سرانجام با هم به کنار درخت رسیدند، پدر گفت: پسرم! من برای میوه چیدن بالای درخت می روم و تو پایین درخت مواظب باش و به اطراف نگاه کن، اگر کسی ما را دید مرا خبر بده. فرزند در پای درخت ایستاد. پدرش بالای درخت رفت و مشغول چیدن میوه شد. بعد از چند لحظه، پسر گفت: پدر جان، یکی ما را می بیند. پدر از این سخن ترسید و از درخت پایین آمد و پرسید: آن کس که ما را می بیند کیست؟ فرزند در جواب گفت:
«هُوَ اللهُ الّذی یری کلّ اَحد و یَعلمُ کلّ شئٍ: او خداوند است که همه کس را می بیند و همه چیز را می داند». پدر از سخن پسر شرمنده شد و پس از آن دیگر دزدی نکرد.
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
#داستان_کوتاه
سال ها پیش پدربزرگ از مکه برایمان سوغاتی آورده بود.
برای من یک تفنگ آورده بود که با باتری کار می کرد. هم نور پخش می کرد و هم صدایی شبیه به آژیر داشت ... آنقدر دوستش داشتم که صبح تا شب با خودم تفنگ بازی میکردم ... همه را کلافه کرده بودم ... می گفتند انقدر صدایش را در نیار ...انقدر تفنگ بازی نکن، باتری اش تمام می شود.
یادم می آید می خندیدم و میگفتم خب تمام شود میروم باتری میخرم و باز بازی می کنم ...
چند روزی گذشت تا برایمان مهمان آمد، وسط تفنگ بازی با پسر مهمان دقیقا جایی که حساس ترین نقطه بازی بود باتری تفنگم تمام شد ... دیگر نه نور داشت و نه آژیر می کشید... نمی توانستم شلیک کنم و بازی را باختم ...
امروز به این فکر می کنم که چقدر شبیه کودکیم هست این روز ها ...
تمام انرژی ام را بیهوده هدر دادم برای انسان هایی که نبودند یا نماندند، برای کار هایی که مهم نبودند...
حالا که همه چیز مهم و جدی ست، حالا که مهمترین قسمت بازیست انرژی ام تمام شده ...
بعضی وقت ها نمی دانی چقدر از انرژیت باقی مانده، فکر میکنی همیشه فرصت هست ولی حقیقت این است گاهی هیچ فرصتی نداری...
اگر روزی صاحب فرزند شدم به او خواهم گفت مراقب باتری زندگی ات باش، بیهوده مصرفش نکن، شاید جایی که به آن نیاز داری تمام شود.
✍حسین حائریان
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
#داستان_کوتاه
🔴مراقب امضاهایمان باشیم
✍جوانی روستایی ظرفی عسل برای فروش به سمرقند آورد. مامور تفتیش دروازه شهر، بار او را گشت و چون از جوان خوشش نیامد، حس کرد چیزی برای رشوه ندارد، به عمد درب ظرف عسل او را باز نگه داشت تا مگسها بر آن بنشینند.
جوان هرچه اصرار کرد که او را رها کند، مامور رهایش نکرد. پس از آنکه مگسها در داخل ظرف عسل گرفتار شدند، مامور درب عسل را بست و اجازه ورود به شهر را به جوان داد.عسل به قدری به مگس آلوده شده بود که کسی در شهر آن را نخرید. جوان خشمگین شد و شکایت به قاضی سمرقند برد.
قاضی گفت: مقصر مگسها هستند، مامور به مگسها امر نکرده که در عسل بنشینند و وقتی مینشستند قدرت مقابله را نداشته است. برو و هر جا مگس دیدی بکش.جوان روستایی وقتی فهمید که قاضی، با مامور در اخذ رشوه همدست است، گفت: آقای قاضی لطف کنید یک نوشته بدهید تا من هر جا مگس دیدم، انتقام خود را بگیرم.
قاضی نوشتهای داد. روز بعد جوان روستایی در خیابان، دید مگسی روی صورت قاضی نشسته است. نزدیک شد و با سیلی محکمی مگس را کشت. قاضی از ترس از جا پرید و همه به او خندیدند. قاضی دستور داد او را زندانی کنند. جوان بیدرنگ نوشته را از جیب خود درآورد و به قاضی نشان داد و گفت: حکمی است که خودتان امضا فرمودید.
📚کانال داستان های کوتاه
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
مولانا
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh