#خواندن_نماز_شب_از_ترس
حاکم همیشه به آینده دخترش می اندیشید که دخترش را به چه کسی بدهد که مناسب باشد. یک شب وزیرش را صدا زد و از او خواست که شبانه مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و #نماز_شب را بر خواب ترجیح دهد ...
از قضا آن #شب دزدی قصد دزدی در آن مسجد را داشت او قبل از رسیدن وزیر و سربازانش به آنجا رسید . از دیوار #مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد ..
هنگامی که دنبال دزدی بود #وزیر و سربازانش داخل مسجد شدند ، دزد صدای در را شنید که باز شد بنابراین راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نماز خواندن مشغول کرد ..
وزیر او را در حال نماز دید و گفت سبحان الله چه شوقی دارد این جوان برای #نماز ، دزد از #ترس هر نماز را که تمام میکرد نماز دیگری را شروع می کرد ..
وزیر دستور داد که سربازان #مراقب باشند نماز که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند . آنها جوان را نزد حاکم بردند
#حاکم تعریف نماز جوان را شنید ، به او گفت : تو همان کسی هستی که مدتهاست دنبالش بودم و می خواستم دامادم باشد ، اکنون دخترم را به ازدواج تو در می آورم و تو #امیر این #مملکت خواهی بود ...
او آنچه میشنید را #باور نمیکرد ، سرش را از #خجالت پایین آورد و گفت خدایا مرا #امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم در آوردی ، فقط بخاطر نماز شبی که از ترس خواندم ! اگر این نماز از سر #صداقت و خوف تو بود چه به من میدادی
🏴 @jafar1352hodaei