#بایدخودت_را_بشناسی👌👌
#وظیفه_تو_این_است.
در محضرشان بودم. به من اشاره کردند که بعد از درس بنشینم و بیرون نروم. رفقا که رفتند و اتاق خالی شد، آقا از من اسمم را پرسید. گفتم
«ممتاز حسین نقوی». بعد آقا تشریف بردند به اتاق کتابخانه. وقتی برگشتند، به جای عمامه، یک کلاه سفید گذاشته بودند روی سرشان. یک بسته لباس سفید هم در دست گرفته بودند. گفتند
«شما ممتاز حسین را می شناسی؟!». من خیلی با سبک وسیاق تذکرهای ایشان آشنایی نداشتم. فکر کردم منظورشان شخص دیگری است که هم نام من است و ایشان می خواهند این بسته لباس را من به او برسانم.
آقا وقتی تحیر من را دیدند، گفتند «خیلی خوب، حالا این را بگیر، هر موقع ممتاز حسین را شناختی بهش می دهی».
همین که لباس را تحویل گرفتم و ایشان در را بستند، اشکم ریخت پایین. تازه متوجه منظور آقا شدم. (براساس خاطره یکی از شاگردان)
📚 ذکرها فرشته اند، ص٧٩