eitaa logo
ف نقطه جعفریان
1.8هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
585 ویدیو
154 فایل
💥 تجارب و ایده نوشته های یک فعال فرهنگی... دیده می شوید 👇👇👇 https://daigo.ir/secret/2637741745
مشاهده در ایتا
دانلود
8.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دل پر درد و دنیای نامرد و من از همه طرد و بی کس و یارم💔
هدایت شده از حریر عادلی
*روایتی از غسال پیکر شهدای حادثه تروریستی کرمان* «قسمت اول» بعد از تشییع پیکر آخرین شهید که حاج عادل رضایی بود، یکی از دوستان، اتفاقی یکی از خانم های غسال رو دید، همونجا ایشون رو دعوت کردم که چند لحظه ای گفتگو کنیم، اما سرو صدای محیط زیاد بود و برای نشستن مکان دور تری رو انتخاب کردم، در یک حسینیه در گلزار و با پنجره هایی مشرف به قبور شهدا، گفتگو رو با فاطمه سادات شروع کردم، گفت: حتما باید اسمم رو بگم ؟ گفتم هرجور خودت صلاح میدونی، کی متوجه حادثه شدی؟ گفت: دو تا پسرام (سید محمد و سید علی) موکبی داشتند مال مدرسه شون و ما داشتیم آماده می‌شدیم بریم گلزار،همین که لباس پوشیدیم، آقامون زنگ زد گفت نیاین گلزار ، من گفتم ما پوشیدیم آماده شدیم، جواب داد: اصلا نیایین و قطع کرد! و بعد یکی از دوستام بهم زنگ زد و گفت: فاطمه انگار بمب گذاشتند،بعد زدیم شبکه خبر دیدیم زیرنویس کردند، پرسیدم ساعت خاصی برای مراسم گلزار اعلام کرده بودند؟ گفت: نه! ما شب قبلش اونجا بودیم، هرکس هر وقتی می‌خواست می‌رفت، ساعت خاصی نداشت و خلوتی هم نداشت، امسال عجیب شلوغ بود گلزار، ما هر وقتی رفتیم شلوغ بود،پرسیدم: بعدش چی شد؟ گفت: ما با خانواده حاج عادل رفت و آمد خانوادگی داریم و اون روز بعد از حادثه با ماشین همسرم، بیمارستان ها رو گشتیم تا حاج عادل رو پیدا کنیم، آخر فهمیدیم داره جراحی میشه، یک ترکش کنار قلبش بود، دو ترکش توی پهلو و دو ترکش هم به سر، توی بیمارستان سعی کردند ترکش ها رو در بیارند اما نشد و ایشون غروب همون روز شهید شد، از فاطمه سادات پرسیدم چی شد که رفتین برای غسل پیکر شهدا؟ کمی خجالت میکشه و میگه: ما دیگه اگه کاری باشه، انجام میدیم.. گفتم: قبلاً تجربه داشتین ، میگه : ما همین چند ساله که سر می‌زدیم به مادران شهدا، دوسشون داشتیم و رابطه عاطفی شدیدی باهاشون برقرار میکردیم، وقتی از دنیا رفتن، خودم دوست داشتم که برم غسل بدم، همون گروهی که سر می‌زدیم به خانواده شهدا بهم زنگ زدند که میاین؟ و همین شد که رفتم برای تطهیر پرسیدم : ترس نداشتین؟ چون وضعیت پیکر ها.. گفت: آنقدر مظلوم بودند، آنقدر آروم بودند، یعنی باورتون میشه اگه بگم نود درصد شون میخندیدند؟! و دوباره تاکید می‌کنه و تعجب من باعث میشه که بگه: کاش میشد عکس بگیرم... و دوباره تکرار می‌کنه رو مظلومیت شهدا... یادم میفته به بچه های هنرستان، بهش میگم : این عکس ها رو ببین، کسی از اینا رو یادت میاد؟ فاطمه می‌گه بیشتر اسامی تو ذهنمه، اسم های بچه ها رو حفظم، میگم فاطمه نظری، عارفه سلیمانی و زهرا هوشمند پور گفت: آره زهرا پیش ما بود. ما سه اطاق بودیم، که شهدا رو تقسیم می‌کردند بینمون، توی تیم ما دختری ۱۸ ساله هم برای شستشو اومده بود و از بس جو پیش اومده بود که پیکر ها ممکنه وضعیت خوبی نداشته باشه، منی که از همه قدیمی تر بودم میگفتم : دو تا نهایت سه پیکر غسل میدم و برمی‌گردم، اما اونقدر نیرو گرفتیم و آرامش داشتیم که از یازده شب که کار رو شروع کردیم تا صبح که آخرین پیکر رو تطهیر کردیم، نه نشستیم نه چیزی خوردیم و نه بیرون اومدیم.نیروی کمکی هم بود اما خودمون نمی‌خواستیم... میپرسم یعنی واقعا اذیت نشدید؟ فاطمه سادات میگه: نه! چون در نهایت مظلومیت بودند، چون اونا به ما آرامش میدادند! این فقط حرف من نیست، همه بچه های غسال میگن، یکی از جمع ما خیلی برای غربت این شهدا گریه کرد، گفت: بچه ها دیدید اینهمه پیکر شستیم بدون اینکه یک کلمه بگیم : وای! یا بگیم: من دیگه نمیتونم، همه پیکر ها آرامش داشت... یکی از پیکر ها،که خیلی همه مون رو غمگین کرد دختری بود که برای هلال احمر بود، دختری قد بلند،چهار شونه، خیلی دلم سوخت، داییش و عموش گفتند: کاور هلال احمرش رو سالم بدید،‌ می‌خوایم قابش بگیریم، کاور هم پهلوش خونی بود و باید قیچی میکردیم اما آنقدر عموش تاکید کرده بود، با سلام و صلوات تونستیم کاور رو سالم از تنش در بیاریم اسمشم مکرمه حسینی بود که ترکش زیادی نخورده جز به پهلو و سرش،پرسیدم دختر کاپشن صورتی هم دیدی؟ فاطمه سادات میگه اطاق بغلی مون بود که شده بود حسینیه،آنقدر که روضه خوندند، چند تا از خانم های طلبه بودند و سن و سال داشتند چقدر زار زدند اونجا،مریم سلطانی نژاد هم تو اطاق ما بود ولی برای ما فرقی نمی‌کرد کاور هر پیکر رو که باز میکردیم با ذکر یا زهرا،گاهی سعی میکردم جو اطاق رو کمی عوض کنم، با شهداحرف میزدم ، یکی از پیکرها خانمی بود که برای روز مادر موهاش رو رنگ کرده بود، آنقدر زیبا بود، قربون صدقه اش می‌رفتیم، برای همه پیکر ها لعن و سلامهای زیارت عاشورا رو دادیم سوره واقعه رو بلند میخوندیم با هم و انا انزلنا میخوندیم و صلوات حضرت زهرا و امام زمان و... و به کار ما، خانمی که کارش غسل هست و بسیار هم مومن هستند،نظارت میکرد و مرحله سدر و کافور رو خودشون انجام میدادند و بعد هم کفن میشد... ✍ حریر عادلی @markoo95
هدایت شده از حریر عادلی
قسمت۲_خاطرات غسال پیکر شهدا در مظلومیت شهدای کرمان همین بس که گاهی به دلیل خون ریزی شدید مجبور می‌شدیم دو بار کفن کنیم، مریم سلطانی نژاد رو که آوردند، همه بچه ها بی اختیار مرگ بر اسرائیل میگفتند، آنقدر که زیبا بود این دختر،خدا از قاتلشون نگذره، اینا آینده ساز های مملکت ما بودند، یکی از بچه ها می‌گفت: نمی‌دونم چرا احساس میکنم اینایی که دیدم همشون برام آشنان، احساس میکنم با هم رفیق بودیم، قبلا دیدمشون،احساس غریبه بودن با هیچ کدومشون ندارم... حتی میرم اسمشون نگاه میکنم با خودم فکر میکنم کجا دیدمش... فاطمه سادات میگفت: من بارها دیدم پیکر شهدا که می‌آورند صورتشون با لبخند بود، گاهی به خانواده شون میگفتم، باور نمی‌کردند، یکی از شهدا خانم مسنی بود به نام عصمت عرب نژاد حدودا ۶۰ ساله، چقدر عزیز بود چقدر این شخص عزیز بود( و من فکر میکنم فاطمه سادات که اینطور قربون صدقه تک تک پیکر هایی می‌ره که غسل داده، یعنی اون لحظات چی متوجه شده...) میگفت: عصمت خانم رو که دیدم بهش گفتم روز مادر مبارک، شماها روز مادر رفتین، خوش بحال تون دست ما رو هم بگیرید... خانمی در شهدا بود که لاک صورتی هم داشت و همون موقع من با خودم گفتم خدایا چطور دیگه باید به ما بگی که خودتون رو نگیرید، فکر نکنید چون مذهبی هستین بهتر از همه اید، من خدا هستم و هرکار دلم بخواد میکنم، توفیق شهادت رو به اون کس که بخوام میدم، فکر نکنید کسی هستید، این بنده رو هم من خریدم... خیلی به حالش، به اینکه خدا قبولش کرد، غبطه خوردم... بهش گفتم: دمت گرم، دست ما رو هم بگیر... و حتی توی خاکسپاری هم رفتم و کمک کردم و پیکرش رو توی قبرگذاشتم... به فاطمه سادات میگم از حال معنویت برام بگو، میگه: همینکه هیچکس از ما نیفتاد! انگار حضرت زهرا ما رو برد و آورد، ۱۱ شب شروع کردیم تا پنج صبح، هیچکس جا نزد، ننشست و استراحت نکرد،از بس که اینها خودشون آرامش داشتند و به ما منتقل می‌کردند حتی برامون کیک و آبمیوه آوردند، کسی کار رو تعطیل نکرد که چیزی بخوره... ازش میپرسم اوج مظلومیت که میگی در اونها دیدی یعنی چی؟ میگه اینا به ما اعتماد کردند و اومدند سر مزار حاج قاسم، کسی که بچه یک سال و نیم بغل می‌کنه میاد، یعنی چی؟ خانمی بود آخرین نفر، انگشتری داشت توی دستش که انگشتش کمی ورم کرده بود و ظاهراً انگشتر به راحتی در نمی‌اومد و بایدچیده میشد،بهش گفتم توروخدا خودت کمک کن،خلاصه صلوات فرستادیم وکمی انگشتر رو چرخوندیم و باورتون میشه به راحتی در اومد،بهش گفتم:شما دیگه به هیچی دل نبستی تو این دنیا... این اوج مظلومیت شهدا بود و کسایی هستند که نه تو این حادثه کسی رو از دست دادند و نه بودند، اونا دارند اظهار نظر میکنند، مایی که شهدا رو دیدیم و خانواده هاشون رو، دیدیم که چقدر صبورند،روز تدفین خانواده هاشون به من گفتند که بچه های ما غسل شهادت کرده بودند، که اومده بودند اینجا،از چی میترسونید ما رو؟ موقع خاکسپاری ما برای خانم ها می‌رفتیم و چادر می‌گرفتیم که پیکر ها مشخص نشه، یادمه که پسری نوجوون که مثل اینکه خاله اش در شهدا بود،اومد بالا،بهمون گفت:کسی نبینه بدن خاله ام رو، گفتم:خیالت راحت پسرم حواسمون هست یا مادری بود که پسر ده ساله اش شهید شده بود،خودشم مچ پاش تیر خورده بود اما اصرار کرد من رو ببرید سر مزار پسرم، با یک سختی و روی ویلچراومد اونجا گفت:طاها من از تو خیلی کار کشیدم، تو خیلی برام کار کردی، بعد رو کرد به مزار حاج قاسم گفت: حاج قاسم، این بچه کار بلده، هر کار داشتی به این بگو... فاطمه سادات اینجای مصاحبه زد زیر گریه و گفت خانواده شهدا این طورین، من به خدا اگر جای اون مادر بودم میگفتم: حاج قاسم هوای بچه من رو داشته باش اما او گفت: این بچه کاریه، کاری داشتی بهش بگو، این مادر یه ذره منت نذاشت... من میت معمولی هم شستم از اقوام،اما اونها روح نداشتند،ولی ماآنقدر اینها رو حاضر میدونستیم که باهاشون حرف می‌زدیم و بغل میکردیم،همین مایی که گفتیم یکی دو تا بشوریم، میایم بیرون،ولی دیدیم که همه شون لیاقت داشتند، یکی از شهدا اسمش فاطمه زهرا بود که هشت ساله بود هنوز تکلیف نشده بود، من گفتم همه کاراش رو میکنم، بردمش تو قبر، مادرش اومد ازم بگیرتش،ولی آنقدر دستاش می‌لرزید و جون نداشت نگه داره،نتونست، من کمک کردم، بهم گفت تو همه چی میخونی براش؟گفتم:آره، پیکر نحیف دخترش رو داد من بردم تو قبر و مامانش نشست بالا سر و نگاه میکرد، آخرش بهم گفت: یه کم از خاک پاش بریز تو دستم، غربت و مظلومیت اینها رو من به چشم دیدم اما بعضی میت ها هستند،طلبکارند، آدم حس می‌کنه نمی‌خواستند برن، ولی من دارم میگم مریم و خانم عرب نژاد و مکرمه رو لبخندشون تو ذهنم هک شده، احساس رضایت رو میدیدی،به خودم میام میبینم فاطمه سادات نگاهم میکنه و من دیگه نمیتونم اشکام روکنترل کنم،سکوت میکنه وبهش میگم: ممنونم که همه اینا گفتی،دعا کن که حق مطلب رو بتونم ادا کنم... @markoo95
به نام خدا سلام میشه از نزدیک بودن انتخابات و دهه فجر استفاده بهتری کرد مثل برنامه های نیمه شعبان و عید غدیر ✅غرفه های گفتگو محور با کارشناس ها ✅جواب دادن شبهات ✅هم حرکت های احساسی و هم ریشه ای ✅ شبیه سازی صندوق رای و برگه رای برای رای دادن کودکان و نوجوانان و حتی انگشت روی جوهر زدن و رای دادن شون ✅ برپایی موکب هایی تحت عناوین ... و .... در سطح شهر 🔴 با ی پذیرایی ساده ( ی چایی گرم ) 📝 تجارب و ایده نوشته های یک فعال فرهنگی ❗️ ف نقطه جعفریان 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3149922437C26432d609b
سامورایی 1 آریایی 2 بانو اوشین 1 بانو زلیخا 2 تویوتا 1 سایپا 2 تخمه ژاپنی 1 تخمه کدو 2 سونی 1 پارس خزر 2 سوشی 1 آبگوشت 2 یاکوزا 1 وحید مرادی 2 موچی 1 کیک یزدی 2 بروسلی 1 جمشید آریا 2 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 مبارک مون باشه این برد شیرین مقابل ژاپن🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ف نقطه جعفریان
امشب رفتم ی سری به برو بچ اجرایی مون بزنم 😍 انقده خوشحال شدن 😌
۳۳ سالش بود نخبه بود کلی ایده داشت مجرد بود حجاب متوسطی داشت نیم ساعت ...شاید هم بیشتر روی پا توی اون سرما ایستاده بود و صحبت می کرد دو تا گوش می خواست که حرفاش رو بزنه آخر سر وقتی داشت می رفت گفت اگه من مطمان باشم ی نماینده ی خوب و پیگیر برای مشکلات مردم هست .... قطعا رای میدم 😢 شماره تماس رد و بدل شد و با ی بغل محبت آمیز و خوش آمد گویی بدرقه شد چهارباغ اصفهان 🌱 چهاردهم بهمن ماه ۱۴۰۲ 🌱 📝 تجارب و ایده نوشته های یک فعال فرهنگی ❗️ ف نقطه جعفریان 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3149922437C26432d609b
6.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعضی شون وسط چهارباغ محکم میگفتن ما رای نمیدیم اما . . . 🌸 پویش فرشتگان سرزمین من اصفهان 🌸 @fereshteganeman
باز هم چهارباغ 🌱