هدایت شده از حریر عادلی ( مارکو)
قسمت۲_خاطرات غسال پیکر شهدا
در مظلومیت شهدای کرمان همین بس که گاهی به دلیل خون ریزی شدید مجبور میشدیم دو بار کفن کنیم، مریم سلطانی نژاد رو که آوردند، همه بچه ها بی اختیار مرگ بر اسرائیل میگفتند، آنقدر که زیبا بود این دختر،خدا از قاتلشون نگذره، اینا آینده ساز های مملکت ما بودند، یکی از بچه ها میگفت: نمیدونم چرا احساس میکنم اینایی که دیدم همشون برام آشنان، احساس میکنم با هم رفیق بودیم، قبلا دیدمشون،احساس غریبه بودن با هیچ کدومشون ندارم...
حتی میرم اسمشون نگاه میکنم با خودم فکر میکنم کجا دیدمش...
فاطمه سادات میگفت: من بارها دیدم پیکر شهدا که میآورند صورتشون با لبخند بود، گاهی به خانواده شون میگفتم، باور نمیکردند، یکی از شهدا خانم مسنی بود به نام عصمت عرب نژاد حدودا ۶۰ ساله، چقدر عزیز بود چقدر این شخص عزیز بود( و من فکر میکنم فاطمه سادات که اینطور قربون صدقه تک تک پیکر هایی میره که غسل داده، یعنی اون لحظات چی متوجه شده...) میگفت: عصمت خانم رو که دیدم بهش گفتم روز مادر مبارک، شماها روز مادر رفتین، خوش بحال تون دست ما رو هم بگیرید...
خانمی در شهدا بود که لاک صورتی هم داشت و همون موقع من با خودم گفتم خدایا چطور دیگه باید به ما بگی که خودتون رو نگیرید، فکر نکنید چون مذهبی هستین بهتر از همه اید، من خدا هستم و هرکار دلم بخواد میکنم، توفیق شهادت رو به اون کس که بخوام میدم، فکر نکنید کسی هستید، این بنده رو هم من خریدم...
خیلی به حالش، به اینکه خدا قبولش کرد، غبطه خوردم...
بهش گفتم: دمت گرم، دست ما رو هم بگیر...
و حتی توی خاکسپاری هم رفتم و کمک کردم و پیکرش رو توی قبرگذاشتم...
به فاطمه سادات میگم از حال معنویت برام بگو، میگه: همینکه هیچکس از ما نیفتاد! انگار حضرت زهرا ما رو برد و آورد، ۱۱ شب شروع کردیم تا پنج صبح، هیچکس جا نزد، ننشست و استراحت نکرد،از بس که اینها خودشون آرامش داشتند و به ما منتقل میکردند حتی برامون کیک و آبمیوه آوردند، کسی کار رو تعطیل نکرد که چیزی بخوره...
ازش میپرسم اوج مظلومیت که میگی در اونها دیدی یعنی چی؟
میگه اینا به ما اعتماد کردند و اومدند سر مزار حاج قاسم، کسی که بچه یک سال و نیم بغل میکنه میاد، یعنی چی؟
خانمی بود آخرین نفر، انگشتری داشت توی دستش که انگشتش کمی ورم کرده بود و ظاهراً انگشتر به راحتی در نمیاومد و بایدچیده میشد،بهش گفتم توروخدا خودت کمک کن،خلاصه صلوات فرستادیم وکمی انگشتر رو چرخوندیم و باورتون میشه به راحتی در اومد،بهش گفتم:شما دیگه به هیچی دل نبستی تو این دنیا...
این اوج مظلومیت شهدا بود و کسایی هستند که نه تو این حادثه کسی رو از دست دادند و نه بودند، اونا دارند اظهار نظر میکنند، مایی که شهدا رو دیدیم و خانواده هاشون رو، دیدیم که چقدر صبورند،روز تدفین خانواده هاشون به من گفتند که بچه های ما غسل شهادت کرده بودند، که اومده بودند اینجا،از چی میترسونید ما رو؟
موقع خاکسپاری ما برای خانم ها میرفتیم و چادر میگرفتیم که پیکر ها مشخص نشه، یادمه که پسری نوجوون که مثل اینکه خاله اش در شهدا بود،اومد بالا،بهمون گفت:کسی نبینه بدن خاله ام رو، گفتم:خیالت راحت پسرم حواسمون هست یا مادری بود که پسر ده ساله اش شهید شده بود،خودشم مچ پاش تیر خورده بود اما اصرار کرد من رو ببرید سر مزار پسرم، با یک سختی و روی ویلچراومد اونجا گفت:طاها من از تو خیلی کار کشیدم، تو خیلی برام کار کردی، بعد رو کرد به مزار حاج قاسم گفت: حاج قاسم، این بچه کار بلده، هر کار داشتی به این بگو...
فاطمه سادات اینجای مصاحبه زد زیر گریه و گفت خانواده شهدا این طورین،
من به خدا اگر جای اون مادر بودم میگفتم: حاج قاسم هوای بچه من رو داشته باش اما او گفت: این بچه کاریه، کاری داشتی بهش بگو، این مادر یه ذره منت نذاشت...
من میت معمولی هم شستم از اقوام،اما اونها روح نداشتند،ولی ماآنقدر اینها رو حاضر میدونستیم که باهاشون حرف میزدیم و بغل میکردیم،همین مایی که گفتیم یکی دو تا بشوریم، میایم بیرون،ولی دیدیم که همه شون لیاقت داشتند، یکی از شهدا اسمش فاطمه زهرا بود که هشت ساله بود هنوز تکلیف نشده بود، من گفتم همه کاراش رو میکنم، بردمش تو قبر، مادرش اومد ازم بگیرتش،ولی آنقدر دستاش میلرزید و جون نداشت نگه داره،نتونست، من کمک کردم، بهم گفت تو همه چی میخونی براش؟گفتم:آره، پیکر نحیف دخترش رو داد من بردم تو قبر و مامانش نشست بالا سر و نگاه میکرد، آخرش بهم گفت: یه کم از خاک پاش بریز تو دستم، غربت و مظلومیت اینها رو من به چشم دیدم اما بعضی میت ها هستند،طلبکارند، آدم حس میکنه نمیخواستند برن، ولی من دارم میگم مریم و خانم عرب نژاد و مکرمه رو لبخندشون تو ذهنم هک شده، احساس رضایت رو میدیدی،به خودم میام میبینم فاطمه سادات نگاهم میکنه و من دیگه نمیتونم اشکام روکنترل کنم،سکوت میکنه وبهش میگم: ممنونم که همه اینا گفتی،دعا کن که حق مطلب رو بتونم ادا کنم...
@markoo95
به نام خدا
#پیشنهاد
#رای
سلام
میشه از نزدیک بودن انتخابات و دهه فجر استفاده بهتری کرد
مثل برنامه های نیمه شعبان و عید غدیر
✅غرفه های گفتگو محور با کارشناس ها
✅جواب دادن شبهات
✅هم حرکت های احساسی و هم ریشه ای
✅ شبیه سازی صندوق رای و برگه رای برای رای دادن کودکان و نوجوانان و حتی انگشت روی جوهر زدن و رای دادن شون
✅ برپایی موکب هایی تحت عناوین ...
#ایران_قوی
#تا_پای_جان
#آینده_روشنه
و ....
در سطح شهر
🔴 با ی پذیرایی ساده ( ی چایی گرم )
📝 تجارب و ایده نوشته های یک فعال فرهنگی
❗️ ف نقطه جعفریان
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3149922437C26432d609b
سامورایی 1
آریایی 2
بانو اوشین 1
بانو زلیخا 2
تویوتا 1
سایپا 2
تخمه ژاپنی 1
تخمه کدو 2
سونی 1
پارس خزر 2
سوشی 1
آبگوشت 2
یاکوزا 1
وحید مرادی 2
موچی 1
کیک یزدی 2
بروسلی 1
جمشید آریا 2
🇮🇷🇮🇷🇮🇷 مبارک مون باشه این برد شیرین مقابل ژاپن🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ف نقطه جعفریان
امشب رفتم ی سری به برو بچ اجرایی مون بزنم 😍
انقده خوشحال شدن 😌
#شب_های_چهارباغ
#پویش_فرشتگان_سرزمین_من_اصفهان
۳۳ سالش بود
نخبه بود
کلی ایده داشت
مجرد بود
حجاب متوسطی داشت
نیم ساعت ...شاید هم بیشتر
روی پا
توی اون سرما
ایستاده بود و صحبت می کرد
دو تا گوش می خواست که حرفاش رو بزنه
آخر سر وقتی داشت می رفت
گفت اگه من مطمان باشم
ی نماینده ی خوب و پیگیر برای مشکلات مردم هست .... قطعا رای میدم 😢
شماره تماس رد و بدل شد و با ی بغل محبت آمیز و خوش آمد گویی بدرقه شد
چهارباغ اصفهان 🌱
چهاردهم بهمن ماه ۱۴۰۲ 🌱
#پویش_فرشتگان_سرزمین_من_اصفهان
📝 تجارب و ایده نوشته های یک فعال فرهنگی
❗️ ف نقطه جعفریان
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3149922437C26432d609b
هدایت شده از فرشتگان سرزمین من اصفهان 🇵🇸
6.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعضی شون وسط چهارباغ محکم میگفتن ما رای نمیدیم
اما . . .
🌸 پویش فرشتگان سرزمین من اصفهان
🌸 @fereshteganeman
خدایا 🙏
آدم وقتی تنها میشود
آدم وقتی خیلی ، خیلی تنها میشود
تازه اول آشناییش باتوست
🌸یا رفیق من لا رفیق له!