eitaa logo
*جهاد تبیین*
618 دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
13.3هزار ویدیو
165 فایل
سلام و درود به سروران گرامی و عزیزم #جهاد_تبیین یک #واجب_عینی است #مقام_معظم_رهبری هدف کانال #لبیک گفتن به #فتوای_مقام_معظم_رهبری
مشاهده در ایتا
دانلود
حکایت ابوالقاسم‌ بختیار اولین‌ پزشک ایرانی دکترساموئل‌مارتین‌جردن یکی از خان های بختیاری هر روز که فرزندانش را به مدرسه میفرستاد، خدمتکار خانه به نام ابوالقاسم را با فرزندانش میفرستاد تا مراقب آنها باشد. ابوالقاسم هر روز فرزندان خان را به مدرسه میبرد و همان جا میماند تا مدرسه تعطیل میشد و دوباره آنها را به منزل میبرد. دبیرستانی که فرزندان خان در آن تحصیل میکردند یک کالج آمریکایی (دبیرستان البرز) بود که مدیریت آن بر عهده دکتر جردن بود. دکتر جردن قوانین خاصی وضع کرده بود. مثلا برای دروغ، ده شاهی کفاره تعیین کرده بود. اگر در جیب کسی سیگار پیدا میشد یک تومان جریمه داشت! میگفت سیگار لوله بی مصرفی است که یک سر آن آتش و سر دیگر آن احمقی است! القصه... دکتر جردن از پنجره دفتر کارش میدید که هر روز جوانی قوی هیکل، چند دانش آموز را به مدرسه می آورد. یک روز که ابوالقاسم در شکستن و انبار کردن چوب به خدمتگذار مدرسه کمک کرد. دکتر جردن از کار ابوالقاسم خوشش آمد و او را به دفتر فرا خواند و از او پرسید که چرا ادامه تحصیل نمیدهد؟ ابوالقاسم گفت چون سنم بالا رفته و پول کافی برای تحصیل ندارم و با داشتن سه فرزند قادر به انجام دادن این کار نیستم. دکتر جردن با شنیدن این حرفها، پذیرفت که خودش شخصا، آموزش او را در زمانی که باید منتظر بچه های خان باشد بر عهده بگیرد! او بعلت استعداد بالا ظرف چند سال موفق به اخذ دیپلم شد و با کمک دکتر جردن برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت. و سرانجام در سن 55 سالگی مدرک دکترای پزشکی خود را از دانشگاه نیویورک گرفت. دکتر ابوالقاسم بختیار، اولین پزشک ایرانی است که تا سن 39 سالگی تحصیلات ابتدایی داشت!! جالب اینکه فرزندان اون نیز پزشک شدند! دکتر ساموئل مارتین جردن معلم آمریکایی از سال 1899 تا 1940 ریاست کالج آمریکایی را در تهران بر عهده داشت. او ايران را وطن دوم خود می ‌ناميد و همواره از آن به نيكی ياد می‌كرد. جردن به دانش آموزانش میگفت من میلیونر هستم زیرا هزارها فرزند دارم که هر کدام برای من، برای ایران و برای دنیا میلیونها ارزش دارند. به پاس خدمات بی حد این مرد بزرگ، خیابانی در تهران بنام خیابان جردن برای بزرگداشت و زنده نگاه داشتن نام او نامگذاری شد. 🪶سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز مرده آن است که نامش به نکویی نبرند.
عارف بزرگ و استادانش یكی از مریدان عارف بزرگی، هنگامی که عارف در بستر مرگ بود، از او پرسید: «مولای من استاد شما كه بود؟ می‌توانید او را به ما معرفی کنید؟» عارف بزرگ گفت: « من صدها استاد داشته‌ام. نام کدام یک را می‌خواهی؟» مريد گفت: «كدام استاد تأثیر بیشتری بر شما گذاشته است؟ همان را معرفی کنید.» عارف اندیشید و گفت: «در واقع مهمترین مسائل را سه نفر به من آموختند. اولین استادم یك دزد بود.» مرید با تعجب فراوان پرسید: «یک دزد؟ منظور شما چیست؟» عارف بزرگ گفت: «شبی دیر هنگام به خانه رسیدم و كلید نداشتم و نمی‌خواستم كسی را بیدار كنم. به مردی برخوردم، از او كمك خواستم و او در چشم بر هم زدنی در خانه را باز كرد. حیرت كردم و از او خواستم این كار را به من بیاموزد. او به من گفت که كارش دزدی است. دعوت كردم شب را در خانه من بماند. او یك ماه پیش من زندگی کرد. او هر شب از خانه بیرون می‌رفت و وقتی بر می‌گشت می‌گفت چیزی گیرم نیامد، اما فردا دوباره سعی می‌كنم. او مردی راضی بود و هرگز او را افسرده و ناكام ندیدم. از او یاد گرفتم که تلاش کنم و ناامید نشوم.» مرید گفت: «‌عجب، دومین استاد شما چه کسی بود؟» عارف گفت: «دومین استادم یک سگ بود.» و بعد به چشم‌های متعجب شاگرد و مریدش نگاه کرد و ادامه داد: « آن سگ هرروز برای رفع تشنگی كنار رودخانه می‌آمد، اما به محض رسیدن كنار رودخانه سگ دیگری را در آب می‌دید و می‌ترسید و عقب می‌كشید. سگ سرانجام به خاطر تشنگی بیش از حد پس از روزهای زیاد، تصمیم گرفت دل به دریا بزند و با این مشكل روبه رو شود. او خود را به آب انداخت و در همین لحظه تصویر سگ نیز محو شد. من از او یاد گرفتم برای حل کردن مشکلاتم از آن‌ها فرار نکنم و با آن‌ها روبه‌رو شوم. چون فقط در این صورت آن مشکل و مسئله حل می‌شود.» مرید شگفت‌زده و مشتاق پرسید: « استاد سوم شما چه کسی بود؟» عارف لبخندی زد و گفت: «استاد سوم من دختر بچه‌ای بود كه با شمع روشنی به طرف مسجد می‌رفت. از او پرسیدم: «خودت این شمع را روشن كرده‌ای؟» او گفت بله. برای اینكه به او درسی بیاموزم گفتم: «دخترم قبل از اینكه روشنش كنی خاموش بود، میدانی شعله از كجا آمد؟ دخترك خندید، شمع را خاموش كرد و از من پرسید: «شما می‌توانید بگویید شعله‌ای كه الان اینجا بود كجا رفت؟» من آنجا فهمیدم كه انسان هم مانند آن شمع، در لحظات خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد، اما هرگز نمی‌داند چگونه روشن می‌شود و از كجا می‌آید. این سه درس مهم ترین چیزهایی بود که یاد گرفتم.» https://eitaa.com/jahad_tabbin