eitaa logo
*جهاد تبیین*
473 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
9.6هزار ویدیو
106 فایل
سلام و درود به سروران گرامی و عزیزم #جهاد_تبیین یک #واجب_عینی است #مقام_معظم_رهبری هدف کانال #لبیک گفتن به #فتوای_مقام_معظم_رهبری
مشاهده در ایتا
دانلود
📖خاطرات: «اُمِّ وَهَب» 🦋همسرِ نوشتهٔ: ✅قسمت: صد و هفتاد و چهار از کنار مسجد انصارالحسین رد شدیم. مسجدی که حسین بعداز نماز شب توی خانه، نماز صبحش را به جماعت آن‌جا می‌خواند. به سرِکوچه که رسیدیم، دوباره غم سرمان آوار شد. وهب را از دور دیدم که به طرف خانه می‌رفت. چند بستهٔ دستمال کاغذی دستش بود. مهدی جلوی دَر ایستاده بود با پیرهن سیاه تا متوجه ما شدند، ایستادند نگاه‌هایمان در هم گره خورد. تصمیم گرفتم مثل بسیاری از مادران و همسران شهدا در زمان جنگ، پیش کسی گریه نکنم. هنوز کسی نیامده بود. با زهرا و سارا و امین که گریان بودند، نزدیک‌شان شدیم. گفتم: «وهب! دیدی که بابات شهید شد؟» دیدم که دانه‌های اشک از زیر عینک وهب سرازیر است. مهدی مظلوم و غریب تکیه به دَر داده بود و دستش را جلوی صورتش گرفته بود و گریه می‌کرد. گفتم: «به خدا شهادت حقش بود، مزد زحماتش بود. آرزوی دیرینه‌ش بود. دلتنگ نباشید بابا به حقش رسید.» این‌ها را با گریه گفتم و رفتم داخل خانه. خانه که نه غمخانه، غمخانه‌ای که همه جایش پُر بود از یاد حسین. یک جای دنج و خلوت که تا مردم نیامده‌اند، راحت گریه کنیم. از میان نوه‌هایم فاطمه که بزرگتر بود برای حسین گریه می‌کرد. ریحانه و محمدحسینِ چهارساله متعجب بودند که چرا بزرگترهایشان توی بغل هم گریه می‌کنند. حانیهٔ چهارماهه از سرِ ترس گریه می‌کرد حتماً به خاطر صداهایی که می‌شنید. اولین کسی که برای تسلیت آمد، آقامحسن رضایی بود. از همان لحظهٔ ورود با گریه وارد شد. وقتی که رفت، امین به وهب داشت می‌گفت، آقامحسن در تمام طول جنگ به شکل آشکار فقط برای شهید مهدی باکری گریه کرده بود. کم‌کم همسایه‌ها آمدند. نفهمیدم دقایق چگونه گذشت، از دَم دَر تا سرِ کوچه پُراز جمعیت بود؛ از وزیر و نمایندهٔ مجلس تا فرماندهان سپاه و خانواده‌های شهدا. همسایه‌ها می‌گفتند: «خبر شهادت حسین را از طریق شبکه‌ها شنیدند از شبکه‌های داخلی تا خارجی و حتی رسانه‌های وابسته به جریان‌های تکفیری.» عکس حسین را گوشهٔ اتاقش گذاشتم و تا ثانیه‌هایی محو در لبخندش شدم. زنگ صدایش گوشم را نواخت که می‌گفت: «سالار شدی برای این روزها» تمام مسئولین آمدند و رفتند و من مثل اُمّ‌وهب شده بودم؛ محکم و باصلابت. ورودیِ پایگاه هواییِ قدر، گوش‌تا‌گوش جمعیت ایستاده بود. به حدی که ماشین ما حرکت نمی‌کرد. پیاده شدیم و گم شدیم میان انبوه مردمی که منتظر بودند تا حسین را بیاورند. تمام فرماندهان و مدیران ارشد کشور به صف ایستاده بودند و مقابلمان پردهٔ بزرگی نصب شده بود که رویَش نوشته بود: «یارِ دیرینِ احمد متوسلیان و ابراهیم همت به خیل شهدا پیوست.» آن طرف تاریک بود. جایی که تابوت حسین را می‌آوردند. رویَش پرچم ایران زده بودند و چند سرباز جلوتر از تابوت حرکت می‌کردند. عکس بزرگ حسین دستشان بود، همان عکس خندان. تابوت حسین را گذاشتند روی یک بلندی و مارش نظامی زدند. همه ساکت بودند و من صدای گریهٔ آرام نوه‌ام فاطمه را می‌شنیدم. یک‌آن بغضم گرفت، ولی فرو بُردم و به رنگ زیبای پرچم خیره شدم. احساس غرور و افتخار مثل خون در رگ‌هایم دوید. فقط له‌له می‌زدم که کاش کسی نبود و یک گوشه تنها مثل روزهای اول زندگی‌مان، کنار حسین می‌نشستم و با او حرف می‌زدم. 🌸🚨انتشار با شما یک است لطفا به کانال بپیوندید https://eitaa.com/jahad_tabbin ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم