eitaa logo
*جهاد تبیین*
448 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
9.2هزار ویدیو
94 فایل
سلام و درود به سروران گرامی و عزیزم #جهاد_تبیین یک #واجب_عینی است #مقام_معظم_رهبری هدف کانال #لبیک گفتن به #فتوای_مقام_معظم_رهبری
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از احادیث الطلاب
✨﷽✨ ✅اگر انتقاد می‌کنی، به فکر اصلاح هم باش ✍فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت.روزی استاد به او گفت: تو دیگر استاد شده‌ای و من چیزی ندارم که به تو بیاموزم. شاگرد فکری به سرش رسید. یک نقاشی فوق‌العاده کشید و آن را در میدان شهر قرار داد. مقداری رنگ و قلمی نیز کنار آن گذاشت و از رهگذران خواهش کرد اگر جایی ایرادی می‌بینند یک علامت × بزنند. غروب که برگشت دید تمامی تابلو علامت خورده است. بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد. استاد به او گفت: آیا می‌توانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان قرار داد و رنگ و قلم را نیز کنار آن گذاشت. اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود: «اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید.» وقتی غروب برگشتند، دیدند تابلو دست‌نخورده مانده است. استاد به شاگرد گفت: همه انسان‌ها قدرت انتقاد دارند، ولی جرئت اصلاح نه.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎ ‌ کانال احادیث الطلاب در(ایتا)👇 https://eitaa.com/joinchat/1997602816Cf7f5d3ab84
هدایت شده از احادیث الطلاب
✨﷽✨ 🔴شیطانی که در کمین توست ✍پیرمردی به نام «مشهدی غفار» حدود ۱۲۰ سال پیش، در بالای مناره مسجد ملاحسن خان، سال‌ها اذان می‌گفت. پسر جوانی داشت که به پدرش می‌گفت: ای پدر! صدای من از تو سوزناک‌تر و دلنشین‌تر و رساتر است، اجازه بده من نیز بالای مناره بروم و اذان بگویم. پدر پیر می‌گفت: فرزندم تو در پایین مناره بایست و اذان بگو. بدان در بالای مناره چیزی نیست. من می‌ترسم از آن بالا سقوط کنی، می‌خواهم همیشه زنده بمانی و اذان بگویی. تو جوان هستی، بگذار عمری از تو بگذرد و سپس بالای مناره برو. از پسر اصرار بود و از پدر انکار! روزی نزدیک ظهر، پدر پسر خود را بالای مناره برای گفتن اذان فرستاد. مشهدی غفار تیز بود و از پایین پسرش را کنترل می‌کرد. دید پسرش هنگام اذان گاهی چشمش خطا رفته و در خانه مردم نظر می‌کند. وقتی پایین آمد، به پسر جوانش گفت: فرزندم من می‌دانم صدای تو بلندتر از صدای پدر پیر توست. می‌دانم صدای تو دلنشین‌تر از صدای من است. هیچ پدری نیست بر کمالات و هنر فرزندش فخر نکند. من امروز به خواسته تو تسلیم شدم تا بر خودت نیز ثابت شود، آن بالا جای جوانی چون تو نیست و برای تو خیلی زود است. آن بالا فقط صدای خوش جواب نمی‌دهد، نفسی کشته و پیر می‌خواهد که رام مؤذن باشد. تو جوانی و نفست هنوز سرکش است و طغیان‌گر، برای تو زود است این بالارفتن. به پایین مناره کفایت کن! بدان همیشه همهٔ بالارفتن‌ها به‌سوی خدا نیست. چه‌بسا شیطان در بالاها کمین تو کرده است که در پایین اگر باشی، کاری با تو ندارد. کانال احادیث الطلاب در(ایتا)👇 https://eitaa.com/joinchat/1997602816Cf7f5d3ab84
هدایت شده از احادیث الطلاب
✨﷽✨ گاهی یک حرکت کوچک می‌تواند تاثیر گذار باشد جنایتکاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی با لباس ژنده و پر گردوخاک و دست‌و‌صورت کثیف و خسته و کوفته به یک دهکده رسید. چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. جلوی یک مغازه میوه‌فروشی ایستاد و به پرتقال‌های بزرگ و تازه خیره شد، اما بی‌پول بود. به‌خاطر همین دودل بود که پرتقال را به‌زور از میوه‌فروش بگیرد یا آن را گدایی کند. دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می‌کرد که به یک‌باره پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی‌اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و پرتقال را از دست مرد میوه‌فروش گرفت. میوه‌فروش گفت: بخور نوش جانت، پول نمی‌خواهم. سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلوی دکه میوه‌فروش ظاهر شد. این دفعه بی‌آنکه کلمه‌ای ادا کند، صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت. فراری دهان خود را باز کرد. گویی می‌خواست چیزی بگوید. ولی نهایتاً در سکوت پرتقال‌ها را خورد و با شتاب رفت. آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می‌کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد. میوه‌فروش وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت، مات و متحیر شد. عکس همان مردی بود که با لباس‌های ژنده از او پرتقال مجانی می‌گرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی به‌عنوان جایزه تعیین کرده بودند. میوه‌فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس‌ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه‌چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه‌فروشی ظاهر شد. با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود. او به اطراف نگاه کرد. گویی متوجه وضعیت غیرعادی شده بود. دکه‌دار و پلیس‌ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیرنظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگه‌داشتن دو دست خود، به‌راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر شد. موقعی که داشتند او را می‌بردند زیر گوش میوه‌فروش گفت: آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان. سپس لبخندزنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد. میوه‌فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد. در صفحه پشتش چند سطر دست‌نویس را دید که نوشته بود: من دیگر از فرار خسته شدم. از پرتقالت متشکرم. هنگامی که داشتم برای پایان‌دادن به زندگی‌ام تصمیم می‌گرفتم، نیک‌دلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت. بگذار جایزه پیداکردن من، جبران زحمات تو باشد کانال احادیث الطلاب در(ایتا)👇 https://eitaa.com/joinchat/1997602816Cf7f5d3ab84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 فیلم و داستانی تاریخی و تاثیر گذار ؛ کار خوبه خدا درست کنه ؛ سلطان محمود خر کیه !؟ 🎥 @pandaaneh
🔅 ✍ کلید مشکلاتت دست خداست، فقط کافی‌ست او را صدا بزنی 🔹«آدم» خطا کرد. کلید: «رَبّنَا ظلمنا أنفسنا وَإِنْ لَمْ تغفر لنا وَتَرْحَمنَا لَنَكُونَنَّ مِنْ الْخاسرِينَ» پس مورد عفو و بخشش قرار گرفت. 🔸«نوح» بین دشمنانش گیر افتاده بود. کلید: «رب اني مغلوب فانتصر» پس گشایش الهی نصیبش شد و با کشتی‌اش نجات یافت و دشمنانش نابود شدند. 🔹«زكريا» پیر بود و همسرش هم نازا. کلید: «رَبِّ لا تَذَرْنِي فَرْدًا وَأَنتَ خَيْرُ الْوَارِثِينَ» پس یحیی به او عطا گردید. 🔸«يونس» در تاریکی دریا و شکم ماهی تنها مانده بود. کلید: «لا إله إلّا أنت سبحانك إني كنت من الظالمين» پس نجات یافت. 🔹«ايوب» به مصیبت و بیماری‌های سختی دچار شد. کلید: «رَبِّ إنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ» پس از درد و رنج نجات یافت. 🔸«ابراهيم» در آتش افکنده شد. کلید: «حسبنا الله ونعم الوكيل» پس نجات یافت و پیروز گشت. 🔹«يعقوب» یوسف را از دست داده بود. کلید: «إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّه» پس خداوند بعد از سال‌ها یوسف را به او برگرداند. 🔸«محمد» صلی‌الله علیه وآله در غار ثور توسط کفار محاصره شده بود. کلید: «لا تحزن إن الله معنا» پس بر آن‌ها پیروز گشت. 🔹به پروردگارت اعتماد داشته باش، قفل‌های زندگی‌ات را خواهد گشود. ✅کانال امام رضا علیه السلام ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ https://eitaa.com/joinchat/1427439616C0616941d62
✨﷽✨ ✍پادشاهی دید که خدمتکاری بسیار شاد است، از او علت شاد بودنش را پرسید. خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم، غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن، بدین سبب من راضی و شادم. پادشاه موضوع را به وزیر گفت. وزیر گفت: قربان چون او عضو گروه 99 نیست بدان جهت شاد است. پادشاه پرسید: گروه 99 دیگر چیست؟ وزیر گفت: قربان یک کیسه برنج را با 99 سکه طلا جلوی خانه وی قرار دهید. و چنین هم شد. خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه و سکه‌ها بسیار شاد شد و شروع به شمردن کرد، 99 سکه؟ و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا 100 سکه نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود. او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس‌انداز کند. او از صبح تا شب سخت کار می‌کرد و دیگر خوشحال نبود. وزیر که با پادشاه او را زیر نظر داشتند، گفت: قربان او اکنون عضو گروه 99 است و اعضای این گروه کسانی هستند که زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند. 🔰 خوشبختی در سه جمله است: 🌿 تجربه از دیروز، 🌿استفاده از امروز، 🌿 امید به فردا. 🔰ولی ما با سه جمله دیگر زندگی را تباه می‌کنیم: 🔻حسرت دیروز، 🔻اتلاف امروز، 🔻ترس از فردا. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌
🔴 همه چیز در زندگی گذرا و موقتی‌ست ✍هر وقت باران بیاید، بالاخره بند خواهد آمد. هر وقت ضربه می‌خورید، بالاخره خوب می‌شوید. بعد از تاریکی همیشه روشنایی است. 🔸هر روز صبح طلوع خورشید می‌خواهد همین را بگوید. اما شما یادتان می‌رود و در عوض فکر می‌کنید که شب همیشه باقی می‌ماند. در حالی که این طور نیست. هیچ‌چیز همیشگی نیست. 🔹پس اگر اوضاع زندگی خوب است از آن لذت ببرید. چون همیشگی نیست. اگر اوضاع بد است، نگران نباشید. چون این شرایط هم همیشه نمی‌ماند. 🔸اینکه در این لحظه، زندگی‌تان سخت شده به این معنی نیست که نمی‌توانید بخندید. اینکه چیزی اذیتتان می‌کند به این معنی نیست که نمی‌توانید لبخند بزنید. هر لحظه برای شما شروعی تازه و پایانی تازه است. 🔹هر لحظه فرصت جدیدی به شما داده می‌شود. فقط باید از این فرصت بهترین استفاده را بکنید. هر لحظه زندگی را زنده کن. ✅‌‌کانال استاد قرائتی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨ 🔴مِثقالَ ذَرّه ✍در قیامت نوبت حساب و کتاب مِثقالَ ذَرّه‌هاست! مِثقالَ ذَرّه که می‌گویند یعنی همان چند لحظه‌ای که بوی عطر زنی تمام مردی را به‌هم می‌ریزد! مِثقالَ ذَرّه که می‌گویند یعنی همان چند لحظه‌ای که شخصی به نامحرمی لبخند می‌زند ولی فکرش ساعت‌ها درگیر همان یک لبخند است! مِثقالَ ذَرّه که می‌گویند یعنی حساب و کتاب زمانی که فردی با همسرش بلند می‌خندد و جوان مجردی هم در همان حوالی آن‌ها را با حسرت نگاه می‌کند. مِثقالَ ذَرّه که می‌گویند یعنی حساب کردن زمانی که فردی در پایان صحبت‌هایش با نامحرم به خیال خودش از روی ادب، جانم و قربانت می‌گوید و رابطه‌ای را به همین اندازه سرد می‌کند! مِثقالَ ذَرّه که می‌گویند یعنی همان چند لحظه‌ای که با فروشنده‌ای نامحرم، احساس صمیمیت می‌کند. و... قدر این‌ها پیش ما خیلی کوچک است و به حساب نمی‌آید. اما مِثقالَ ذَرّه که می‌گویند امثال همین‌هاست، همین کارهای کوچکی که مثل ضربه اول دومینو خیلی کوچک است اما انتهایش را روزی که پرده‌ها کنار رفت، خواهیم دید!
در کودکی فکر می کردم آن مردی که سر خیابان اسباب بازی فروشی دارد، حتما خوشبخت ترین انسان دنیاست... اما چند سال بعد که برای رفتن به مدرسه به سختی از خواب بیدار شدم، نظرم عوض شد و فکر کردم پسر شش ساله‌ی همسایه مان که مدرسه نمی رود و چند ساعت بیشتر می خوابد از همه خوشبخت‌تر است... نوجوان که بودم فکر می کردم حتما خوشبخت ترین انسان دنیا، یکی از سوپر استارهای سینما یا یک ورزشکار معروف است، آن روزها خوشبختی را در شهرت می دیدم... مدت ها گذشت و معنی خوشبختی هر روز برایم عوض می شد... بستگی به شرایط داشت، گاهی خوشبختی را در ثروت می دیدم؛ و وقتی که بیمار می شدم در سلامتی؛ سال ها گذشت و زندگی به من ثابت کرد، خوشبختی برای هر انسانی یک تعریف دارد گاهی ما در زندگی به اتفاقی که آن را خوشبختی می دانیم، می رسیم ولی باز احساس خوشبختی نمی کنیم... چون گذر زمان و تغییر شرایط تعریف ما از خوشبختی را عوض کرده؛ کاش بدانیم خوشبختی واقعی داشتن " آرامش " است...! ☔️ ♥️
🍁 @...khoda 🔴با کلمه زیبای «نمی‌دانم» آشنا شوید ✍روزی امتحان جامعه‌شناسی ملل داشتیم. 🔸استاد سر کلاس آمد. فقط یک سوال داد و رفت: مادر یعقوب لیث صفار از چه نظر در تاریخ معروف است؟ 🔹از هر که پرسیدم نمی‌دانست. تقلب آزاد بود چون ممتحنی نبود اما به‌راستی کسی نمی‌دانست. 🔸همه دو ساعت نوشتیم؛ از صفات برجسته این مادر، از شمشیرزنی او، از آشپزی برای سربازان، از برپاکردن خیمه‌ها در جنگ، از عبادت‌های او و... 🔹استاد بعد از دو ساعت آمد و ورقه‌ها را جمع کرد و رفت. 🔸تیرماه برای جواب آزمون امتحان تاریخ ملل رفتیم. روی تابلو مقابل اسامی همه با خط درشت نوشته شده بود: «مردود». 🔹برای اعتراض به ورقه، به سالن دانشسرا رفتیم. 🔸استاد آمد و گفت: فردی اعتراض دارد؟ 🔹همه گفتند: آری. 🔸گفت: خب چرا پاسخ صحیح را ننوشتید؟ 🔹پرسیدیم: پاسخ صحیح چه بود استاد؟ 🔸گفت: در هیچ کتاب تاریخی‌ای نامی از مادر یعقوب لیث صفار برده نشده. پاسخ صحیح «نمی‌دانم» بود. 🔹همه پنج صفحه نوشته بودید اما فردی شهامت نداشت بنویسد: نمی‌دانم. 🔸کسی که همه‌چیز می‌داند ناآگاه است. بروید با کلمه زیبای «نمی‌دانم» آشنا شوید، زیرا فرداروز گرفتار نادانی خود خواهید شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『☝️』 🔴🔴حتما گوش کنید🔴🔴 «‎‎‌‌‎‎‌‌ممنون که همراهید» ‎‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‍‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌انتشار با شما است لطفاً به کانال بپیوندید🌷🇮🇷🌷 https://eitaa.com/jahad_tabbin 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/115409219C9743f234be گروه جهاد تبیین و تربیت فرزند🌷🌺 https://eitaa.com/joinchat/4114153795Ca7888747b4 گروه جهاد تبیین و بصیرت🌷🌺 https://eitaa.com/joinchat/3464626499Cfce84f6448 جهاد تبیین و همسرداری🌷🌺
نصراله سیچونی یکی از خیرین و مومنین و مغازه داران کاروانسرای کلگه مسجدسلیمان ۴۰ شبانه روز چله گرفته بودتا خدا را زیارت کند! تمام روزها روزه بود. در حال اعتکاف. از خلق الله بریده بود! صبح به صیام و شب به قیام. زاری و تضرع به درگاه او شب ۳۶ ام ندایی در خود شنید که می گفت: ساعت ۶ بعد از ظهر، بازار شوشتری ها (مسگران)، دکان رضا زاده مسگر برو خدا را زیارت خواهی کرد! نصراله سیچونی از ساعت ۵ در بازار شوشتری ها (مسگران) حاضر شد و در کوچه های بازار شوشتری ها از پی دکان می گشت... می‌گوید : پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و به مسگران نشان می داد، قصد فروش آنرا داشت... به هر مسگری نشان می داد، وزن می کرد و می گفت: ۴ ریال و ۲۰ شاهی پیرزن می گفت: نمیشه ۶ ریال بخرید؟ مسگران می گفتند: خیر مادر، برای ما بیش از این مبلغ نمی صرفد. پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می چرخید و همه همین قیمت را می دادند. بالاخره به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود. مسگر به کار خود مشغول بود که پیرزن گفت: این دیگ را برای فروش آوردم به ۶ ریال می فروشم ، خرید دارید؟ مسگر پرسید چرا به ۶ ریال؟؟؟ پیر زن سفره دل خود را باز کرد و گفت: پسری مریض دارم، دکتر نسخه ای برای او نوشته است که پول آن ۶ ریال می شود! مسگر دیگ را گرفت و گفت: این دیگ سالم و بسیار قیمتی است. حیف است بفروشی، امّا اگر مُصر هستی من آنرا به ۲۵ ریال می خرم!!! پیر زن گفت: مرا مسخره می کنی؟!!! مسگر گفت: ابدا" دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن گذاشت!!! پیرزن که شدیدا متعجب شده بود؛ دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد. نصراله سیچونی گفت : من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات فراموشم شده بود، در دکان مسگر خزیدم و گفتم : عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی؟!!! اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند در صورتی که...به ۲۵ ریال می خری؟!!! مسگر پیر گفت : من دیگ نخریدم!!! من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد، پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند، پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشد، من دیگ نخریدم... از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که ندایی با صدای بلند گفت: با چله گرفتن و عبادت کردن کسی به زیارت ما نخواهد آمد!!! به وظیفه عمل کن و دست افتاده ای را بگیر و بلند کن ، ما خود به زیارت تو خواهیم امد گر بر سرِ نفس خود،امیری مردی گر بر دِگران ، خرده نگیری مردی مردی نَبُوَد فتاده را ، پای زدن گر دست فتاده ای بگیری مردی یا علی مدد یک واجب عینی است مقام معظم رهبری لطفا به کانال جهاد تبیین بپیوندید https://eitaa.com/jahad_tabbin
✨﷽✨ 🔴صد بار اگر توبه شکستی، بازآ ✍حضرت موسی (علیه‌السلام) در کوه طور در مناجات با خدا عرض کرد: یا رَبَّ العَارفِین! (ای خدای عارفان) پاسخ آمد: لبیک! (ندای تو را پذیرفتم) سپس عرض کرد: یا رَبَّ المُطیعین! (ای خدای اطاعت‌کنندگان) ‌ندا آمد: لبیک! دوباره عرض کرد: یا رَبَّ العَاصین! (ای خدای گنهکاران) این دفعه سه بار شنید: لبیک، لبیک، لبیک. موسی کلیم‌الله عرض کرد: بار خدایا! حکمتش چیست که سه بار لبیک فرمودی؟! خطاب آمد: عارفان به معرفت خود و نیکوکاران به کار نیک خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند، ولی گنهکاران جز به فضل من پناهی ندارند، اگر از درگاه من ناامید گردند، به درگاه چه کسی پناه ببرند؟!به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
✨﷽✨ ✅آنچه برای ما اتفاق می‌افتد، نتیجه اعمال خودمان است ✍عارف نامداری در بازار راه می‌رفت که مردی از پشت‌سر، بر گردن او نواخت. به‌ناگاه متوجه شد که او فلان عارف بزرگ و نامدار است. بسیار ناراحت شد و به دست‌وپای او افتاد. عارف گفت: من همان لحظه که بر گردنم زدی تو را حلال کردم. آنچه تو زدی، تو نبودی. من ساعتی پیش او را (خدا) ندیدم و معصیت او کردم و تو نیز مرا ندیدی و معصیت بر من کردی. اگر من ساعتی پیش او را (خدا) دیده و معصیتش نکرده بودم، تو نیز مرا می‌دیدی و به اشتباه بر گردن من نمی‌زدی. حضرت علی (علیه‌السلام) می‌فرمایند: تَوَقُّوا الذُّنوبَ، فما مِن بَلِيَّةٍ و لا نَقصِ رِزقٍ إلاّ بذنبٍ، حتّى الخَدشِ و الكَبوَةِ و المُصيبَةِ؛ از گناهان دورى كنيد؛ زيرا هيچ بليّه‌اى رخ ندهد و هيچ رزقى كم نشود، مگر به سبب گناهى، حتى خراش برداشتن و به سر در آمدن و مصيبت. 📚 بحار الأنوار، ج۴۷، ص۳۵٠ ✅‌‌کانال استاد قرائتی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
✨﷽✨ ✅نیکی به کسی کن که به کار تو نیاید ✍مردی در نیمه‌های شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم به‌دست گرفت و شمع را روشن کرد و برای خدا نامه‌ای نوشت: «به نام خدا نامه‌ای به خدا، از فلانی خدایا! در بازار یک باب مغازه می‌خواهم، یک باب خانه در بالاشهر، یک زن خوب، زیبا، مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا.» دوستش که این نامه را دید، گفت: دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی، چگونه می‌خواهی به او برسانی؟ گفت: خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است. نامه را برد و لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت: خدایا! با توکل بر تو نوشتم، نامه‌ات را بردار! نامه را رها کرد و برگشت. صبح روز بعد شاه به شکار می‌رفت که تندباد عظیمی برخاست. طوری که بیابان را گردو‌خاک گرفت و شاه در میان گردوخاک گم شد. ملازمان شاه گفتند: اعلی‌حضرت! برگردیم، شکار امروز ممکن نیست. شاه هم برگشت. چون به منزل رسید، میان جلیقه خود کاغذی دید. آن را باز کرد و دید همان نامه مرد فقیر است که باد آن را در آسمان رها کرده و در لباس شاه فرود آورده است. شاه نامه را خواند و اشک ریخت. پس گفت: بروید این مرد را بیاورید. کاتب نامه را آوردند. کاتب که از ترس می‌لرزید، وقتی تبسم شاه را دید، اندکی آرام شد. شاه پرسید: این نامه توست؟ فقیر گفت: بله، ولی من به شاه ننوشته‌ام، به خدایم نوشته‌ام. شاه گفت: خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواسته‌هایت را به جای آورم. شاه، وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود، به‌جا آورد. در پایان فقیر گفت: شکر خدا. شاه گفت: من دادم، شکر خدا می‌کنی؟ فقیر گفت: اگر خدا نمی‌خواست تو یک ریال هم به کسی نمی‌دادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند.
🔅 ✍️ به قضاوت مردم اعتنا نکنید 🔸جوانی تصمیم گرفت از دختر موردپسندش خواستگاری کند، اما قبل از اقدام به این‌ کار، از مردم درمورد آن دخـتر جـویای معلومات شــد. 🔹مردم چنـیـن جـواب دادنـد: ایـن دخـتـر بـدنـام، بی‌ادب، بدخـو و خـشـن اسـت. 🔸آن شـخـص از تـصـمـیـم خود منـصـرف شـد، بـه خـانـه‌ برگشـت و در مـسیر راه با شـیـخ کهـن‌سالی روبه‌رو شد. 🔹شـیخ پرسید: فرزندم چه شده؟ چرا این‌قدر پریشان و گرفته‌ای؟ 🔸آن شخص قـصـه را از اول تا آخـر برای شیـخ بیان نـمـود. 🔹شیخ گفت: بـیا فرزندم من یکی از دخترانم را به عقد تو درمی‌آورم، اما قبل از آن برو و از مردم درباره‌ دخترانم پرس‌وجو کـن. 🔸شخـص رفت و از مردم محـل درمورد دختران شیخ سؤال کرد و دوباره به نزد شیخ آمد. 🔹شیخ از آن جوان پرسـید: مردم چه گفتـند؟ 🔸جوان پاسخ داد: مردم گفتند دختران شیخ، بسیار بداخـلاق، بـی‌ادب، بی‌حیا، فاسق و بی‌بندوبارند. 🔹شیخ گفت: با من به خـانه بیا! 🔸وقتی‌ آن شخص به خانه‌ شیخ رفت، به‌جز یک پیرزن، کسی را ندید و آن پیرزن، همسر شیخ بود که به‌خاطر عقیم و نازابودنـش هیچ فرزندی به دنیا نیاورده بود. 🔹زمانی‌ که آن شخص از دیدن این حالت شوکه شد، شیخ به او گفت: فرزندم! مردم به هیچ‌کسی رحم نمی‌کنند و دانسته یا ندانسته در حق دیگران هرچه و هر قِسمی که خواستند حکم می‌کنند. 💢به قضاوت مردم اعتنا نکنید؛ چون آن‌ها به حرف‌زدن و قضاوت‌کردن پشت‌سر دیگران، عادت کرده‌اند. ✅‌‌کانال استاد قرائتی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ https://telegram.me/joinchat/AAAAAE7XYciaiM_s4AlFoQ
🍁 @...khoda ✍ ۱۳ جمله جالب ۱) از زشت‌رویی پرسیدند: آن روز که جمال پخش می‌کردند، کجا بودی؟ گفت: در صف کمال! ۲) اگر کسی به تو لبخند نمی‌زند علت را در لبان بسته خود جست‌وجو کن! ۳) مشکلی که با پول حل شود، مشکل نیست، هزینه است. ۴) همیشه رفیق پابرهنه‌ها باش، چون هیچ ریگی به کفششان نیست. ۵) با تمام فقر، هرگز محبت را گدایی نکن و با تمام ثروت، هرگز عشق را خریداری نکن. ۶) هرکس ساز خودش را می‌زند، اما مهم شما هستید که به هر سازی نرقصید. ۷) مردی که کوه را از میان برداشت، کسی بود که اول شروع به برداشتن سنگ‌ریزه‌ها کرد. ۸) شجاعت یعنی بترس، بلرز، ولی یک قدم به جلو بردار. ۹) وقتی كاملاً تنهـا و بى‌كس شدی، بدان که خدا همه را بیرون کرده، تا خودت باشی و خودش. ۱۰) یادت باشد که در زندگی روزی به عقب نگاه می‌کنی و به آنچه كه برایت گریه‌دار بود، می‌خندی. ۱۱) آدمی را آدمیت لازم است، عود را گر بو نباشد، هیزم است. ۱۲) کشتن گنجشک‌ها، کرکس‌ها را ادب نمی‌کند. ۱۳) فرق بین نبوغ و حماقت این است که نبوغ حدی دارد ولی حماقت نه. لطفا به کانال جهاد تبیین بپیوندید 🌹🇮🇷 https://eitaa.com/jahad_tabbin
🔅 ✍️ نماز اول وقت و کار نیک در اول وقت هم اطاعت امر خداست 🔹روزی پیرمردی به پسرش گفت: آفتابه و لگن برایم بیاور تا برای نماز وضو بسازم. 🔸پسر در اجرای امر پدر درنگ کرد و چَشم را گفت ولی خواستۀ پدر به تأخیر انداخت. پدر از او شاکی شد که چرا امر پدر به تأخیر افکندی؟ 🔹پسر گفت: پدرم! زمانی که مرا امر کردی هنوز به غروب آفتاب مانده بود. من در اطاعت امر تو درنگی نکردم که به تو ضرر رسد و نماز مغربت از اول وقت أدای آن بگذرد. 🔸پدر سکوت کرد تا جواب پسر به‌وقت بهتری بدهد‌. 🔹روزی پسر نان سنگک داغی خرید و سفره را برای صبحانه با پدر گشود. 🔸پدر نان سنگک در زیر سفره پنهان کرد و نان سنگکی که از روز قبل مانده بود را بر چراغ گرم ساخت و به پسر داد. 🔹پسر وقتی لقمه‌ای خورد، گفت: پدر، نان امروز را بده. این نان را داغ کرده‌ای و تازه نیست و بیات است. 🔸پدر گفت: نان گرم و نانی که گرم شده است هردو گرم هستند ولی اولی سردی بر خود ندیده و دومی سردی بر خود دیده و سپس گرم شده است. 🔹امر خدا و امر والدین بر فرزند هم به مَثَل آن مانَد. آن روز تو امر پدر اطاعت کردی و آفتابه و لگن آوردی ولی کلام پدر سرد و بیات نمودی و سپس داغ کردی. 🔸طعم و مزه‌اش بر من آن‌گاه بود که کلام من تا شنیدی همان دم، داغ‌داغ اجرا می‌کردی. 💢 بدان! نماز اول وقت و کار نیک در اول وقت هم اطاعت امر خداست و حکم نان داغ را دارد. 🍃🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃🍃 کپی با ذکر صلوات به نیت سلامتی و تعجیل امر ظهور امام زمان عج) 🌏 🇮🇷🌹 🌹 https://eitaa.com/jahad_tabbin
. هنگامیکه پرنده ای زنده است مورچه را میخورد،زمانیکه میمیرد مورچه او را میخورد. شرایط به مرور زمان تغییر میکند. هیچوقت کسی را تحقیر نکنید. شاید امروز قدرتمند باشید اما زمان از شما قدرتمند تر است. یک درخت، هزاران چوب گوگرد را میسازد، اما وقتی زمانش برسد یک چوب گوگرد میتواند هزاران درخت را بسوزاند. 🌱 🌹 @shahidaghaabdolahi 🇮🇷🌹