#مسافر_بهشت ❤️
.
*توصیه امام(ره) به حاج علی بعد از عقد
علی به یکی از اقوام که با بیت امام ارتباط داشت گفت: اگر میتوانی برای ما وقت بگیر تا خطبه عقدمان را امام خمینی بخوانند. اصلا فکر نمیکردیم این اتفاق بیفتد تا اینکه اطلاع دادند برای فلان تاریخ برویم خدمت ایشان. من و پدرم و آقای دانش و علی رفتیم. که البته آقای دانش را هم اجازه ندادند بیاید داخل. امام در بالکن نشسته بودند و قبل از ما یک زوج دیگر را عقد کردند. با همان هیبت همیشگی در نگاهمان جلوه کردند. ایشان وکیل من شدند و آقای گلپایگانی وکیل علیرضا شد. بعد از خواندن عقد دستشان را بوسیدیم. امام به همه زوجها توصیه میکردند که با هم بسازید. اولین بار بود که امام را میدیدم، حالم را نمیتوانم وصف کنم، اصلا نمیشد چشم ایشان را نگاه کرد. یادم میآید دفعه اول نتوانستم بله را بگویم چون ابهت امام من را گرفته بود و یک حالت خاصی داشتم، قلبم انگار از دهانم میخواست بیاید بیرون و صورتم سرخ شده بود. ناگهان پدرم زد بهم که حواسم بیاید سر جایش و جواب امام را بدهم. فقط کسانی که مهریهشان ۱۴ سکه بود ایشان قبول میکردند خطبه عقدشان را بخوانند. یک هفته بعد هم مراسم عروسی را گرفتیم. جالب است بدانید روز دفن علی سالگرد ازدواجمان بود.
*دو نام مورد نظر امام(ره) برای بچهی شهید موحددانش
اسم دخترمان را هم حضرت امام انتخاب کرده بودند. ماجرایش هم این بود که پدرشوهرم رفت نزد امام و گفت: پسرم را شما عقد کردین، حالا او شهید شده و خانمش هم باردار است. میخواهیم اسم بچهشان را شما انتخاب کنید، امام گفته بودند: اگر پسر بود بگذارید «عبدالله» و اگر دختر بود نامش «فاطمه» باشد.
*حاج علی بعد از عقد کجا رفت؟
بعد از عقد وقتی از بیت برگشتیم رفتیم منزل خواهر علی، او یک شربت خورد و گفت: باید بروم سپاه کار دارم. من با پدر و شوهر خواهرش آمدیم خاورشهر. دو سه روز بعد رفتیم برای خرید عقد و عروسی. موقع خرید آینه و شمعدان داخل یک مغازه بزرگ که پر بود از این وسایل حاج علی بدون اینکه حواسش باشد پرسید: آقا ببخشید آینه دارید؟ فروشنده هم به شوخی یک آینه شکسته از جیبش درآورد و گفت: بفرمایید این هم آینه. به عنوان حلقه ازدواج یک انگشتر عقیق برداشت و میگفت: حلقه طلا نمیخرم، مادرش گفت: بردار ولی دستت نکن، گفت: نه بر می دارم و نه دستم میکنم. انگشتر الان دست پدرشوهرم است. برای خرید کارت عروسی با هم رفتیم بهارستان.
*پیشنهادی که تعجبم را برانگیخت!
علی به من گفت اگر تو بخواهی مراسم عروسی را در سالن میگیریم ولی من دوست دارم در مسجد باشد. از طرفی چون محمدرضا شهید شده بود مادرش به شدت مخالفت میکرد و میگفت: آرزو دارم برایت مراسم خوبی بگیرم. من ابتدا با تعجب پرسیدم: در مسجد؟!! گفت: مسجد مکان مقدسی است، خیالت راحت باشد وقتی آنجا باشد خانمها خودشان را جمع و جور میکنند. هرکسی دوست داشته باشد میآید و هرکسی هم دوست نداشت نمیآید. برای خانوادهام کمی قبولش سنگین بود، برادرم میگفت: همه در مسجد ختم میگیرند نه عروسی؟! اما به هر حال موافقت کردم و مراسم همانجا برگزار شد. قبلش پدرم به من گفت: خوب فکرهایت را بکن بعدا حرفی نزنیها! گفتم: خیالتان راحت من پذیرفتم.
مادرش میگفت اگر تو قبول نکنی علی مراسم را مسجد برگزار نمیکند. اما من گفتم: هر کس آرزویی دارد، علی هم آرزویش این است، خانم دانش گفت: جفتتان دیوانه هستید، خدا در و تخته را خوب جور کرده. (با خنده)
خلاصه مراسم عروسی ما در قدیمیترین مسجد خیابان ایران برگزار شد. خانواده موحددانش ابتدا در این محله ساکن بودند. موقع عقد لباس سفید عروسی تنم بود اما زمانی که راهی مسجد شدیم آنرا در آوردم و یک پیراهن معمولی صورتی پوشیدم. علیرضا هم لباس سپاه تنش بود.
*آن فرد بعد از خوردن غذای عروسی گفت: خدا رحمتش کند
بسیاری از اقوام به کنایه میگفتند: شورش را درآوردند، ما ندیدیم کسی در مسجد عروسی بگیرد. جالب است که یک فقیری فکر کرده بود در مسجد ختم است، آمد داخل و غذایش را که زرشک پلو هم بود خورد و موقع رفتن گفت: خدا رحمتش کند. البته مولودی خوانی هم داشتیم. ماشین هیلمند شیری رنگ یکی از اقوام را هم خیلی ساده گل زدیم.
*بعد از شهادت حاج علی جز مرحوم لطفی خبری از دوستان دیگرش نبود
تعدادی از دوستان حاج علی هم در مراسم ما بودند که من فقط حسین خالقی، مرحوم حسین لطفی، اکبر نوجوان و ابراهیم شفیعی را میشناختم آن هم بعد از ازدواج. نزدیکترین دوست علی که ما رفت و آمد خانوادگی داشتیم همین آقای خالقی بود. علی یک ماشین آهوی خاکی داشت که معمولا با آقای خالقی با هم میرفتیم مهمانی. مرحوم لطفی هم تا قبل از فوتش با خانواده به ما سر میزدند اما خبری از دوستان دیگر علی نبود.
#ادامه_دارد