eitaa logo
جهاد تبیین و بیان مسائل فرهنگی
75 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
5.6هزار ویدیو
54 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆نمونه اى از جنايات خلفاى عباسى هنگامى كه منصور دوانيقى ساختمان هاى بغداد را مى ساخت ، دستور داد، هر چه بيشتر به جستجوى فرزندان على عليه السلام پرداخته ، هر كس را پيدا كردند دستگير نموده در لاى ديوارهاى ساختمانهاى بغداد بگذارند. روزى پسر بچه زيبايى از فرزندان حسن مجتبى عليه السلام را دستگير نمودند و او را به بنا تحويل دادند و دستور داد او را در لاى ديوار بگذارد و چند نفر جاسوس مورد اعتمادش را گماشت كه مواظب كار بنا بوده و ببينند آن پسر بچه را در لاى ديوار بگذارد. بنا از ترس جان خود مطابق دستور، پسر بچه را در ميان ديوار گذاشت ، ولى دلش به حال او سوخت ، در ديوار سوراخى گذاشت تا پسرك بتواند تنفس ‍ كند و آهسته به او گفت : ناراحت نباش ! صبر كن ! شب كه شد من تو را از لاى اين ديوار نجات خواهم داد. شب كه فرا رسيد بنا در تاريكى شب آمد و پسر بچه سيد را از لاى آن ديوار بيرون آورد و به او گفت : تو را آزاد كردم هر طور شده خودت را پنهان كن ! و مواظب خود من و كارگرانى كه با من كار مى كنند باش ! مبادا ما را به كشتن دهى ، اكنون كه در اين تاريكى شب تو را از لاى ديوار خارج كردم بدان جهت است كه روز قيامت نزد جدت رسول الله شرمنده نباشم و حضرت مرا در پيشگاه خداوند به محاكمه نكشاند. سپس با ابزار بنايى كمى از موى سر آن پسرك را چيد، دوباره به او تاءكيد كرد كه خود را پنهان كن و مبادا پيش مادرت برگردى . پسر بچه گفت : حال كه نبايد پيش مادرم بروم ، به مادرم اطلاع بده كه من نجات يافته ام و فرارى هستم ، تا نگران من نباشد و كمتر گريه كند، آنگاه رو به فرار گذاشت ولى نمى دانست كجا برود، عاقبت راهى را بدون هدف پيش گرفت و گريخت و معلوم نشد كجا رفت . او آدرس مادرش را در اختيار بنا گذاشت . بنا مى گويد: من به همان آدرس به سوى خانه مادرش حركت كردم ، وقتى به نزديك خانه رسيدم ، زمزمه گريه و ناله مانند زمزمه زنبور شنيدم ، فهميدم كه صداى گريه مادر همان پسر بچه است ، نزد او رفتم و جريان فرزندش را به او نقل كردم و موى سر پسرش را نيز به او دادم و به خانه برگشتم 📚ب : ج 47، ص 306. ✾📚 📚✾
🔆آقاجمال خوانسارى ايشان فرمودند: حاج آقاى طاووسى يكى از مداحان مخلص اهلبيت : بود كه براى من تعريف كرد: من خاله اى داشتم كه توى تكيه ((آقاحسين خوانسارى )) رضوان اللّه تعالى عليه خدمت مى كرد. من هم گاهى اوقات به خاله ام سر مى زدم . شب جمعه ها حاج شيخ اسداللّه گيوه اى پدر گرامى آقايان فهامى ، كه از روحانيون با اخلاص اصفهان هستند منبر مى رفت و احياء مى گرفت . يك روز حاج شيخ وصيت فرموده بودند كه اگر من مُردم مرا پهلوى آقا حسين خونسارى رضوان اللّه تعالى عليه دفن نمائيد. بعد از رحلت اين بزرگوار خواستند قبرى بكنند، يك وقت ديدند يك قبرى توى قبر درآمد، وقتى كه بيشتر كندند، ديدند فرزند آقاحسين ، آقاجمال است كه بدنش هنوز صحيح و سالم و حتى كفنش هم تازه است . كفن را پاره كردند ديدند اين مرد خدا محاسنش قرمز و پاكيزه و از آن نور ساطع است مثل اينكه تازه اَلاَّْن خوابيده ، قبر را دوباره مى بندند. 📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده ✾📚 📚✾
🔆چراغ قبر شاعر با اخلاص ، مدّاح با وفا، مخلص اهلبيت عصمت و طهارت عليهم السلام حضرت حاج آقاى هاشم زاده اصفهانى فرمودند: در اصفهان يك تكيه بانى بود بنام ميرزا محمد كه ايشان حالاتى داشت . يك روز به او گفتم براى ماتعريف كن كه در اين قبرستان چه ديدى ؟ گفت : يك روز جنازه اى را از بروجن بنام ((آسيد حسن )) آوردند اينجا دفن كردند، صاحبان آن جنازه بعد از اتمام دفن آمدند پيش من و گفتند: ما مى خواهيم هر شب سر قبر اين مرحوم چراغى روشن باشد، اين يك دله و پيت نفت و اين هم چراغ و اين هم مزد اين كارت ، مبادا يادت برود و اين چراغ راروشن نكنى . گفتم : چشم روى چشمانم . آنهارفتند. من هم هرشب چراغ را سر قبر اين بنده خدا روشن مى كردم ، تا اينكه يك شب زمستان هواخيلى سرد بود. گفتم ، امشب ((آسيد حسن )) چراغ نمى خواهد؛ كى حالش را دارد توى اين سرما برود سر قبر چراغ روشن كند. ولش كن ؛ او مُرده وكسى هم نمى بيند. نفت هاى دَله و پيت را هم ريختم توى چراغ خودم . در اين هنگام ديدم يكى باشتاب در حجره را مى زند!، هم شب است و هم هوا سرد، اعتنا نكردم ، گفتم : هركس كه هست يك مقدار در ميزند و بعد خسته مى شود مى رود، ديدم خير همينطور دارد در ميزند، بلند شدم دم در آمدم و گفتم كيست ؟ گفت : در را باز كن . گفتم : توكى هستى ؟ گفت : من سيد حسن هستم ، نفتهايم را كه توى چراغت ريختى هيچى ، چرا چراغم را روشن نكردى ...؟ ترس و وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود، گفتم : چَشم ؛ آقا ديگه روشن مى كنم . گفت : مبادا ديگه چراغ قبر مرا روشن نكنى ؟ گفتم : چَشم ، آمدم بيرون كسى را نديدم . آمدم سر قبر و چراغ را روشن كردم . 📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده به نظرتون پند اخلاقی این داستان چی بود ؟؟ ✾📚 📚✾
🌷 !!! 🌷عید غدیر که می شد خیلی ها عزا می گرفتند. لابد می پرسید چرا...؟ به همین سادگی که چند تا از بچه ها با هم قرار می گذاشتند، به یکی بگویند؛ سید ...البته کار که به همین جا ختم نمی شد. 🌷ایستاده بودیم بیرون چادر، یک دفعه دیدیدم چند نفر دارند دنبال یکی از برادر ها می دوند. می گفتند: وایــــســــــا ســـید علی کاریت نداریم! و او مرتب قسم می خورد که من سید نیستم ولم کنید. تا بالاخره می گرفتندش و می پریدند به سر و کله اش و به بهانه بوسیدنش آش و لاشش می کردند. 🌷بعد هم هر چی داشت، از انگشتر، تسبیح، پول، مهر نماز تا چفیه و گاهی هم لباس، همه را می گرفتند و از تنش به بهانه متبرک بودن در می آوردند ... 🌷جالب اینجاست که به قدری جدی می گفتند؛ سید که خود طرف هم بعد که ولش می کردند، شک می کرد و می گفت: راستی راستی نکند ما هم سید هستیم و خودمان خبر نداریم، گاهی اوقات کسی هم پا پیش می گذاشت و ضمانتش را می کرد: قول می دهد وقتی آمد تو چادر، عیدی بچه ها یادش نرود؛ حتی اگر سکه ٢٠ ریالی باشد و او هم سکه را می داد و غر می زد که: عجب گیری افتادیم، بابا ما به کی بگیم ما سید نیستیم ...؟ ✾📚 📚✾