eitaa logo
جهاد تبیین ✌️
303.6هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
6.6هزار ویدیو
19 فایل
💫🌟بزرگترین کانال جهاد تبیین 🌟💫 📢 #جهاد_تبیین یعنی قبل از دشمن، شما محتوای صحیح را درست کنید. #امام_خامنه_ای معرفی کانال ارسال عدد۱۹ به ۳۰۰۰۱۵۱۵ حساب مشترک پاسخگویی @jahad_tabein_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
برگی از داستان قسمت 126: شاه اسماعیل، خطر سلطان سلیم را بیش از اشغالگری پرتغالی ها جدی گرفته بود و ارزیابی او اشتباه نبود. سلطان سلیم عثمانی در سال ۹۳۰ هجری قمری با یک سپاه صد هزار نفری به ایران حمله کرد. شاه اسماعیل هم با لشکر چهل هزار نفری خود در دشت چالدران، در غرب آذربایجان در برابر آن ها صف‌آرایی کرد. در این جنگ، ارتش عثمانی توپخانه بزرگی را همراه آورده بود، اما سواران ارتش ایران استفاده از توپ را عملی ناجوانمردانه می دانستند که تنها سربازان ترسو که نمی توانند از نزدیک با دشمن بجنگند به آن پناه می برند. در جنگ چالدران سواران ایرانی چنان شجاعتی از خود نشان دادند که فاصله اندکی با پیروزی داشتند، آن هم در برابر دشمنی که تعداد سربازانش بسیار بیشتر از آنها بود. اما در آخرین لحظات سلطان سلیم دستور داد توپ ها شروع به شلیک کنند و سپاه ایران و بخشی از لشکر عثمانی را که مشغول جنگ با ایرانی ها بود، زیرآتش بگیرند. سلطان سلیم با کشتن گروهی از سربازان خودش در کنار ایرانیان توانست ورق را برگرداند و ارتش ایران را با شکست مواجه کند. ارتش عثمانی پس از این پیروزی در داخل خاک ایران پیشروی کرد و برای چند روز تبریز هم به تصرف دشمن درآمد ؛ اما چون ایرانی ها هنگام عقب نشینی همه مراتع و مزارع را آتش زده بودند، سلطان سلیم مجبور شد برای آنکه سربازان و اسب های بی‌شمارش را از تلف شدن نجات دهد. خاک ایران را ترک کند و به کشورش بازگردد. سلطان عثمانی، هم زمان با ایران به دنبال گسترش قلمرو خود در اروپا بود، به همین خاطر بسیاری از کشورهای اروپایی با عثمانی دشمن بودند. شاه اسماعیل فکر می‌کرد می تواند از دشمنی اروپایی‌ها و عثمانی استفاده کند؛ برای همین به فکر اتحاد با آن ها افتاد. او نخست، سفیری را برای گفت وگو با پرتغالی‌ها فرستاد و به آن ها اعلام کرد حاضر است از جزیره هرمز چشم پوشی کند به شرط آنکه پرتغالی ها هم در جنگ با عثمانی در کنار ایران قرار گیرند. پرتغالی ها تعهد کردند به ایران کمک کنند تا جزیره بحرین را به قلمرو خود برگرداند. یکی از قبیله های محلی به نام جبرید، در بحرین شورش کرده و استقلال خود را از ایران اعلام کرده بود. پرتغالی‌ها وارد بحرین شدند و این قبیله را سرکوب کردند، اما جزیره را به ایران تحویل ندادند! آنها برای آنکه شاه اسماعیل را بیش از این از خود ناامید نکنند، قول دادند که اگر ایران با عثمانی بجنگد، آنها هم برای یاری ایران وارد جنگ می شوند. شاه اسماعیل سپس برای پادشاهان مجارستان و اسپانیا پیام های اتحاد فرستاد. فرستادن نامه به اروپا و گرفتن پاسخ، حداقل دو سال طول می‌کشید، به همین علت هنگامی که پاسخ پادشاه اسپانیا به نامه شاه اسماعیل به ایران رسید، پنج سال از فوت شاه اسماعیل که در سال ۹۳۰ هجری رخ داده بود، می‌گذشت. سرگذشت استعمار ج9ص16 ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
📜برگی از داستان قسمت 127: تاجر انگلیسی آنتونی جنکینسون، تاجر انگلیسی، با تعجب به مردی نگاه میکرد که چهارچرخه ای را پشت سر او حرکت می داد ؛ چهارچرخه ای که پر از خاک بود. جنکینسون هر قدمی که برمی داشت، مرد یک مشت از خاک های درون چهارچرخه را برمی داشت و روی جای پای او می ریخت، آیا این کار یکی از آداب و رسوم دربار ایران بود یا فقط با او چنین رفتاری می شد؟ جنکینسون با خودش فکر می کرد در فرهنگ ایرانی معنی خاک پاشیدن پشت سر یک نفر چیست؟ چند دقیقه قبل، شاه تهماسب، جانشین شاه اسماعیل صفوی، او را با گفتن یک جمله از کاخش بیرون رانده بود و اکنون این مرد با چهارچرخه اش او را تعقیب می‌کرد. جنگینسون، نماینده گروهی از تاجران انگلیسی بود که قصد داشتند از مسیر شمال اروپا و روسیه به ایران بیایند و ابریشم گیلان را خریداری کنند، راه های دریایی مشرق زمین در اختیار پرتغالی‌ها و اسپانیایی‌ها بود و انگلیسی‌ها که دیرتر از آن ها وارد تجارت با شرق شده بودند، این راه زمینی سخت و دور را انتخاب کرده بودند. الیزابت اول، ملکه انگلستان، نامه ای برای شاه تهماسب نوشته و در آن از او خواسته بود از تجارت بازرگانان انگلیسی در ایران حمایت کند. جنکینسون این نامه را به شاه ایران رساند. شاه تهماسب، پایتختش را از تبریز به قزوین منتقل کرده بود تا از حملات عثمانی ها در امان باشد و جنکینسون در قزوین به دیدار شاه رفت. جنکیسنسون از علاقه تجار انگلیسی برای تجارت با ایران صحبت می‌کرد که شاه تهماسب با یک جمله صحبت های او را قطع کرد:«ما به دوستی کافران احتیاج نداریم. » و بعد با اشاره دست دستور داد او را از کاخ اخراج کنند. مدتی طول کشید تا تاجر انگلیسی به مفهوم پاشیدن خاک در پشت سرش پی ببرد. شاه او را «کافر» خطاب کرده بود؛ به همین علت جای پای او، زمین کاخ را نجس می‌کرد و آن مرد با پاشیدن خاک تلاش می‌کرد جای پای او را پاک کند. اما در حقیقت شاه تهماسب به خاطر کافر بودن او را اخراج نکرده بود، تهماسب مدتی بود که با عثمانی صلح کرده بود و اکنون احتیاجی به ارتباط با اروپایی ها نداشت. از طرفی فکر می کرد ورود اروپایی ها به تجارت ابریشم، به بازرگانان عثمانی که ابریشم گیلان را به حلب شهری در سوریه امروزی می بردند تا از آنجا به اروپا صادر شود، ضرر می زد و او نمی خواست چنین اتفاقی بیفتد، معلوم بود که هر وقت ایران و عثمان در صلح بودند، اروپایی ها به سختی می توانستند وارد ایران شوند و جای پایی پیدا کنند؛ جنگ بین دو کشور مسلمان و اختلاف بین شیعیان و اهل سنت بهترین فرصت را به اروپایی ها می داد تا در هر دو کشور نفوذ کنند. آنتونی جنکینسون در سال ۹۷۰ هجری قمری با شاه تهماسب دیدار کرد و شاه تهماسب هشت سال پیش از آن یعنی در سال ۹۶۲ هجری قمری، با سلطان سلیمان عثمانی که جانشین سلیم شده بود، پیمان صلحی را امضا کرده بود. پیش از این پیمان، سلطان سلیمان بین سالهای ۹۳۹ تا ۹۶۰ هجری چهار بار به ایران حمله کرده بود. در دومین تهاجم سلطان سلیمان، پرتغالی ها تعدادی توپ در اختیار شاه تهماسب گذاشته بودند تا از دوستی او مطمئن شوند. در این مدت، شارلکن، پادشاه اسپانیا و آلمان، پی درپی برای شاه تهماسب نامه می‌نوشت و او را به جنگ با عثمانی تشویق می کرد. صلح با عثمانی تا پایان عمرشاه تهماسب در سال ۹۸۴ هجری قمری ادامه داشت. پس از شاه تهماسب، اسماعیل‌دوم و یک سال بعد در ۹۸۵ هجری شاه محمد بر تخت نشستند. این دو، پادشاهانی ضعیف بودند که کشور در دوران حکومت آنها دچار هرج و مرج و بی‌نظمی شد. 📚سرگذشت استعمار ج9ص19 ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
📜برگی ازداستان 💎قسمت 128: زنی به جای مردان هنگامی که سلطان مراد عثمانی، جانشین سلطان سلیمان، از آشفتگی و آشوبهای داخلی ایران باخبر شد، تصمیم گرفت با سپاهی بزرگ که خودش مدعی بود تعداد سربازان آن به سیصد هزار نفر می رسد به ایران حمله کند. شاه محمد، در برابرحمله عثمانی آن قدر ضعف نشان داد که همسرش، مهدعلیا، فرماندهی سپاه ایران را به عهده گرفت و در نبردی در قفقاز، عثمانی ها را شکست داد. مهد علیا تصمیم داشت ارتش ایران را دوباره به حرکت درآورد ؛ اما سران سپاه به تقسیم غنائم مشغول شدند و از دستور او سرپیچی کردند مهدعلیا قهر کرد و به قزوین برگشت. فرماندهان سپاه هم که نگران بودند او از آن ها نزد شاه بدگویی کند به قزوین رفتند و در برابر شاه تهمت های فراوانی به او زدند و سپس او را جلوی چشم‌های شاه ضعیف النفس خفه کردند. همین اختلاف‌ها باعث شد سلطان عثمانی سپاهش را دوباره سازماندهی کند و با تهاجمی جدید بخش بزرگی از آذربایجان را تصرف کرده، وارد تبریز شود. این واقعه در سال ۹۹۳ هجری رخ داد و تبریز به مدت بیست سال به اشغال عثمانی درآمد. در همین مدت ازبک‌ها هم از مرزهای شمال شرقی وارد ایران شده، خراسان را اشغال کرده بودند. سه سال بعد، شاه محمد ضعیف از سلطنت کناره گیری کرد و پسرش عباس به جای او به تخت نشست. شاه عباس با کشوری رو در رو بود که غرب آن را عثمانی ها تصرف کرده بودند و شمال شرق آن را ازبک ها و در درون کشور هم، قدرت به دست فرماندهان سپاه بود و پادشاه اختیاری نداشت. راهزنان، مسیرهای تجاری را ناامن کرده بودند و کشاورزی و تجارت ایران در بدترین وضع خود قرار داشت. 📚سرگذشت استعمار ج9ص22 ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
📜برگی از داستان 💎قسمت 129: نوبت بغداد و وقت تبریز شاه عباس که پیش از تاجگذاری در هرات، در شرق ایران، ساکن بود متوجه شد دربار پدرش برای مبارزه با عثمانی‌ها تنها به مسخره کردن دشمن و ساختن لطیفه‌هایی درباره آنها بسنده کرده است. درباریان برای ریشخند کردن سلطان عثمانی نام کنیزان و خدمتکاران زن را به سلطان تغییر داده بودند. همه کلفت‌های درباری لقب سلطان را به دنبال نام خود داشتند:ماه سلطان، ندیمه سلطان، مرجانه‌سلطان... این رسم تا چند قرن ادامه داشت و حتی اکنون نیز بعضی از پیرزنان در روستاها « سلطان » نامیده می شوند. بدون آنکه از علت و ریشه این نامگذاری خبر داشته باشند. دربار عثمانی هنگامی که از این رفتار ایرانی ها با خبر شد برای تلافی دستور داد همه‌ی خدمتکارهای مرد را « پادشاه » بنامند این واژه به تدریج به « پاشا » تبدیل شد و این نامگذاری نیز تا چند قرن ادامه پیدا کرد. شاه عباس در روزهای آغاز سلطنت، بیش از پدرش توان جنگیدن با دشمن را نداشت. او نخست باید بی نظمی و هرج و مرج داخلی را از بین می برد، سپس با ازبک ها که ضعیف تر از عثمانی بودند می جنگید و پس از آن به نبرد با این دشمن نیرومند مشغول می شد. او دو سال پس از رسیدن به قدرت به عثمانی پیشنهاد صلح داد. سلطان مراد عثمانی که در اروپا مشغول جنگ بود این پیشنهاد را پذیرفت و درحالی‌که شهر نهاوند به عنوان مرز ایران و عثمانی تعیین شد، پیمان صلح را امضا کرد. شاه عباس پس از امضای این صلح دردناک، به جنگ ازبک‌ها رفت و خراسان را از چنگ آن ها آزاد کرد. اکنون نظامیان عثمانی که در سرزمین های اشغال شده ایران حضور داشتند نگران حمله شاه عباس بودند. وکیل پاشا، فرمانده پادگان عثمانی در تبریز بود. او که نمی‌توانست تصمیم‌ها و نقشه های نظامی شاه عباس را حدس بزند و از سویی پنهانکاری و مراقبت شاه عباس باعث شده بود جاسوسان او هم کاری از پیش نبرند، مجبور شد برای پیش بینی حمله شاه ایران از دیوان حافظ فالی بگیرد. این بیت آمد: عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است! شاه عباس که با برقراری نظم در کشور، توانسته بود ارتش نیرومندی فراهم آورد، این بار به جنگ عثمانیها رفت و در سال ۱۰۱۲ هجری قمری تبریز را آزاد کرد. جنگ های شاه عباس با عثمانی ها ادامه پیدا کرد و تا سه سال بعد همه سرزمین هایی که پیش از این از دست رفته بود، دوباره به ایران بازگردانده شد. 📚سرگذشت استعمار ج9ص25 ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان قسمت 130: سرزمین ثروت همه اروپایی هایی که در عصر شاه عباس به ایران آمدند و سفرنامه نوشتند به رونق تجارت و رفاه بیشتر مردم در این دوران اشاره کرده اند. شاه عباس پس از آزاد کردن سرزمینهای اشغال شده به ساماندهی وضعیت داخلی ایران مشغول شد. او از قدرت سران سپاه کاست، راه ها را امن و تجارت را تشویق کرد. کاروانسراها، راه ها و پلهای زیادی ساخت و صنایع، کشاورزی و تولید ابریشم را تشویق کرد. رونق تجارت و صنعت در ایران باعث شد اروپایی ها به چشم دیگری به ایران نگاه کنند؛ آن ها تا آن روز به ایران به چشم سرزمینی نگاه می کردند که می تواند با عثمانی وارد جنگ شود و سربازان عثمانی را از جبهه های اروپا به شرق بکشاند؛ اما اکنون ایران کشوری بود که آن ها می توانستند از تجارت با آن سود ببرند و باید بیش از گذشته به آن راه پیدا می کردند. شاه پایتخت خود را از قزوین به اصفهان منتقل کرد و این شهر، محل دیدار تاجرانی از کشورهای دور و نزدیک بود. در میدان نقش جهان بازرگانان ایرانی‌، ‌هندی‌، ‌مصری‌، ‌روسی‌، ‌آلمانی، ‌اسپانیایی‌، ‌چینی، ‌عرب‌، پرتغالی‌، هلندی‌ایتالیایی و فرانسوی با یکدیگر دیدار و معامله می‌کردند. تاورنیه، جهانگرد و تاجر فرانسوی، که چند سال را در ایران به سر برده بود، در خاطراتش می نویسد: در یک جلسه که در دربار تشکیل شده بود به دوازده زبان صحبت می شد؛ لاتینی، فرانسه، هلندی، آلمانی، ایتالیایی، پرتغالی، فارسی، ترکی، عربی، هندی و مالایی (زبان مردم جنوب شرقی آسیا). دادوستد کالا و رفت وآمد بازرگانان بین ایران و سرزمین های دیگر به قدری زیاد بود که یکی از کاروان هایی که از هند به ایران آمد از حدود ده هزار شترتشکیل می شد؛ طول این کاروان تقریباً به چهل کیلومتر می رسیده است! در وسط میدان نقش جهان، تجار و فروشندگان، چادرهای فراوانی را برپا میکردند که بسیاری از آن ها اجاره ای بود ؛ جهانگرد دیگری به نام شاردن می نویسد: در اصفهان چادردوزی را دیدم که هر چادر را روزی دو پول اجاره می داد و پس از مدتی سود او به یک میلیون پول رسید. او چنان ثروتمند شده بود که حمامی را به نام «چادردوز» برای استفاده مردم ساخت. در این دوران سراسر اصفهان پر از بازارهای مختلف شده بود : بازار گلشن، بازار قیصریه، بازار نیم آور، بازار آقا، بازار بوریاباف ها، بازار دارالشفا، بازار قنادها، بازار کلاهدوزها، بازار متقال فروش ها، بازار زرگرها، بازارعلیقلی آقا، بازار مقصودبیگ و بسیاری بازارهای دیگر. توضیحاتی که جهانگردان اروپایی از رونق اقتصادی و ثروت ایران در سفرنامه هایشان می نوشتند بازرگانان و دولت های اروپایی را بیش از گذشته شیفته ایران می‌کرد. جهانگرد دیگری درباره خزانه شاه نوشت: در خزانه ۶۰۰ کیسه الماس دیدم. در اینجا قطعات فیروزه را به شکل خرمن روی هم می ریزند. میان من و خزانه دار آن قدر فیروزه ریخته بود که ما همدیگر را نمی دیدیم. هر یک از کیسه های چرمی که از طلا پر بودند بین ۲۰ تا ۲۵ کیلو وزن داشتند. بیشتر ظرف ها حتی سطل و دیگ از طلا بودند. حتی میخ های طویله شاه طلایی بودند. آخور اسب ها هم از طلای ناب بود ! شاه در یک نوع چینی سبزرنگ غذا می‌خورد که هر قطعه آن پانصد سکه طلا ارزش داشت و می گفتند با تغییر رنگ، سم غذایی را که مسموم شده باشد، مشخص میکند. بدون شک، گزارش جهانگردان، تنها بخش کوچکی از اخبار و آگاهی‌هایی بود که از ثروت و شکوفایی اقتصاد ایران به اروپا می رسید. تاجران اروپایی بیشتر این اطلاعات را درباره اوضاع ایران به کشورهای خود می بردند و دولت هایشان را برای ارتباط و دادوستد با ایران بر سر شوق می آوردند؛ دولت هایی که در آغاز قرن هفدهم میلادی به رقابت با هم برخاسته بودند تا هر یک بهره بیشتری از ثروت مشرق زمین به دست آورند. سرگذشت استعمار ج9ص29 ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان قسمت 131: چه کسی هدایای شاه را سرقت کرد؟! شاه عباس می‌دانست اروپایی‌ها تشنه ارتباط با ایران هستند و می خواست از این تمایل شدید آنها بیشترین بهره را ببرد: اتحاد نظامی با آنها علیه عثمانی و فروش ابریشم. هنگامی که یک گروه بیست و شش نفری از انگلستان به پایتخت ایران رسیدند شاه عباس احساس کرد بهترین فرصت را به دست آورده است تا با کشورهای اروپایی ارتباط برقرار کند. رهبر این گروه مردی بود به نام « آنتونی شرلی». آنتونی شرلی در خدمت یکی از اشراف انگلستان به نام كنت اسکس بود و همین فرد او را مأمور کرد تا به ایران بیاید.شاه را برای جنگ با عثمانی تشویق کند و برای تاجران انگلیسی امتیازهایی از او بگیرد. شاه عباس به گرمی از آنتونی شرلی و همراهانش استقبال کرد و هنگامی که متوجه شد این مرد انگلیسی از شیوه‌های جدید نبرد، مخصوصاً جنگ با استفاده از توپخانه اطلاع دارد و می‌تواند آن را به ایرانی‌ها بیاموزد بیشتر از او خوشش آمد. شاه به آنتونی شرلی اطلاع داد که قصد دارد سفیری را به دربار پادشاه اسپانیا بفرستد.شرلی به شاه پیشنهاد کرد سفیرش را به دربار تمام پادشاهان اروپایی اعزام کند و اعلام کرد که حاضر است با این سفیر همراه شود. شاه عباس حسینعلی بیگ بیات یکی از سردارانش را با چند ایرانی دیگر با آنتونی شرلی همراه کرد. برادر آنتونی به نام رابرت شرلی در ایران ماندگار شد تا از توانایی‌های نظامی خود برای تقویت ارتش ایران در برابر عثمانی استفاده کند. شاه عباس مهر طلایی خود را به آنتونی شرلی داد و به او گفت « برادر ، هرچه را که تو مهرکنی حتی اگر به اندازه سلطنت من ارزش داشته باشد. قبول دارم .» سپس روی او را بوسید و دست رابرت شرلی را در دست گرفت و گفت: «برادرت مانند برادر من است.» سی و دو شتر هدایای شاه عباس را برای پادشاهان اروپایی حمل می‌کردند.کاروان سفیران همراه این شترها عازم روسیه شد تا از آنجا به اروپا برود. سفیران شاه عباس پس از روسیه راهی اتریش و آلمان شدند و از آنجا به طرف ایتالیا رفتند تا با پاپ بالاترین مقام کلیسا در اروپا دیدار کنند. در ایتالیا حسینعلی بیگ بیات قصد داشت هدایایی را که شاه عباس برای پاپ فرستاده بود به او تقدیم کند ، اما در وسایل آنها خبری از این هدایا نبود.حسینعلی بیگ پس از چند بار گفت وگو با آنتونی شرلی تازه متوجه شد او در روسیه بر سرچه موضوعی با تاجران انگلیسی که در آنجا اقامت داشتند صحبت می‌کرده است. شرلی هدیه‌های گران بهای شاه عباس را به تاجران انگلیسی فروخته بود مرد انگلیسی به هیچ وجه نمی‌توانست از خودش دفاع کند؛ برای همین کاروان را ترک کرد و به ونیز گریخت. پایان کار اولین سفیر اروپایی شاه عباس که او را برادر خود می‌دانست و مهر طلایی خود را به او داده بود چنین بود . شاه،هنگامی که ماجرای فرار آنتونی را شنید با رابرت بدرفتاری نکرد رابرت شرلی در جنگی که با عثمانی در گرفته بود به خوبی در سپاه ایران خدمت کرد؛تا جایی که شاه فرماندهی بخش بزرگی از سپاهش را به او داد.به هر حال عثمانی ، دشمن مشترک ایران و اروپایی ها بود و دلیلی نداشت رابرت هم مانند برادرش به ایرانی‌ها کلک بزند و در جنگ با این دشمن مشترک از دانش نظامی خود استفاده نکند. از سویی او باید به اندازه‌ای لیاقتش را به شاه ثابت و سپاه ایران را به دانش خود وابسته می‌کرد که شاه انتقام برادرش را از او نگیرد. سرگذشت استعمار، ج9 ص32 ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان قسمت 132: ماهوت فروش‌ها ریچارد استیل یک جوان انگلیسی بود که برای کمپانی هند شرقی کار میکرد استیل برای یافتن یکی از هموطنانش به ایران آمد این مرد پولی را از استیل گرفته و پس نداده بود. ریچارد استیل رد پای این مرد را در ایران و شهر شلوغ و پرجمعیت اصفهان پیدا کرد اما هنگامی که به اصفهان رسید در میان انبوه خارجی‌های شهر بدهکارش را پیدا نکرد و مجبور شد برای یافتن او راهی هند شود. استیل دست خالی از ایران بیرون نرفت: او متوجه شد که ایران زمستان‌های سردی دارد و بازار خوبی برای پارچه های ماهوت انگلیسی است. مدتی بود که شرکت هند شرقی پارچه های ماهوت انگلستان را به هند میبرد. اما بازار هند دیگر برای خرید این پارچه ها کشش نداشت و بسیاری از آنها در انبار شرکت مانده بود. ریچارد استیل با نماینده شرکت هند شرقی در هند صحبت کرد و زمستانهای ایران را آن قدر سرد و وحشتناک توصیف کرد که نماینده شرکت تصمیم گرفت با ایران رابطه تجاری برقرار کند. ریچارد استیل همراه با انگلیسی دیگری به نام جان کرادر به ایران اعزام شد شاه عباس که هنوز از اروپایی ها ناامید نشده بود به آنها خوش آمد گفت و فرمانی را برای پیشرفت کار آنها صادر کرد تا آنجا که ممکن است فرنگی های انگلیسی را با گرمی پذیرا شوید و برای آسایش آنها بکوشید. کالاهایشان را به هر جایی که تمایل دارند برسانید و مراقب باشید که در سواحل ما، فرنگی‌های دیگر مزاحمشان نشوند. استیل و کرادر بندر جاسک را برای فعالیت شرکت مناسب دیدند و مدتی بعد در سال ۱۰۲۵ هجری قمری نخستین کشتی تجاری انگلیسی با محموله بزرگی از پارچه به جاسک رسید. انگلیسی‌ها در شیراز و اصفهان تجارتخانه هایی برپا کردند و بعد فرمان دیگری از شاه گرفتند که به آنها اجازه می داد در سراسر کشور به آزادی تجارت و دادوستد کنند. بر اساس این فرمان هر خطایی که از یک فرد انگلیسی سر می زد. او فقط به دست انگلیسی‌ها محاکمه می‌شد و حکومت ایران اجازه نداشت این فرد را تنبیه کند. این امتیاز به « کاپیتولاسیون» معروف است علاوه بر این شاه به آنها قول داد هر سال بین ۱۰۰۰ تا ۳۰۰۰ عدل ابریشم با قیمتی مشخص به انگلیسی‌ها بفروشد هر عدل برابر با ۱۱۰ کیلوست و آن ها بتوانند این ابریشم را بدون پرداخت عوارض گمرکی از ایران بیرون ببرند. شاه در مقابل همه این امتیازها فقط یک انتظار از انگلیسی ها داشت به او کمک کنند تا پرتغالی ها را از جزیره هرمز بیرون کند و این جزیره را دوباره به قلمرو ایران برگرداند. انگلیسی ها از هر فرصتی برای جلب توجه شاه عباس استفاده می‌کردند حتی نماینده شرکت هند شرقی در اصفهان در مجلسی که تاجران کشورهای مختلف به دیدار شاه رفته بودند سکه‌ای نقره ای را به شاه نشان داد و از اختراع دستگاه سکه زنی در انگلستان صحبت کرد که سکه ها را دقیقاً با یک شکل و وزن می‌سازد. شاه عباس با علاقه به سکه انگلیسی نگاه کرد و از نماینده شرکت خواست سی عدد از این سکه ها برای او بیاورد نماینده شرکت هم نامه ای به انگلستان نوشت و پس از مدتی سکه ها را به شاه تقدیم کرد اما چون سکه ها نقره بودند شاه عباس آنها را نپذیرفت و گفت:« گویا دولت انگلیس خیلی گداست که نتوانسته به اندازه سی سکه طلا فراهم کند و برای من بفرستد!» شاه درباره فقیر بودن دولت انگلستان اشتباه نکرده بود؛ انگلستان در مقایسه با بسیاری از کشورهای اروپایی و شرقی دولت فقیری به شمار می رفت؛ هنوز زمان زیادی باقی مانده بود تا انگلیسی‌ها ثروتی را از چهار گوشه جهان گردآوری کنند و بر رقیبان اروپایی خود چیره شوند با آنکه بیش از صد سال از تصرف هرمز به دست پرتغالی ها می گذشت ایران هنوز نتوانسته بود یک نیروی دریایی قوی و منظم فراهم کند؛ به همین علت مجبور بود امتیازهای زیادی را به کشورهای اروپایی بدهد تا بتواند در خلیج فارس حضور داشته و از جزیره‌ها و سواحل خودش دفاع کند. سرگذشت استعمار ج9ص36 ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان قسمت 133: سردار پابرهنه سفیر اسپانیا« دن گارسیا دوسیلوا فیگونه را»تلاش می‌کرد به شاه عباس بقبولاند بندر گمبرون را که از پرتغالی‌ها پس گرفته بود دوباره به آنها برگرداند. چند سالی بود که اسپانیا پرتغال را اشغال کرده و همه سرزمین‌هایی که پرتغالی ها در مناطق مختلف جهان تصرف کرده بودند در اختیار اسپانیا قرار گرفته بود. شاه عباس در سال ۱۰۱۰ هجری قمری به امام قلی خان حاکم فارس دستور داده بود بندر گمبرون را که پرتغالی ها در ساحل جرون، روبه روی جزیره هرمز ساخته بودند آزاد کند پرتغالی‌ها از این بندر به خوبی مراقب جزیره هرمز بودند و هرگاه یک کشتی به جزیره نزدیک می‌شد با شلیک یک توپ حضور آن را به سرباران خود که در جزیره مستقر بودند خبر می دادند سرباران امام قلی خان بندر گمبرون را در نبردی سخت آزاد کردند و آن را «بندرعباس» نامیدند. پس از مدتی هم با قایق‌های بزرگ خود را به بحرین رساندند و این جزیره را که تعداد کمی سرباز پرتغالی از آن دفاع می‌کردند؛از چنگ آنها بیرون کشیدند. اکنون تنها هرمز در تصرف پرتغالی ها بود؛اما آزاد کردن هرمز به آسانی جنگ در بحرین نبود. پرتغالی ها به سختی از هرمز دفاع می‌کردند. سفیر اسپانیا به شاه عباس پیشنهاد می‌کرد که اگر بحرین و گمبرون را به آنها برگرداند پادشاه اسپانیا هم در جنگ با عثمانی به ایران کمک خواهد کرد. یک بار دیگر اروپایی ها می‌خواستند از اختلاف ایران و عثمانی بهره برداری کنند اما شاه عباس پیش از رسیدن«دن گارسیا»با عثمانی صلح کرده بود. این پیمان در سال ۱۰۲۷ هجری پس از جنگی سخت بین دو کشور که با پیروزی ایران به پایان رسیده بود امضا شد. اکنون شاه عباس با کشور همسایه در صلح به سر می برد و نیازی به نیروی نظامی اروپایی ها نداشت، پس چرا باید به پیشنهاد پادشاه اسپانیا پاسخ مثبت میداد؟! او با انگلیسی ها صحبت کرده بود تا با استفاده از نیروی دریایی آنها هرمز را هم آزاد کند سفیر اسپانیا باید دست خالی باز می گشت. در این جلسه امام قلی خان سردار سپاه ایران و حاکم فارس هم حضور داشت در پایان جلسه هنگامی که سفیر برای خداحافظی از جا بلند شد به مترجمش گفت: «از دربان مجلس بپرس که اسبم آماده است یا نه.» شاه عباس که نزدیک آنها نشسته بود به طرف امام قلی خان برگشت و دستور داد که سؤال کند اسب آماده است یا نه. امام قلی خان بیدرنگ از جا جست و از سرسرای کاخ بیرون دوید آن قدر برای انجام فرمان شاه عجله داشت که کفش هایش را هم نپوشید و با پای برهنه تمام مسیر بین ساختمان کاخ و در باغ را دوید و پس از چند دقیقه دوباره دوان دوان در حالی که سرو رویش از عرق خیس شده بود به سرسرا برگشت و گفت: «اسب حاضر است.» شاه به سفیر اسپانیا رو کرد و گفت « می‌بینید حاکم فارس چقدر شما را دوست دارد؟ شما تا ابد همسایه های خوبی خواهید بود.» سفیر اسپانیا لبخند زد و گفت: «جناب خان فرمانبردار شما هستند و می‌خواستند با همه وجود دستور شما را به انجام برسانند.» دن گارسیا به شاه فهمانده بود که تعارف او را جدی نگرفته است اما شاید دوستی ابدی امام قلی خان را با خودش جدی گرفته بود نکته ای که شاه عباس بر آن تأکید داشت تا اسپانیایی ها به هیچ وجه بو نبرند که آنها با کمک انگلیسی ها به زودی به هرمز حمله خواهند کرد. گفت وگو با انگلیسی ها کاملاً محرمانه انجام شده بود. چهار سال بعد در سال ۱۰۳۱ هجری قمری سربازان امام قلی خان و کشتی‌های انگلیسی آماده حمله به هرمز بودند. قرار شده بود غنیمت‌ها به شکل مساوی بین دو کشور تقسیم شود قلعه پرتغالی ها در هرمز در اختیار انگلیسی‌ها قرار گیرد پس از آن انگلیسی ها برای هر کالایی که به هرمز وارد یا از آنجا صادر می‌کردند عوارض گمرکی پرداخت نمی‌کردند نیمی از عوارضی هم که کشورهای دیگر پرداخت می‌کردند به انگلستان می‌رسید، اسیران مسیحی (پرتغالی) باید به انگلیسی‌ها تسلیم می‌شدند، ایران باید نیمی از هزینه جنگ انگلیسی‌ها را می پرداخت تمام این امتیازهای سنگین و عجیب به انگلیسی ها داده می‌شد فقط به این علت که ایران نیروی دریایی نداشت و برای تأسیس آن هم تلاشی نمی کرد. انگلیسی ها هم با یک تیر دو نشان می‌زدند هم پای رقیب اصلیشان را از خلیج فارس می‌کندند و هم به معامله ای بسیار شیرین با ایران دست می زدند. نیروهای ایرانی و انگلیسی در سوم رجب ۱۰۳۱ هجری قمری قلعه پرتغالی ها را در هرمز فتح کردند و پرتغالی ها را برای همیشه از خلیج فارس بیرون راندند. شاه عباس دلش را به این نکته خوش کرده بود که انگلیسی ها مثل پرتغالی ها قصد تصرف جایی را نداشتند و با او معامله و گفت وگو می‌کردند؛هر چند که امتیازهایی که آنها درخواست میکردند از زورگویی اشغالگران چیزی کم نداشت. سرگذشت استعمار ج9ص41 ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
📜برگی از داستان 💎قسمت 135: خوشبوترین درجهان شاه عباس از همه یادگارهای پرتغالی ها نفرت داشت و توتون و تنباکو سوغاتی بود که پرتغالیها به ایران آورده بودند. اروپایی ها با این گیاه هنگامی که آمریکا را کشف کردند آشنا شدند و وقتی لذت سرخپوستها را از دود کردن آن دیدند روی آن به عنوان یک کالای ارزشمند برای صادرات حساب باز کردند پرتغالیها با آنکه تنها جزیره کوچک هرمز را در جنوب ایران اشغال کرده بودند،‌ اما چون بسیاری از تجار به هرمز رفت و آمد می‌کردند توانستند به سرعت مردم ایران را با این گیاه آشنا کنند. چیزی نگذشت که تنباکو به ماده‌ای ضروری در زندگی مردم تبدیل شد. در میهمانی ها اولین پذیرایی،‌ آوردن قلیان به مجلس بود. ثروتمندان و بزرگان دولت حتی هنگامی که سوار اسب بودند قلیان میکشیدند در مدارس و مجالس علمی هم استاد و دانشجو مشغول دود کردن تنباکو بودند حتی در ماه رمضان هم مردم روزه شان را با قلیان افطار میکردند. بهترین نوع تنباکو را تاجران انگلیسی به ایران می‌آورند که به آن تنباکوی انگلیسی می‌گفتند؛این تنباکو در ایالت ویرجینیای آمریکا که در آن سالها در تصرف انگلستان بود کاشته می‌شد. شاه عباس تصمیم گرفت جلوگیری از مصرف تنباکو را از اطرافیان خود آغاز کند به همین خاطر گروهی از آنها را به میهمانی دعوت کرد و بعد دستور داد پهن خشک و کوبیده شده اسب را به جای تنباکو در سر قلیان ها بریزند. هنگامی که میهمانها سر جایشان نشستند،‌ شاه دستور«قلیان»داد. خدمتکارها قلیانها را تقسیم و میهمانها شروع به کشیدن کردند. شاه به آنها گفت: «این تنباکو چطور است؟ آن را حاکم همدان برای من فرستاده و مدعی است بهترین تنباکوی دنیاست.» میهمان ها مجبور بودند از آنچه شاه به آنها تعارف کرده تعریف و تمجید کنند جمله هایی مانند «عالی است» و «در جهان بی نظیر است دائماً در مجلس تکرار می‌شد. شاه از قورچی باشی که یکی از سرداران لشکرش بود پرسید:« جناب عالی بفرمایید چگونه است؟» قورچی باشی گفت:«به سر مبارکتان قسم که از هزار گل خوشبوتر است.» شاه با بیزاری سری تکان داد و گفت: «نفرین بر چیزی که نمی‌توان آن را از پهن تشخیص داد. » و بعد دستور داد در سراسر کشور مصرف توتون و تنباکو ممنوع شود. اصرار شاه عباس بر ممنوع بودن مصرف تنباکو به اندازه ای بود که حتی به سفیران خارجی هم به شکلی گوشزد می‌کرد که از دود کردن آن دست بردارند. شاه که به روابطش با کشورهای خارجی اهمیت زیادی می‌داد نمی‌توانست این عادت بعضی از سفیران را تحمل کند. در رجب سال ۱۰۲۸ هجری قمری سفیری از سوی جهانگیر پادشاه هند به ایران آمد. این سفیر به کشیدن تنباکو معتاد بود و آن را با چپقی که طول آن به حدود یک متر و نیم می‌رسید دود می‌کرد. شاه این سفیر را همراه سفیران اسپانیا،‌ انگلستان و عثمانی به خانه امام قلی خان حاکم فارس برد. یکی از شبهای گرم تابستان بود و میهمانان برای استراحت روی بام خانه رفتند سفیر هند هم به سرعت چپقش را روشن کرد و دود آن را در اطراف پخش کرد. شاه عباس که نمی خواست مستقیماً به سفیر بگوید چیقش را کنار بگذارد از سفیر اسپانیا پرسید: « در کشور شما چه کسانی تنباکو می‌کشند؟ سفیر اسپانیا که منظور شاه را فهمیده بود گفت: «فقط بردگان سرخپوست آمریکایی و سیاه پوست افریقایی» شاه با صدای بلندی خندید و نیم نگاهی به سفیر هند انداخت. اما سفیر هند بی توجه به آنها به کار خودش مشغول بود. شاه از جا بلند شد و به سوی دیگر بام رفت و در راه دستار امام قلی خان را هم از سر او برداشت سپس در گوشه ای دراز کشید و دستار را زیر سرش گذاشت اما نمی توانست چپق کشیدن مرد هندی را فراموش کند. برای همین امام قلی خان را صدا کرد و از او خواست دوباره از سفیر بپرسد چه کسانی در اسپانیا تنباکو دود می‌کنند. سفیر اسپانیا جوابش را تکرار کرد و این بار همه حاضران همراه شاه شروع به خندیدن کردند. اما سفیر هند همچنان به همه آنها بی توجه بود و دود چیقش را به هوا می فرستاد. گویا شاه عباس که دستور داده بود دماغ و لب کسانی را که قلیان و چیق می‌کشند ببرند،‌ نمی خواست از خانه یکی از سردارانش در شبی که خودش هم میهمان آن خانه بو دود و بوی تنباکو در اطراف پخش شود. شاه نمی توانست قبول کند هر سال مقدار زیادی از سکه های طلای ایران برای خریدن ماده ای از کشور خارج شود که هیچ نفعی برای مردم ندارد. پس از مرگ شاه عباس مصرف تنباکو به تدریج از سر گرفته شد و بسیاری از مردم به آن معتاد شدند. 📚سرگذشت استعمار ج9ص48 ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
📜برگی از داستان 💎قسمت 136: رقیب تازه نفس انگلیسی‌ها پرتغالی‌ها را از خلیج فارس بیرون کرده بودند و حالا باید بیشترین استفاده را از این وضعیت پرمی‌بردند. اگر ‌می‌توانستند تجارت ایران را از مسیرهای قدیمی‌که از عثمانی می‌گذشت به راههای دریایی بکشانند بیشترین سود نصیب آن‌ها‌ میشد اگر ایران تصمیم ‌می‌گرفت‌ کالاهایش را از راه دریا به اروپا برساند باید از ‌کشتی‌های انگلیسی استفاده ‌می‌کرد و اگر قرار بود این اجناس از هرمز بارگیری شوند، نیمی‌از عوارض گمرکی آنها به انگلیسی‌ها‌ می‌رسید. اما چگونه ‌می‌توانستند ایران را از راه‌ها‌ی زمینی به مسیرهای دریایی بکشانند؟ چاره آن فقط جنگ بین ایران و عثمانی بود. اگر آنها موفق ‌می‌شدند این دو کشور را به جان هم بیندازند، صادرات بیشتر کالاهای ایرانی در اختیار آنها قرار ‌می‌گرفت. شاه عباس دادوستد ابریشم را در کشور و صادرات آن را به خودش اختصاص داده بود و برای این کار از بازرگانان ارمنی استفاده ‌می‌کرد. کمک شاه به ارسال ابریشم به خارج از کشور تولید آن را به شدت افزایش داد به شکلی که هر سال حدود ۷۵۰ تن ابریشم به دست می‌آمد. تجارت ابریشم بزرگترین منبع پول برای خزانه شاه بود و ابریشم ایران به یکی از سه کالای اصلی در تجارت جهانی تبدیل شد. در آن سال‌ها‌، طلایی که اسپانیایی‌ها‌ از قاره تازه کشف شده آمریکا به دست می‌آوردند ادویه ای که پرتغالی‌ها و هلندی‌ها‌ از جنوب شرقی آسیا به اروپا می‌بردند و ابریشم ایران سه کالای مهم در بازرگانی و اقتصاد دنیا به شمار می‌رفتند. کمپانی هند شرقی انگلستان که پیش از این با شاه عباس قراردادی را امضا کرده بود که هر سال بین ۱۰۰۰ تا ۳۰۰۰ عدل ابریشم از شاه بخرد برای آنکه شاه وادار شود ابریشم را ارزان‌تر بفروشد اعلام کرد که دیگر حاضر نیست با شاه معامله کند. اما نمایندگان کمپانی نه در بازار و نه در میان تولیدکنندگان ابریشم در گیلان، هیچ ابریشمی‌برای خرید پیدا نکردند!! انگلیسی‌ها برای فروش پارچه‌ها‌ی ماهوتی هم که به ایران وارد کرده بودند با دردسر روبه رو شدند. این پارچه‌ها‌ به خوبی پارچه‌های ایرانی نبود و حتی هنگامی‌که انگلیسی‌ها‌ مقدار زیادی از این پارچه‌ها‌ را به یکی از مأموران شاه فروختند با مشکلات زیادی روبه‌رو شدند. این فرد پارچه‌ها‌ را به جای حقوق عقب افتاده سربازان اصفهانی بین آنها تقسیم کرد. اما سربازها که پس از مدتی متوجه شده بودند پارچه‌ها‌ جنس خوبی ندارند در بازارهای اصفهان به دنبال تاجران انگلیسی راه می‌افتادند و به آنها دشنام می‌دادند. انگلیسی‌ها امیدوار بودند اکنون که پرتغالی‌ها‌ را از خلیج فارس اخراج کرده‌اند خودشان جای آنها را بگیرند و از همه این امتیازها استفاده کنند. اما آنها فقط یک سال در خلیج فارس تنها ماندند‌؛در سال ۱۰۳۲ هجری قمری یک حریف تازه نفس را در برابر خود دیدند‌؛ هلندی‌ها‌. شرکت هند شرقی هلند، تجارتخانه ای را در بندرعباس تأسیس کرده بود و به شاه عباس پیشنهاد کرد که در تجارت ابریشم ایران شرکت کند. شاه عباس که برای تسخیر بغداد با عثمانی وارد جنگ شده بود و احساس ‌می‌کرد باید دوباره به اروپایی‌ها‌ روی خوش نشان دهد پیشنهاد آنها را پذیرفت. قرار شد هلندی‌ها‌ کالاهایی را به ارزش 4هزارتومان به ایران وارد کنند که فلفل % ۴۰ این کالاها را تشکیل می‌داد و ایران به جای پول باید به آنها ابریشم می‌داد. 📚سرگذشت استعمار ج9ص54 ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان قسمت 137: افطار در کلیسا در پانزدهم رمضان ۱۰۱۷ هجری قمری شاه عباس با گروهی از درباریان و روحانیان اصفهان به کلیسایی که مسیحیان اروپایی به تازگی در اصفهان ساخته بودند رفت. شاه هنگام ورود به کلیسا کفشهایش را درآورد و وقتی به تصاویر حضرت عیسی (ع) و حضرت مریم (ع) رسید در برابر آنها تعظیم کرد. کشیش‌های اروپایی می‌دانستند که مسلمانان ماه رمضان روزه می‌گیرند برای همین به احترام شاه همراهانش از آوردن شراب به کلیسا خودداری کرده بودند. اما شاه دستور داد که راحت باشند و جام‎های شراب را به گردش درآورند‌؛سپس به بهانه آزمودن مزه شراب مقداری از آن نوشید و به تمام همراهانش دستور داد که این شراب را امتحان کنند درباریان و حتی روحانیان اصفهانی چاره‌ای جز اطاعت نداشتند آنها مجازات هولناک کسانی را که از دستور شاه سرپیچی ‌می‌کردند دیده بودند و مجبور شدند روزه خود را با نوشیدن شراب باطل کنند. شاه صبر کرد تا تمام ایرانی‌هایی که در کلیسا بودند جام‌هایشان را خالی کنند و بعد رو به کشیشی که مسئول کلیسا بود گفت: «هنگامی‌که به رم رفتی برای عالیجناب پاپ تعریف کن که من در ماه رمضان در کلیسای شما شراب خواری کردم و همه را از درباری گرفته تا روحانی به باده گساری مجبور کردم به ایشان بگو اگرچه مسیحی نیستم لااقل شایسته ستایشم.» مهربانی شاه عباس با کشیش‌های اروپایی به اندازه ای بود که گاهی از آنها در حضور شاه کارهایی سر میزد که هیچ کس در تمام دوران حکومتش جرئت چنین رفتاری را نداشت. در مجلسی که در دربار تشکیل شده بود یکی از کشیش‌ها‌ جام شرابی را پر کرد و برای شاه برد شاه جام را نگرفت در آن زمان در میان افراد شراب خوار رسم بود که اگر کسی جامشان را نپذیرد آن را روی سر و لباس او خالی کنند. این کشیش هم پیش رفت و شراب را روی صورت و جامه جامه شاه پاشید. صفی میرزا پسر بزرگ شاه از جا بلند شد و دست به شمشیر برد اما صدای خنده شاه او را آرام کرد. شاه به او گفت: «ناراحت نباش اتفاقی نیفتاده این کشیش‌ها مردم بسیار ساده ای هستند و از آداب درباری خبر ندارند.» پدر آنتونیو، کشیشی پرتغالی بود که در سفر شاه عباس به مشهد با او همراه بود. هنگامی‌که شاه به اصفهان باز می‌گشت در مسیر به شهرکاشان رسیدند کاشان یکی از مذهبی ترین شهرهای ایران بود وقتی کاروان دربار از دروازه شهر می‌گذشت شاه از پدر آنتونیو خواست صلیبی به او بدهد آنتونیو صلیب خود را به شاه داد. این صلیب از چرم سیاه ساخته شده و بسیار بزرگ بود. شاه عباس در برابر چشم‌های مردم صلیب سیاه را از گردن آویخت و چون جامه اش سرخ رنگ بود این صلیب از دور هم به خوبی دیده می‌شد شاه به پدر آنتونیو رو کرد و گفت: « امروز بدون شک هیچ آسیبی به من نخواهد رسید.» سپس از صفی میرزا پسرش و سردارانش پرسید: « اگر من مسیحی شوم آیا شما هم از من پیروی خواهید کرد؟ همه یکصدا جواب دادند: «ما فقط به فرمان شاه گردن می‌گذاریم و بس.» هنگامی‌که کاروان به اصفهان رسید ، کشیشی به نام پرکریستوفل » که از همراهان پدر آنتونیو بود به شاه گفت : آوازه دلاوری، شایستگی و تدبیر شما در اروپا پیچیده است. اما افسوس که شما مسیحی نیستید. » شاه عباس لبخندی زد ، بعد دست راستش را روی دست چپ گذاشت و آن را آهسته تا روی بازو و نزدیک شانه اش برد و گفت : « هر کاری آهسته آهسته درست میشود!» پس از این شاه رو به پدر آنتونیو گفت : « اگر پادشاه اسپانیا به وعده‌ها‌یش عمل کند با عثمانی وارد جنگ شود و برای ما توپخانه و مهندس بفرستد من هم در هر شهری که از عثمانی بگیرم کلیسایی خواهم ساخت و به شما اجازه خواهم داد در سراسر ایران به تبلیغ مسیحیت مشغول شوید. سرگذشت استعمار ج9ص65 ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
📜برگی از داستان 💎قسمت 138: ماجرای اسدبیگ در روزهایی که شاه عباس سفیرانش را به کشورهای مختلف اروپایی می‌فرستاد یک ایرانی به نام «اسدبیگ» در بندر ونیز بندری که امروز بخشی از کشور ایتالیاست از کشتی پیاده شد. اسدبیگ مدعی بود سفیر شاه عباس است و چند نامه را هم با مهر او همراه داشت. او در گفت وگو با کشیش‌های ونیزی می‌گفت شاه عباس قصد دارد با تمام فرزندان خود دین مسیح را بپذیرد تا از این راه دوستی او با کشورهای اروپایی پایدار و همیشگی شود. اسدبیک مدعی بود همسر شاه یا ملکه ایران که با نفوذترین زن دربار است مسیحی شده و او کشیش مخصوص ملکه است. در یکی از روزهایی که اسدبیگ در جمع تاجران و بزرگان ونیز مشغول صحبت بود، کشیشی اسپانیایی به نام «دیه‌گو دمیرندا» به سوی او رفت و با دقت به چهره او خیره شد. این کشیش مدتی در جزیره هرمز زندگی کرده بود و به سرعت اسدبیگ را شناخت. اسدبیگ یکی از تاجران ایرانی بود که کالاهایش را از هرمز به کشورهای دیگر می‌فرستاد اسدبیگ هنگامی‌که متوجه شد میرندا او را شناخته بر ادعاهایش پافشاری کرد و از او خواست کمکش کند تا با پاپ دیدار کند میرندا اسدبیگ را به اسقف شهر «پیستوا» که به ونیز آمده بود معرفی کرد. اسدبیگ به اسقف گفت که برای تجارت به ونیز نیامده بلکه باید پیام شاه عباس را به پاپ برساند تا پاپ چند کشیش با تقوی را به ایران روانه کند تا مردم ایران را به مسیحیت دعوت کنند. اسقف پیستوا دستور داد اسدبیگ را همراه میرندا به رم بفرستند‌؛اما در همین زمان ماجرای حضور اسدبیگ در ونیز و قصد سفرش به رم به گوش حاکم ونیز رسید. حاکم ونیز که به تازگی پیمان صلحی را با عثمانی‌ها‌ امضا کرده بود از حضور سفیر شاه عباس (!) در ونیز ترسید. اگر عثمانی‌ها‌ می‌فهمیدند که حاکم ونیز با سفیر شاه عباس دیداری داشته شک ‌می‌کردند که آنها در حال امضای پیمان اتحادی هستند و ممکن بود قرارداد صلح به هم بخورد. حاکم دستور داد به سراغ اسدبیگ بروند و او را به زور به کشتی بنشانند و راهی ایران کنند. اسد بیگ پیش از آنکه وارد کشتی شود باز هم به اسقف پیستوا تأکید کرد به حرف‌های او ایمان داشته باشد و آن‌ها‌ را به پاپ منتقل کند. اسد بیگ پیش از آنکه به ایران برسد، در کشتی درگذشت. هنگامی‌که نمایندگان پاپ به ایران رسیدند متوجه شدند تمام حرف‌های او دروغ بوده هیچ یک از زنان شاه عباس به عنوان ملکه ایران مسیحی نشده‌اند و کشیش مخصوص نداشته اند و با نفوذترین زن در دربار هم عمه شاه است. گویا اسدبیگ با این ادعاها می‌خواسته جایگاه ویژه ای در ونیز و رم پیدا کند و پولی به جیب بزند‌؛اما شاه عباس هم به قدری به کشیش‌ها علاقه نشان می‌داد و با دقت به سخنان و موعظه‌ها‌ی آنها گوش می‌داد که بسیاری از افراد را به شک می‌انداخت که آیا واقعاً قصد دارد دین خود را عوض کند؟ او گاهی به یکی از کلیساهای اصفهان به نام «اگوستن» سر می‌زد و بعضی وقتها کشیشهای کلیسا را برای صرف شام به کاخ خود دعوت ‌می‌کرد، تسبیحشان را از آنها ‌می‌گرفت‌ و به گردن می‌انداخت بعد آه میکشید و می‌گفت : «نمیدانم کدام دین را باید قبول کرد !» کشیش‌ها‌ی این کلیسا، در موقعیت دیگری مهربانی‌ها‌ی شاه عباس را به خوبی پاسخ دادند... . ادامه دارد... 📚سرگذشت استعمار ج9ص67 ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان قسمت 140: دریغ از یک آغل بز سرانجام علت واقعی توجه و محبت شاه عباس به دین مسیح برای کشیشهای اروپایی آشکار شد. دیه گو برناردو، دو کشیش ایتالیایی بودند که از طرف پاپ عازم ایران شدند تا از شاه ایران بخواهند ارمنیهای ایران را به پیروی از پاپ دعوت کند. شاه عباس به آنها گفت: «من به ارمنیهای کشورم فرمان خواهم داد که از پاپ اطاعت کنند چون در غیر این صورت آنها مسیحی واقعی نیستند.» کشیش‌ها‌ چند روز بعد برای دریافت فرمان شاه به نزد او رفتند اما متوجه شدند شاه عباس بسیار خشمگین است. رودلف دوم امپراتور آلمان با سلطان عثمانی صلح کرده و به همه قول و قرارهایش با ایران پشت پا زده بود. شاه به آنها گفت: «هنگامی‌که پادشاهان مسیحی زیر قول خود میزنند و با دشمن صلح می‌کنند شما می‌خواهید در کشور من کلیسا داشته باشید؟ ارمنیها را مطیع خود کنید و آشکارا زنگ کلیساها را به صدا درآورید؟ تقصیر من است که ناقوسهای شما را نمی‌شکنم. کلیساها را خراب نمیکنم و شما را از خاک خود بیرون نمیکنم هرگز از شما و پادشاهانتان جز وعده چیزی ندیده ام.» دیه گو گفت: «اعلی حضرت، شما از امپراتور آلمان گله دارید اما تقصیر پاپ و پادشاه اسپانیا چیست؟ شاه عباس گفت: «گمان نمی‌کنم امپراتور آلمان بدون مشورت پاپ و پادشاه اسپانیا چنین کاری کرده باشد.همه پادشاهان شما پاپ را رئیس خود می‌دانند.پادشاه اسپانیا هم با امپراتور آلمان قوم و خویش است ... » شاه لحظه ای ساکت شد و بعد گفت: «من با نیروی شمشیرم ۳۶۶ قلعه را از عثمانی‌ها‌ گرفته ام‌؛در حالی که شما نه یک خانه ، نه یک انبار نه حتی یک آغل بز را هم از آنها نگرفته اید.» و بعد بدون آنکه به آنها اجازه پاسخ بدهد با اشاره دست پایان ملاقات را اعلام کرد. در تمام دوران حکومت شاه عباس اروپایی‌ها‌ با وعده جنگ با عثمانی قراردادهایی را با ایران امضا ‌می‌کردند.آن‌ها‌ در این قراردادها آزادی تجارت در ایران و برداشته شدن عوارض گمرکی را از کالاهایشان می‌گنجاندند و از شاه اجازه ‌می‌گرفتند تا کشیشهای کشورشان در ایران کلیسا بسازند و به فعالیت مذهبی مشغول شوند. امتیازهای اقتصادی سودهای فراوانی را برای آنها به ارمغان می‌آورد از سویی کشیشها به تبلیغ مسیحیت و جاسوسی برای کشورشان می‌پرداختند اما جنگی که اروپایی‌ها‌ قولش را داده بودند هیچ وقت اتفاق نمی‌افتاد و اتحاد نظامی‌ایران و اروپا علیه عثمانی هیچگاه به واقعیت تبدیل نشد. 📚سرگذشت استعمار ج9ص75 ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
📜برگی از داستان 💎قسمت 141: چه کسی رشوه می گیرد شاه صفی در سال ۱۰۳۸ هجری قمری جانشین شاه عباس شد. او در ظاهر تجارت ابریشم را همچنان در اختیار داشت اما تاجران ارمنی که متوجه شده بودند خلق و خوی او با شاه عباس متفاوت است به او پیشنهاد رشوه ‌می‌کردند پولی می‌پرداختند و از شاه اجازه ‌می‌گرفتند تا از تولیدکنندگان ابریشم بخرند و در بازار بفروشند. شاه صفی رشوه ‌می‌گرفت‌ تا اجازه دهد خودش را دور بزنند هلندی‌ها که زیرک‌تر و حیله گرتر از انگلیسی‌ها بودند هم با شاه و هم با تاجران ارمنی معامله می‌کردند در حالی که انگلیسی‌ها‌ به دنبال بستن قراردادهای شیرین با شاه بودند. شاه صفی در سال ۱۰۳۹ هجری قمری فرمانی را درباره تجارت ابریشم با شرکت هند شرقی انگلیس صادر کرد. طبق این فرمان، انگلیسی‌ها‌ سالی شصت هزار لیره ابریشم از ایران می‌خریدند که یک سوم قیمت آن را نقدی می‎دادند و باقی مانده آن را کالای انگلیسی به ایران تحویل می‌دادند. درآمد گمرک بندرعباس هم به انگلیسی‌ها‌ اختصاص پیدا کرده بود.آنها در مقابل باید سالی هزار و پانصد لیره انگلیسی به شاه تحویل می‌دادند. هلندی‌ها‌ در حال رقابت با انگلیسی‌ها‌ بودند و چون آنها هم عوارض گمرکی نمی‌پرداختند سود هنگفتی نصیبشان می‌شد و به خوبی با انگلیسی‌ها‌ رقابت ‌می‌کردند. زیرکی و حیله گری هلندیها باعث شد به تدریج از انگلیسی‌ها‌ پیش بیفتند و مقام اول تجارت با ایران را به دست آورند. هلندیها که به دنبال حذف انگلیسی‌ها از ایران بودند به بقیه اروپاییها به هیچ وجه اجازه تجارت در ایران نمی‌دادند در سال ۱۰۴۳ قمری فردریش سوم حکمران ایالت هولشتاین در شمال آلمان تصمیم گرفت در ایالت خود کارخانه‌ها‌ی ابریشم بافی و تولید پارچه‌ها‌ی ابریشمی‌تأسیس کند. او سفیری را به نام « او تو بروگمان» به ایران فرستاد تا با شاه صفی به گفت وگو بنشیند. هنگامی‌که بروگمان به اصفهان رسید یاکوب اورشله نماینده شرکت هند شرقی هلند، به دیدار او رفت و با صراحت به او گفت: تجارت شما با ایران به ضرر ماست و برای شکست شما از هیچ کاری کوتاهی نخواهیم کرد. شرکت هلندی برای انکه پای بروگمان را از ایران ببرد قیمت هر بسته ابریشم را از ۴۲ به ۵۰ تومان افزایش داد. بروگمان هنگامی‌که هزینه حمل و نقل و عوارض گمرکی را به این مبلغ اضافه کرد متوجه شد که به هیچ وجه سودی در این تجارت وجود ندارد و خاک ایران را ترک کرد پس از بیرون رفتن سفیر هولشتاین،هلندیها دوباره قیمت ابریشم را کاهش داده و به ۴۴ تومان برای هر بسته رساندند. هنگامی‌که شاه صفی متوجه شد آنها مشتری خوبی را از دستش خارج کرده‌اند و پرداخت نکردن عوارض گمرکی باعث می‌شود کسی نتواند با آنها رقابت کند دستور داد عوارض گمرک را از هلندیها بگیرند. 📚سرگذشت استعمار ج9ص79 ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
📜برگی از داستان 💎قسمت 142: وعده ازدواج هم چشمی ‌و رقابت شرکت‌های اروپایی و تلاش کشیشان اروپایی برای تأسیس کلیسا و صومعه در ایران در زمان شاه عباس دوم هم ادامه داشت شاه عباس دوم در سال ۱۰۵۲ هجری قمری جانشین شاه صفی شد. در سال ۱۰۵۴ هجری قمری یک کشیش فرانسوی به نام «پر ریگوردی با معرفی نامه‌هایی از، پاپ پادشاه فرانسه و چند نفر از شخصیت‌های برجسته اروپایی به ایران آمد. پدر ریگوردی در دیدار با شاه عباس دوم پیشنهادهای جالب و خیره کننده ای را به او ارائه کرد تا زمینه اتحاد دو کشور ایران و فرانسه فراهم شود. پدر ریگوردی دو وعده مهم برای شاه داشت که گویا جزئیات آنها هم کاملا مشخص و برنامه ریزی شده بود. 1. شاهزاده خانم مادموازل دمونپانسیه با شاه ایران ازدواج خواهند کرد. این شاهزاده خانم با کشتی کنده به جزیره هرمز خواهند آمد. این کشتی را ‌کشتی‌های جنگی فرانسوی با بیست هزار سرباز همراهی خواهند کرد. 2. این نیروی بیست هزار نفری از خلیج فارس به امپراتوری عثمانی حمله خواهد کرد و در همین زمان لشکر مجهزی از طرف سوریه به عثمانی هجوم خواهد برد. پدر ریگوردی در برابر این پیشنهادهای جذاب از شاه ایران درخواست ‌می‌کرد به او اجازه دهد کلیسایی برای کشیشان ژوزوییت در ایران تأسیس کند ژوزوییت‌ها گروهی از کشیش‌ها بودند که سازمانی را برای تبلیغ مسیحیت در سراسر جهان تأسیس کردند. آنها خود را سربازان و فداییان پاپ می‌دانستند. شاه عباس دوم که داستان‌هایی را درباره کشیش‌های فریبکار و شیاد در دوران شاه عباس اول و پدرش شنیده بود با شنیدن وعده‌ها‌ی عجیب این کشیش به او شک کرد و برای مدتی پاسخی به درخواست او نداد ، اما سرانجام راضی شد که ژوزوئیت‌ها‌ صاحب کلیسایی در ایران شوند. گروه دیگری از کشیش‌های فرانسوی شانزده سال پیش از این کلیسایی در اصفهان ساخته بودند. اما هنوز پای بازرگانان آنها به ایران باز نشده بود. در دوران شاه عباس دوم رقابت همچنان بین دو کشور انگلستان و هلند ادامه داشت. ‌کشتی‌های هلندی در سال ۱۰۵۴ قمری به ‌کشتی‌های انگلیسی در خلیج فارس حمله کردند و پس از آن تجارتخانه آنها را در بندر عباس زیر آتش توپ‌هایشان گرفتند. انگلیسی‌ها دفتر خود را به بصره منتقل کردند اما ‌کشتی‌های هلندی به سرعت به طرف بصره رفته، تجارتخانه جدید را تقریباً با خاک یکسان کردند. ارزش تجارت هلندی‌ها‌ در خلیج فارس در این سالها به صد هزار پوند رسیده بود. 📚سرگذشت استعمار ج9ص83 ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
📜برگی از داستان 💎قسمت 143: در آینه نگاه می کنم شاردن جهانگرد فرانسوی که در عصر صفوی به ایران آمده بود در سفرنامه‌اش از یکی از شخصیتهای برجسته اصفهان به نام رستم خان یاد می‌کند. او می‌نویسد: رستم خان به دیدارم آمد چهره اش بسیار شاد بود و چشم‌هایش می‌درخشید. پرسیدم:علت این همه شادی و سرور چیست؟ رستم خان گفت:«از ملاقات با شاه می‌آیم.» گفتم: «چه پاداشی از شاه گرفته ای که این طور به وجد آمده ای؟» گفت: «لازم نیست پاداشی بگیرم هر بار که از قصر شاه بیرون می‌آیم همین قدر سرحال و بانشاطم» پرسیدم: «این قدر به شاه علاقه داری؟» لحظه ای سکوت کرد و لبخند از چهره اش پاک شد‌؛ اما، دوباره انگار که چیزی به خاطرش آمده باشد چهره‌اش با لبخندی شکفته شد و به طرف آینه رفت مقابل آینه دستارش را روی سرش مرتب کرد: «هر بار که از حضور شاه بیرون می‌آیم در آیینه ای که کنار در سرسرای قصر است خودم را نگاه می‌کنم و وقتی مطمئن می‌شوم هنوز سرم روی بدنم قرار دارد از شادی در پوست خودم نمی‌گنجم! حتی هنگامی‌که به خانه میرسم برای احتیاط دوباره در آینه نگاه می‌کنم تا كاملاً مطمئن شوم که اشتباه نکرده ام درست مثل الان. شاه عباس دوم به خشونت و خونریزی مشهور بود و برای همین بود که حتی اشراف و بزرگان پایتخت هم هرگاه که به دیدن او می رفتند مطمئن نبودند که زنده بر می‌گردند شاهی که اینگونه با مردم کشورش رفتار ‌می‌کرد هنگامی‌که چند کشتی هلندی به جزیره قشم حمله کردند نتوانست هیچ واکنشی نشان دهد‌؛ اینجا دیگر از سخت کُشی شاه خبری نبود هلندی‌ها در قشم مستقر شدند و شروع به باج خواهی کردند. آنها می‌خواستند شاه فرمانی صادر کند و اجازه خرید ابریشم را در سراسر ایران به آنها بدهد تا بتوانند آن را به طور مستقیم از تولید کننده‌ها‌ بخرند و بدون پرداخت عوارض گمرکی از ایران صادر کنند. به این ترتیب آن‌ها‌ اختیار تجارت ابریشم را که از زمان شاه عباس اول فقط در دست پادشاه بود به خودشان اختصاص می‌دادند و از طرفی فرمان شاه صفی را که آنها را وادار به پرداخت عوارض گمرکی ‌می‌کرد باطل ‌می‌کردند. شاه عباس دوم قدرت نداشت آنها را از قشم بیرون کند. مگر اینکه آنچه را که می‌خواستند در اختیارشان می‌گذاشت. پادشاهان صفوی از آغاز این سلسله، به علت نداشتن نیروی دریایی، بارها تسلیم اروپایی‌ها شده بودند‌؛اما هیچ‌گاه از گذشته درس نگرفته و هیچ کدام از آنها برای راه اندازی یک نیروی دریایی قدرتمند آستینی بالا نزده بود. شاه وادار شد به خواسته هلندی‌ها تن بدهد و برای اولین بار انحصار خرید و فروش مهمترین کالای تجاری ایران در اختیار یک کشور اروپایی قرار گرفت. سلسله صفوی روزبه روز ضعیف تر می‌شد. کالاها هر روز گران تر ‌می‌شدند و ارزش پول ایران کمتر می‌شد. شاهزادگان صفوی به جای آنکه در اجتماع و در میدان‌های مبارزه و جنگ بزرگ شوند در حرمسرا در کنار زنان دربار محبوس ‌می‌شدند مبادا علیه شاه توطئه کنند و او را از تخت به زیر بکشند. تربیت شاهزادگان در حرمسرا از آنها انسانهایی ضعیف النفس و ترسو می‌ساخت که هنگام نشستن بر تخت سلطنت نمی‌توانستند به خوبی تصمیم بگیرند و برای آینده کشور برنامه ریزی کنند هنگامی‌که شاه عباس دوم از دنیا رفت بزرگان دربار برای بردن صفی میرزا که بعدها نام سلیمان را برای خود انتخاب کرد به حرمسرا رفتند. صفی میرزا باید به مراسم تاجگذاری می‌رفت و پادشاهی اش را آغاز ‌می‌کرده اما مادرش اجازه نمی‌داد فرزند عزیزش را از او دور کنند و فریاد می‌زد : «آه فرزندم می‌خواهند تو را بکشند!!!» چند نفر دیگر از زنها هم به این پسربچه چسبیده و اجازه نمی‌دادند حرکت کند شاهزاده هم در میان زنها از ترس می‌لرزید و دوست نداشت از حرمسرا خارج شود. زنها با همین وضع شاهزاده را تا کنار در حرمسرا همراهی کردند. شاه سلیمان خرافاتی هم بود و دوبار تاجگذاری کرد چون از تاج گذاری اش در دفعۀ نخست راضی نبود و فکر ‌می‌کرد شگون نداشته است. بی ارادگی و ترسو بودن این پادشاهان باعث نمی‌شد دستور قتل بسیاری از بزرگان کشور را صادر نکنند چون معمولاً کسانی بیشتر می‌کشتند که بیشتر می‌ترسیدند. 📚سرگذشت استعمار ج9ص87 ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
📜برگی از داستان 💎قسمت 144: تفنگدار باشی تفنگدار باشی یکی از نزدیک ترین افراد دربار به شاه سلیمان بود. حضور همیشگی شاه در شکار و همراهی تفنگدار باشی با او، بیشتر بزرگان کشور و سفیران و نمایندگان خارجی را به این فرد نیازمند کرده بود. هنگامی که «هِربِر دولرس» نماینده شرکت هند شرقی هلند در اصفهان به دنبال دیدار با شاه بود دست به دامان همین تفنگدار باشی شد. هربر دولرس اگر با وزیر ملاقات می‌کرد ممکن بود به نتیجه دلخواه نرسد. به همین علت یک ساعت نقره و پنجاه سکه طلا به تفنگدار باشی رشوه داد تا در یکی از برنامه‌های شکار، ترتیب دیدار او را با شاه بدهد. مرد هلندی به هدفش رسید با شاه گفت وگو کرد و بدون دخالت وزیر و بقیه درباری ها امتیازهایی برای تاجران هلندی که در بندر عباس داد و ستد می کردند گرفت. «اتین فلر» نماینده شرکت هند شرقی انگلیس از این زد و بند هلندیها با تفنگدار باشی باخبر شد و به سرعت به سراغ تفنگدار باشی رفت. او هم با پرداخت پانزده لیره طلا و یک قطعه جواهر توانست شاه را هنگام شکار ببیند رشوه ای هم به میزان صد لیره طلا به شاه داد و امتیازهایی را که می‌خواست از او گرفت هنگامی که شاه و اطرافیانش به رشوه گیری افتاده بودند از دیگران انتظار نمی‌رفت که به کار سالم و لقمه پاک و حلال راضی و قانع باشند. فساد به تدریج همه را آلوده می‌کرد تاجران ارمنی که شاه عباس اول به کمک آنها توانسته بود ابریشم ایران را به یکی از سه کالای اصلی دنیا تبدیل کند، در دوران شاه سلیمان به قاچاق کالا و طلا و نقره روی آورده بودند. از زمان شاه عباس اول بیرون بردن نقره و طلا از کشور ممنوع بود اما در حکومت شاه سلیمان برخی بازرگانان ارمنی با همکاری هلندی‌ها شمش ها یا سکه های طلا را از کشور بیرون می‌بردند. یکی از این تجار با سفیر هلند همدست شد و آقای سفیر با کشتی خود هشتصد هزار سکه طلا را از ایران خارج کرد معلوم نبود اگر شاه از این قضیه باخبر می‌شد، از آن جلوگیری میکرد یا نه؛ چون هنگامی که به او خبر دادند «مونت فِرِه» نماینده تجاری هلند قصد داشته مقدار زیادی طلا را از بندرعباس بیرون ببرد و رئیس گمرک بندرعباس مچ او را گرفته و طلاها را نگه داشته، دستور داد طلاهای مرد هلندی را به او برگردانند و مزاحمش نشوند! 📚سرگذشت استعمار ج9ص91 ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
📜برگی از داستان 💎قسمت 145: آقای وزیر آب نمی‌خواهد هنگامی که شاه با گرفتن رشوه‌ای اندک فرمان‌هایی را که خودش با پدرانش صادر کرده بودند زیر پا می‌گذاشت، هر یک از شخصیت‌های دربار و سران سپاه هم به ثروت و منافع خودشان فکر می‌کردند و کاری به پیشرفت کشور و رفاه مردم نداشتند. رودخانه زاینده رود که از وسط شهر اصفهان می گذشت در همه روزهای سال پرآب نبود. در زمان شاه تهماسب به شاه پیشنهاد شد با سوراخ کردن کوه اب رودخانه کوهرنگ را به زاینده رود برسانند تا کشاورزان اصفهانی خیالشان برای همیشه آسوده باشد و کشت و زرع اطراف این شهر رونق بگیرد. این پیشنهاد سرانجام در سال ۱۳۳۲ شمسی عملی شد و تونل کوهرنگ در این منطقه ایجاد شد. اما در زمان صفویه انجام چنین کاری مشکل بود تلاش شاه عباس اول برای پیوند دادن سرچشمه دو رودخانه به جایی نرسید در زمان شاه عباس دوم هم کار زیادی پیش نرفت تا اینکه در زمان شاه سلیمان از مهندسان فرانسوی دعوت شد تا دو رودخانه را به هم متصل کنند؛اما یک نفر به سختی با این کار مخالفت می‌کرد... شیخ علی خان زنگنه، وزیر شاه سلیمان در کرمانشاه همدان و کردستان باغ‌ها و زمین‌های کشاورزی زیادی داشت. میوه ها و محصولات این زمین‌ها و باغ ها به اصفهان می‌رسید و در آنجا به فروش می‌رفت. اگر کشاورزی اطراف اصفهان سروسامان می‌گرفت دیگر نیازی به محصولات شیخ علی خان نبود و جناب وزیر ضرر می‌کرد و هر سال پول زیادی از دستش خارج می‌شد. شیخ علی خان چاره‌ای اندیشید چند نفر از شخصیت‌های دربار را با خودش همراه کرد و به سراغ شاه رفت و تا می‌توانست درباره بدی‌ها و ضررهای آب کوهرنگ سخنرانی کرد و اطرافیانش هم حرف‌های او را تأیید کردند شاه ترسید که آب زاینده رود با آب پر از ضرر و زیان کوهرنگ مخلوط شود و اصفهانی ها دیگر آبی برای نوشیدن نداشته باشند. به همین علت دستور داد مهندس‌های فرانسوی را به کشورشان برگردانند. شیخ علی خان زنگنه پس از شاه سلیمان مهمترین شخصیت کشور به شمار می‌رفت و مانند شاه آبادانی کشور را فدای سود شخصی خودش می‌کرد. در این زمان ایران به سرعت به سوی تباهی می‌رفت و کشورهای اروپایی هم فساد و پول پرستی بزرگان بهره برداری می‌کردند تا از همین به سودهای بیشتری برسند اکنون به دنبال انگلیسی‌ها و هلندی‌ها یک رقیب دیگر هم وارد میدان می‌شد؛ فرانسوی ها هم به فکر افتاده بودند با کشورهای ثروتمندی مانند هند و ایران به دادوستد مشغول شوند هرچند که خیلی دیرتر از رقیبان خود دست به کار شده بودند. 📚سرگذشت استعمار ج9ص95 ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
📜برگی از داستان 💎قسمت 146: یخشی دور.... هنگامی که سلطان حسین جانشین شاه سلیمان شد وضع کشور از این هم بدتر شد این پادشاه حوصله رسیدگی به بسیاری از کارها را نداشت وزیر و زنان حرمسرا در بیشتر تصمیم های او دخالت می‌کردند و اگر هم برای انجام کاری نظر او را می‌پرسیدند فقط جواب می‌داد یخشی دور... این جمله در زبان آذری یعنی خوب است. اگر کسی به او شکایت می‌کرد شاه با گفتن «یخشی دور...» نظر او را تأیید می‌کرد و هنگامی که فرد مقابل هم به شاه مراجعه می‌کرد همین جمله را از او می‌شنید!!! مردم به او شاه یخشی دور... می‌گفتند و شعری هم برایش سروده بودند: آن زِ دانش تهی، زغفلت پُر شاه سلطان حسین یخشی دور 📚سرگذشت استعمار ج9ص99 ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
📜برگی از داستان 💎قسمت 147: شُوالیه «ژان باتیست فابر» یک کارمند دولت فرانسه بود که در سال ۱۱۱۶ هجری قمری مأمور شد به ایران بیاید و قراردادی را با دولت ایران امضا کند هزینه سفر همراه معرفی نامه پادشاه فرانسه به او تحویل شد؛ اما فابر با دیدن پول هنگفتی که در اختیارش بود وسوسه شد و به یکی از قمارخانه های شهر پاریس رفت. اگر در قمار برنده می‌شد هزینه سفر را کنار می‌گذاشت و مبلغی را که برنده شده بود خودش برمی داشت اما این اتفاق نیفتاد... . فایر بازنده شد و تمام پول های دولت را از دست داد. این ماجرا نباید لو می‌رفت و سفر باید با موفقیت انجام می شد تا همه چیز به خوبی و خوشی تمام شود. فابر از زنی به نام «ماری پتی» که از آشنایان او بود پولی را قرض کرد و به طرف ایران به راه افتاد. چند روز پس از حرکت اعضای گروه متوجه شدند سواری، در حالی که لباس شُوالیه ها را به تن دارد آنها را تعقیب می‌کند. سوار به آنها نزیک شد و پس از آنکه چند بار گرد آنها چرخید نقابش را کنار زد؛ ماری پتی برای غافلگیر کردن فابر لباس مردانه شوالیه ها را پوشیده و اکنون از او می‌خواست او را نیز به ایران ببرد فابر که هزینه سفر را از ماری پتی گرفته بود نمی‌توانست درخواست او را رد کند. فابر و اعضای گروه پس از مدتی به ایروان شهری در قفقاز که اکنون پایتخت جمهوری ارمنستان است رسیدند. در آن زمان ایروان بخشی از کشور ایران بود حاکم ایروان در دیدار با گروه فرانسوی از ماری پتی خواستگاری کرد ماری پتی با حکمران ازدواج کرد و همراه چند خدمتکار فرانسوی در ایروان باقی ماند و فابر و بقیه اعضای گروه به طرف اصفهان حرکت کردند. چند روز بعد ماری از یکی از خدمتکاران خود به حاکم شکایت کرد و حکمران هم این مرد فرانسوی را به زندان انداخت تا او را به قتل برساند کشیشی فرانسوی به نام پدر مونیه که در ایروان زندگی می‌کرد ماجرا را به فابر اطلاع داد فابر و افراد گروه به سرعت به ایروان برگشتند به زندان حمله کردند. دو نگهبان ایرانی را کشتند و چند نفر دیگر را زخمی کردند و توانستند هموطنشان را آزاد کنند حکمران ایروان تصمیم گرفت فرانسوی‌ها را دستگیر و حتی پدر مونیه را هم به قتل برساند. اما فرمانی از شاه سلطان حسین به او رسید که همه را آزاد کند و آنها را با احترام به اصفهان بفرستد!! حکمران ایروان مجبور شد به جای مجازات قاتلان برای جلب رضایت آنها پیش از حرکت مراسم شکاری را ترتیب دهد تا با خاطره ای خوش ایروان را ترک کنند. در طول مراسم فایر به تب شدیدی دچار شد و از دنیا رفت سفیر فرانسه در استانبول پایتخت عثمانی که از این حوادث باخبر شده بود یکی از کارمندان خود به نام « پیر ویکتور میشل» را به سرعت روانه ایران کرد. میشل ریاست گروه را به عهده گرفت و توانست در سال ۱۱۲۰ هجری قمری یک قرارداد رسمی را بین ایران و فرانسه با شاه سلطان حسین به امضا برساند . طبق این عهدنامه فرانسوی‌ها با شرایط خوب و ویژه ای با ایران داد و ستد می‌کردند و همه کشیشان آنها در ایران تحت حمایت شاه بودند یکی از امتیازهایی که در این پیمان به فرانسویها داده شده «کاپیتولاسیون » بود. یعنی اگر هر یک از مردم فرانسه در ایران جرمی را انجام می‌دادند حکومت ایران حق مجازات آنها را نداشت. گویا فرانسوی ها با خیال آسوده چنین امتیازی را از شاه درخواست نموده بودند چون هنگامی که در ایروان دستشان به خون چند ایرانی آلوده شده بود شاه هیچ واکنشی نشان نداده و حتی اجازه نداده بود ذره‌ای به آنها بی احترامی شود. 📚سرگذشت استعمار ج9ص101 ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
📜برگی از داستان 💎قسمت 148: ازدواج فرانسوی باربرهایی که صندوق‌های چوبی محمدرضا بیگ سفیر ایران در فرانسه را به کشتی می‌بردند برای حمل جعبه بزرگی که سوراخ‌هایی روی آن بود به دردسر افتاده بودند. محمدرضا بیگ می‌گفت کتاب‌های مورد علاقه اش را در این جعبه قرار داده است اما کارگران نمی توانستند بفهمند چرا کتاب‌ها را در صندوق‌های کوچک نگذاشته است. جعبه به اتاق محمدرضا بیگ در کشتی منتقل شد و کشتی بندر «لوهاور» فرانسه را ترک کرد. جناب سفیر در اتاقش در جعبه را با احتیاط باز کرد خانم مارکیز اپینی که سفیر با او در فرانسه آشنا شده و ازدواج کرده بود از جعبه بیرون آمد!! معلوم نیست چه مانعی پیش پای مارکیز اپینی قرار داشت که باید به شکلی پنهانی از کشورش فرار می‌کرد، اما محمدرضا بیگ هم قول داده بود به هر صورتی که باشد او را به ایران ببرد. در حقیقت جناب سفیر از وقتی که به فرانسه آمده بود تصمیم گرفته بود با بانویی فرانسوی ازدواج کند و برای آنکه فرصت کافی برای یافتن همسر مناسبش داشته باشد مذاکراتش را با وزیر امور خارجه فرانسه طولانی می‌کرد و هر روز امضای سند پایانی را به روزها و هفته‌های بعد موکول می‌کرد. محمدرضا بیگ چند سال پس از امضای عهدنامه ایران و فرانسه از طرف شاه سلطان حسین به این کشور اعزام شده بود مدتی بود چند قبیله عرب، بحرین را اشغال کرده و حاکم ایرانی آن را اخراج کرده بودند. شاه سلطان حسین که نیروی دریایی نداشت مانند پدرانش دستش را جلوی انگلیسی‌ها و هلندی ها دراز کرد اما هیچ کدام قصد نداشتند به او کمک کنند شاه مجبور شد از آخرین کشور اروپایی که با آن ارتباط برقرار کرده بود کمک بخواهد و محمدرضا بیگ را به فرانسه فرستاد فرانسوی‌ها حاضر نبودند کشتی‌های جنگی‌شان را برای کمک به ایران به خلیج فارس بفرستند. اما اکنون که با فرستاده شاه ایران رودررو بودند به دنبال بامضای یک عهد نامه جدید تجاری بودند.گفت و گوها پنج ماه به طول کشید تا آنکه فرانسوی‌ها بالاخره محمدرضا بیگ را راضی کردند قرارداد را امضا کند. بر اساس این عهد نامه فرانسوی‌ها به تاجران ایرانی اجازه می دادند در خاک آن کشور به دادوستد مشغول شوند و ایران می‌توانست یک دفتر نمایندگی سیاسی در بندر مارسی تاسیس کند در مقابل تمام موانع تجارت فرانسه با ایران از میان برداشته شده و همه عوارض گمرکی هم که ایران باید می‌گرفت حذف شده بود! فرانسوی‌ها پیش از این هم در آخرین روزهای حکومت شاه عباس دوم در سال ۱۰۷۶ هجری قمری قراردادی را با ایران امضا کرده بودند که بر اساس آن آنها فقط برای مدت ۳ سال عواض گمرکی را پرداخت نمی‌کردند اما پیمان جدید برای آنها بسیار شیرین تر از قراردادهای قبلی بود. فرانسوی‌ها از سفر این ایرانی بهره دیگری هم بردند. محمدرضا بیگ متوجه شد فرانسوی‌ها حمام نمی‌روند بدن آنها به شدت بویناک است و اشراف و ثروتمندان آنها برای آنکه از شر این بوی شدید خلاص شوند از عطرهای بسیار تندی استفاده می‌کنند ترکیب این عطرها با بوی بدن گاهی اوقات بوی بسیار زننده تری را تولید می‌کرد که به شدت آزار دهنده بود. محمدرضا بیگ که برای نظافت در این کشور با مشکل روبه رو شده بود دستور داد به تقلید از حمام های ایران که دارای خزینه‌های بزرگ بودند حمامی را با خزینه ای کوچک که فقط خودش در آن جا می‌شد بسازند. بعضی از فرانسوی‌ها که این ابداع محمدرضا بیگ را می‌دیدند به تقلید از او این خزینه کوچک را در خانه های خود ساختند خزینه ای که بعدها به وان حمام مشهور شد و همه کشورهای اروپایی استفاده از آن را آموختند. محمدرضا بیگ هنگامی که به ایران نزدیک می‌شد ترسی به سراغش آمد او نتوانسته بود فرانسوی‌ها را به کمک نظامی به ایران وادار کند و به هدف اصلی سفر نرسیده بود. با آنچه از مجازات هولناک شاهان صفوی شنیده بود تصمیم گرفت به مرگی بی دردسر رضایت دهد و زیر شکنجه های سخت جلاد شاه زجرکش نشود او در همان کشتی خودکشی کرد مارکیز اپینی به ایران آمد و بعدها با برادر محمدرضا بیگ ازدواج کرد. 📚سرگذشت استعمار ج9ص105 ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
📜برگی از داستان 💎قسمت 149: او پادشاه خواهد شد. هنگامی که در سال ۱۱۲۰ هجری قمری یک فرد ارمنی به نام «سرائیل اوری»به اصفهان رسید، شایعه‌های زیادی در شهر و دربار شاه سلطان حسین پراکنده شد. اسرائیل اوری سفیر پترکبیر فرمانروای روسیه بود. روس‌ها پیش از این از زمان شاه‌عباس اول ارتباط‌هایی با ایران داشتند؛روابطی که بیشتر برای اتحاد علیه عثمانی شکل گرفته بود اما با به حکومت رسیدن پتر، روسیه به دنبال کشورگشایی و گسترش قلمرو خود بود. پتر قصد داشت سفیری را برای آگاهی از وضع ایران به اصفهان اعزام کند اسرائیل اوری که پیش از این در عثمانی برای پتر کارهایی را انجام داده بود از او درخواست کرد این مأموریت به او سپرده شود. اوری مردی شیاد و پول‌پرست بود و نیتش از این مأموریت سیاسی استفاده از موقعیت سفیران کشورهای خارجی بود که برای کالاهایی که همراه داشتند عوارض گمرکی پرداخت نمی‌کردند. او با مقدار زیادی کالا به طرف اصفهان به راه افتاد. حضور او در اصفهان نمایندگان کشورهای انگلستان هلند و فرانسه را به وحشت انداخت آنها نگران بودند اوری امتیازهایی را برای روسیه از شاه بگیرد و تاجران روسیه به رقیبان بازرگانان آنها تبدیل شوند. رفتارهای عجیب اوری و کاسب‌کاری ها و خرید و فروش‌هایش در بازار این شایعه‌ها را بیشتر تقویت می‌کرد برخی می‌گفتند نیاکان او از پادشاهان ارمنستان بوده اند و اوری قصد دارد سرزمین پدری‌اش را از ایران پس بگیرد نماینده فرانسه «پیرویکتور میشل» که به تازگی قراردادی را با شاه امضا کرده بود برای آنکه پای این رقیب تازه نفس را از ایران بکند به شاه گفت: نام «اسرائیل اوری» مخفف عبارت او پادشاه خواهد شد؛ il sera roi"" است! مرد افغانی فریبکار و رندی به نام «میرویس» بیشترین بهره را از این شایعات برد، میرویس رئیس طایفه غلزایی در قندهار بود که دو سال پیش، در این شهر استقلال خود را از حکومت صفویه اعلام کرده بود. شاه سلطان حسین یکی از سرداران گرجستانی خود را به نام گرگین خان برای سرکوب میرویس به قندهار اعزام کرد گرگین خان میرویس را دستگیر و به اصفهان فرستاد. در اصفهان میرویس شایعه‌هایی را که درباره اسرائیل اوری بر سر زبان بود شنید و ماجرای جدیدی را به آنها اضافه کرد:اسرائیل اوری جاسوس پتر، فرمانروای روسیه است. پتر قصد دارد به ایران حمله و ارمنستان و گرجستان را از ایران جدا کند گرگین خان هم که از اهالی گرجستان است قصد دارد با سپاهیانش به پتر پناهنده شده با ایران بجنگد. شاه سلطان حسین که با شنیدن شایعه های قبلی به اسرائیل اوری بدگمان شده بود به گرگین خان هم بدبین شد و میرویس را بخشید و او را به عنوان کلانتر ( شهردار ) به قندهار فرستاد. شاه که دوست و دشمن را با هم اشتباه گرفته بود از میرویس خواست تا گرگین خان را زیر نظر داشته باشد. اسرائیل اوری مدتی بعد به کشورش برگشت و هشت سال بعد پتر مأمور دیگری را به ایران فرستاد تا اطلاعات دقیقی را از وضعیت ایران تهیه کند. این مأمور «آرتمی پتروویج ولینسکی» نام داشت و فردی بسیار باهوش و کاردان بود ولنیسکی پس از بازدید از ایران متوجه شد حکومت صفوی بسیار ضعیف شده و هرج و مرج و بی نظمی همه جا را فرا گرفته است. او در گزارشش به پتر نوشت: «تصور می‌کنم نابودی و از هم پاشیدگی نهایی ایران نزدیک است. اگر سلطان جدیدی حکومت را در دست نگیرد در همه جا آشوب و جنگ روی خواهد داد ما می‌توانیم با گروه کوچکی از سربازان خود بخشی از خاک ایران را تصرف کرده و به روسیه اضافه کنیم اما باید با زیرکی پیش برویم چون اگر در آینده پادشاه نیرومندی به قدرت برسد وضعیت متفاوتی خواهیم داشت.» پتر، با این سفارش ولنیسکی‌؛منتظر شد تا فرصت بهتری به چنگ آورد این فرصت؛ هفت سال بعد در سال ۱۱۳۵ هجری قمری به دست آمد. 📚سرگذشت استعمار ج9ص109 ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
📜برگی از داستان قسمت 150: سقوط «میرویس» که از چنگ شاه سلطان حسین گریخته بود در قندهار، گرگین خان را به میهمانی دعوت کرد و او را با تعدادی از همراهانش به قتل رساند. سربازان گرگین خان هم در حمله مردان قبیله میرویس کشته شدند و شهر به طور کامل در اختیار او قرار گرفت تلاش‌های بعدی شاه سلطان حسین برای پس گرفتن قندهار به جایی نرسید و میرویس تا پایان عمر ۱۱۲۷ هجری (قمری) بر قندهار مسلط بود. پس از مرگ میرویس برادرش عبدالعزیز جانشین او شد . عبد العزیز قصد داشت با شاه سلطان حسین به صلح برسد به همین خاطر بزرگان قبیله او را به قتل رساندند و محمود پسر میرویس را به ریاست قبیله غلزایی انتخاب کردند. محمود غلزایی که از ضعف حکومت صفوی آگاه بود در سال ۱۱۳۴ هجری قمری به کرمان حمله کرد و پس از تسخیر این شهر سپاهش را در سال ۱۱۳۵ هجری قمری از راه یزد به سوی اصفهان برد و پایتخت سلسله صفویه را در محاصره گرفت. هنگامی که پتر حکمران روسیه خبر محاصره اصفهان را شنید، فرصتی را که آرزو می‌کرد به دست آورد و با چهل هزار سرباز به سرزمین‌های شمال رود ارس حمله و شهر ایرانی دربند را اشغال کرد روسها مدتی بعد به گیلان هم هجوم آوردند و شهرهای انزلی و رشت را تصرف کردند. در اصفهان ارتش شاه سلطان حسین که هم تعداد سربازانش از افغانها بیشتر بود و هم سلاحهای بهتری داشت حریف افغانها نمی‌شد. سرداران و شخصیتهای درباری آن قدر در رقابت با هم به سر می بردند و از یکدیگر نفرت داشتند که هر کدام با توطئه ای تلاشِ دیگری را برای عقب راندن دشمن با شکست روبه رو میکرد تا این پیروزی به نام رقیب ثبت نشود. شاه سلطان حسین از نمایندگان کشورهای اروپایی که خودش و پدرانش برای جلب دوستی آنها امتیازهای گوناگونی به آنها داده بودند درخواست کمک کرد انگلیسی ها به تقاضای او توجهی نکردند فرانسوی های تازه‌وارد هم به روزهای پس از سقوط سلسله صفویه فکر میکردند. آن‌ها می‌دانستند که روسیه و عثمانی به ایران هجوم خواهند آورد برای همین به دنبال دوستی با این دو کشور بودند. فرانسوی ها میخواستند بین این دو کشور واسطه شوند تا آنها بدون جنگ ایران را بین خود تقسیم کنند فقط هلندیها حاضر شدند به شاه سلطان حسین کمک کنند ؛ آن هم با یک وام ۲۵۰۰۰ تومانی در مقابل هم بخشی از جواهرات سلطنتی را گرو گرفتند. شاه ناامید تصمیم گرفت پسرش تهماسب میرزا را با دوهزار سرباز از حلقه محاصره اصفهان عبور دهد . تهماسب میرزا باید از اصفهان به قزوین می‌رفت تا با نیروهای کمکی به شهر برگردد تهماسب نتوانست لشکر نیرومندی را گردآوری کند و مدتی بعد هم خبر سقوط اصفهان را دریافت کرد. محاصره اصفهان شش ماه طول کشیده بود و در این مدت قحطی و گرسنگی بسیاری از مردم را از پا درآورد مردم اصفهان حتی سگ‌ها و گربه‌های شهر را خورده بودند. شاه سلطان حسین شهر را به افغان‌ها تسلیم کرد و با دست خودش تاج شاهی را بر سر محمود غلزایی گذاشت سلسله صفوی سقوط کرده بود. تهماسب میرزا هنگامی که خبر سقوط اصفهان را شنید در قزوین خود را شاه تهماسب دوم نامید و برای بیرون کردن افغانها از ایران از روسیه کمک خواست، پتر حاضر بود به ایران کمک کند اما در مقابل تهماسب هم باید شهرهای دربند، باکو، شیروان گرگان و ولایت‌های داغستان؛گیلان و مازندران را به روسیه می بخشید. تهماسب از روسها ناامید شد و از عثمانی یاری خواست . حکومت عثمانی هم در مقابل این کمک ایالت های گرجستان، ارمنستان و آذربایجان را میخواست. روسیه و عثمانی هنگامی که مخالفت تهماسب را با پیشنهادهایشان دیدند قراردادی را در سال ۱۱۳۶ هجری قمری با وساطت فرانسه امضا کردند. بر اساس این قرارداد عثمانی‌ها اشغال شمال ایران را به دست روسیه قبول می‌کردند و روسها به اشغال غرب ایران به دست عثمانی اعتراضی نمی‌کردند اکنون بیشتر مناطق کشور به دست روسها، عثمانی ها و افغانها افتاده بود. تهماسب دوم در مازندران پناه گرفته بود و هیچ امیدی به آینده نداشت . در سال ۱۱۳۸ هجری قمری، هنگامی که تهماسب در پریشانی کامل به سر می‌برد یکی از رئیسان ایل افشار که در شمال خراسان زندگی می‌کردند؛ به نام نادر قلی بیگ با پنج هزار جنگجو به یاری پادشاه سرگردان آمد. فتحعلی خان رئیس ایل قاجار هم که ساکن اطراف گرگان بودند با سه هزار سوار به آنها پیوست. حضور هشت هزار مرد جنگی و سردار توانمندی به نام نادر قلی بیگ امید را در قلب تهماسب دوم زنده کرد. سرسختی و سلحشوری این هشت هزار نفر دوره ای جدید را در تاریخ ایران آغاز کرد؛ دورانی که با اخراج اشغالگران آغاز شد... 💎سرگذشت استعمار پایان جلد 9 ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان قسمت 151: چیخیر می‌خواهم شروع جلد ده: گنج های کلات آنچه گذشت: در روزهایی که حکومت صفویه بسیار ضعیف شده بود گروهی از افغانها به رهبری محمود غلزایی حاکم قندهار به اصفهان حمله و آنجا را محاصره کردند. شاه سلطان حسین پادشاه صفوی پسرش تهماسب را پنهانی از اصفهان بیرون فرستاد تهماسب که مردی بسیار خوشگذران بود کاری از پیش نبرد. او از عثمانی و روسیه کمک خواست اما آنها در برابر جنگ با افغانها خواهان تصرف بخش‌هایی از ایران بودند تهماسب پیشنهاد آنها را قبول نکرد اما عثمانی آذربایجان و مناطق غربی ایران را اشغال کرد، روس‌ها هم چند شهر ایران را تصرف کردند و امیدوار بودند تهماسب سرزمینهای بزرگتری را به آنها ببخشد. تهماسب ناامیدانه در مازندران پناه گرفته بود اما دست از خوشگذرانی برنمی داشت... . روسها به اردوی تهماسب در مازندران آمده بودند و منتظر بودند وضع او از این هم بدتر شود تا شرایط آنها را برای کمک به ایران قبول کند اما تهماسب کمتر به این اوضاع سخت فکر می‌کرد. او بیشتر ساعات خود را در مستی می‌گذراند و به آوای ساز نوازندگان گوش می‌کرد در یکی از همین روزها، حسینقلی بیک یکی از نزدیکان خود را صدا کرد و گفت چیخیر میخواهم. چیخیر، نام شرابی بود که در قفقاز، سرزمین های شمال رود ارس تولید می‌شد. حسینقلی بیک گفت: «نداریم.» اما فریاد تهماسب او را وحشت زده کرد: « باید برای من حاضر کنی.... » حسینقلی بیک چند لحظه به فکر فرو رفت و بعد گفت « سیمون آوراموف، سفیر روسیه، کمی چیخیر دارد ؛ اما به ما نمی دهد.» تهماسب از جا بلند شد و گفت: «گردنش را میزنم» و از چادر بیرون رفت و به طرف چادرهای روس‌ها دوید مقابل چادرها فریاد زد: «همه روسها باید کشته شوند.» سربازان تهماسب که به دنبال او تا آنجا دویده بودند، وارد چادر آوراموف شدند و او را با لباس خواب از چادر بیرون آوردند، آوراموف که نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده خود را روی پاهای تهماسب انداخت و از او عذرخواهی کرد تهماسب گفت: « تو از من نمیترسی؟» آوراموف جواب داد چطور ممکن است از اعلی حضرت نترسم؟» تهماسب گفت: «پس چرا برای من چیخیر نمی‌آوری‌؟» آوراموف به سرعت به چادر دوید و تهماسب هم به سوی چادرش برگشت اما در راه روی زمین افتاد و سر و لباسش گل آلود شد. هنگامی که آوراموف با ظرف شراب از راه رسید تهماسب دوباره عصبانی بود خیلی کثیف شده ام همه اینها تقصیر توست. » اما به سرعت ظرف شراب را از دست او گرفت و سرکشید بعد به نوازندگانش دستور داد آهنگ روسی « بالالایکا» را بنوازند و همراه موسیقی شروع به کف زدن کرد. سپس دوباره به طرف سفیر روسیه برگشت:« شما برای بیرون کردن افغانها، گیلان مازندران استرآباد، باکو و دربند را می‌خواهید؟» اوراموف می‌خواست پاسخ بدهد که تهماسب گفت: بس است ما را با حرف سرگرم نکن بگذار خوش باشیم برو و کمی چیخیر برای من ذخیره کن تهماسب مرد روزهای سخت نبود و در بدترین وضعیت که بخش‌های بزرگی از کشور در اشغال افغان‌ها و کشور عثمانی بود به خوشگذرانی و لذت بردن از زندگی فکر می‌کرد. در همین روزها بود که مردان جنگی دو ایل افشار و قاجار به یاری او آمدند تا کشور را از چنگ اشغالگران آزاد کنند. افشارها در شمال خراسان و ایل قاجار در اطراف استرآباد گرگان‌ زندگی می‌کردند. رهبر افشارها، نادرقلی بیگ و رئیس ایل قاجار، فتحعلی خان نام داشت تعداد این جنگجویان به هشت هزار نفر می‌رسید. پس از مدتی نادر قلی‌بیگ توانست به تنهایی فرماندهی سربازان تهماسب را به عهده بگیرد در این مدت محمود افغان در اصفهان به دست اشرف پسر عمویش کشته شد اشرف به جای محمود بر تخت نشست و دستور داد شاه سلطان حسین را که پس از تسلیم اصفهان در اسارت آنها بود، به قتل برسانند. سربازان اشرف در سه جنگ در برابر نادرقلی بیگ شکست خوردند و باقی مانده آنها به سوی قندهار گریختند، اشرف در راه فرار به دست یکی از خان‌های محلی به نام محمدخان بلوچ افتاد محمد خان سر او را قطع کرد و الماس درشتی را که اشرف از گنجینه‌های سلطنتی اصفهان ربوده بود، درون سر گذاشت و برای نادر به اصفهان فرستاد پس از آزادی، اصفهان نادر قلی بیگ از تهماسب که در طول جنگ در تهران مانده بود خواست که به اصفهان برود، این واقعه در سال ۱۱۴۳ هجری قمری رخ داد اصفهان پس از هشت سال از اشغال افغانها آزاد شده بود. سرگذشت استعمار ، جلد دهم ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
📜برگی از داستان 💠قسمت 152: این پیرزن کیست؟! تهماسب پس از هشت سال دوباره به قصری که پدرانش از آنجا بر سراسر ایران فرمانروایی کرده بودند وارد شد. هنگامی که به سرسرای قصر پا گذاشت پیرزنی که لباس خدمتکارها را به تن داشت به سوی او دوید. او را در آغوش گرفت و در حالی که اشک می‌ریخت سر و رویش را غرق در بوسه کرد. تهماسب با تعجب به این پیرزن نگاه می‌کرد نمی دانست این پیرزن چطور جرئت کرده او را در آغوش بگیرد اما خدمتکار پیر او را رها نمی کرد و دائم این کلمات را تکرار می‌کرد «آه فرزند عزیزم یگانه فرزندم،فرزند دلبندم». تهماسب تلاش کرد در چشم‌های خیس پیرزن خیره شود و سرانجام در چشم‌های بی رمق او نگاه مادرش را شناخت مادر تهماسب؛همسر شاه سلطان حسین ملکه ایران هنگامی که افغانها به قصر هجوم آورده بودند لباس خدمتکارها را پوشیده بود تا جان خود را نجات دهد. افغان‌ها تمام خاندان صفویه را قتل عام کرده بودند اما به او که فکر می کردند یکی از کلفت‌های قصر است کاری نداشتند ملکه ایران هشت سال به آنها خدمت کرده و درد و رنج این دوران آن قدر او را پیر و شکسته کرده بود که حتی پسرش هم او را نشناخت. تهماسب شگفت زده بود که چرا در این مدت مادرش نتوانسته در تجارتخانه انگلیسی‌ها یا هلندی ها که پدرانش آن قدر به آنها کمک کرده بودند پناه بگیرد؟ در حقیقت هلندی‌ها و انگلیسی‌ها مشغول اتهام زدن به یکدیگر بودند. هر کدام از آنها دیگری را متهم می‌کرد که در طول اشغال با افغان‌‎ها همکاری کرده است. نادر قلی بیگ از این رقابت استفاده کرد و هنگامی که احساس کرد می تواند از انگلیسی ها بیش از هلندی‌ها پول بگیرد ادعا کرد حرف هلندی ها را باور کرده و انگلیسی ها به دلیل همکاری با افغان‌ها باید یک جریمه سه هزار تومانی را بپردازند. انگلیسی ها شروع به چانه زنی کردند و سرانجام با سیصد تومان نادر را راضی کردند. اما به سرعت به دیدار شاه تهماسب رفتند و از او شکایت کردند. شاه تهماسب به آنها اطمینان داد که نه تنها این پول را بر می‌گرداند بلکه خسارت‌های آنها را هم در دوران اشغال جبران می‌کند. انگلیسی‌ها برای جلب توجه شاه تهماسب به کمک‌های خود به مردم اصفهان در طول اشغال اشاره کرده بودند نماینده شرکت هند شرقی انگلیس در یادداشت هایش نوشت: به اعلی حضرت تبریک گفتم و کمکی را که به ملتش در اینجا کرده بودم بزرگ جلوه دادم و به ایشان اطمینان دادم که فرمان هایشان را به خوبی به انجام می‌رسانم.» شاید انگلیسی‌هایی که به گفته خودشان سعی می‌کردند کمک هایشان را به مردم اصفهان در چشم شاه بزرگ جلوه دهند، هنوز نمی‌دانستند فرمانروای واقعی نادرقلی بیگ است و شاه تهماسب که سلطنت را برای لذت جویی می خواهد قدرتی ندارد که فرمانی را صادر کند و آنها به انجام برسانند. اما نادر قلی بیگ هم برای مدتی طولانی در اصفهان نماند. او برای بیرون راندن عثمانی ها هم نقشه هایی داشت و به سرعت باید جنگ را با آنها آغاز میکرد. پیش از این روسها قول داده بودند اگر ایران عثمانی ها را از سرزمین خود اخراج کند آنها هم مناطقی را که در قفقاز شمال رود ارس و گیلان اشغال کرده بودند به ایران بر می گردانند. شایع شدن بیماری همه گیر وبا در گیلان بسیاری از سربازان روس را از پا درآورده بود از سویی اکنون پتر کبیر فرمانروایی روسیه؛ از دنیا رفته بود و حاکم جدید این کشور مانند او به دنبال کشورگشایی نبود. روسها اگر مطمئن می‌شدند که سربازان ایرانی در قفقاز مستقر خواهند شد و عثمانی حریف قدیمی آنها به این مناطق دست اندازی نخواهد کرد. حاضر بودند آنها را به ایران پس بدهند. نادر که خیالش از روسها آسوده شده بود عازم جنگ با عثمانی شد. 📚سرگذشت استعمار ج9ص13 ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛