جهاد تبیین ✌️
📜برگی از داستان #استعمار قسمت هفتاد و چهار: همه هزینه های جهان در مدت دو روز و نیم اولین باری که
📜برگی از داستان #استعمار
قسمت هفتاد و پنج :امپراتور سرگردان
در همان زمان که اروپایی ها، یکی یکی، به جنوب هند وارد می شدند، در شمال هند، جنگ بین فرمانروایان مختلف جریان داشت.
بابُر در سال ۱۵۳۰ میلادی از دنیا رفت و همایون جانشین او شد. همایون لذت بردن از زندگی را به کشورگشایی ترجیح میداد. کسانی که به تاج و تخت گورکانیان چشم طمع داشتند، از همین وضعیت سوء استفاده کردند تا همایون را از تخت به زیر بکشند؛برجسته ترین این افراد، شیر شاه سوری، حکمران بیهار بود.
شیرشاه در سال های ۱۵۳۹ و ۱۵4۰ میلادی دو بار با همایون جنگید و او را شکست داد. همایون مجبور شد دهلی را ترک کند و همراه خانواده و گروهی از خدمتکارانش به طرف افغانستان و ایران بگریزد؛در حالی که از تمام جواهرات خزانه اش تنها کوه نور و چند قطعه یاقوت را برداشته بود.
حاکمان محلی که در مسیر حرکت همایون قرار داشتند. از پناه دادن به او می ترسیدند؛ هراس آنها از شیرشاه سوری باعث می شد از امپراتور سرگردان عذرخواهی کنند و کاروان کوچک او را با دادن آب و آذوقه بدرقه کنند.
همسر همایون در سال ۱۵۴۲ میلادی در کنار رود سند پسری را به دنیا آورد که نام او را اکبر گذاشتند. همایون از تولد این پسر بسیار خوشحال بود، اما چیزی نداشت که به همراهانش هدیه کند، تمام دارایی او کوه نور و همان چند قطعه یاقوت بود.
همایون دانه مُشکی را از همسرش گرفت و آن را با لبه بشقاب چینی خرد کرد، سپس تکه های مُشک را بین اطرافیانش تقسیم کرد و گفت:« این تنها چیزی است که می توانم به مناسبت ولادت پسرم به شما بدهم. امیدوارم همان طور که عطر این دانه مشک اطراف ما را پر کرده است، شهرت این پسرهم جهان را پر کند. »
شادی همایون از تولد پسرش خیلی طولانی نشد؛ پیک سلطان سند به اردوگاه آنها رسید و از همایون خواست تا هرچه زودتر قلمرو سلطان را ترک کند. در همان دقایقی که همایون با ناامیدی به آینده تیره و تارش می اندیشید، سواری خسته و خاک آلود به اردوگاه رسیداو کسی نبود جز «بایرام بیگ» سردار شجاع همایون که پس از آخرین جنگ با شیرشاه، ناپدید شده بود و خود را به پادشاهش رسانده بود.
بایرام بیگ یک جنگجوی ایرانی بود که چند سال پیش از آن به امید ثروتمند شدن راهی هند شده بود و با جنگیدن در سپاه بابُر و همایون تا مقام فرماندهی سپاه بالا رفته بود. بایرام بیگ به امپراتور پیشنهاد کرد به کشور زادگاه او ایران، پناهنده شود؛چون مطمئن است شاه تهماسب، دومین پادشاه صفوی از ملاقات با او بسیار خوشنود خواهد شد.
همایون با توصیه بایرام بیگ راهی ایران شد و در قزوین با شاه تهماسب دیدار کرد. شاه تهماسب به همایون پیشنهاد کرد مذهب شیعه را بپذیرد در برابر، او نیز دوازده هزار سرباز در اختیار همایون می گذاشت تا سلطنتش را باز پس گیرد.
همایون پذیرفت و پیرو مذهب شیعه شد، شاه نیز فرمان داد دوازده هزار سپاهی برگزیده را برای اعزام به هند آماده کنند.
همایون هنگامی که به اقامتگاهش بازگشت، الماس کوه نور و یاقوت هایی را که همراه داشت در جعبه ای که از صدف ساخته شده بود گذاشت و برای پادشاه ایران ببرد. همایون هنگامی که نگاه شگفت زده سردارش را دید گفت:«نمیخواهم مدیون پادشاه باشم. این جواهرات هر کمکی که به من بکند جبران خواهد کرد.»
بایرام بیگ به قصر بازگشت و جعبه صدفی را به شاه تهماسب تقدیم کرد. کوه نور در ایران ماند و همایون راهی هند شد.
دوازده هزار سرباز ایرانی به همایون کمک کردند تا شیرشاه را در دهلی به سختی شکست دهد و دوباره برتخت امپراتوری تکیه بزند. اما کوه نور در ایران ماندگار نشد. در مرکز و جنوب هند، علاوه برحکومتهای کوچک و پراکنده، پنج پادشاهی بزرگ تر هم بر مناطقی از شبه قاره فرمان می راندند، دکن، بیدار، احمدنگر، بیجاپور و گلکنده نام این پنج حکومت بودند. فرمانروایان بیجاپور و گلکنده پیرو مذهب تشیع بودند و در سال ۱۵۴۷ میلادی برهان نظام، پادشاه احمدنگر، نیز تصمیم گرفت مذهب تشیع را قبول کند. شاه تهماسب هنگامی که این خبر را شنید به اندازه ای خوشحال شد که دستور داد کوه نور را به عنوان پاداش برای برهان نظام شاه بفرستند. کوه نور دوباره به هند بازگشت اما فردی به نام مهتار جمال از طرف شاه تهماسب مأمور بود این هدیه را به دست پادشاه احمدنگر برساند او در برابر ارزش الماس وسوسه شدو آن را به تاجری فروخته و ناپدید شد. نه مأموران شاه تهماست توانستند مهتار جمال را پیدا کنند و نه سربازان پادشاه احمدنگر.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج 7ص21
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
جهاد تبیین ✌️
📜برگی از داستان #استعمار قسمت هفتاد و پنج :امپراتور سرگردان در همان زمان که اروپایی ها، یکی یکی، به
📜برگی از داستان #استعمار
قسمت هفتاد و شش: تاجر انگلیسی
هنوز مدتی از به تخت نشستن دوباره همایون نگذشته بود که درباریان از به خدمت گرفتن یک بازرگان فرنگی در قصر شاهی خبر دادند؛ این بازرگان یک نفر انگلیسی به نام لیدز بود که پس از رهایی از زندان هلندیها در جنوب هند و سرگردانی فراوان به دهلی رسیده، شغلی را در دربار پیدا کرده بود.
دو تاجر دیگر هم با او به دست هلندیها زندانی شده بودند که هرکدام سرنوشت متفاوتی پیدا کردند. این سه تاجر، نخستین انگلیسی هایی نبودند که به هند رسیدند. پیش از آنها یک جهانگرد انگلیسی به نام سِر توماس استیفنر به هند رسیده بود که توصیفهای او از ثروت هند بسیاری از انگلیسیها را شیفته هند کرده بود سه سال بعد، در ۱۵۵۳ میلادی سه بازرگان انگلیسی به نامهای رالف فیتیچ، جیمز نیوبری و لیدز از راه خشکی راهی هند شدند.
اما هلندی هایی که در هند مشغول تجارت بودند و به نام دفتر تجاری پایگاهی را در آنجا تأسیس کرده بودند هر سه تاجرانگلیسی را ربودند، ثروتشان را از چنگشان بیرون کشیدند و در زندان خودشان از آنها پذیرایی کردند. سه تاجر انگلیسی هنگامی که از بند هلندیها رهایی پیدا کردند، فقیر و درمانده در شهرهای هند آواره شدند تا راه نجاتی پیدا کنند. رالف فیتیچ پس از مدتها پرسه زدن در هند، از آوارگی خسته شد و به کشورش برگشت.
جیمز نیوبری دکانی باز کرد و به کسب و کاری کوچک سرگرم شد و لیدز، در دهلی در قصر امپراتور گورکانی به کار مشغول شد. او نخستین اروپایی بود که ثروت خیره کننده هند را از نزدیک میدید، یکی از شگفتیهای قصرهای سلطنتی در دهلی تالار تختگاه بود. در این تالار تختی، با قطر زیاد از طلا ساخته شده بود که سایه بانی از طلا و نقره داشت و این سایه بان را دوازده ستون ضخیم طلا بالای تخت نگه میداشت. همه بالشهای دورتا دورتخت با الماس و سنگهای گران بها زینت داده شده بودند.
لیدز به نامه نگاری با انگلستان مشغول شد و بازرگانان وطنش را به سفر به هندوستان تشویق کرد؛ اما او به جای سخن گفتن از معادن الماس گلکنده و ذخیره انبوه طلا در هند از سودآوری تجارت فلفل در جنوب هند مینوشت.
او کینه هلندیها را در دل داشت و دلش میخواست هموطنانش با سماجت، با هلندیها رقابت و دست آنها را از هند کوتاه کنند.
تجار انگلیسی بییشتری راهی هند شدند تا با خرید فلفل به پخش کننده اصلی آن در اروپا تبدیل شوند. اما هلندیها انحصار تجارت فلفل را در هند به دست گرفته بودند. آنها تمام محصول را از هندیها میخریدند و چیزی باقی نمی ماند که به دست انگلیسیها برسد.
هنگامی که تاجران انگلیسی به هلندیها پیشنهاد فروش فلفل دادند، هلندیها به سرعت قیمتها را برای هر کیلو از شش شلینگ به دوازده و سپس شانزده شلینگ رساندند. انگلیسیها نمیتوانستند با آنها رقابت کنند و باید چاره دیگری پیدا میکردند...
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج7ص25
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
📜برگی از داستان #استعمار
قسمت هفتاد و شش: تاجر انگلیسی
هنوز مدتی از به تخت نشستن دوباره همایون نگذشته بود که درباریان از به خدمت گرفتن یک بازرگان فرنگی در قصر شاهی خبر دادند؛ این بازرگان یک نفر انگلیسی به نام لیدز بود که پس از رهایی از زندان هلندیها در جنوب هند و سرگردانی فراوان به دهلی رسیده، شغلی را در دربار پیدا کرده بود.
دو تاجر دیگر هم با او به دست هلندیها زندانی شده بودند که هرکدام سرنوشت متفاوتی پیدا کردند. این سه تاجر، نخستین انگلیسی هایی نبودند که به هند رسیدند.
پیش از آنها یک جهانگرد انگلیسی به نام سِر توماس استیفنر به هند رسیده بود که توصیفهای او از ثروت هند بسیاری از انگلیسیها را شیفته هند کرده بود سه سال بعد، در ۱۵۵۳ میلادی سه بازرگان انگلیسی به نامهای رالف فیتیچ، جیمز نیوبری و لیدز از راه خشکی راهی هند شدند.
اما هلندیهایی که در هند مشغول تجارت بودند و به نام دفتر تجاری پایگاهی را در آنجا تأسیس کرده بودند هر سه تاجر انگلیسی را ربودند، ثروتشان را از چنگشان بیرون کشیدند و در زندان خودشان از آنها پذیرایی کردند.
سه تاجر انگلیسی هنگامی که از بند هلندیها رهایی پیدا کردند، فقیر و درمانده در شهرهای هند آواره شدند تا راه نجاتی پیدا کنند. رالف فیتیچ پس از مدتها پرسه زدن در هند، از آوارگی خسته شد و به کشورش برگشت.
جیمز نیوبری دکانی باز کرد و به کسب و کاری کوچک سرگرم شد و لیدز، در دهلی در قصر امپراتور گورکانی به کار مشغول شد. او نخستین اروپایی بود که ثروت خیره کننده هند را از نزدیک میدید، یکی از شگفتیهای قصرهای سلطنتی در دهلی تالار تختگاه بود. در این تالار تختی، با قطر زیاد از طلا ساخته شده بود که سایه بانی از طلا و نقره داشت و این سایه بان را دوازده ستون ضخیم طلا بالای تخت نگه میداشت. همه بالشهای دورتا دورتخت با الماس و سنگهای گران بها زینت داده شده بودند.
لیدز به نامه نگاری با انگلستان مشغول شد و بازرگانان وطنش را به سفر به هندوستان تشویق کرد؛ اما او به جای سخن گفتن از معادن الماس گلکنده و ذخیره انبوه طلا در هند از سودآوری تجارت فلفل در جنوب هند مینوشت.
او کینه هلندیها را در دل داشت و دلش میخواست هموطنانش با سماجت ، با هلندیها رقابت و دست آنها را از هند کوتاه کنند.
تجار انگلیسی بییشتری راهی هند شدند تا با خرید فلفل به پخش کننده اصلی آن در اروپا تبدیل شوند. اما هلندیها انحصار تجارت فلفل را در هند به دست گرفته بودند. آنها تمام محصول را از هندی ها میخریدند و چیزی باقی نمیماند که به دست انگلیسیها برسد.
هنگامی که تاجران انگلیسی به هلندیها پیشنهاد فروش فلفل دادند، هلندیها به سرعت قیمتها را برای هر کیلو از شش شلینگ به دوازده و سپس شانزده شلینگ رساندند. انگلیسیها نمیتوانستند با آنها رقابت کنند و باید چاره دیگری پیدا میکردند...
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج7ص25
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
جهاد تبیین ✌️
📜برگی از داستان #استعمار قسمت هفتاد و شش: تاجر انگلیسی هنوز مدتی از به تخت نشستن دوباره همایون نگذ
برگی از داستان #استعمار
قسمت هفتاد و هفت:
کاروان دریایی
همایون در سال ۱۵۵۶ میلادی از دنیا رفت و پسرش، اکبر، به جای او نشست.
اکبر به صحبت درباره ادیان گوناگون علاقهمند بود و روحانیان مختلف در برابر او به بحث با یکدیگر مشغول میشدند همین ویژگی باعث شد پای دومین گروه از اروپاییها به دربار دهلی باز شود: کشیشان پرتغالی.
این کشیشان امیدوار بودند اکبر را به دین مسیحیت دعوت کنند اکبر با دقت صحبتهای آنها را شنید اما مسیحی نشد.
با این حال کشیشان پرتغالی اجازه پیدا کردند در هند به تبلیغ مسیحیت مشغول شوند. پای کشیشان پرتغالی به سرزمینهای شمالی شبه قاره هم رسیده بود در حالی که تاجران این کشور در جنوب، روز به روز تجارت خود را، گسترش میدادند و به رقابت با هلندیها مشغول بودند، اما یک رقیب دیگر هم به آرامی وارد صحنه میشد.
انگلیسیهایی که از سرسختی هلندیها در نگه داشتن انحصار بازرگانی فلفل به تنگ آمده بودند، در لندن در تالاری که به «فاندرز هال» مشهور بود جمع شدند و با نوشتن نامه ای به ملکه الیزابت از او اجازه خواستند شرکتی را برای تجارت با هند شرقی تأسیس کنند. آنها باید با قدرت بیشتری با رقیبانشان رو در رو میشدند.
ملکه با اشتیاق به نامه این بازرگانان پاسخ مثبت داد و در سال ۱۶۰۰ میلادی فرمان تشکیل کمپانی هند شرقی انگلستان را صادر کرد.
انگلستان در آن سالها، در تسخیر و بهره برداری از سرزمینهای آن سوی دریاها از بقیه کشورهای اروپایی عقب تربود و کشور فقیری به شمار میرفت، پرتغالیها که سالها پیش از انگلستان مناطقی را در جنوب هند تصرف کرده بودند، ملکه الیزابت را «پادشاه ماهیگیران » و رهبر کشوری بی ارزش مینامیدند.
در آن سالها کف اتاقهای کاخ ملکه مانند بسیاری از خانههای انگلستان با علف پوشیده شده بود و از فرش یا هر پوشش دیگری در آنها خبری نبود تنها تفاوت کاخ ملکه با خانههای دیگر آن بود که برخی اوقات کف اتاقهای او با علف خوشبو و گاهی وقتها با گل تزئین میشد.
مدتها طول کشید تا انگلستان به ثروتی دست پیدا کند که پادشاه بتواند فرشها و قالیچههای ایرانی را در اتاق هایش پهن کند و از علفهای تر و خشکی که جانورانی در میان آنها میلولیدند آسوده شود.
نخستین کاروان شرکت هند شرقی انگلستان از پنج کشتی تشکیل شده بود که بزرگ ترین آن ها« اژدهای سرخ » نام داشت.
این ناوگان در اول ژانویه ۱۶۰۱ میلادی به سوی اقیانوس هند به راه افتاد. فرماندهی ناوگان به عهده یک دریانورد باتجربه به نام « جیمز لنکستر » بود. کاروان انگلیسی هنگامی که به مقصد رسید ، متوجه شد که نه میتواند چیزی بفروشد و نه چیزی بخرد.
مردم بومی به در و پنجرههای فلزی، لباسهای پشمی و بقیه کالاهای انگلیسی نیاز نداشتند و از سویی ادویه خود را به پرتغالیها فروخته بوخته بودند.
ناخدا لنکستر برای فرار از این وضعیت فقط یک راه پیش رو داشت:نابودی رقیب به هر قیمتی.
انگلیسیها در یکی از گذرگاههای دریایی در کمین پرتغالیها نشستند و همین که ناوگان آنها نزدیک شد حمله را آغاز کردند. پرتغالیها که غافلگیر شده بودند تسلیم شدند، کشتی هایشان به دست انگلیسیها غارت شد و تمام انبارهایشان که انباشته از فلفل بود به تاراج رفت.
نخستین کاروان تجاری کمپانی هند شرقی با فلفلهایی که از پرتغالیها دزدیده بود در هشتم ماه می۱۶۰۳ میلادی به لندن رسید. وزن این فلفلها 468182 کیلو بود که در بازار لندن با قیمت خوبی به فروش رسید و جیمز اول پادشاه انگلستان، که جانشین ملکه الیزابت شده بود به ناخدا لنكستر لقب« سِر » اعطا کرد.
دریانوردان کمپانی در سفرهای دوم و سوم توانستند به جای سرقت از رقیبان با بومیها معامله کنند. سود حاصل از سفر دوم ناامیدکننده بود و هر سرمایه گذار فقط دو برابر سرمایه اش سود دریافت کرد!!!
اما در سفر سوم کشتیها با محموله ای از تخم گشنیز بازگشتند که آن را به قیمت ۲۹۴۸ لیره استرلینگ خریده بودند و در لندن به مبلغ ۳۶۲۸۷ لیره استرلینگ یعنی دوازده برابر قیمت خرید به فروش رساندند.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج7ص30
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
جهاد تبیین ✌️
برگی از داستان #استعمار قسمت هفتاد و هفت: کاروان دریایی همایون در سال ۱۵۵۶ میلادی از دنیا رفت و پ
برگی از داستان #استعمار
قسمت هفتاد و هشت: سگ و پلنگ
در روزهایی که پای انگلیسیها هم به هند باز میشد، اکبر از دنیا رفت و پسرش جهانگیر جانشین او شد.
جهانگیر در ۲۱ اکتبر ۱۶۰۵ میلادی بر تخت نشست و از همان روزهای نخست پادشاهی اعلام کرد که از تمام لذتهای سلطنت به جز«جامی از شراب و رانی از جوجه»به چیز دیگری نیاز ندارد.
او خوشگذران ترین پادشاه گورکانی بود و البته بعضی از لذت جویی های دیگرش را از قلم انداخته بود، او عاشق شکار و کشیدن تریاک هم بود.
آن روزها، اخبار حمله کشتی های پرتغالی به کشتی های زائران هندی، پی درپی به دربار میرسید. اما هیچ نشانه ای از خشم و انتقام جویی امپراتور دیده نمی شد. حتی هنگامی «ویلیام هاوکینز»قصد دیدار با او را دارد دقیقاًنمی دانست انگلیسیها چه ارتباطی با پرتغال دارند قدرت دریایی کدام یک بیشتر است.
کشتی هاوکینز در ۱۶۰۸ میلادی به هندوستان رسید. او باید نامه جیمزاول، پادشاه انگلستان ، را به جهانگیر میرساند. پرتغالیها تلاش کردند از رسیدن آنها به خشکی جلوگیری کنند و حتی چند نفر از همراهان هاوکینز را زندانی کردند اما ناخدای انگلیسی به هرزحمتی بود از کشتی پیاده شد و هنگامی که تلاش کرد کالاهای انگلیسی را در سورات به فروش برساند، حاکم محلی بیشتر آنها را به عنوان هدیه تصاحب کرد!
هاوکینز برای دیدار با جهانگیر به طرف پایتخت به راه افتاد و در ملاقات با امپراتور متوجه شد امضای قرارداد با او کاری بسیار دشوار است، چون جهانگیر عادت نکرده بود خود را به قراردادی پایبند بداند.
هاوکینز مجبور شد به انگلستان بازگردد. اما چهار سال بعد، در ۱۶۱۲ میلادی انگلیسیها به چیزی که میخواستند دست پیدا کردند. کشتی های کمپانی با ناوگان پرتغال در اقیانوس هند درگیر شدند و به سختی آنها را شکست دادند.
جهانگیر از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شده بالاخره کسی پیدا شده بود که وظیفه او را در حمایت از کشتی های زائران مکه انجام دهد. پس از این پیروزی، شرکت هند شرقی نماینده ای را به نام«ویلیام ادواردز»به دربار جهانگیر فرستاد.
ادواردز یک سگ بولداگ انگلیسی را با صورت پهن، دم کوتاه و پوست قهوه ای روشن به جهانگیر هدیه کرد امپراتور این سگ را با یک پلنگ به جنگ وادار کرد، سگ انگلیسی زخم های کاری به پلنگ وارد کرد و او را فراری داد. جهانگیر به شدت ذوق زده شد و پیروزی سگ بر پلنگ را نشانه ای از پیروزی انگلستان بر پرتغال دانست و به سرعت فرمانی را برای حاکم سورات ارسال کرد؛کمپانی اجازه تجارت در سورات را پیدا کرده بود، فرمانی که کمپانی سالها در انتظار آن بود.
کمپانی میخواست از فرصتی که پیش آمده بود بیش از اینها بهره برداری کند، برای همین از دولت انگلستان خواست تا سفیر ویژه ای را به دربار جهانگیر اعزام کند، تا آن روز کمپانی فرستادگانی را از طرف خود به دربار روانه نکرده بود.
پادشاه انگلستان مردی به نام «سر توماس رو»را به عنوان اولین سفیر کشورش در هند انتخاب کرد. او با غروری عجیب وارد بندر سورات شد و هنگام پیاده شدن از کشتی دستور داد توپ های کشتی به افتخار او چهل و هشت گلوله شلیک کنند سر توماس در دربار جهانگیز نیز با همین رفتار مغرورانه حاضر شد. او مأمور بود که قدرت کشورش را به رخ امپراتور بکشد.
هدیه او برای امپراتور یک تابلوی نقاشی بود که ادعا میکرد برجسته ترین هنرمندان انگلستان آن را خلق کرده اند، آن هم در شیوه ای که ویژه نقاشان اروپایی است، چند روز پس از نخستین دیدار، جهانگیر، سِر توماس را احضار کرد و شش تابلوی نقاشی را که شبیه تابلوی اهدایی او بودند در برابرش به نمایش گذاشت و از او خواست تابلوی اصلی را پیدا کند.
سر توماس، چندین بار از مقابل ردیف تابلوها گذشت. جزئیات آنها را با هم مقایسه کرد و سرانجام درحالی که هنوز مطمئن نشده بود، تابلوی اصلی را به جهانگیر نشان داد. امپراتور که تردید و دودلی مرد انگلیسی را میدید، زیرکانه لبخندی زد و گفت:« پس متوجه شدید که نقاشان ما توانایی و هنر نقاشان اروپایی را ندارند!».
سر توماس میدانست که جهانگیر بیشتر وقت خود را به شراب خواری، شکار و تماشای کار نقاشان دربارش میگذراند. او بارها از مرد انگلیسی خواسته بود توانایی اش در شراب خواری را هم به نمایش بگذارد.
بالاخره سِر توماس توانست فرمان جدیدی را برای کمپانی از جهانگیر بگیرد. این فرمان آزادی های بیشتری را به کارکنان کمپانی میداد.
آنها میتوانستند با سلاح وارد خاک هند شوند، ساختمان هایی در هند بسازند و در درگیری و اختلافی با یکدیگر داشتند، دستگاه قضایی هند حق دخالت نداشت.
این فرمان، زمینه های خودمختاری کمپانی را در هند فراهم آورد.
شیوه برخورد سِرتوماس با هندیها برای نشان دادن قدرت انگلستان، ثمربخش بود.
مدتی بعد، در سال ۱۶۲۷ میلادی، جهانگیر از دنیا رفت و پسرش، شاه جهان جانشین او شد.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج 7 ص35
جهاد تبیین ✌️
برگی از داستان #استعمار قسمت هفتاد و هشت: سگ و پلنگ در روزهایی که پای انگلیسیها هم به هند باز می
📜برگی از داستان #استعمار
قسمت هفتاد و نهم:
پسر روغن فروش اصفهانی
در سال ۱۶۳۰ میلادی یک جوان ایرانی وارد حیدرآباد در جنوب هند شد.
جوانی که قرار بود سرنوشت او به دربار امپراتور هند و بازیهای سیاسی این کشور گره بخورد، این جوان، محمد سعید نام داشت.
پدر محمد سعید یکی از اهالی اردستان بودکه در اصفهان زندگی میکرد. محمد سعید، هم در همین شهر به دنیا آمد.
شغل پدر روغن فروشی بود، کاری که چرخ خانواده را به سختی میچرخاند.
بسیاری انتظار داشتند محمد سعید هم در دکان پدر به کار مشغول شود و روزی جای او را بگیرد؛ اما محمد سعید که شاهد تهیدستی پدر بود و هوش و استعدادی سرشار داشت به شغل دیگری فکر میکرد.
در شانزده سالگی در مغازه یک جواهرفروش اصفهانی به کار مشغول شد. این جواهرفروش هر سال اسبهای اصیل ایرانی را به حیدرآباد مرکز گلکنده هند میبرد و با الماسهای آن شهر مبادله میکرد.
گُلکُنده، صاحب یک پادشاهی مستقل در جنوب هند بود. پادشاهان این منطقه مذهب شیعه داشتند همین وضعیت، بسیاری از ایرانیها را به این شهر میکشاند. محمدسعید پس از سالها خدمت در دکان جواهرفروشی در یکی از سفرها با استادش راهی هند شد مرد جواهرفروش در این سفر نیز تعدادی اسب را با الماس معاوضه کرد و به ایران برگشت؛ اما محمدسعید در حیدرآباد ماندگار شد.
محمدسعید در این شهر هم به عنوان شاگرد یک جواهرساز به کار مشغول شد، اما به سرعت زیر و بمهای تجارت الماس را آموخت و صاحب دستگاه و دکان مستقلی شد. هوش و زیرکی عجیبش باعث شد در زمانی کوتاه ثروتش را چند برابر کند و مدتی بعد با اجاره کردن چند معدن الماس به بازرگانی مشهور تبدیل شود. چهار سال پس از ورود به هند تصمیم گرفت خودش را به دربار گلکنده نزدیک کند.
پادشاه گُلکُنده عبدالله قطب شاه نام داشت و وزیر دارایی اش فردی ایرانی به نام شیخ محمدبن خاتون بود. محمد سعید با هموطنان ارتباط گرفت و از او خواست شغلی را در دربار برای او دست و پا کند. شیخ محمد که آوازه زرنگی و زیرگکی محمدسعید را شنیده بود. او را به عنوان رئیس بایگانی سلطنتی منصوب کرده شغلی که مهم نبود اما به او اجازه میداد از اسرار دربار آگاه شود.
دو سال بعد محمد سعید با نمایش لیاقت خود به عبدالله قطب شاه به عنوان حاکم بندر«ماشیلی پنتام»منصوب شد. این شهر بزرگ ترین بندر گُلکُنده بود و به خاطر تجارت پارچههای کتان، چیت و چاوار شهرت داشت.
حکومت محمدسعید در این شهر هم با رضایت پادشاه همراه بود و در سال ۱۶۳۷ به دربار احضار شد. محمد سعید با هدایایی فراوان که در میان آنها چند فیل سیلانی که به زیبایی آراسته شده بودندبه چشم میخورد راهی قصر پادشاه شد.
قطب شاه، محمدسعید را در پایتخت نگه داشت و او را به سمت «سرخیلی» منصوب کرد.
این سمت چند مسئولیت اداری و نظامی را شامل میشد و دارنده آن یکی از بزرگان کشور به شمار میرفت.
نخستین اقدام محمدسعید در پایتخت، ساختن بنایی چهار طبقه و زیبا برای « حیات بخش بیگم»مادر پادشاه بود که آن را حیات محل نامیدند.
پس از مدتی شیخ محمد ابن خاتون، حامی همیشگی محمدسعید به عنوان صدراعظم گُلکُنده منصوب شد و شغل پیشین او، یعنی وزارت دارایی، به محمدسعید تعلق گرفت در همین زمان در جنوب، انگلیسیها توانستند سرزمین وسیعی را در ساحل شرقی شبه قاره هند در اختیار بگیرند. این منطقه در قلمرو فرمانروایی احمدنگر یکی دیگر از پادشاهیهای مستقل جنوب هند بود که در همسایگی گلکنده قرار داشت.
انگلیسیها از پادشاه احمدنگر اجازه گرفتند در این منطقه قلعه ای بسازند و از آن برای تجارت در ساحل شرقی هندوستان استفاده کنند. این قلعه به دژ سن جرج مشهور شد. اطراف این قلعه نیز شهرکی ساختند که پس از مدتی«مَدرَس» نام گرفت.
این قطعه زمین بزرگ، نخستین جایی بود که انگلیسیها در هند به تملک درآوردند.
حضور انگلیسیها در نزدیکی مرزهای گُلکنده حساسیت عبدالله قطب شاه را برانگیخته نکرد؛ او دراندیشه کشورگشایی و جنگ با حاکم میسور، یکی دیگر از حکومتهای مستقل جنوب هندبود.
قطب شاه به میسور لشکرکشید، به آسانی آنجا را فتح کرد و حکمران مخصوص خودش را در آنجا به کار گماشت. این حکمران کسی نبود به جز محمدسعید اصفهانی.
اکنون محمدسعید به قدرت و ثروتی رسیده و بود که حد و اندازه نداشت؛ افزون بر چهار هزار سربازی که قطب شاه در اختیارش گذاشته بود، یک ارتش خصوصی هم تأسیس کرده بودکه پنج هزار نیروی سوار و بیست هزار سرباز پیاده داشت، با توپخانه ای بسیارقوی، سیصد فیل جنگی و چهارصد شتر نیز این ارتش را همراهی میکردند اما هیچ یک از اینها به اندازه معادنی که در قلمرو فرمانروایی محمدسعید قرار داشتند، اهمیت نداشت؛ معادن بزرگ الماس.
همه این معادن به پادشاه تعلق داشتند شایع بود که او صاحب 233 کیلوگرم الماس است.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج 7 ص 41
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
📜برگی از داستان #استعمار
قسمت هشتاد: رشک شاه
پیشرفت، قدرت و دارایی محمدسعید، شک و حسادت عبدالله قطب شاه را برانگیخته کرد و او را برای مذاکره ای مهم به پایتخت احضار کرد.
در پایتخت، حیات بخش بیگم، مادر شاه، به محمدسعید اطلاع داد که پسرش قصد دارد او را مسموم یا نابینا کند.
محمدسعید، پیش از این با ساختن بنای زیبای حیات محل، این زن را مدیون خودش کرده بود.
محمد سعید به سرعت به میسور بازگشت و برای اتحاد با پادشاه بیجاپور و فرمانروای دکن وارد مذاکره شد.
مدتی بود که دکن به دست امپراتوری گورکانی فتح شده بود و حاکم دکن که شاهزاده اورنگ ریب، پسرشاه جهان، امپراتور گورکانی بود.
پادشاه بیجاپور به نامه او پاسخی نداد ؛ اما اورنگ زیب هنگامی که نامه محمدسعید را خواند همه توصیفهای جاسوسانش را درباره او به خاطر آورد: «او کشوری پرجمعیت را دست دارد ؛ با قلعهها، بندرها و معدنهای طلا و الماس. هرچند که مقام او با یک وزیر برابر است اما از عظمت یک پادشاه چیزی کم ندارد.»
اورنگ زیب درخواست کمک محمدسعید را همراه توصیفهایی که از او شنیده بود به دهلی، دربار شاه جهان فرستاد و به امپراتور تأکید کرد که از وجود این ایرانی میتوان بهرههای فراوانی برد.
شاه جهان در نامه ای بر پشتیبانی خود از محمد سعید تأکید کرد و در پیامی تهدیدآمیز به عبدالله قطب شاد سلطان گُلکُنده از او خواست بخشی از اموال محمد سعید که مصادره کرده بود به او بازگراند.
قطب شاه به تهدید شاه جهان توجهی نکرد و شاهزاده اورنگ زیب در پاسخ به این گستاخی، سپاهش را از دکن به سوی حیدرآباد به حرکت درآورد. از سویی محمدسعید نیز با ارتش نیرومندش از میسور به طرف حیدرآباد به راه افتاد تا هر دولشکر، دراتحاد با یکدیگر حیدرآباد را محاصره کنند.
در همین زمان انگلیسیها پیغام را برای محمدسعید ارسال کردند؛ آنها توپخانه نیرومند خود را تحت فرمان محمدسعید میگذاشتند، در مقابل او هم باید در خلیج بنگال، زمینهایی را به انگلیسیها میبخشید.
محمدسعید با این معامله موافق بود ؛ انگلیسیها نخستین جای پا را در خلیج بنگال به دست آوردند و ده پایگاه در این منطقه ساختند.
حضور آنها در خلیج بنگال زمینه ساز پیروزیهای بسیار بزرگی در سالهای آینده بود. حیدرآباد در محاصره محمدسعید و اورنگ زیب بود که عبدالله قطب شاه با فرستادن پیکی به دربار شاه جهان از او تقاضا کرد با دریافت گنجینههای بزرگی از طلا و الماس از محاصره شهر دست بردارد.
سفیر گلکنده در دهلی نیز با پرداخت رشوه به بعضی از درباریها از آنها میخواست تا نظر شاه جهان را درباره تسخیر حیدرآباد عوض کنند. سرانجام شاه جهان از جنگ منصرف شد و به اورنگ زیب دستور داد از محاصره شهر دست بردارد.
اورنگ زیب و محمدسعید، با بی میلی، سربازان خود را از اطراف حیدرآباد عقب کشیدند. محمدسعید آماده حرکت به سمت میسور بود که فرمان جدیدی از شاه جهان رسید؛او باید به دهلی میرفت و به عنوان وزیر اعظم امپراتور انجام وظیفه میکرد.
سرنوشت مسیر تازه ای را پیش پای او گشوده بود. شاه جهان به دنبال جدا کردن شهر قندهار از ایران بود؛ شهری که سپاهیان امپراتوری صفوی با قدرت از آن دفاع میکردند. شاه جهان معتقد بود فقط مکر، حیله و زیرکی این ایرانی در برابر قدرت هموطنانش کارسازخواهد بود.
محمدسعید به طرف دهلی به راه افتاد ؛ درحالی که هدایای ارزشمندی را برای سپاسگزاری از شاه جهان به همراه داشت.
محمد سعید، نخست دویست زنجیر فیل را به شاه جهان تقدیم کرد، سپس هزار سکه طلا را به او پیشکش کرد، هدیه بعدی اش تعداد بی شماری از سنگهای قیمتی همچون لاجورد، عقیق یمانی، عقیق سرخ، سنگ زمرد و یاقوت بود.
محمدسعید میخواست آخرین هدیه را با دستهای خود به امپراتور تقدیم کند.
درحالی که جعبه کوچکی را دست داشت به تخت نزدیک شد و در برابر چشمان امپراتور در جعبه را باز کرد؛ درخشندگی بی همتایی چشمان شاه جهان را خیره کرد؛ الماسی درشت درون جعبه بود؛الماسی به وزن ۱۸۲ قیراط . . . کوه نور دوباره به دربار دهلی بازگشته بود... .
از زمانی که مهتار جمال، کوه نور را در احمدنگر فروخته بود، ۱۱۰ سال میگذشت، هیچکس نمی داند در این مدت این الماس چند بار خرید و فروش و دست به دست شده بود تا در گُلکُنده به دست محمدسعید، بزرگ ترین تاجر الماس آن روزهای هند رسیده بود ...
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج 7 ص46
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
جهاد تبیین ✌️
📜برگی از داستان #استعمار قسمت هشتاد: رشک شاه پیشرفت، قدرت و دارایی محمدسعید، شک و حسادت عبدالله قط
📜برگی از داستان #استعمار
قسمت هشتاد و یک: بندر حقلی
شاه جهان در اندیشه حمله به قندهار بود و فرمانده سپاه را هم از پیش معین کرده بود: محمدسعید اصفهانی.
اما محمدسعید نمی خواست با هموطنانش بجنگد.
از سویی کشتیهای او، انحصار تجارت بین گلکنده و خلیج فارس را در اختیار داشتند و این تجارت در جنگ لطمه میخورد. محمدسعید تلاش کرد توجه شاه جهان را به ثروت جنوب هند جلب کند:«سنگهای قیمتی جنوب ارزشمندتر از صخرههای قندهار هستند.»
و از طرفی تأکید میکرد تا زمانی که اقتدار اعلی حضرت از کوههای هیمالیا در شمال هند تا سواحل جنوب گسترش پیدا نکرده، نباید آسوده بنشینند.»
شاید اشاره محمدسعید به مناطقی بود که پرتغالیها از صد سال پیش در شمال شرقی هند در اختیار داشتند.
شاه جهان با اقتدار بر تخت نشسته بود؛ اما اخباری که از بندر حقلی، در ایالت بنگال، در سواحل شمال شرقی هند میرسید خوشایند نبود.
پرتغالیها که به بهانه تجارت نمک و تنباکو در این بندر مستقر شده بودند پس از مدتی با ترساندن تجار محلی از سلاحهای آتشین، شروع به گرفتن مالیات از آنها کرده بودند. تجارت برده، فعالیت تازه پرتغالیها در این بندر بود، آنها کودکان و زنان هندی را میدزدیدند و به دزدان دریایی میفروختند.
پرتغالیها در آخرین تلاش برای آدم ربایی، به روستایی در شرق بنگال حمله کردند و تعدادی از زنان این روستا را با خود بردند. خبر حمله به این روستا، شاه جهان را خشمگین کرد؛ او باید حداقل قدرت خود را در تمام شمال شبه قاره به اثبات میرساند.
شاه جهان یکی از سرداران خود را به نام قاسم خان با سپاهی بزرگ به طرف بندر حقلی فرستاد.
این لشکر، با آنکه پرتغالیها از پشتیبانی توپخانه ای بسیار قوی برخوردار بودند، سرانجام بندر حقلی را تصرف کرد و بسیاری از پرتغالیها را به اسارت گرفت.
شکست پرتغالیها در حقلی، با شکستهایی که از رقیبان اروپایی خود در نقاط دیگر شبه قاره هند تحمل کردند همراه شد؛ مدتی بعد هلندیها نیز جزیره سیلان را از چنگ آنها بیرون کشیدند.
سرانجام آنها توانستند فقط در چهار نقطه هند پایگاههای خود را حفظ کنند؛ بندرهای بمبئی، گوا، دامان و دیو.
اما بمبئی نیز باید به شکلی دیگر از دست آنها خارج میشد.
در سال ۱۶۶۱ میلادی پادشاه پرتغال به انگلستان پیشنهاد کرد که دو کشور در برابر اسپانیا متحد شوند.
چارلز دوم، پیشنهاد اتحاد را پذیرفت و قرار شد به نشانه این پیمان دوستی، کاترین، خواهرپادشاه پرتغال با چارلز ازدواج کند.
جهیزیه کاترین، شهر بمبئی در ساحل غربی هند بود که به انگلستان تعلق گرفت.
چارلز، این بندر را در برابر سالی ده لیره به کمپانی هند شرقی اجاره داد !!!
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج 7 ص49
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
جهاد تبیین ✌️
📜برگی از داستان #استعمار قسمت هشتاد و یک: بندر حقلی شاه جهان در اندیشه حمله به قندهار بود و فرماند
برگی از داستان #استعمار
قسمت هشتاد و دوم: فرار از بهشت احمقها
پس از اخراج پرتغالیها از حقلی، شاه جهان به اروپاییها اجازه داده بود تحت نظارت حکومت هند در حقلی رفت و آمد و تجارت کنند.
با پایان حکومت شاه جهان در سال ۱۶۵۸ میلادی حقلی دوباره دچار آشوب و هرج و مرج شد و جزایر اطرافش به مخفیگاه دزدان دریایی اروپایی تبدیل شد.
اورنگ زیب که جانشین پدر شده و بر تخت امپراتوری تکیه زده بود تصمیم گرفت نظم و قانون را به این بندر مهم برگرداند. او یکی از سرداران خود به نام شایسته خان را راهی حقلی کرد. شایسته خان پس از مدت کوتاهی حقلی و اطراف آن را آرام و منظم کرد؛ به گونه ای که بیش از گذشته رونق پیدا کرد. آبادانی و رونق بندر، طمع انگلیسیها را بیش از پیش تحریک کرد.
در سال ۱۶۸۶ میلادی، سه مرد انگلیسی مأمور شدند با نوشیدن شراب فراوان و در حالت مستی در خیابانهای شهر به مغازهها حمله کنند و رهگذران را کتک بزنند. حاکم شهر دستور دستگیری این سه نفر را صادر کرد و رئیس دفتر کمپانی هند شرقی در حقلی، دستور داد، در اعتراض به این اقدام به هر جایی که میتوانند حمله کنند.
انگلیسیها شروع به غارت مغازهها و به آتش کشیدن شهر کردند. شایسته خان عازم حقلی شد. با رسیدن شایسته خان به بندر، انگلیسیها از شهر بیرون رفتند و در کشتیهای خود پناه گرفتند. انگلیس کاروان بزرگی از کشتیهای جنگی را به سوی هند اعزام کرد اما بیش از آن انگلیسیها باید بندر سورات را تخلیه میکردند.
در اکتبر ۱۶۸۸ میلادی، ناوگان انگلیسی به بندر سورات رسید و فرمانده ناوگان از حاکم شهر به خاطر حمله هندیها به بندر حقلی غرامت خواست. حاکم سورات در پاسخ به این درخواست انگلیسیها دستور داد تمام انگلیسیهای باقی مانده در شهر را دستگیر کنند.
فرمانده ناوگان انگلیس هم به کشتیهای هندی حمله کرد و به بمبئی بازگشت.
حاکم سورات نیز در جواب این حمله، دستور داد زندانیهای انگلیسی را به زنجیر بکشند. چند روز بعد، بخشی از کشتیهای جنگی انگلیسی از بمبئی به طرف سواحل شرقی هند به راه افتادند.
در اول فوریه ۱۶۸۹ میلادی، اورنگ زیب بمبئی را در محاصره نیروهای خود قرار داد و همه انگلیسیهای آن به دام افتادند.
آنها پیغام فرستادند که در صورت اشغال بمبئی، هیچ یک از کشتیهای هندی در امان نخواهند بود و مسیر زائران هندی به سوی مکه برای همیشه بسته خواهد شد. اورنگ زیب تهدید را جدی گرفت و دست از محاصره برداشت؛در مقابل انگلیسیها هم تعهد کردند به هیچ منطقه ای درهند حمله نکنند. انگلیسیها هنگامی که به بنگال بازگشتند قلعه ای را درساحل شمال شرقی هند به نام ویلیامز برپا کردند. این قلعه به تدریج به یکی از مراکز مهم فعالیت انگلیسیها تبدیل شد و بعدها شهر کلکته در کنار آن بنا شد. اورنگ زیب پس از جنگ با انگلیسیها و گسترده کردن قلمروش در جنوب و شرق شبه قاره به قدرتمندترین پادشاه سلسله تبدیل شده بود.
هنگامی که اورنگ زیب در سال ۱۷۰۷ میلادی از دنیا رفت، برابر بود با مرگ اقتدار و صلابت امپراتوری گورکانی.
پس از اورنگ زیب، در طول دوازده سال، چهار پادشاه بر تخت نشستند و بعد از مدتی به زیر کشیده شدند.
هرج و مرجی که در دربار و پایتخت امپراتوری به وجود آمده بود، بهترین فرصت را برای کشورهای اروپایی، مخصوصاً انگلستان و فرانسه، پدید آورده بود تا جای پای خود را در هند محکم کنند.
یکی از این پادشاهان ضعیف، فرخ سیر بود که از سال ۱۷۱۳ تا ۱۷۱۹ میلادی حکومت کرد. در زمان این پادشاه، کمپانی هند شرقی انگلیس نفوذ خود را در دربار هند بیشتر کرد و حتی پزشک مخصوص امپراتور، یکی از کارمندان کمپانی به نام دکتر هامیلتون بود.
کمپانی در سال ۱۷۱۷ توانست فرمانی را به امضای فرخ سیر برساند. این فرمان به کمپانی اجازه میداد در تمام بندرهای ایالت بنگال به تجارت مشغول باشد، زمینهای بیشتری را در اطراف قلعه ویلیام اجاره کند و در بمبئی سکههای روپیه هند را ضرب کند، در برابر همه این امتیازها کمپانی باید هر سال سیزده هزار روپیه به دربار هند پرداخت میکرد.
در سال ۱۷۱۹ میلادی پنجمین پادشاه پس از اورنگ زیب به تخت نشست، او که جوان هفده ساله ای بود تمام کارهای حکومت را به دست وزیرانش سپرد و خودش در لذت جویی غرق شد.
ضعف امپراتوری هند که روی گنجینههای فراوانی نشسته بود، نادرشاه افشار را وسوسه کرد که به این کشور لشگرکشی کند. نادرشاه به تازگی در ایران به قدرت رسیده بود، او توانسته بود افغانها را که سلسله صفوی را سرنگون کرده بودند، از ایران بیرون کند و در غرب ایران عثمانیها را به سختی شکست دهد. نادر برای آنکه شهر قندهار را هم به ایران برگرداند، آن را در محاصره گرفت و هنگامی که گروهی از افغانهایی که از شهر گریخته بودند به هند پناهنده شدند، بهانه خوبی برای حمله به این کشور پیدا کرد. حمله ای که انگلیسیها بیشترین سود را از آن بردند.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج 7ص57
جهاد تبیین ✌️
برگی از داستان #استعمار قسمت هشتاد و دوم: فرار از بهشت احمقها پس از اخراج پرتغالیها از حقلی، شاه
📜برگی از داستان #استعمار
قسمت هشتاد و سه: گنجهای دهلی
نادرشاه پس از تصرف قندهار گروهی از جوانان و نوجوانان این شهر را وارد ارتش خود کرد. یکی از این نوجوانان، پسری به نام احمد بود که بعدها سرنوشت، او را به سوی الماس کوه نورکشاند.
سپاه نادرشاه در یازدهم فوریه ۱۷۳۹ میلادی در منطقه کرنال، در نزدیکی دهلی، با سپاه محمدشاه گورکانی رو در رو شد. جنگ هنگام ظهر آغاز شد و بیش از سه ساعت طول نکشید. شیوههای جنگی نادر و آتش شدید توپخانه ایران ارتش هند را به سرعت متلاشی کرد محمدشاه که به جنگ و خونریزی عادت نداشت، به سرعت تسلیم شد و به نشانه تسلیم دو زنجیر فیل برای نادرشاه فرستاد.
پشت یکی از فیلها صندوقی پر از جواهر و پشت دیگری یک صندوق سرشار از سکههای طلا بود.
نادرشاه به هدایای محمدشاه اعتنایی نکرد، اما آماده شد تا به ضیافت شامی برود که محمدشاه در قصرش به افتخار او ترتیب داده بود.
در قصر، نادر این بیت از امیرخسرو دهلوی، شاعر فارسی زبان هند، را دید که با خطی طلایی روی دیواری که سراسر آن از مرمر سفید پوشیده بود، نوشته شده:
اگر فردوس بر روی زمین است
همین است و همین است و همین است
در وسط تالار، تخت طاووس قرار داشت تختی با طول یک متروهشتاد و عرض یک متروبیست سانتی مترکه با چهارپله به زمین می رسید و با دوازده ستون از طلای ناب نگهداری می شد.
ستونهایی که با یاقوت، زمرد و الماس تزئین شده بودند. سایه بان تخت پارچه زربافتی بود که ردیفی از مرواریدهای ظریف حاشیههای آن را آرایش کرده بود. بالای سایه بان طاووسی قرار داشت با دم باز شده، تمام اندام طاووس از یاقوت کبود، یاقوت سرخ، زمرد و سنگهای قیمتی ساخته شده بود.
محمدشاه سفره رنگینی را هماهنگ با شکوه این تالار عجیب آماده کرده بود، بوی زعفران و ادویه گوناگون از طرف غذاهای متنوع برمی خاست و مشام میهمانان را پر می کرد.
هنگامی که محمدشاه از نادر خواست تا صرف شام را آغاز کند نادر دستش را به جیب برد و تکه نان خشکیده ای را بیرون آورد؛ نانی که پس از مدتها به رنگ سبز در آمده بود. نادر به محمدشاه گفت:«این نان دو سال پیش در ایران پخته شده است. سربازان من هم از همین نان می خورند» و به سختی تکه ای از نان را شکست و در دهان گذاشت.
محمدشاه کنایه نادر را دریافت کرده بود. سردار پیروز می خواست به امپراتورهند که در لذت و خوشگذرانی غرق بود بفهماند که علت شکست او و پیروزی سپاه ایران چیست.
پس از شام، نادر به مذاکره با محمدشاه مشغول شد. امپراتور هند که با پناه دادن به افغانها باعث شده بود سپاه ایران به هند حمله کند باید هزینه این لشکرکشتی را می پرداخت. آنچه نادر می خواست اطلاعاتی بود که از جاسوسانش دریافت کرده بود:
تمام خزانه هند، تخت طاووس، نُه تخت جواهرنشان دیگر، ۱۰۰۰ فیل، ۱۷۰۰۰ اسب، ۱۰۰۰۰ شتر، ۶۰۰۰۰ کتاب نفیس، ۱۰۰ نویسنده، ۳۰۰ معمار، ۲۰۰ آهنگر و ۱۰۰ جواهرتراش.
محمدشاه چگونه می توانست در برابر درخواستهای نادر مقاومت کند.
او در چنگ شاه ایران اسیر بود و برایش همین کافی بود که نادر قصد نداشت در هند بماند.
چند روز پس از ضیافت، به نادر خبر دادند یکی از همسران محمد شاه می خواهد پنهانی با او صحبت کند.
نادر در یکی از اتاقهای قصر به انتظار این زن نشست.
زن که صورت خود را پوشانده بود به اتاق آمد و به نادر گفت که می خواهد رازی را برای او آشکار کند.
محمدشاه مدتها بود که به این زن بی توجه بود و او، قصد داشت با فاش کردن این راز از او انتقام بگیرد.
در خزانه دهلی الماس بسیار بزرگ و بی نظیری وجود داشت که شاه آن را از خزانه خارج کرد تا به دست ایرانیها نیفتد.
او این الماسها را در چینهای دستار بزرگش پنهان کرده است.
نادر هنگامی که قصد داشت به ایران بازگردد دستور داد میهمانی بزرگی در کاخ محمدشاه برگزارشود.
در این میهمانی حدود یکصد نفر از بزرگان و شخصیتهای برجسته هند حضور داشتند.
نادر شمشیری را که دسته و غلاف آن با سنگهای قیمتی تزئین شده بود به کمر محمدشاه بست و دستور داد سکههایی را با نام او ضرب کنند، او با این کار امپراتوری هند را به محمدشاه بازپس داد.
سپس هدایایی را به بزرگان هندی تقدیم کرد.
در پایان مراسم، نادر از محمدشاه خواست تا مطابق یک رسم قدیمی به نشانه دوستی دستارهایشان را با هم عوض کنند.
محمدشاه چاره ای جز اطاعت نداشت؛ دستارش را به نادر داد و دستار نادر را بر سرگذاشت.
نادرشاه با اشاره دست پایان مراسم را اعلام کرد و با شتاب به اتاقش برگشت، دستار محمدشاه را از سر برداشت و با احتیاط شروع به باز کردن آن کرد.
چند لحظه بعد درخشش الماس درشتی از میان پارچه بلند دستار چشم هایش را خیره کرد...
کوه نور دوباره به ایران بازگشته بود...
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج7ص66
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
جهاد تبیین ✌️
📜برگی از داستان #استعمار قسمت هشتاد و سه: گنجهای دهلی نادرشاه پس از تصرف قندهار گروهی از جوانان و
📜برگی از داستان #استعمار
قسمت هشتاد و چهار: سردار بیگانه
نادرشاه با خالی کردن خزانه هند به ایران برگشت.
او نمی دانست با بیرون کشیدن این ثروت هنگفت از هند و زخمی کاری که بر تن ارتش هند زده بود چه خدمتی به اروپاییهایی کرده است که به دنبال تصرف هند و نفوذ در بخش های شبه قاره بودند.
با حمله نادر، حکومت مرکزی هند بیش از گذشته تضعیف شد و این وضعیت بهترین فرصت برای انگلیسیها و فرانسویها بود تا حاکمان محلی را که دیگر از پشتیبانی امپراتوری قوی برخوردار نبودند، بترسانند و آنها را زیر نفوذ خود بکشند.
اما ثروتی که نادر به ایران آورد، نه برای او خوشبختی آورد و نه برای مردم ایران.
نادر پس از آنکه به پسرش شک کرد که در توطئه ای برای قتل او شرکت کرده، او را زندانی و کور کرد.
اما کوری فرزندش او را به شدت افسرده و ناامید کرده بود.
تندخوییاش هر روز بیشتر میشد و برای آنکه خشمش را به مردم نشان دهد بار مالیاتها را روزبه روز سنگین تر می کرد.
رفتار بیرحمانه نادر و بهانه جوییهای او برای کشتار مردم و حتی سران سپاهش، سرداران ایرانی او را به تنگ آورد و سرانجام گروهی از این فرماندهان تصمیم گرفتند او را در اردوگاهی که نزدیک شهر قوچان برپا کرده بود، از پا درآورند.
جاسوسان نادر، جزئیات توطئه را به او خبر دادند و نادر که از فرماندهان هموطنش ناامید شده بود، یکی از جوانان افغانی را که فرماندهی سربازان افغان را در سپاه او به عهده داشت احضار کرد.
این جوان بیست و سه ساله، احمد نام داشت و همان نوجوانی بود که هشت سال پیش از این در قندهار به سپاه نادر پیوسته بود.
نادر از احمدخان خواست تا صبح فردا تمام سرداران ایرانی ارتش او را به بند بکشد. شجاعت این جوان از مدتها پیش توجه و علاقه او را جلب کرده بود.
اما توطئهگران برخلاف نقشه ای که طراحی کرده بودند منتظر صبح نشدند، شبانه به چادر نادر ریختند و سر او را از بدنش جدا کردند.
زنی افغانی که از خدمتکاران نادر بود خبراین واقعه را به احمدخان رساند.
احمدخان به سرعت خودش را به چادر نادر رساند.
قاتلان شاه که مایل بودند خبر مرگ او در اردو پخش نشود، بی سروصدا چادر را ترک کرده بودند؛آنها تصمیم داشتند سرنادر را برای علیقلی میرزا، برادرزاده و جانشین نادر که در این توطئه با آنها همدست بود، ارسال کنند.
احمدخان وارد چادر شد، مهر سلطنتی را از انگشت جنازه بی سر بیرون آورد، بعد به طرف صندوقچه کوچکی که همیشه همراه نادر بود رفت و آن را برداشت؛کوه نور و تعداد دیگری از جواهرات برجسته هند در این صندوقچه بود.
احمدخان به طرف چادرهای سربازانش برگشت و ساعتی بعد همراه آن ها، به سوی افغانستان شروع به تاختن کرد.
این واقعه در ۲۰ ژوئن ۱۷۴۷ روی داد.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج7 ص69
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
جهاد تبیین ✌️
📜برگی از داستان #استعمار قسمت هشتاد و چهار: سردار بیگانه نادرشاه با خالی کردن خزانه هند به ایران
📜برگی از داستان #استعمار
قسمت هشتاد و پنجم:
درویش مرموز
پس از مرگ نادرشاه، افغانها به فکر استقلال از ایران افتادند.
آنها به دنبال کسی بودند که قبیلهها را متحد کند و کشوری نیرومند بسازد.
در شورایی که از بزرگان افغانی تشکیل شد نگاهها به سوی سردار جوانی چرخید که لیاقت و شجاعت خود را در سپاه نادر ثابت کرده بود و با گرانبهاترین جواهر جهان به سرزمینش بازگشته بود.
شورای قبایل احمدخان را به عنوان پادشاه افغانستان انتخاب کرد.
پس از این، احمدشاه درحالی که الماس کوه نور را روی لباسش نصب میکرد به اداره امور کشورش میپرداخت. اما چیری از پادشاهیاش نگذشته بود که پای درویش مرموزی به دربار او باز شد.
درویشی که از او میخواست به هند حمله کند.
این درویش صابرشاه نام داشت و به و به پیشگویی های عجیب مشهور بود.
درویش صابرشاه به احمدشاه لقب دُر افغانها را داده بود و او را احمدشاه دُرانی خطاب میکرد.
او پیروزی بزرگی را برای حمله احمدشاه به هند پیش بینی میکرد؛ فتحی عظیم با غنیمت های فراوان، احمدشاه میدانست امپراتور گورکانی پس از حمله نادر، دوباره خزانهاش را با الماس های جنوب هند پر کرده است و از سویی هنوز در ضعف و ناتوانی به سر میبرد و توان رویارویی با سپاه او را ندارد.
حمله او به هند همان حادثه ای بود که انگلیسیها در انتظار آن بودند.
آنها از پادشاهی نیرومند مانند اورنگ زیب زخم های فراوانی خورده بودند و امیدوار بودند که امپراتوری گورکانی هیچگاه به آن روزهای قدرت و اقتدار بازنگردد.
پس از ضربه نادر، امپراتور باید زخم دیگری برمی داشت تا نتواند روی پاهایش بایستد؛
آیا درویش مرموز با مأموریتی ویژه به دیدار احمدشاه دُرانی رفته بود؟!!
مدتی از دیدار درویش صابرشاه با احمدشاه دُرانی نگذشته بود که این درویش به شهر لاهور، مرکز ایالت پنجاب، وارد شد.
پنجاب ایالتی از هند بود که بین افغانستان و دهلی، پایتخت امپراتوری، قرار داشت.
درویش مدتی مردم لاهور را به گرد خود جمع کرد، از حوادث مهمی که در آینده رخ خواهد داد صحبت کرد و بسیاری از مردم را شیفته خود کرد.آوازه درویش به قصر حکمران پنجاب نیز رسید.
حاکم که آنچه درباره درویش صابرشاه شنیده بود بسیار کنجکاوش کرده بود او را به قصر خود دعوت کرد.صابرشاه در ملاقات با حاکم پنجاب هم به پیشگویی آینده پرداخت و تأکید کرد که در آینده ای نزدیک به قلمرو او حمله خواهد شد و اگر کوچک ترین مقاومتی نشان دهد سرنوشتی بسیار شوم در انتظار او و مردم پنجاب خواهد بود.
پیش بینی صابرشاه به زودی از محدوده قصر حکمران هم گذشت و در شهر پیچید.
مردم و سربازان منتظر حادثه ای هولناک بودند و هرکس درباره اینکه چه کسی به پنجاب حمله خواهد کرد حدسی میزد.
هنگامی که سپاهیان احمدشاه در سال ۱۷۴۸ میلادی به پنجاب نزدیک شدند، نه سربازان روحیه ای برای جنگیدن داشتند و نه حکمران جوان شهر. حاکم پنجاب بدون هیچ مقاومتی تسلیم شد.
در همین زمان انگلیسیها مشغول دست و پنجه نرم کردن با یک حریف اروپایی جدید بودند که بیش از پرتغالیها و هلندیها سرسختی نشان میداد.
فرانسویها که پیش از این به این نتیجه رسیده بودند که گسترش تجارت آنها وابسته به نابودی تجارت انگلستان در هند است به مَدرَس، مهم ترین مرکز بازرگانی انگلیسیها در هند حمله کرده و آن را تسخیر کرده بودند.
اما دو سال بعد، در ۱۷۴۸میلادی انگلیسیها توانستند مدرس را پس بگیرند.
فرانسویها از این شکست دلسرد نشدند و از شیوه کهنه اروپاییها برای نفوذ بیشتر در هند استفاده کردند، بهره برداری از اختلاف های حاکمان محلی، حکومت ایالت کارناتیک در جنوب و ایالت بزرگ دکن در مرکز، هند به خاطر نزاع بر سر جانشینی حاکمان قبلی خود، در آشوب و هرج و مرج بودند.
فرانسویها در هر دو منطقه از یکی از از مدعیان حکومت پشتیبانی کردند و پس از پیروزی او حکومتش را تحت حمایت و نفوذ کمپانی هند شرقی فرانسه قرار دادند کمپانی هند شرقی انگلیسی که از پیشروی های کمپانی هند شرقی فرانسه به شدت نگران شده بود از دولت انگلستان میخواست پادشاه فرانسه را تحت فشار بگذارد تا کمپانی فرانسوی از تهدید انگلیسیها در هند دست بردارد.
ترسیدن دربار فرانسه از یک جنگ بزرگ، باعث شد فرانسویها در سال ۱۷۵۴ میلادی عهدنامه ای را نام «پیمان گودهو» با انگلیسیها امضا کنند، پیمانی که پیشروی آنها را در هند متوقف میکرد؛ اما اختلافها به پایان نرسید، گویا جنگ بزرگی لازم بود تا همه رقابتها به پایان برسد.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج7 ص74
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
📜برگی از داستان #استعمار
قسمت هشتاد و ششم:
اروپاییها را لمس نکنید
انگلیسیها با پیمان گودهو توانسته بودند خطر فرانسویها را در هند کاهش دهند. اما حضور یک حاکم جوان و جسور در ایالت بنگال آنها را نگران کرده بود.
سراج الدوله جوانی بود که جانشین پدرش علی وردی خان در بنگال شده بود.
علی وردی خان حاکمی زیرک، تیزبین و باتجربه بود و از حیلههای انگلیسیها برای نفوذ در هندوستان باخبر بود.
سرزمین او، بنگال، از حاصلخیزترین مناطق هندوستان بود.
رودخانه عظیم گنگ این دشت پهناور را آبیاری میکرد.
برنجی که در بنگال کاشته می شد در هیچ منطقه دیگری از هند به دست نمیآمد.
ادویه، شکر، سبزیجات و روغن بنگال نیز مشهور بود و در رودخانههای آن انواع ماهیها صید می شدند.پیداست که چنین منطقهای چقدر اشتهای اروپاییها برای نفوذ در آن یا تصرفش تحریک میکرد.
علی وردی خان، غارتگریهای پرتغالیها را در بندر حقلی و سپس جنگ اورنگ زیب را با انگلیسیها بر سر این شهر ایالتش به یاد داشت.
اما او در دورانی بر این منطقه حکومت می کرد که حکومت مرکزی هند به شدت ضعیف شده بود.
پیرمرد باتجربه همیشه سعی داشت با اروپاییها با احتیاط برخورد کند.او نه آن قدرها به آنها نزدیک می شد که بتوانند به آسانی او را سرنگون کنند و نه بهانهای به دستشان می داد که بتوانند به بنگال حمله کنند.
همیشه می گفت: «اروپاییها شبیه زنبور عسل اند، می توانید از عسل آنها استفاده کنید. اما اگر آنها را لمس کنید شما را میگزند!».
اکنون علی وردی خان از دنیا رفته بود و پسرش سراج الدوله جانشین او شده بود.
سراج الدوله جوان فکر میکرد پدرش بیش از اندازه با انگلیسیها مهربان بوده است.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج 7ص76
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
جهاد تبیین ✌️
📜برگی از داستان #استعمار قسمت هشتاد و ششم: اروپاییها را لمس نکنید انگلیسیها با پیمان گودهو توان
📜برگی از داستان #استعمار
قسمت هشتاد و هفت: نبرد در قلعه ویلیام
هنوز مدت زیادی از حکومت سراج الدوله نگذشته بود که به او خبر دادند انگلیسیها قصد دارند قلعه ویلیام را گسترش دهند و استحکامات جدیدی برای آن بسازند.
این قلعه، همان دژی بود که انگلیسیها پس از صلح با اورنگ زیب توانسته بودند در ساحل بنگال بسازند و بعدها به شهر کلکته تبدیل شد.
سراج الدوله در نامه ای به «دریک» فرمانده انگلیسی قلعه از او خواست ساختوساز را متوقف کند.
دریک توجهی به درخواست سراج الدوله نکرد و حاکم جوان در چهارم ژوئن ۱۷۵۶ فرمان داد دفتر کمپانی را در شهر قاسم بازار تعطیل کنند و یک روز بعد سپاهش را به سوی قلعه ویلیام به راه انداخت.
سربازان سراج الدوله در شانزدهم ژوئن به نزدیکی قلعه رسیدند.
انگلیسیها که از جسارت سراج الدوله باخبر بودند و از سویی نمیخواستند قلعه را از دست بدهند تصمیم گرفتند زنها و کودکان را به کشتیهای خود که در نزدیکی ساحل لنگر انداخته بودند منتقل کنند و مردها برای مقاومت در قلعه باقی بمانند.
حدود سی کودک و چند زن با قایق به یکی از کشتیها برده شدند.
روی عرشه کشتی، یکی از کارمندان کمپانی متوجه شد یکی از زنان پوستی تیره تر از بقیه دارد.
این زن، ماری کَری نام داشت و همسر یکی از کارکنان کمپانی بود.
گویا او از دورگههای هندی.انگلیسی بوده است.کارمندان کمپانی به این زن به خاطر پوست تیره و تفاوت نژادی با انگلیسیها اجازه ماندن در کشتی را ندادند.
شیون و التماسهای او هم تأثیری نداشت و سربازان با قایقی ماری کَری را به ساحل بازگرداندند تا تنها زنی باشد که در کنار بقیه مردان انگلیسی در قلعه ویلیام شاهد جنگ باشد.
در هجدهم ژوئن نیروهای سراج الدوله جنگ را آغاز کردند.گلوله باران قلعه بسیار شدید بود.فاصله انگلیسیها از نزدیک ترین پایگاهشان در هند یعنی بندر مَدرَس، بسیار زیاد بود و میدانستند پیش از رسیدن نیروهای کمکی، دشمن قلعه را نابود خواهد کرد.
دو تن از افسران انگلیسی به بهانه انتقال زنان و کودکان از میدان جنگ گریختند و پس از آنها دریک، فرمانده قلعه، هم با قایقی از ساحل دور شد و حدود صد و هفتاد سرباز و کارمند کمپانی را در قلعه تنها گذاشت.
کسانی که در قلعه مانده بودند افسری به نام «هوول» را به عنوان فرمانده انتخاب کردند و به جنگیدن ادامه دادند؛ اما پایداری فایده ای نداشت و قلعه ویلیام در نوزدهم ژوئن به دست سراج الدوله افتاد.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج7 ص79
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
🚫 افسانه سازی غربها برای استعمار بیشتر👇👇
به این قسمت داستان استعمار خوب نگاه کنید این همانند افسانه #هولوکاست نیست؟
برگی از داستان #استعمار
قسمت هشتاد و هشت:
افسانه حفره سیاه
سربازان سراج الدوله، صد و چهل و پنج مرد انگلیسی را به همراه ماری گری، همان زنی که به خاطر پوست اندکی تیره رنگش اجازه سوار شدن به کشتی را پیدا نکرده بود، به اسارت گرفتند.
هوول، فرمانده جدید انگلیسیها که اکنون در اسارت بود، ادامه ماجرا را به این شکل روایت میکند: « اتاق کوچکی در قلعه بود به طول شش و عرض سه متر.
این اتاق به عنوان زندان سربازان و دریانوردان خطا کار به کار میرفت.هنگامی که سراج الدوله با گروه اسیران روبه رو شد، دستور داد همه آنها را در این اتاق کوچک زندانی کنند.
با فشار و فریادهای سربازان و تهدید سرنیزه، ۱۴۵ مرد و یک زن وارد اتاقی شدند که مساحت آن فقط هجده متر بود.
دو پنجره کوچک روی دیوار غربی اتاق وجود داشت که نور اندکی از آنها به درون میتابید.
زندانیان به تدریج درهم فشرده تر میشدند، کسی نمی توانست بنشیند، آنها در حال ایستاده هم به سختی نفس میکشیدند، هنگامی که آخرین نفر در داخل اتاق جا داده شد، سربازان با فشار و به سختی در را بستند.
گرمای اتاق به هشتاد درجه سانتیگراد میرسید!
همه سعی میکردند با هر زحمتی هست خود را به پنجرهها نزدیک کنند.افراد ضعیف نفس های آخر خود را میکشیدند.
من همه را به آرامش دعوت کردم و از زندانیان خواستم با بازی«بشین و پاشو » خود را سرگرم کنند و برای لحظاتی هم از خنکی کف سلول لذت ببرند!
همه از این نظر استقبال کردند؛با اینکه گروهی از افراد در همان دقیقه های نخست از دنیا رفته بودند.
مدتی بعد تشنگی به جان زندانیان افتاد و شروع به التماس کردند، شاید سربازان سراج الدوله به آنها رحم کنند و ظرف آبی برایمان بیاورند؛اما هندیها کاملاً بیتفاوت بودند.»
روایت هوول بسیار طولانی و هولناک است؛آنها به مدت ده ساعت در این اتاق که آن را حفره سیاه نامیده بودند اسیر بودند، اما شرح درد و زجرآنها جزئیات دردناک فراوانی داشت.
صبح روز بعد سراج الدوله اجازه میدهد که زندانیها آزاد شوند اما صد و بیست و سه نفر جانشان را از دست داده بودند و تنها بیست و سه نفر به سختی از سلول خارج شدند.
سراج الدوله که احساس میکرد انگلیسیها را به خوبی تنبیه کرده است آنها را آزاد کرد تا سرنوشت تلخشان را برای بقیه اروپاییها تعریف کنند و در اندیشه تسخیر بنگال نباشند.
هوول به انگلستان رفت و خاطرات آن شب هولناک را به صورت کتابی منتشر کرد.
انتشار این کتاب غوغایی در انگلستان به پا کرد.
مردم به شدت هیجان زده شده بودند و از دولت انگلستان میخواستند به شکل زجرآوری از سراج الدوله انتقام بگیرد.
احساس همدردی مردم انگلستان با هموطنانشان در هند به شدت برانگیخته شده بود، همه از وحشیگری هندیها خشمگین بودند و بسیاری آماده میشدند برای به زنجیر کشیدن و کشتن این وحشیها راهی هند شوند.
گویا هیچکس نمی پرسید چگونه ۱۴۶ نفر در یک اتاق ۱۸ متری جا شده و بعد به بازی « بشین و پاشو » مشغول میشوند! آن هم در حرارت ۸۰ درجه سانتیگراد!
جالب اینکه در چنان شرایط دشواری، هوول دماسنج نیز به همراه داشته است.
افسانه سرایی هوول مانند کابوسی فراموش نشدنی در ذهن مردم انگلیس باقی ماند.
پس از آن اخباری که از کشتار هندیها میرسید اعتراض های کمتری را برانگیخته میکرد.
کمپانی هند شرقی بیشترین بهره را از داستان حفره سیاه برده بود، اکنون آنها میتوانستند برای گسترش سرزمین های کمپانی هر قدر که میخواهند خشونت به خرج دهند.
سالها بعد پس از گسترش شهر کلکته و ویرانی قلعه ویلیام انگلیسیها همچنان یاد و خاطره این حادثه را زنده نگه داشتند.
اداره پست کلکته در محلی که زمانی قلعه برپا بود ساخته شد.
تابلویی روی دیوار اداره پست نصب شده بود:« این بنا برویرانه های حفره سیاه برپا شده است.»
انگلیسیها حتی پس از استقلال هند اصرار داشتند که دولت هند این تابلو را برندارد.
تابلو تا سال ۱۹۸۰ میلادی در این محل دیده میشد.
سرگذشت استعمار#مهدی_میرکیایی، ج7 ص84
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از تاریخ #استعمار
قسمت هشتاد و نه: خیانت(1)
هیچکس نمیدانست چرا احمدشاه درانی هنگامی که در سال ۱۷۴۸ میلادی پنجاب را تصرف کرد لشکرکشی اش را به سوی دهلی ادامه نداد.
احمدشاه نُه سال صبر کرد و در ژانویه ۱۷۵۷ سپاهش را به سوی دهلی به حرکت درآورد؛درست در زمانی که انگلیسی ها برای گرفتن انتقام از سراج الدوله به بنگال لشکر کشیدند.
آیا همزمان بودن این حمله کاملاً اتفاقی بوده است؟
آیا این بار هم صابرشاه، همان درویش مرموز،به سراغ احمدشاه درانی آمده بود؟
احمدشاه به آسانی دهلی را تصرف کرد.در کاخ امپراتور گورکانی مقیم شد و سکه هایی را به نام خود ضرب کرد.
او یک ماه در دهلی ماند و هنگامی که تهاجم انگلیسی ها به بنگال به پایان رسید، دهلی را ترک کرد و به افغانستان برگشت.
انگلیسی ها یکی از فرماندهانشان را به نام رابرت کلایو مأمور حمله به بنگال و گرفتن انتقام از سراج الدوله کردند.
رابرت کلایو، پیش از این سربازان انگلیسی را در جنگ با فرانسوی ها رهبری کرده و پیروزی های بزرگی به دست آورده بود. او اکنون مأموریت داشت قلعه ویلیام را دوباره تسخیر کند،انتقام فاجعه سیاه چال را از سراج الدوله بگیرد و سپس تمام سرزمین بنگال را تصرف کند.
در ژانویه ۱۷۵۷ میلادی کاروان بزرگی از ناوهای انگلیسی به ساحل بنگال رسید و آتشبازی روی قلعه ویلیام را آغاز کرد.
شدت آتش توپخانه به اندازه ای بود که قلعه به سرعت تسلیم شد و کلایو آن را به عنوان پایگاه خود برای ادامه حمله به بنگال انتخاب کرد.فرمانده انگلیسی در قدم اول شروع به مذاکره با طایفه های مختلفی کرد که پیرو مذهب هندو بودند.
این مذهب از ادیان کهن سرزمین هند بود و پیروان آن در کنار مسلمانان بیشتر ساکنان هند را تشکیل می دادند.او تلاش میکرد از اختلاف مذهبی هندوها با سراج الدوله که فردی مسلمان بود بهره برداری کند.
کلایو در این راه موفق بود و توانست تعداد زیادی از هندوها را در کنار سربازان انگلیسی مسلح کند.
حضور تفنگداران هندی در کنار سربازان انگلیسی پس از این نیز در جنگ های مختلف ادامه پیدا کرد،گویا جنگیدن در کنار اروپایی ها برای این افراد هیچ اهمیتی نداشت؛ گروهی از آن ها به خاطر پول می جنگیدند و برخی نیز به علت کینه ای که از طوایف دیگر هند داشتند با انگلیسی ها همکاری میکردند.
با آنکه هندی های زیادی به ارتش کلایو پیوسته بودند اما او باز هم احساس خطر میکرد و از قدرت سراج الدوله می ترسید، به همین خاطر تصمیم گرفت با نرمش و مذاکره به اهدافش نزدیک شود.
او نامه ای به سراج الدوله نوشت و او را مطمئن کرد که نباید هیچ ترسی از انگلیسی ها داشته باشد و آن ها می توانند روابط دوستانه ای داشته باشند؛ اما همزمان با یکی از وزیران سراج الدوله به نام میرجعفر ارتباط برقرار کرد تا اسباب سقوط او را فراهم کند.
میر جعفر قول داد بخش بزرگی از سپاه بنگال را به یاری او بیاورد و در مقابل،پس از جنگ به عنوان حکمران منطقه منصوب شود. او همچنین تعهد کرد یک میلیون لیره به عنوان غرامت جنگی به کمپانی هند شرقی بپردازد و پانصد هزار لیره هم به کارمندان کمپانی و شخص کلایو بدهد.
کلایو بار دیگر برای سراج الدوله پیغام فرستاد که تمایل دارد یک بار برای همیشه روابطش را با حکومت بنگال سامان دهد و در همان حال سپاهش را به طرف ناحیه «پلاسی» در بنگال به حرکت درآورد؛ بیش از دو سوم سربازان کلایو، هندی بودند.
سرگذشت استعمار، #مهدی_میرکیایی، ج7ص89
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
جهاد تبیین ✌️
برگی از تاریخ #استعمار قسمت هشتاد و نه: خیانت(1) هیچکس نمیدانست چرا احمدشاه درانی هنگامی که در س
برگی از داستان #استعمار
قسمت نود: خیانت(2)
خبر آرایش جنگی انگلیسیها در پلاسی به سراج الدوله رسید و متوجه شد که همه نامه نگاریها حیله ای بیش نبوده است.
سراج الدوله برای آنکه جلوی پیشروی انگلیسیها را بگیرد سربازانش را به سوی پلاسی به حرکت درآورده اما پیش از آغاز حرکت به او خبر دادند تعداد زیادی از سربازان تحت فرماندهی میر جعفر اردو را ترک کرده و در کنار انگلیسیها قرار گرفته اند.
با وجود این خیانت، سراج الدوله قصد نداشت از مقابل دشمن عقب بنشیند. جنگ در ۲۳ ژوئن آغاز شد؛نبردی سخت و خونین که در همان روز به پایان رسید. سراج الدوله شکست خورد و به روستاهای اطراف گریخت ولی نیروهای میر جعفر که تا چند روز پیش سربازان سراج الدوله بودند او را پیدا کردند و به قتل رساندند.
رابرت کلایو در ۲۸ ژوئن، پیروزمندانه وارد مرکز بنگال شد.
میر جعفر به عنوان حکمران ایالت بر تخت نشست؛درحالی که فرمانروای واقعی کلایو بود.
میر جعفر به کلایو القاب امیرالممالک، ثابت جنگ و سیف جنگ را اعطا کرد!
همچنین سی روستا را در بنگال به او بخشید تا روستاییان هندی به عنوان رعیت برای او کشاورزی کنند. تمام این هدایا برای آن بود که ثابت شود میرجعفر حاکم واقعی ایالت است اما قراردادی که او با انگلیسیها امضا کرده بود محتوای دیگری داشت.
او اکنون باید یک و نیم میلیون لیره به کلایو می پرداخت، اما آیا فاتح انگلیسی به مبلغ قرارداد راضی بود؟
کلایو تمام خزانه بنگال را می خواست.
چند روز بعد حدود دویست قایق کوچک و بزرگ در ساحل مقابل قصر حکمران صف کشیدند. این قایقها انباشته از طلا، نقره، جواهر و ظرفهای قیمتی بودند. ارزش آنها به چهل میلیون پوند می رسید، یعنی بیش از ۱۶ برابر چیزی که در قرارداد ذکر شده بود.
بخشی از این غنیمت سرشار به کلایو و افسران زیر فرمانش رسید.
چند سال بعد، هنگامی که کلایو به انگلستان برگشت ثروت او را با ارقامی باورنکردنی تخمین می زدند.
او هنوز به بیست سالگی نرسیده بود که به عنوان یک منشی ساده راهی هند شده بود. پیش از این دائم از مدرسه فرار می کرد و پدرش قصد داشت او را از خانه اخراج کند. در آن زمان چه کسی فکر میکرد او روزی به چنین ثروت عجیبی برسد.
کلایو قصر بزرگی را در اطراف لندن خرید و یکی از نوابهای بزرگ لندن شد.
نواب لقب کسانی بود که خانواده های ثروتمند و اشرافی نداشتند، آنها آدم هایی عادی بودند که راهی هندوستان می شدند و پس از مدتی با گنج هایی افسانه ای به وطن بازمیگشتند و در کنار اشراف، زندگی مرفهی را در پیش میگرفتند.
جنگ پلاسی، آغاز حکومت رسمی انگلستان در هند به شمار می رود. جنگی که در آن انگلیسیها نخست از اختلاف هندوها با مسلمانان و سپس از اختلاف درباریان بنگال بهره بردند و به پیروزی رسیدند. آنها می دانستند کسانی که به هموطنان خود خیانت کرده اند ممکن است به آنها هم از پشت خنجر بزنند برای همین به شدت مراقب میر جعفر هند بودند.
کلایو در نامه ای به رئیس هیئت مدیره کمپانی هند شرقی نظرش را درباره هندیها و نیز حکومت میر جعفر در بنگال این طور اعلام کرد:
«من با مردم این سرزمین و طبیعت بیمانندش از نزدیک آشنا هستم و با اطمینان می توانم بگویم تمام قلمرو این پادشاهی را با تمام ثروت و توانمندی اش، میتوان با یک نیروی دو هزار نفری اروپایی تسخیر کرد. هندیها بیش از حد تصور، مردمی تنبل، تن پرور، ترسو و نادان هستند. مطمئن باشید تا وقتی میر جعفر که به کمک ما بر تخت نشسته است به قولش پایبند باشد میتواند با خوشی و خرمی به حکومت ادامه دهد. اما شما میدانید که این مردم بسیار کوته بین هستند و روش زندگیشان خیانت و دورویی است.
بعید نیست که میرجعفر روزی هم علیه منافع ما دست به اقدامی بزند و به دنبال نابودی ما باشد؛ به همین خاطر باید به شدت مراقب او باشیم و آنچنان با قدرت بر او فرمان برانیم که هرگز، حتی در خواب هم، به فکر خیانت و سرکشی نباشد.»
انگلیسیها به همین شکل به مدت دو سال مراقب میر جعفر بودند و همین که متوجه شدند تصمیم دارد قدمی برخلاف منافع کمپانی بردارد در سال ۱۷۵۹ میلادی او را از حکومت برداشتند و دامادش، میرقاسم، را به حکومت بنگال منصوب کردند.
سرگذشت استعمار، #مهدی_میرکیایی،ج7 ص92
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
جهاد تبیین ✌️
برگی از داستان #استعمار قسمت نود: خیانت(2) خبر آرایش جنگی انگلیسیها در پلاسی به سراج الدوله رسید
برگی از داستان #استعمار
قسمت نود و یک: شاه عالم
روی کار آمدن پادشاهان ضعیف در دهلی، پس از محمدشاه گورکانی که از نادرشاه شکست خورده بود، همچنان ادامه داشت.
احمدشاه و عالمگیر دوم، بعد از محمدشاه به تخت سلطنت نشستند اما توان رودررویی با انگلیسیها، فرانسویها یا احمدشاه درانی، پادشاه افغانستان، را نداشتند.
پس از این دو نفر در سال ۱۷۵۹ میلادی، شاه عالم دوم برتخت نشست.
شاه عالم تلاش کرد ارتش امپراتوری را تقویت کند و در سال ۱۷۶۱ میلادی برای اخراج انگلیسیها به بنگال لشکر کشید.
در همین سال، احمد شاه درانی، درست مانند خنجری که از پشت به پیکر هند وارد شود، دوباره به دهلی حمله و آن را تصرف کرد.
اما شاه عالم از جنگ با انگلیسیها دست نکشید.کمپانی هند شرقی در نزدیکی شهر بیهار با ارتشی که از سربازان انگلیسی و هندی تشکیل شده بود به جنگ با او پرداخت.
شاه عالم شکست خورد و به اسارت انگلیسیها درآمد.
کمپانی پادشاه را به ایالت «اود» تبعید کرد؛اما او در اینجا هم آرام نگرفت و در سال ۱۷۶۴ میلادی به همراهی حکمران اود به بنگال حمله کرد.
شاه عالم در این جنگ هم شکست خورد و دوباره به دست انگلیسیها افتاد.
رابرت کلایو، امپراتور اسیر را به امضای فرمانی مجبور کرد که اداره ایالتهای بنگال و بیهار را به کمپانی میداد.
سپس شاه عالم را در همان شهر بیهار به تخت سلطنت نشاند و فرمانی را از او گرفت که کلایو را به عنوان نخست وزیر هند هم منصوب کرده بود!
یک سال پیش از این دست فرانسویها هم از هند قطع شده بود.
فرانسه و انگلستان که از مدتها پیش در نقاط مختلف جهان، مخصوصاً آمریکای شمالی و هندوستان، با هم رقابت میکردند در سال ۱۷۵۶ میلادی کارشان به جنگ کشید.
این جنگ که تا سال ۱۷۶۳ ادامه داشت جنگ هفت ساله نامیده شد؛جنگی که با شکست فرانسه پایان یافت.
پس از جنگ، فرانسه مجبور شد سرزمینهای وسیعس را در آمریکا و هند به انگلستان واگذار کند.
در هند فقط شهرهای پوندیچری و چاندرانگر در تصرف فرانسه باقی ماند.
شش سال پس از این کمپانی هند شرقی فرانسه منحل شد.
اکنون تنها انگلیسیها مانده بودند و سرزمین بزرگ هند.
یکی از راههایی که آنها برای تسلط بیشتر بر هند به کار میبردند استفاده از اصل«داوینی»بود.آنها از حاکمان محلی در برابر رقیبانشان حمایت میکردند و حکام نیز برای جبران محبت آنها گردآوری مالیاتها را به عهده انگلیسیها میگذاشتند.
بیشتر مالیات جمع شده به جیب کمپانی هند شرقی انگلیس میرفت و بخش کوچکی از آن به حاکم ایالت و امپراتور گورکانی پرداخت میشد.
انگلیسیها میدانستند این امپراتوران ضعیف هنوز هم میتوانند برای آنها دردسر درست کنند. آنها از سویی باید بر تخت سلطنت میماندند تا بسیاری از حرکتهای کمپانی رنگ و بوی قانونی بگیرد و از طرفی نباید آن قدرها قوی میشدند که بتوانند هندیها را متحد کنند و پای انگلیسیها را از شبه قاره هند قطع کنند.
در این زمان کمپانی تنها با دو دشمن سرسخت در هند روبه رو بود؛اولی تیپو سلطان حاکم ایالت میسور و دومیماراتاها که در سرزمینهای وسیعی در غرب هند ساکن بودند.ایالت پنجاب هم در شمال غربی هند، در مرز افغانستان هنوز استقلال خود را حفظ کرده بود.
تیپوسلطان، حاکم میسور، بیش از حکمرانان ایالتهای دیگر از وضعیت سیاسی هند، همسایگان آن و درگیریهای کشورهای اروپایی باخبر بود.
او که چندین بار تلاش کرده بود از اختلاف انگلیسیها با فرانسویها در اروپا بهره برداری کند، در آخرین تدبیر خود، در اندیشه اتحاد با پادشاه جدید افغانستان علیه انگلیسیها بود.
سرگذشت استعمار، #مهدی_میرکیایی، ج7 ص96
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
جهاد تبیین ✌️
برگی از داستان #استعمار قسمت نود و یک: شاه عالم روی کار آمدن پادشاهان ضعیف در دهلی، پس از محمدشاه
برگی از داستان #استعمار
قسمت نود و دو: کوه نور در قلعه آشوک
احمدشاه دُرّانی در سال ۱۷۷۳ میلادی از دنیا رفت و پسرش تیمور،جانشین او شد.
مالک جدید کوه نور مانند پدرش به دنبال کشورگشایی نبود و از سوی او خطری هند را تهدید نمیکرد، او پس از بیست سال در ۱۷۹۳ میلادی درگذشت و پسرش، زمان میرزا، به جای او نشست.
زمان میرزا که اکنون زمان شاه نامیده میشد، برعکس پدر، جاه طلب بود و آرزوهای بزرگی در سر داشت؛ او میخواست پا جای پای پدربزرگش بگذارد؛ اما روزگار عوض شده بود.
در دوران احمدشاه، انگلیسیها علاقهمند بودند که افغانها به هند حمله کنند و امپراتور گورکانی تضعیف شود؛ اما اکنون آنها بر بیشتر مناطق هند مسلط بودند و حمله به هندوستان، تهاجم به منافع آنها بود.هرکس که چشم طمعی به هندوستان داشت بدترین دشمن انگلستان به شمار میرفت.
تیپوسلطان برای همین برای پادشاه جدید، زمان شاه، پیغام فرستاد تا هممتحد شوند و به انگلیسیها حمله کنند؛ اما زمان شاه با مشکلات زیادی رودررو بود، قبیلههای مختلف افغان در رقابت دائمیبه سر میبردند و هرکدام از سران قبیلهها به دنبال نشاندن فرد دلخواه خود بر تخت شاهی بودند.
یکی از این افراد، محمود، برادر زمان شاه بود که بسیاری از نیروهای نظامیرا با خود همدست کرد و زمان شاه را از کابل فراری داد.
زمان شاه، کوه نور و مقداری از جواهرات خزانه را برداشت و با گروهی کوچک به سوی جنوب کشور گریخت.
شاه آواره با همراهانش، به سوی شهر پیشاور میرفت که شب فرارسید. آنها به قلعه ای رسیدند که به فردی به نام آشوک تعلق داشت. آشوک با روی باز پادشاه را به قلعه دعوت کرد و دستور داد به گرمی از آنها پذیرایی شود.
خوراک دلپذیری برای شاه فراهم شد و بهترین اتاق قلعه را برای آنها آماده کردند. سواران خسته به خواب سنگینی فرورفته بودندکه نیمه شب با سروصدای سربازان قلعه بیدار شدند.
آشوک به حدود دویست سرباز دستور داده بود اقامتگاه زمان شاه را محاصره و او را دستگیر کنند. خبر فتح کابل به دست محمود میرزا، پیش از این به او رسیده بود و اکنون قصد داشت با تحویل دادن زمان شاه به او توجه پادشاه جدید را جلب کند.
زمان شاه که متوجه حیله آشوکشده بود، به سرعت سوراخی را در دیوار اتاقش کند و کوه نور و جواهرات را در آن که پنهان کرد.
پادشاه سابق را با همراهانش به کابل فرستادند. در پایتخت، محمود میرزا که اکنون محمودشاه شده بود دستور داد برادرش را کور کنند و همراهان او را گردن بزنند.
او سپس زمان شاه نابینا را در سیاه چالی در قصر شاهی به بند کشید و شکنجه او را آغاز کرد.
شاه سابق باید محل پنهان کردن کوه نور را فاش میکرد.
شکنجههای محمودشاه به جایی نرسید،پادشاه تیره بخت ادعا میکرد که در راه کابل، جواهرات را در رودخانه ای انداخته است.
کوه نورهمچنان در دیوار قلعه آشوک باقی ماند.
تیپو سلطان که نتوانسته بود با پادشاه افغانستان متحد شود در جنگ با انگلیسیها تنها مانده بود.
جنگهای او با ارتش کمپانی هند شرقی نبردهایی سخت و حماسی بود که بسیاری از سربازان انگلیسی را به کشتن داد.
سرانجام در سال ۱۷۹۹ میلادی انگلیسیها توانستند برتیپو سلطان غلبه کنند و میسور را به تصرف درآورند. تیپو نیز که در میان مردم ایالت بسیار محبوب بود در جنگ کشته شد.
انگلیسیها که از این علاقه و محبت باخبر بودند تشییع جنازه باشکوهی برای تیپو سلطان ترتیب دادند.
در دو سوی خیابانی که به سوی مقبره خانوادگی سلطان میسور میرفت گارد نظامی با احترام صف کشیدند و پشت تابوت، گروه موزیک آهنگ عزا مینواخت!
انگلیسیها چهار پسرتیپو را به شهرهای دوردست تبعید کردند و فردی را از یکی از خاندانهای اصیل میسور برتخت حکمرانی ایالت نشاندند.
رئیس کمپانی با این شخص پیمانی را امضا کرد که براساس آن حاکم میسور باید سالیانه دویست و هشتاد هزار پوند به کمپانی پرداخت میکرد و در مقابل تحت حمایت کمپانی قرار میگرفت. همچنین کمپانی حق داشت در تمام امور ایالت، بدون هیچ مانع و شرطی،دخالت کند.
سرگذشت استعمار، #مهدی_میرکیایی ج7 ص100
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
جهاد تبیین ✌️
برگی از داستان #استعمار قسمت نود و دو: کوه نور در قلعه آشوک احمدشاه دُرّانی در سال ۱۷۷۳ میلادی ا
برگی از داستان #استعمار
قسمت نود و سه: بازگشت الماس
پس از پیروزی در میسور، کمپانی از سویی به جنگ با ماراتاها در غرب هند فکر میکرد و از طرفی به نفوذ در افغانستان؛ تا پادشاهی بر تخت بنشیند که با انگلستان متحد شده، چشم طمعی به هند نداشته باشد.
جنگهایی که در این کشور بر سرتاج و تخت در میگرفت این فرصت را به انگلیسیها میداد تا با یکی از مدعیهای سلطنت پیمان ببندند و از او حمایت کنند، به شرط آنکه او هم امنیت مرزهایش با هند را تضمین کند.
جنگ قدرت در افغانستان پایانی نداشت، محمودشاه که برادرش زمان شاه را کور کرده بود، پس از مدتی به دست شجاع میرزا، برادر دیگرش برکنار شد و به زندان افتاد.
شجاع میرزا که اینک شاه شجاع شده بود، برادر نابینای خود، زمان شاه، را از زندان آزاد کرد و زمان شاه نیز برای جبران محبت او محل پنهان کردن کوه نور را به او اطلاع داد.
شاه شجاع گروهی از سربازان زبدهاش را به سوی قلعه آشوک فرستاد.
آنها آشوک را دستگیر کرده و گردن زدند و کوه نور و جواهرات را به شاه شجاع رساندند.
در فوریه ۱۸۰۹ میلادی، نمایندگان کمپانی هند شرقی به ریاست فردی به نام«مانت استوارت الفينستون»به دیدار شجاعشاه رفتند، آنها باید قرارداد دوستی کمپانی با افغانستان را با پادشاه جدید امضا میکردند.
الفینستون متوجه شد که شاهشجاع عاشق تجملات شاهانه است، او بر تختی طلایی نشسته بود و دستبندی به دست داشت که الماس درشت کوه نور روی آن میدرخشید.
اما همه این شکوه و جلال موقت بود.
محمود، پادشاهی که به دست شجاعشاه عزل شده بود پس از مدتی با کمک چند قبیله افغان به کابل حمله کرد و شجاعشاه را از سلطنت کنار زد.
شاه شجاع به سوی کشمیر که در آن زمان یکی از ایالتهای افغانستان بود گریخت و همسر و خانواده اش را به سوی ایالت پنجاب هند فرستاد؛ درحالی که کوهنور را به همسرش سپرده بود.
شاه شجاع در کشمیر نتوانست پناهگاهی مناسب پیدا کند.
عطامحمدخان، حاکم کشمیر، شاه آواره را دستگیر کرد تا به زبان ساده کوه نور را به چنگ آورد.
در پنجاب، وفا یکم همسر شجاع شاه به دربار لاهور رفت و به رنجیت سینگ پناه آورد.
او به رنجیت سینگ قول داد که اگر همسرش را از چنگال حاکم کشمیر آزاد کند کوه نور را به او خواهد داد.
سپاهیان پنجاب به سرعت راهی کشمیر شدند و مکانی را که شاه شجاع در آن اسیر بود در محاصره گرفتند مدافعان قلعه نتوانستند مدت زیادی مقاومت کنند، قلعه تسلیم شدند و سربازان پنجابی در سیاه چالهای آن، شاه شجاع را پیدا کردند و با خود به لاهور بردند، اکنون همسر شاه شجاع باید به عهدش وفا میکرد.
کوه نور سرانجام به حاکم پنجاب رسید.
در این اوضاع انگلیسیها همان طور که حوادث افغانستان را زیر نظر داشتند در هند به جنگ با آخرین حریف سرسختشان مشغول بودند.
ماراتاها مردمی جنگجو و بیباک بودند که نبرد انگلستان با آنها هفده سال طول کشید، شاید همین سلحشوری ماراتاها باعث شده بود انگلیسیها تا سالیان دراز از رودررویی با آنها پرهیز کنند و تنها هنگامی به تصرف سرزمین آنها فکر کردند که جای پای خود را در بخشهای دیگر هند محکم کرده بودند.
جنگ سربازان کمپانی با ماراتاها از ۱۸۰۳ تا ۱۸۱۷ به طول انجامید، انگلیسیها نبردهای دشواری را در این سالها تجربه کردند و چندین بار به سختی شکست خوردند.
سرانجام از اختلافهایی که بین چند طایفه اصلی ماراتاها به وجود آمده بود استفاده کردند و توانستند مقاومت هر طایفه ای را به صورت جداگانه درهم بشکنند و قلمرو آنها را نیز به مناطقی که تحت کنترل کمپانی بود اضافه کنند.
اکنون سراسر شبه قاره هند، به جز ایالت پنجاب، در تصرف انگلیسیها بود تا آنجا که دولت انگلیس فردی را به عنوان فرماندار کل هندوستان منصوب کرده بود...
ادامه دارد...
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج7 ص104
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان #استعمار
قسمت نود و چهار: آخرین سفر
رئیسان کمپانی هند شرقی، پس از برکناری شاه شجاع و آشفته بازاری که در افغانستان برای تعیین پادشاه به وجود آمده بود، به دنبال به تخت نشاندن کسی بودند که از دوستی او با انگلستان مطمئن باشند، شاه شجاع هنوز هم بهترین گزینه بود.
در سال ۱۸۳۸ میلادی درحالیکه دوست محمدخان، رئیس یکی از قبیلههای افغانستان در کابل حکومت را در دست گرفته بود. انگلیسیها با سیزده هزار سرباز برای به سلطنت رساندن شاه شجاع به این کشور لشکر کشیدند.
اردوکشی انگلیس به افغانستان با شکستی سخت و هولناک همراه شد و بسیاری از سربازان انگلیسی در گردنههای دوردست کوهستانهای افغانستان از پا درآمدند.
کمپانی پس از این شکست از دخالت در افغانستان دست برنداشت؛ اما برای آنکه خیال رئیسان آن از حمله این کشور به هند برای همیشه آسوده شود باید ایالتی از هند را که همسایه افغانستان بود، به تصرف درمیآوردند؛ این ایالت پنجاب نام داشت؛ آخرین بخش از هندوستان که انگلیسیها در اندیشه تسخیر آن بودند.
رنجیت سینگ، حاکم مقتدر پنجاب، در سال ۱۸۳۸ از دنیا رفت و پس از او در طول دوازده سال چهار نفر به حکمرانی رسیدند: سه فرمانروای اول پسران رنجبیت سینگ بودند که در طوفانی از توطئهها و حسادتها گرفتار شدند و آخرین آنها نوه او، دالیپ سینگ، نام داشت.
این کشمکشها در هنگامیرخ میداد که حتی مردم ساده کوچه و بازار هم میدانستند انگلستان پس از تصرف تمام نواحی هند برای حمله به پنجاب آماده میشود.
درگیریهای درون دربار، ارتش را هم ضعیف کرده بود و هنگامیکه انگلیسیها جنگ را آغاز کردند سپاه پنجاب توان پایداری نداشت؛ با آنکه سربازان پنجابی شجاعتهای زیادی از خود نشان دادند و تحسین«سِرهنریهاردینگ»، فرماندهانگلیسیها، راهم برانگیختند.
در غروب روز ۲۹ مارس ۱۸۴۹ میلادی، دالیپ سینگ، حاکم دوازده ساله پنجاب، در قصر خود از « لرد دالهوزی »، فرماندار انگلیسی هند، پذیرایی کرد.
دالهوزی در این مراسم اعلامیه ای را خواند که به استقلال پنجاب برای همیشه پایان میداد:
همه اموال دولت پنجاب، بدون استثنا و درهر جایی که یافت شود به کمپانی محترم هند شرقی تعلق خواهد داشت. والاحضرت دالیپ سینگ از ادعای سلطنت بر پنجاب یا هر کشور دیگری چشم پوشی خواهد کرد.
کمپانی یک حقوق سالانه برای والاحضرت در نظر خواهد گرفت. الماس کوه نور از سوی والاحضرت به ملکه هندوستان تقدیم خواهد شد.
رزم ناو «مدیا» در آوریل ۱۸۵۰ میلادی کوه نور را به انگلستان منتقل کرد.
در لندن، ملکه «ویکتوریا» دستور داد الماس را دوباره تراش دهند تا درخشش آن بیشتر شود.
جواهرتراشی که در مدت ۳۸ روز آن را تراشید ۴۳ ٪ از وزن اصلی آن را کم کرد و وزن آن را به ۱۰۸ قیراط رساند.
پس از این کوه نور روی تاج ملکه نصب شد. کوه نور که در طول چند صد سال ماجراهای بسیاری را از سر گذرانده بود، درست در زمانی که انگلیسیها تصرف هند را کامل کردند، به ملکه ویکتوریا رسید؛ انگار این الماس بی نظیر نشانه ای از سرزمین بیهمتای هند بود.
سرزمینی که تسخیر آن پایان یافته بود؛ اما اداره اش بسیار دشوار به نظر میرسید.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج7 ص 104 (پایان جلد هفتم)
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان #استعمار
(شروع جلد هشتم)
قسمت نود و پنج: همه انگلیسیها بد نیستند
انگلیسیها از نخستین سالهای قرن هفدهم میلادی به تدریج وارد هند شدند.
تجارت انگلیسیها در اختیار کمپانی هند شرقی بود. این شرکت، به بهانه حفاظت از تجارتخانههایش سربازانی را به هند وارد کرد و به آرامی بخشهای مختلف این سرزمین را به تصرف درآورد.
ضعف آخرین پادشاهان گورکانی و اختلافهای مذهبی میان هندیها، بهترین فرصت را در اختیار انگلیسیها گذاشته بود تا در این سرزمین پیشروی کنند.
ساحل نشینان رودسند به مردی انگلیسی که باکت وشلوار و کلاه سفید در اطراف خانههایشان پرسه می زد، مشکوک بودند؛ انگلیسیها بیشتر مناطق هند را تصرف کرده بودند؛ اما سند هنوز خارج از قلمرو آنها بود.
خبر ستمگری انگلیسیها در مناطقی که اشغال کرده بودند، مخصوصاً مالیاتهایی که از کشاورزان میگرفتند، به گوش ساکنان اطراف رود سند هم رسیده بود. آنها اکنون می دیدند که کله یک مرد انگلیسی در سرزمین سند هم پیدا شده مردی که تلاش میکند سرحرف را با مردم باز کند و گاهی با داروهای اندکی که همراه دارد، به درمان بیماران آنها مشغول شود.
مرد انگلیسی که خودش را«چارلز ناپیر»معرفی میکرد از رفتار هموطنانش در هند شرمگین بود، او تلاش میکرد به سندیها بفهماند که همه انگلیسیها بد نیستند، بسیاری از مردم انگلیس با اشغال هند مخالف اند و از شنیدن اخبار ظلم کمپانی هند شرقی به هندیها خشمگین می شوند.
مهربانی و انسان دوستی چارلز ناپیر به تدریج مردم سند را تحت تأثیر قرار داد.
ناپیر با مردم درددل میکرد و پای حرفهای آنها مینشست؛ او از بهره کشیهای کمپانی هند شرقی خبرهایی داشت که هندیها را شگفت زده میکرد.
ناپیر با سرافکندگی این اخبار را برزبان می آورد و تأکید میکرد که یک روز مردم هند باید قیام کنند و از زیر بار ظلم انگلیسیها رها شوند.
اعتمادمردم سند روزبه روز به ناپیر بیشتر میشد. ناپیر رهبران و بزرگان سند را تشویق میکرد تا علیه انگلستان متحد شوند و مردم را به قیام وادار کنند.
او به کسانی که از آمادگی او برای جنگ با هم وطنانش تعجب میکردند می گفت:« وطن من همه جهان است، نه انگلستان و مذهب من انسانیت است، نه مسیحیت.»
بالاخره مردم سند برای مبارزه علیه انگلیس آمادهشدند. آنها باید به انگلیسیها در سرزمینهای همسایه سند حمله میکردند. حمله سندیها با پاسخ سختتری از سوی انگلیسیها همراه شد.
سربازان انگلیسی به کمک آتش شدید توپخانه، سندیها را عقب راندند و وارد سرزمین آنها شدند.
آنها اعلام کردند چون مردم سند مناطق تحت تصرف انگلیس را تهدید کردهاند، باید سرزمین سند را اشغال کنند تا این تهدیدها برای همیشه به پایان برسد.
سندیها از این بهانه جویی انگلیسیها برای تسخیر سرزمینشان تعجب نکرده بودند، چیزی که آنها را بسیار شگفت زده کرده بود شخصی بود که فرماندهی انگلیسیها را به عهده داشت: سرگرد چارلز ناپیر
همان انگلیسی انسان دوستی که مدتها در میان آنها زندگی کرده بود و اکنون کت و شلوار سفیدش را با لباس افسران ارتش کمپانی هندشرقی عوض کرده و سربازانش را برای حمله به سندیها رهبری میکرد.
در حقیقت انگلیسیها از نخستین روزهایی که وارد هند شدند، به هیچ منطقه ای بدون بهانه حمله نکردند، اکنون نیز که در نیمه قرن نوزدهم، تقریباً تمام مناطق هند را در تصرف داشتند برای اشغال سرزمینهای کوچک باقی مانده هم بهانههایی را جست وجو میکردند.
بهانه آنها برای حمله به سند، تهاجم سندیها به سربازان آنها در مناطق همسایه بود.
تهاجمی که با تشویق یک انگلیسی سفیدپوش به نام ناپیر انجام شده بود.
دولت انگلستان پس از تصرف سواحل سند لقب «سِر» را به چارلز ناپیر اهدا کرد و هشتصد هزار روپیه از ثروت این منطقه را به او پاداش داد.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج 8 ص12
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
جهاد تبیین ✌️
برگی از داستان #استعمار (شروع جلد هشتم) قسمت نود و پنج: همه انگلیسیها بد نیستند انگلیسیها ا
برگی از داستان #استعمار
قسمت نود و شش: شلیک به زیبایی
انگلیسیها که تاسال ۱۸۴۹ میلادی تقریباً تمام هند را به تصرف درآورده بودند، در نخستین سالهای دهه ۱۸۵۰ چند نقطه کوچک باقیمانده را هم به قلمرو خود افزودند.
یکی از این نقاط، شهر کوچک و زیبای آغزا بود که ارتش کمپانی هندشرقی در سال ۱۸۵۳ میلادی آن را در محاصره گرفت.
شهر آغزا با دیواری بلند که آن را به قلعهای استوار شبیه کرده بود حفاظت می شد.
افسران انگلیسی انتظار داشتند مردم شهر پس از دیدن پیروزیهای آنها در سراسر هند از مقاومت دست بردارند و دروازههای شهر را باز کنند. انتظار فرماندهان انگلیسی واقع بینانه نبود، مردم شهر به سختی مقاومت میکردند و هر بار که سربازان دشمن به دیوار نزدیک می شدند با گلوله بارانی شدید آنها را عقب می راندند.
توپخانه انگلیسیها هم توان ویران کردن دیوار بزرگ شهر را نداشت. فرمانده انگلیسی تصمیم گرفت از پادگانهای دیگر کمک بخواهد.
رسیدن نیروی کمکی چند روز طول میکشید و آنها آذوقه ای را برای این مدت طولانی آماده نکرده بودند.
مقاومت مردم شهر گره بزرگی در کارشان انداخته بود تا اینکه یکی از افسران با پیشنهادی به دیدار فرمانده رفت، توپخانه آنها باید از دیوار شهر فاصله می گرفت، روی یکی از تپههای نزدیک شهر مستقر می شد و کاخهای زیبا و قدیمی شهر را نشانه میرفت.
هندیها باید تهدید میشدند که اگر به پایداری ادامه دهند توپخانه ارتش کمپانی قصرهای بی نظیر شهر را زیر آتش خواهد گرفت و نابود خواهد کرد.
فرمانده پیشنهاد افسر را پذیرفت و پیکی به سرعت روانه شهر شد تا تهدید جدید فرمانده را به اطلاع هندیها برساند.
مردم شهر یک شبانه روز فرصت داشتند تا پاسخ انگلیسیها را بدهند و بناهای تاریخی و بی همتای آغزا را نجات دهند.
سرانجام در آخرین دقایقی که مهلت انگلیسیها به پایان می رسید، یکی از دروازدهها باز شد و مردی از آن بیرون آمد.
مرد با سرعت به سوی اردوگاه انگلیسیها می دوید تا پیش ازپایان وقت، خبر تصمیم اهالی را به آنها برساند، مردم آغزا حاضر بودند تفنگهای خود را زمین بگذارند تا آسیبی به یادگارهای تاریخی و فرهنگی شهرشان وارد نشود.
انگلیسیها از اولین روزهایی که به هند وارد شده بودند، خود را مردمی متمدن معرفی میکردند که باید هندیها را هم با اصول تمدن آشنا میکردند و اکنون تنها چند دقیقه با ویران کردن یکی از گرانبهاترین میراثهای هنری هند فاصله داشتند.
مردم آغزا که مانند بقیه ساکنان هند از سوی انگلیسیها به بی فرهنگی و توحش متهم بودند برای نگهداری از یادگارهای هنری نیاکانشان، از مقاومت سرسختانه خود دست برداشتند و دروازههای شهر را به روی دشمن باز کردند.
حاکمان مناطقی مانند آغزا که به تصرف انگلیسیها در می آمدند، برکنار می شدند و شهر، کاملاً در قلمرو کمپانی هند شرقی قرار میگرفت.
این قلمرو وسیع «هند بریتانیا» نام گرفته بود، اما در بعضی بخشهای هند هم انگلیسیها حاکم محلی را با شرطها و محدودیتهایی بر سر کار نگه میداشتند.
این حکومتها در ظاهر مستقل بودند، اما سررشته همه کارهایشان در دست یک مأمور انگلیسی بود که «رزیدنت» یا مقیم نامیده میشد.
پولی که انگلیسیها بدون دردسر می توانستند از این حاکمان دست نشانده بگیرند، تنها علت نگه داشتن آنها در قدرت بود.
انگلیسیها از فردی به نام «میر جعفر» 40 میلیون لیره گرفتند تا او را به عنوان حکمران ایالت بنگال منصوب کنند.
میرجعفر به سراج الدوله، حاکم پیشین بنگال، که به جنگ با انگلیسیها مشغول بود، خیانت کرده بود.
مدتی بعد، از فرد دیگری به نام میر کاظم 10 میلیون لیره گرفتند و او را به جای میر جعفر به حکومت رساندند، اما سه سال بعد 25 میلیون لیره از میر جعفر گرفتند و دوباره او را بر تخت حکومت نشاندند.
دو سال پس از این، از فردی به نام نجم الدوله 11 میلیون لیره گرفتند و حکومت را به او سپردند.
فرماندار انگلیسی هند، وارنهاستینگز، از برخی حکمرانهای محلی سالی ۲۵۰ هزار لیره به عنوان کمک به خزانه کمپانی دریافت میکرد.
او تعهد کرده بود در برابر این پول، از اشغال سرزمین آنها خودداری کند. مدتی بعد هم از هر کدام مبلغی رشوه می گرفت و به حساب شخصی خودش واریز میکرد تا به این کمک سالانه چیزی اضافه نکند. اما بالاخره پیمان شکنی کرد و این ایالتها را هم به هند بریتانیا اضافه کرد.
هاستینگز، حاکم ایالت «اوز» را وادار کرد تا 5 میلیون لیره به کمپانی هند شرقی بپردازد.
تمام ثروتی که انگلیسیها به این صورت از فرمانروایان محلی میگرفتند، دسترنج کشاورزان هندی بود که حاکمان به نام مالیات با بهانههای دیگر از چنگ آنها بیرون کشیده بودند.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج8 ص17
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
جهاد تبیین ✌️
برگی از داستان #استعمار قسمت نود و شش: شلیک به زیبایی انگلیسیها که تاسال ۱۸۴۹ میلادی تقریباً تمام
برگی از داستان #استعمار
قسمت نود و هفت: قفس
انگلیسیها بیش از پنجاه نوع مالیات و عوارض مختلف از کشاورزان هندی میگرفتند.
آنها زمینهای هر ایالت را به کشاورزان اجاره میدادند و مهم ترین مالیاتی که از آنها میگرفتند «نذرانه» نام داشت.
نذرانه پول زیادی بود که هر کشاورز در آغاز کار باید به انگلیسیها پرداخت میکرد. انگلیسیها کشاورزانی را که نمیتوانستند مالیاتشان را بدهند در قفسهای فلزی میانداختند و این قفسها را زیر آفتاب سوزان هندوستان میگذاشتند.
بقیه کشاورزانی را که شاهد زجر و مرگ هم وطن خود بودند، سعی میکردند از هر راهی که ممکن بود، مالیات انگلیسیها را بدهند آنها حتی بچههای خود را میفروختند تا از عهده اجاره و مالیات زمین برآیند.
بسیاری از کشاورزان که تحمل این وضع برایشان غیرممکن بود، زمین و روستای خود را رها میکرند و میگریختند. بیش از یک سوم جمعیت هندبریتانیا پس از مدتی از روستاهای خود فرار کردند و به مردمیآواره و گرسنه تبدیل شدند.
بسیاری از این آوارهها به شهرهایی میرفتند که انگلیسیها کارخانههایی را در آنجا تأسیس کرده بودند.
خوشبخت ترین آنها میتوانستند در این کارخانهها همراه همسر و تمام فرزندان خود به کار مشغول شوند. دستمزد اندک و ساعتهای طولانی کار، مخصوصاً در کارخانههای نساجی، باعث میشد این کارگران با کمترین غذا و وسایل زندگی روزگار خود را بگذرانند.
آنها به صورت گروهی اتاقی را در شهر اجاره میکردند و گاهی در یک اتاق کوچک و تاریک سی نفر همراه حیوانات خود زندگی میکردند گروهی از این کشاورزان آواره هم در معادنی که انگلیسیها آنها را اداره میکردند به کار مشغول میشدند.
معدنهایی که در بسیاری از آنها زنان هندی هم هر روز به عمق زمین فرو میرفتند و در کنار مردها به کندن سنگ و خاک در راهروهای تاریک معدن مشغول میشدند.
این زنها بچههای خود را باخوراندن تریاک به خوابهای عمیق و طولانی فرو میبردند تا بتوانند با خیالی آسوده تر راهی معدن شوند.
انگلیسیها در بیشتر سالهایی که هند را در تصرف داشتند، مشغول جنگ با رقیبانشان در اروپا و آمریکا بودند به همین علت معتقد بودند هندیها باید تمام این شرایط سخت را به نام وضعیت جنگی تحمل کنند؛ جنگهایی که هیچ ارتباطی به هندیها نداشت.
لرد ولزلی، یکی از فرمانداران انگلیسی هند، کتابی را تألیف کرد به نام«کتاب جیبی سرباز برای خدمت در میدان جنگ».
او در بخشی از این کتاب نوشت:«همیشه بر سر ما میکوبند و تکرار میکنند که شرافت و صداقت بهترین سیاست است. اما این جملات زیبا برای سرمشقهای کودکان دبستانی خوب است. اگر کسی بخواهد در زمان جنگ هم شرافت داشته باشد، بهتر است شمشیرش را زمین بیندازد.»
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج8 ص21
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
جهاد تبیین ✌️
برگی از داستان #استعمار قسمت نود و هفت: قفس انگلیسیها بیش از پنجاه نوع مالیات و عوارض مختلف از ک
برگی از داستان #استعمار
قسمت نود و هشت: ارتش گرسنگان
کشاورزان بی زمین و بی خانمان، راه دیگری هم برای فرار از گرسنگی داشتند؛ ورود به ارتش انگلیس، مزدوری برای کمپانی هند شرقی و جنگ با هم وطنانشان.
بیچارگی، گرسنگی و فرزندفروشی چشم بسیاری از هندیها را به روی ستم انگلیسیها بسته بود.
آنها حاضر بودند در ارتش اشغالگران کشورشان خدمت کنند تا خود و فرزندانشان را از مرگ نجات دهند.
اشتیاق هندیهای پابرهنه برای ورود به ارتش به اندازه ای بود که پس از مدتی به جز افسران و تقریباً سیدرصد از سربازان، بقیه ارتش کمپانی هند شرقی از هندیها تشکیل شده بود.
علاقه مردان هندی برای ورود به ارتش و رهایی از گرسنگی و شکنجهی مالیاتها به حدی رسید که انگلیسیها به انتخاب و دستچین کردن آنها مشغول شدند.
ماراتاها، گروهی از ساکنان سرزمینهای غرب هند بودند که پیش از این به سختی با انگلیسیها جنگیده بودند و ارتش کمپانی به دشواری توانسته بود سرزمین آنها را اشغال کند، اکنون این افراد هم مایل بودند سرباز کمپانی شوند.
انگلیسیها که مبارزه جویی و سرسختی ماراتاها را از یاد نبرده بودند. از ورود آنها به ارتش خود هراس داشتند و استخدام آنها را ممنوع کرده بودند؛اما گروهی از ماراتاها در نامه ای به حکومت انگلستان نوشتند:
«ما افراد ماراته، ساکن در ولایت بمبئی ورود زندگی بخش انگلستان را تجربه کرده ایم و در انتظار امتیازهایی هستیم که امپراتور بزرگ آن کشور به مردم ما خواهد داد.
ملکه ویکتوریای نجیب رسیدن افراد ما را به مقامهای مهم ممنوع کرده است.
ما هم چنین انتظاری نداریم؛ چون به خوبی تربیت نشده ایم و لیاقت این مقامها را نداریم! اما با فروتنی درخواست میکنیم در ارتش یا پلیس استخدام شویم. اگر هم امکان ندارد به عنوان سرباز وارد خدمت شویم،حاضریم خدمتکار یا قاطرچی باشیم.»
سرانجام انگلیسیها که از روحیه سلحشوری ماراتاها خبر داشتند و فکر میکردند میتوانند از جنگندگی آنها استفاده کنند، گروهی از آنها را وارد ارتش خود کردند.
کمپانی هند شرقی، از سربازان هندی فقط در جنگهای داخلی هندوستان استفاده نمیکرد.این سربازان برای کشورگشاییهای کمپانی در خارج از هند، راهی سرزمینهایی مانند برمه یا چین هم میشدند. رودررو شدن این سربازان با مردم این کشورها باعث میشد مردم آنها از هندیها متنفر شوند؛ تنفری که خشنودی و رضایت انگلیسیها را به دنبال داشت، چون مایل نبودند مردم مناطقی که تحت اشغال آنها بودند روزی با هم متحد شوند.
هزینه تمام جنگهایی که کمپانی هند شرقی در خارج از هند به راه میانداخت و سربازان هندی را در آنها به کشتن میداد، از داخل هند و جیب مردم هند تأمین میشد. دولت انگلستان برای هیچ یک از این جنگها حتی یک سکه هم نپرداخت.
در طول قرن نوزدهم میلادی ۴۵۰میلیون لیره از ثروت هند برای جنگهای کمپانی هند شرقی در خارج از این کشور هزینه شد.تعداد سربازان هندی که در این جنگها شرکت کردند، به هشتصد هزار نفر میرسید.
💎سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج8 ص25
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛