eitaa logo
💕 جهاد زنان💕
419 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
39 فایل
مادر از هر سازنده‌ای سازنده‌تر و باارزش‌تر است. جهاد زن، خوب شوهرداری کردن، فرزند آوری و تربیت فرزندانی صالح است. آیدی پاسخ به سؤالات @n_khammar123
مشاهده در ایتا
دانلود
📜📖📜 📖📜 📜 🕊🥀 ↩️ از همه سخت تر روزهای جمعه بود . هر کس می خواهد جمعه را با فامیلش باشد و من می رفتم بهشت زهرا که مزاحم کسی نباشم . احساس می کردم دل شکسته ام ، دردم زیاد ، و به مصطفی می گفتم: تو به من ظلم کردی . از لبنان که آمدیم هرچه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه .در ایران هم که هیچ چیز . بعد یک دفعه مصطفی رفت و من ماندم کجا بروم ؟ شش ماه این طور بود ، تا امام فهمیدند این جریان را . خدمت امام که رفتیم به من گفتند: مصطفی برای دولت هم کار نکرد . هرچه کرد به دستور مستقیم خودم بود و من مسول شما هستم . بعد بنیاد شهید به من خانه داد. خانه هیچی نداشت . "جاهد" یکی از دوستان دکتر، از خانه خودش برایم یک تشک ، چند بشقاب و... آورد تا توانستم با پدرم تماس بگیرم و پول برایم فرستادند . به خاطر این چیزها احساس می کردم مصطفی به من ظلم کرد . البته نفسانی بود این حرفم . بعد که فکر می کردم ، می دیدم مصطفی چیزی از دنیا نداشت ، اما آنچه به من داد یک دنیا است . مصطفی در همه عالم هست ، در قلب انسان ها . من و یادم هست یک بار که از ایران می آمدم ، در فرودگاه بیروت یک افسر مسیحی لبنانی با درجه بالا وقتی پاسپورتم را که به نام "غاده چمران" بود دید ، پرسید: نسبتی با چمران داری ؟ گفتم: خانمش هستم. خیلی زیر تاثیر قرار گرفت ، گفت: او دشمن ما بود ، با ما جنگید ولی مرد شریفی بود. بعد آمد بیرون دنبالم . گفت: ماشین نیامده برای شما ؟ گفتم: مهم نیست. خندید و گفت: درست است ، تو زن چمران هستی ! وگاهی فکر می کرد به همین خاطر خدا بیش تر از همه ، از او حساب می کشد ، چون او با مصطفی زندگی کرد ، با نسخه کوچکی از امام علی علیه السلام . همیشه به مصطفی می گفت: توحضرت علی نیستی . کسی نمی تواند او باشد. فقط حضرت امیر آن طور زندگی کرد و تمام شد. و مصطفی هم چنان که صورت آفتاب خورده اش باز می شد و چشم هایش نم دار ، می گفت: نه ، درست نیست ! با این حرف دارید راه تکامل در اسلام را می بندید . راه باز است . پیامبر می گوید هر جا که من پا زدم امتم می تواند، هر کس به اندازه سعه اش . همه جا مصطفی سعی می کرد خودش کم تر از دیگران داشته باشد ، چه لبنان ، چه کردستان ، چه اهواز . لبنان که بودیم جز وسایل شخصی خودم چیزی نداشتیم . در لبنان رسم نیست کفششان را در بیاورند و بنشیند روی زمین . وقتی خارجی ها می آمدند یا فامیل ، رویم نمی شد بگویم کفش در بیاورید . به مصطفی می گفتم: من نمی گویم خانه مجلل باشد ، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمانان چیزی ندارند ، بدبختند. مصطفی به شدت مخالف بود، می گفت: چرا ما این هم عقده داریم ؟ چرا می خواهیم با انجام چیزی که دیگران می خواهند یا می پسندند نشان بدهیم خوبیم ؟ این آداب و رسوم ما است ، نگاه کنید این زمین چه قدر تمیز است ، مرتب و قشنگ ! این طوری زحمت شما هم کم می شود ، گرد و خاک کفش نمی آید روی فرش .   از خانه ما در لبنان که خیلی مجلل بود همیشه اکراه داشت ... ........ 📗از زبان همسرشان غاده 🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊 صآحِب‌الزمآݩ‌دوستَٺ‌دآرَم🌸👇🏻 | @sahebzaman_dosetdaram | 📜 📖📜 📜📖📜
💕 جهاد زنان💕
💚 #قسمت_چهل_و_یکم #رمان_آموزشی ❣خانه مریم و سعید❣ مریم در کلاس "هنر زن بودن در تعامل با شوهر" از کا
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ سلام آقااااا خوبی عزیزم؟ رسیدی الحمدلله؟ شبت بخیر... خواب‌های رنگی ببینی پایین متنش هم دوتا استیکر بوس فرستاد. 😘 هنوز دو دقیقه از پیامک مریم نگذشته بود که سعید جواب داد و تو پیامکش نوشت: سلام خوشگل خانوم؛ آره الحمدالله رسیدم و الان دارم میرم حرم امام رضا(ع) برای زیارت، کاش اینجا کنارم بودی و با هم می‌رفتیم زیارت.😔 ان‌شاءالله دعاگو هستم. شما برو بخواب که خیلی خسته شدی امروز. پایین پیامکش هم دوتا بوس و دو تا گل فرستاد. 🌷😘 مریم نفس عمیقی کشید و این ادبیات آرامش‌بخش سعید انگار خستگی روز مریم رو رفع کرده بود. فردا صبح قراره عارفه بیاد خونه و دربارهٔ مشکل شوهرش و حاشیه‌هاش میخواد از مریم مشورت بگیره. مریم خودش رو آماده کرده که فردا و در صحبت با عارفه خیلی باید انرژی صرف کنه. چون عارفه یک خصلتی که داره اینه که در جلسه مشاوره خوب گوش می‌کنه و قبول می‌کنه که حرفهای مشاور رو انجام بده ولی بعد از شنیدن صحبت‌های مشاور، دوباره کار خودش رو می‌کنه و اراده‌ای نداره که طبق راهکارها پیش بره❌. از چند سال پیش تا الان مریم به عارفه چندین مرتبه گفته بود بخاطر مشکلاتی که با شوهرش داره باید "کلاس هنر زن بودن در تعامل با شوهر" رو گوش کنه... هر دفعه هم عارفه پذیرفته که این کار رو انجام بده اما در عمل حتی جلسه اول کلاس هنر زن بودن رو هم کامل گوش نداده! از وقتی که عارفه باردار بود و هنوز بچه‌اش به دنیا نیامده بود بهش گفته بود که کلاس تربیت کودک (از تولد تا ٩ سالگی) رو گوش کن یا اگه نمیتونی گوش کنی حتما کتابهای "منِ دیگرِ ما" نوشته‌ی "استاد محسن عباسی ولدی" رو بخون اما دریغ از یک صفحه خواندن کتاب!💥 همین روحیه‌ عارفه هست که مریم رو رنج میده و ناراحتش می‌کنه چون عارفه تلاش نمی‌کنه که این اخلاق و روحیه‌اش رو تغییر بده و انگار نمیخواد قبول کنه که انسان هرچقدر علم و تلاش و مهارت و توکلش بیشتر بشه طبعا شرایط رو بهتر مدیریت می‌کنه و حال دل او بهتر خواهد بود. آخر شبه و سعید از باب‌الجواد(ع) وارد صحن پیامبر اعظم(ص) شده و داره اذن دخول میخونه. اولین باری هست که سعید بعد از ازدواج با مریم تنهایی اومده مشهد. قبل از ازدواج اما خیلی با دوستان مسجد و محل به زیارت امام رضا‌علیه‌السلام مشرف شده اما از وقتی ازدواج کرد همهٔ تلاشش این بوده که مجردی به مسافرت نره البته به غیر از ماموریت‌های کاری که گاها پیش میاد و مجبوره که بره... 🔹صبح شده و بچه‌ها یکی یکی بیدار شدن و دست و صورت نشسته مشغول بازی شدن. ساعت حدود ٨.۴۵ هست و تقریبا نیم ساعتی میشه که عارفه رسیده خونه و یک گوشه کز کرده و زل زده به گوشیش؛ معلومه که این چند روز از بس گریه کرده چشماش کاسه خون شده و خیلی مضطربه اما سعی داره وقتی با بچه‌ها صحبت می‌کنه انرژی بیشتری صرف کنه و با حالت شادی و نشاط باهاشون حرف بزنه☺️. بچه.ها هم از موقعی که کوچیک بودن رابطه خوبی با عارفه داشتن و از همون موقع او رو خاله عارفه صداش می‌کردن. مریم داشت تند تند وسایل صبحانه رو آماده می‌کرد که بچه‌ها صبحانه‌شون رو بخورن و زود بشینه و صحبت‌های عارفه رو بشنوه، و خوب میدونست اگه عارفه حرفاش رو بزنه خیلی حالش بهتر میشه و از این وضعیت در میاد. - بچه‌ها بیایید سر سفره... هر کی دست و صورتش رو شسته بیاد سر سفره. نان و چای و ارده شیره و مقداری هم پنیر سر سفره بود و بچه‌ها یکی یکی نشستند سر سفره. مریم به عارفه تعارف کرد که عزیزم بیا صبحانه بخور. اما عارفه آنقدر حالش بد بود که اصلا اشتهای خوردن چیزی رو نداشت و گفت اصلا نمی‌تونم بخورم... مریم خواست اولین لقمه رو داخل دهانش بذاره که یهو یادش اومد امروز سر رسید سال خمسی‌شون بوده و قرار بود سعید خمس‌شون رو دیشب محاسبه کنه و پرداخت کنه و سعید هم دیشب بخاطر حال بد مادربزرگش رفت مشهد و یادش رفت خمس‌شون رو پرداخت کنه... لقمه رو گذاشت توی سفره و سریع به بچه‌ها گفت: مامان‌جان یه لحظه کسی چیزی نخوره... امروز سال خمسی‌مون هست و فکر کنم بابا یادش رفته خمس‌مون رو بده📛، صبر کنید به بابا زنگ بزنم اول خمس رو پرداخت کنه بعدش بخوریم. فاطمه گفت: مامان اگه لقمه بگیریم هم اشکال داره؟ مريم لبخندی زد و همینطور که داشت شماره سعید رو می‌گرفت گفت نه مامان‌جان شما لقمه بگیر اما لقمه‌ت رو نخور تا بابا خمس‌مون رو پرداخت کنه بعدش بخور نوش جونت😊... سعید گوشی رو برنمی‌داشت و گویا خوابه اما بچه‌ها گشنه بودن و مریم مجبور بود که زنگ بزنه تا سعید بیدار بشه و تکلیف خمس رو روشن کنه. عارفه همه حواسش متوجه مریم شده و تعجب کرده که چرا مریم نه خودش لقمه‌ش رو میخوره و نه اجازه میده بچه‌ها صبحانه‌شون رو بخورن... ❤️ ادامه‌ دارد... 💜 ارسال نظرات 👇 @Manamgedayefatemeh7 نویسنده: محسن پوراحمد خمینی 💞 @jahadalmarah