eitaa logo
💕 جهاد زنان💕
398 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
39 فایل
مادر از هر سازنده‌ای سازنده‌تر و باارزش‌تر است. جهاد زن، خوب شوهرداری کردن، فرزند آوری و تربیت فرزندانی صالح است. آیدی پاسخ به سؤالات @n_khammar123
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 کامران مقابلم بود و من باتمام غرورم ازش حلالیت می‌طلبیدم! گفتم: منو ببخش که این‌همه اذیت شدی. تو اینقدر خوب بودی که هربار می‌بینمت از خودم متنفر میشم و عذاب وجدان می‌گیرم. باز عصبی بود. یه حسی بهم می‌گفت داره هنوز به مسعود فکر می‌کنه.. گفت: با این حرفها آخرش میخوای به چی برسی؟؟! آه کشیدم: ببخش و بگذر.. همین!! گفت: سوار شو برسونمت. اینو گفت و خودش رفت تو ماشین نشست. اصلا نمیشد از رفتارات کامران چیزی فهمید. داخل ماشین بی‌مقدمه گفت: از اون لحظه خیلی بدم میاد... با تعجب از آینه نگاهش کردم. گفت: بدم میاد وقتیکه با شنیدن اسمش قیافه‌ت اونجوری میشه. اون از کی حرف میزد؟؟؟ پرسیدم: تو از کی حرف میزنی؟ او با غیض گفت: حاج مهدوی! در دلم گفتم امکان نداره که در صورتم حالتی دال بر احساساتم نسبت به حاج مهدوی وجود داشته باشه.. ولی فاطمه هم می‌گفت پیشتر از اینها فهمیده بوده.. چیزی نگفتم! بجاش تسبیح رو در آوردم و ذکر خفیه‌ی لااله‌‌إلا‌الله گفتم. او هم حرفی نزد! منو سر کوچه پیاده‌م کرد. گفت: داخل نرفتم که واست حرف در نیارن.. پوزخند زدم: هه!!! اول آبروم رو می‌بری و با کمک یکی دیگه موقعیتم رو تو ساختمون بهم می‌ریزی بعد میگی نگرانی واسم حرف در بیارن؟ او به سردی گفت: هنوز اون قدر نامرد نیستم. آره واقعا کامران نامرد نبود! فقط مسعود می‌تونست اینکار کثیفو بکنه. اما چطوری!؟ نمی‌دونم.! دنیای مسخره‌ای بود. تا دیروز دوستم بودند. هوامو داشتند.. پناهم بودند. هرچند دروغین و به ناروا.. ولی تنهاییم رو پر می‌کردن. اما از وقتی مسیرمو ازشون سوا کردم دشمنم شدند! اینه حکایت دنیا!! خواستم پیاده شم. که انگار خواست اتمام حجت کنه. _اگه به فکر حلالیت افتادی بهم زنگ بزن ... این یعنی او هنوز هم به ازدواج اصرار داشت. احساس کامران به من منطقی نبود. همونطور که احساس من به حاج مهدوی دور از عقل بنظر می‌رسید. نمی‌دونم حکمت این اتفاقها چی بود. پیاده شدم. صدام کرد. نگاهش کردم. سرش رو چرخوند سمتم و نگاهی ملتمسانه و عاشقانه بهم انداخت. دروغ گفتم! نمی‌دونم چرا... ولی حلالت کردم.. نمی‌تونم ازت متنفر باشم. تو یک جورایی تاوان گناهانم بودی! من با دل خيلی‌ها بازی کرده بودم. حالا دارم اون خیلی‌ها رو می‌فهمم. وقتی مثل یک تیکه دستمال مینداختمشون دور یک کلمه بهم می‌گفتن.. همونی که الان من بت میگم.. یه روزی حسرت داشتنمو میخوری... اشکش ریخت و پاشو گذاشت رو گازو رفت.. دل و روح منم با خودش برد.. وقتی در فیلم‌ها و داستان‌ها می‌دیدم قهرمان زن قصه، یک عاشق ثابت قدم داره با خودم می‌گفتم خدا بده شانس. مگه میشه تو واقعیت این اتفاق بیفته؟! حالا من قهرمان قصه بودم و یک عاشق بی‌منطق و مظلوم، گیرم اومده بود اما من خوشحال نبودم! دلم می‌خواست بمیرم ولی اون عاشقم نبود. چون او انتخابم نبود. نه اینکه حاج مهدوی انتحابم بود نه.. ولی به‌ هرحال انتخابم یک مرد با ایمان بود.. کامران یکی شبیه خودم بود.. شبیه مردهای جذاب توی قصه‌ها.. من دنبال اون مردها نبودم.. من دلم مرد باخدا می‌خواست... خواستم آه بکشم که یادم افتاد من در آغوش خدا هستم. تو دلم به خداگفتم: از این یکی هم سربلند عبورم بده خدا... نمی‌دونم راه درست کدومه! برای فاطمه قصه اون‌روز رو تعریف کردم. او گفت: از کجا می‌دونی اون مرد با خدا کامران نیست؟! اگه از خدا چنین مردی خواستی پس بهش اعتماد کن.. گفتم: آخه کامران.. بهت گفته بودم که نظراتش درمورد مذهب و مذهبیا چیه؟! اون نمی‌تونه اون مرد باشه. اون غافله.. اگه من با اون بیفتم خودمم کم میارم... شاید بهم عشق بده ولی خدا رو بهم نمیده فاطمه.. فاطمه سکوت عمیقی کرد و بعد از چند لحظه حرفم رو تأیید کرد.. آره راست میگی.. خواستم بگم شاید تو بتونی سربه‌راهش کنی ولی بعد دیدم این نگاه خیلی خوش بینانست.. واقعا دلم براش میسوزه رقیه سادات.. اون حتما خیلی عاشقه که با گذشت این‌ همه مدت باز سراغت اومده. خجالت زده گفتم: بنظرت چه کاری درسته؟! فاطمه نگاه دقیقی بهم کرد. پرسید: تو خودت دلت چی میگه؟! دوسش داری؟ فاطمه که جواب سوال منو می‌دونست.!چرا این سوال رو ازم پرسید؟ او که می‌دونست من دنبال چه مردی هستم. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂